❣هيچ چيز در دنيابالاتر از اين نيست
كه انسان محبوب باشد
بالاترين نياز ما از هر گرسنگي بيشتر اينست كه ما محبوب بشويم و يكي ما را دوست داشته باشد؛🍃🍃🍃
#الهی_قمشه_ای
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📗 ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ :
ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺗﻨﺪﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ
ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ
ﺁﺳﺎﯾﺶ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﻢ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻧﺮﻡ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ، ﻟﺰﻭﻣﺄ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﺗﻨﺪ ﺍﺳﺖ، ﺟﻨﺴﺶ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺎﻧﺲ ﺗﻮﺳﺖ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ :
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﻌﺮّﻑ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﻠﻮﻏﯽ، ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻫﺴﺘﯽ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت77
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
منصور با مامانم رفت پایین !
حمید اومد پیشم و گفت مهسا ...راستش خیلی وقته که میخوام یه چیزیو بهت بگم !
شاید درباره محسن باشه نکنه بخواد بگه که بخاطر بچه با محسن زندگی کنم یا بچه مو بدم به بیتا
ولی فقط این نبود !...باخودم گفتم شاید جلوی مامان روش نشده بگه که اون بوده که به محسن خبر داده از اعصبانیت
سررخ شده بودم که حمید با چشمایی که سرشار از غم بود بهم نگاه کرد و گفت خواستم بهت بگم که من !
با چشمای درشت شده و ترسیده ام بهش زل زدم ! یعنی چی می خواست بگه ؟!
تا یه لبخند زد و سرش رو آورد پایین و گفت مهسا من خواستم بهت بگم که من از ته قلبم برای تو و منصور آرزوی خوشبختی میکنم!
وقتی این حرف حمید رو شنیدم یه نفس راحت کشیدم ! حرفی از محسن و بیتا نزد
از حمید تشکر کردم و گفتم امیدوارم توهم با مرجان به خوشبختی و به آرامش برسی!
که حمید خودش رو با آبی که روی میز بود سر گرم کرد و یه لبخند غم انگیز زد و زیر لب آروم گفت منو مرجانی دیگه وجود نداره!
یه لحظه هنگ کردم !...مگه میشد ؟...
با خودم گفتم حتما مرجان ولش کرده !
در گیر فکر کردن و حل کردن معماهای توی سرم بودم
از یا طرف میخواستم بدونم کی به محسن گفته !
از یه طرف دلیل جدایی مرجان و حمید رو !
که دوتا زن آشنا به گوشم خورد !
سرم رو که برگردوندم این دوتا زن کسایی نبودن بجز مادر محسن و بیتا !
رنگ از صورتم پرید !
آخه این چه روزی بود !
از یه طرف منصور و محسن و حمید اومدن !
حالا هم مادر شوهرم و بیتا !
اینقدر از بیتا و مادر محسن میترسیدم که حد نداشت !
ولی در حضور حمید نمی تونستن اذیتم کنند
به حمید پناه بردم و آروم ازش تمنا کردم که تورو خدا به اینا بگو برن که بیتا اومد سمتم و گفت مهسا جون داریم دوتایی باهم مامان میشیم آخه من کجا برم ؟...بچه ی شوهرم توی شکمته!...بازم قراره باهم تو یه خونه باشیم از اون طرف مادر محسن با خوشحالی اومد و گفت دلمو شاد کردی مهسا خدا دلتو شاد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
⁉️ *درخواست کردن از آقایون
❎یه واقعیتی هست و اونم اینه که مردها ذاتا دوست دارن که از زنشون حمایت کنن
هر چی بیشتر اعلام نیاز کنین و ازشون در موارد مختلف بخواین که کاری واستون انجام بدند
اونها هم بیش تر بهتون توجه میکنن و اون وقت شما بیش تر در موضع یه زن لطیف و خانوم قرار میگیرین.
❌از واژه هایی مثل:
بلدم
خودم میتونم
نمیخوام و...
به شدت دوری کنید "
✳️بارها گفتیم و بازم میگیم که اجازه بدین که ازتون حمایت کنن چون مردها ذاتاً حمایت کننده به دنیا امدند ...
نه تنها با این کار چیزی از ما کم نمیشه بلکه این کار ما احساس خوبی رو به اونها میده و این احساس خوب به زندگی خود ما برمیگرده*
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان
✍️گویند: لیلی برای رسیدن به مجنون نذر کرده بود و شبی همهٔ مردم فقیر را طعام میداد. مجنون از لیلی پرسید: نذرت برای چیست؟ لیلی گفت: برای رسیدن به تو! مجنون گفت: ما که به هم نرسیدهایم. لیلی خشمگین شد و گفت: مگر همین که تو برای غذا آمدهای و من تو را میبینم، رسیدن به تو نیست؟ برو در صف بایست!
🌿مجنون در صف ایستاد که از دست لیلی غذا بگیرد و لیلی یک چشمش به مجنون بود. هنگامی که نوبتِ دادن غذا به مجنون شد؛ لیلی به بهانهای ظرف مجنون از دست خود انداخت و شکست. پنج بار این کار را تکرار کرد تا مجنون برود و ظرف دیگری بیاورد و در آخر صف بایستد تا او را بیشتر ببیند. چون ظرف مجنون را لیلی میشکست به مجنون گفتند: برو! او تمایلی برای غذادادن به تو ندارد، میبینی ظرف تو را میشکند که بروی ولی تو حیاء نداری و هر بار برمیگردی.
‼️مجنون سخنی به راز گفت:
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا جام مرا بشکست لیلی
♨️عاشقان #خــدا نیز چنیناند، اگر خدا زمان درخواست، دعای آنها را سریع #اجابت نمیکند، دوست دارد صدای آنان را بیشتر بشنود و بیشتر در حال #عبادت_شان ببیند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
موهای سفیدی که لابلای موهایمان
داریم ....
تاوان حرفهایست که نمی توانیم بزنیم
ولی به همه می گوییم ارثیست!
اگر عقل امروزم را داشتم کارهای دیروزم را نمیکردم ولی اگرکارهای دیروزم را نمی کردم عقل وتجربه ی امروزم را نداشتم!
خوشبختی یه مشتی از لحظاته ...
یه مشت از نقطه های ریز،که وقتی کنار
هم قرار می گیرن،یک خط را میسازند به اسم زندگی!!🌿
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز آب کردن چربی شکم و پهلو توسط دکتر مردانی ("10"کیلو ۶۰ روز)
مشاهده
شکم تخت میخوای بیا اینجا
^_^ @.Rezhim_Rahat
🗣قسمت78
👤تقدیر
❌فقط 35سالم بود که شوهرم مردوبعد زن دوم برادرشوهر22ساله ام شدم
اينقدر جو اون فضا برام سنگین بود که نفسم داشت بند میومد
چشمام پر از اشک بود و بیتا و مادرشوهر همینجوری یه ریز حرف میزدن
یه نگاه به حمید انداختم و حمید فهمید چقدر حالم بده
گفت بیتا...
ولی بیتا و مادرشوهرم همچنان بی توجه بودن که یهو حمید کفری شد و گفت بسه دیگه ...برید بیرون !
دوتاشون شو..ک زده به حمید خیره شدن
آخه حمید خیلی مرد با متانتی بود و دیدن همچین رفتاری ازش عجیب بود !
که بیتا گفت وا چیه داداش ؟...تو اومدی دیدن هووم و باهاش حرف میزنی من نزنم ؟
تا اینو گفت حمید سرخ شد و گفت بیتا زود برو بیرون !
ولی بیتا که تا دیروز از حمید حساب میبرد خواست ساز مخالف بزنه و گفت چیه ؟... بخاطر هووم سرم داد میزنی ؟! اون سر خواهرت چته معلوم هست ؟؟ خوبه مهسا شوهر داره وگرنه یکی اینجا باشه فکر می کنه ....
اینو که گفت حمید سرخ شد و از طرفی قلب منم به تند تند زدن افتاد !
مادر شوهرم گفت وا ...دختر این چه حرفیه !... مهسا زن علی بود الانم عروس محسنه !...درست صحبت کن ...زشته مردم حرف در میارن !
#ادامه_دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم:
١. بیمارستان
٢. زندان
٣. قبرستان
• در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم ...
#زندگی
#خدا
#قدردانی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#او_را_همانگونه_که_هست_بخواه
❤️🍃همسرت را با تمام نقصهایش قبول کن!
🔵پیش از ازدواج باید او را به طور دقیق زیر ذره بین می گذاشتید و رصدش می کردید! حالا که دیگر ازدواج کرده اید، چشم و گوش هایتان را ببندید و دست از ازریابی کردن بردارید.
🔵انتقاد و سرزنش شما بی فایده است. بپذیرید که دیگر زمان درست کردن همسرتان تمام شده است! چه بخواهید و چه نخواهید با اصرار به تغییر و اصلاح، نه تنها ره به جایی نمی برید بلکه از ترکستان هم سر در می آورید
#همسرانه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔔 #تلنگر
🔺تو اینستا ۳۰۰ دوست !
🔺تو تلگرام ۲۰۰ دوست !!
🔺توی واتساپ ۱۰۰ دوست !!!
🔺 توی ...
⚰اما داخل قبر تنهای تنها ....!!!!!
📛پس مراقب باشیم فریبِ دنیا را نخوریم
ای
اهلِ نت📱
بی
اهل بیت ❤️
نشید
🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
📚 پنج نکته مثبت
🍃هرچه روح تو عظیم تر باشد،اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی
✨هرچه بزرگوارتر باشی کمتر به دیگران نیازمندی
🍃هرچه کمتر نیازمند باشی کمتر از آنان دلگیر میشوی
✨هرچه کمتر دلگیر شوی کمتر آسیب میبینی
🍃هرچه کمتر آسیب بینی راحت تر میبخشی ...✨✨
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh