eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۲۴ نگاهم که به محتویات سفره میخورد و صدای یکی از خانوم ها که انگار زیارت عاشورا میخواند، پرتم می کند به چند سال پیش..... به یکی از دعواهای اساسی منو افسانه. ایستاده بود وسط پذیرایی و همانطور که دسته‌ی جاروبرقی را بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود تا بعد از وصل شدن برق بقیه‌ی کارش را بکند؛ رو به بابا و با استیصال گفت: _آخه صابر جان مگه من حرف بدی میزنم؟میگم نذر دارم باید ادا کنم.خب چه وقتی بهتر از حالا با حرص از روی مبل بلند شدم و رفتم توی اتاقم. چنان در را بهم کوبیدم که شیشه ی پنجره تکان خورد. صدای بابا بلند شد: +افسانه جان حالا دیر نمیشه،وقت زیاده بذار سر فرصت _ده ساله نذر دارما +حالا ده ساله حواست پی این چیزا نبوده همین امسال که این دختر کنکور داره و بهانه کرده که الا و بلا هیچ خبری تو این خونه نباشه گیر دادی که باید نذر ادا کنی؟والا بخدا من دارم وسط دعواهای شما سکته میکنم بیچاره افسانه آن روز هم بخاطر شوهرش مثل خیلی از اوقات دیگر زبان به دهن گرفت و با گریه ساکت شد! از آن روز حداقل چهار سال میگذرد. یعنی چهارده سال از نذرش گذشت و هنوز بخاطر بامبول های من نتوانسته کاری بکند. قطره‌های خوشبویی که روی صورتم پاشیده میشود به زمان حال برم میگرداند. شیدا با لبخند ببخشیدی میگوید و گلاب‌پاش را نشانم میدهد.من هم بیخودی میخندم! احساس میکنم مهره ی مار دارد.حتی راه رفتنش هم دارد… فرشته کنار گوشم پچ پچ می کند: _حضرت ابوالفضل باب الحوائجه،هر دعایی داری وقتشه ها.ایشالا که...... با دست میزنم به کمرش تا دعای خیر همیشگی‌اش را تکرار نکند.دوتایی و یواشکی میخندیم، خانوم مسنی که روبه رویم نشسته از بالای عینک نگاهمان میکند و با مهربانی سر تکان میدهد. انگار دیوانه شده ام! منی که با زمین و زمان دشمنی دارم حالا همه را خوب و دلنشین میبینم! هرکاری میکنم دعایی به ذهنم نمیرسد، فقط را میخواهم و بس... خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم مراسم تمام میشود و زن ها یک به یک خداحافظی میکنند. عجله ای برای رفتن ندارم،روی مبل می‌نشینم که شیرین میگوید: +فرشته زنگ بزن عمو و شهاب الدین شب بیان اینجا _چه خبره مگه؟ +شام دیگه زهرا خانم میگوید: _نه عزیزم برای ما تهیه و تدارکی نبینید که موندنی نیستیم +اِ چرا زن عمو؟! _ایشالا باشه سر فرصت مزاحم میشیم حالا مادر شیدا که خیلی هم شباهت به دخترش دارد میگوید: +تدارکی ندیدیم چون همه خودین.بمونید دیدارها تازه بشه بعد از چند ماه زهرا جان _آخه شیدا با ذوق میگوید: +وقتی زن عمو به اما و آخه بیفته یعنی دیگه حله! من خودم زنگ می زنم به عمو میگوید و به سرعت سمت تلفن گوشه ی سالن می رود.فرشته چشمکی به من میزند و میخندد.. زهرا خانوم به من اشاره‌ای میکند. کنارش می‌نشینم میگوید: _دخترم تو اینجا راحتی ؟ اگر فکر میکنی برای شام بمونی معذب میشی باهم برگردیم همین الان چقدر من گیج و حواس پرت شده‌ام! سریع بلند میشوم و میگویم: +نه زهرا خانم شما راحت باشین،من اتفاقا باید برم خونه کار دارم.فقط اگه لطف کنن برام آژانس بگیرن … دستم را میگیرد و میکشد .دوباره مینشینم. در چشم‌های قهوه ای رنگش خیره میشوم و میگویم : _جانم ؟ +نگفتم که بهونه بیاری برای رفتن.این جاری من صدتای ما مهمون نوازتره. فقط میخوام که به زور و توی معذورات اینجا نمونی مادر فرشته بلند میگوید: _تو رو خدا پناه لوس بازی درنیار.بمون که بمونیم دیگه…ایش و شیدا ادامه میدهد: +افتخار نمیدین پناه خانوم؟یه شبم کنار ما بد بگذره توی دلم فکر میکنم که اگر یک درصد هم میل به ماندن داشته باشم بخاطر کنجکاوی در رابطه ی تو و شهاب است! و جواب میدهم: _این چه حرفیه،خیلیم دوست دارم اینجا بمونم رک بودن از صفات بارز من بوده و احتمالا هنوز هم هست!در تمام مدتی که طول میکشد تا شهاب و بعد هم حاج رضا و مردهای خانواده ی برادرش پیدا شوند،من رفتار فرشته و شیدا را زیر نظر گرفته‌ام . دوست دارم ببینم مذهبی‌های تهرانی چجوری عاشق میشوند اصلا! شاید هم میخواهم جوابی را که آن روز بعد از بگومگوی ناهار از فرشته نگرفتم حالا از رفتارش بگیرم. شیرین نزدیکم می‌آید،یک چادر تا کرده را کنارم میگذارد و میگوید: +اینم برای اینکه راحت باشین، میذارم اینجا دوست داشتین بپوشین _مرسی و مثل نسیم میگذرد.. افسانه! یاد کردن‌های تو هم بخیر یاد چغلی کردن‌های ریز ریزت پیش بابا و سرکشی‌های من برای مخالفت با تو و بد حجاب بودن توی مهمانی ها… آنقدر طرح گلهای مخمل روی چادرقشنگ و دلنشین هست که ناخوداگاه برمی‌دارمش. چیزی می‌افتد کنار پایم. یک جفت ساق‌دست مشکی با نگین‌های ریز مدل‌دار . هیچوقت...... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت پایانی 💢سرگذشت زندگی پناه چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود پیرتر شده.... چیزی نمیپرسم ... اما خودش همانطور که سوزن شکسته ی چرخ را عوض میکند میگوید: _بابات گفت مهمون داریم… می‌نشینم مقابلش روی زمین و آفتاب پهن شده تا نیمه های فرش،گرمم میکند. همینطور که سرِ نخ را با نوک زبانش تر میکند ادامه میدهد: _چند وقته برای سالن میخواستم پرده‌ی جدید بدوزم اما دل و دماغشو نداشتم. بابات سفارش کرده همه چیز خوب باشه پارچه چادری را روی زمین میگذارم که نگاهش نرم میلغزد روی آن و نفس عمیقی میکشد: _بچه که بودی همه ذوقت چرخوندن این چرخ بود... پیر شدیم! دستم را روی دستش میگذارم و دستهایمان کم کم خیس میشود.توی عطر پیراهن گلدارش نفس نفس میزنم و بغض چند ساله‌ام میشکند، حرفی نمیزند،.. چیزی نمیگویم... اما انگار همین سکوت هزار معنی و مفهوم دارد برای خودش.. سرم را میبوسد و از روی زانوهایش بلندم میکند هنوز نگاه شرمزده ام پایین مانده.... که حس میکنم خم میشود .... و لحظه ای بعد با صدای بسم الله گفتنش بین حریر نازکی گم میشوم .☺️🙈 به پنجره ی بدون پرده نگاه میکنم ، و به پرنده هایی که روی درخت زبان‌ گنجشک حیاط غوغا کرده اند. _مبارکت باشه،ان شالله به خیر و خوشی و زیارت باشه😊 زیر حریر تازه‌ام لبخند میزنم...🙈❣ و دلم غنج میزند برای تمام لحظه‌های‌خوش پیش رو و زیرلب زمزمه میکنم: " به خود پناهم ده که در پناه تو آواز رازها جاری ست و در کنار تو بوی بهار می‌آید به خود پناهم ده…" 🕊.....پـایـان.....🕊 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۲۲ یک هفته ای، به عید مانده بود... فخری خانم و خدمتکاری را که بخاطر خانه تکانی عید آمده بود، تمام خانه را به هم ریخته بودند.از حیاط و گلهای باغچه، زیرزمین، تا تمام اتاقها یوسف گفته بود.. که خودش اتاقش را تمیز میکند.مشغول تمیز کردن کتابخانه و مرتب کردن وسایلش بود... تمام کتابها،جزوات مربوط به کنکورش را در کارتونی گذاشت، تا به زیر زمین ببرد.در لابلای کتابها کارت ورود به جلسه اش را دید. ذهنش بسمت روز امتحان رفت... خیلی خوانده بود. از هیچ مطلبی ساده نگذشته بود. گرچه این مدت کمی حواسش پرت میشد!اما بخودش قول داده بود که هرطور بود باید قبول میشد. از پنجره اتاق نگاهش به ماشین افتاد.لبخندی زد. شب قبل علی ماشین را برایش آورده بود و چقدر از او تشکر کرد. هنوز با دلش کنار نیامده بود... نوعی و مثل خوره روحش را میخورد. پایین رفت... تا برای کمک به مادرش کمی را باز کند و با اش مجبور نشود کند.. از نردبان بالا رفت... برای باز کردن پرده ها. برا تمیز کردن شیشه ها. روزنامه های باطله را گرفته بود اما مات بود. بی حرکت دستش روی شیشه مانده بود. و در دست دیگرش شیشه پاک کن. _یوسف...! مادر خوبی؟! کاملا بی حواس با صدای مادرش لبخندی زد و گفت : _چی.. نه.. آره خوبم. خدمتکار خانه، فخری خانم را صدا زد. فخری خانم به پذیرایی رفت. دو روز گذشت... علی مسول کاروان راهیان نور پایگاه بود.. کمکش میکرد، هرچه درتوان داشت. خیلی ناراحت بود که نمیتوانست خودش هم برود. ۵ روز دیگر سال، جدید میشد. اما نمیتوانست مثل هرسال همراه علی راهی شود... دلش درگیر بود. لحظه ای به علی میگفت می آیم و ساعتی بعد پشیمان میشد. کاروان به راه افتاد.با اشک از علی التماس دعا خواست. به خانه رسید. ورودی خانه چندین کفش زنانه دید. حدسش خیلی راحت بود. باید خودش را آماده میکرد. با ذکر صلوات زرهی از به تن کرد. نرسیده به انتهای راهرو ورودی خانه، گفت. منتظر عکس العمل مادرش بود. پاسخی نشنید. وارد پذیرایی شد... کسی نبود.شک کرد. شاید درمهمانخوانه بودند و صدایش را نشنیدند. جلوتر رفت اینبار گفت. مادرش را صدا کرد.صدای مادرش از اتاقش می آمد. _یوسف مادر بیا بالا. ما اینجاییم. اتاقش!؟..؟ تعجب کرد.هیچوقت نشده بود که مادرش میهمانی را بدون اجازه اش به اتاق ببرد.آرام اما از پله ها بالا رفت. مادرش را صدا کرد. فخری خانم_ بیا تو مادر سر به زیر ادامه پله ها را بالا رفت. به درگاه اتاقش رسید. سلام کرد. فخری خانم_سلام رو ماهت مادر. خاله شهین_سلام خاله جون خوبی برا سهیلا دوختم بیا ببین رو سرش چجوره!؟ میپسندی!؟ سهیلا_سلام یوسف جون خووبی سر بلند کرد. بالبخند، نگاه به مادرش کرد _ممنون وارد اتاق شد. روی میز کامپیوترش نشست. نگاهی به خاله شهین کرد. باید خودش را به آن راه میزد. _خوبین شما. چه خبر اکبر آقا خوبن..! سهیلا نزدیکتر آمد.... چرخی مقابلش زد.عشوه ای ریخت. نازی کرد. یوسف را به زیر انداخت. _بسلامتی.مبارکه سهیلا با حرص داد زد. _تو اصلا منو نمیبینی...! وقتی نگام نمیکنی، از کجا فهمیدی خوبه که میگی مبارکه!!؟؟ یوسف بلند شد... بسمت کتابخانه رفت. کتاب حافظ را برداشت. نگاهی به مادر و خاله شهین کرد. _من میرم حیاط. تا شما راحت باشین. باصدای اعتراض خاله شهین ایستاد. _یوسف خاله!!؟؟ من بخاطر احترامی که برات داشتم. برا سهیلا رفتم چادر خریدم دادم دوختن.همش بخاطر تو. بعداونوقت تو اینجوری میکنی؟! فخری خانم_حالا چن دقیقه بشین مادر. کتاب خوندن که دیر نمیشه! سنگینی را حس میکرد..! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh