eitaa logo
داستان های آموزنده
66.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🕳 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ و ۲ بار از پریسا پرسید ایا بنده وکیلم؟ با سومین بار قبل از جواب پریسا حامد گفت قبل از بله گفتن خواهرم میخوام از یک دختر خواستگاری کنم... پوریا شوکه و با ترس به حامد نگاه کرد حامد امد سمتم زانو زد و جعبه انگشتر کوچیکی باز کرد گفت:با من ازدواج میکنی؟ شوکه از کار حامد نمیدونستم چیکار کنم چشمم خورد به پوریا ترسیده بود ولی باید منو از دست میداد تا بفهمه شکست یعنی چی..! میدونستم دوستم داره ولی اون پریسا انتخاب کرد منم برادر پریسا.... وگفتم بله حامد خوشحال شد و حلقه دستم کرد بغلم کرد و باعث خشم بیش از حد پوریا بود از بغل حامد بیرون امدم و دست در دست هم کنار هم نشستیم انگار همه در جریان بودن به جز من و مامان گفت:که اگ بقیه بزرگ تر ها اجازه بدن خطبه محرمیت بین پگاه و حامد خونده بشه که همینم شد من و حامد محرم شدیم جلوی چشم های به خون نشسته پوریا.... دستاش مشت کرده بود یقه ی لباسش باز کرد... عصبی بود برام لذت بخش بود اون منو نابود کرد دیگه هیچ ارزشی برام نداره حرف زبونم بود ولی قلبم یچیز دیگه میگف.... حامد از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه 𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده: نرگس بانو⚡️ ܣܝ‌ܭَوܝ‌ߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝ‌ߊ‌ܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝ‌ܥ‌‌ ܦ‌ߊ‌ܝ‌ߺوܝ‌ߺܨ ܥ‌‌ߊ‌ܝ‌ܥ‌‌⭕️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh