فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼السلام علیک یا بقیه الله
🌸یکی از جمعه ها
🌸جان خواهد آمد..
🌸به درد عشـق
🌸درمان خواهد آمـد..
🌸غبار از خانه های
🌸 دل بگیرید...
🌸که بر این خانه
🌸مهمان خواهد آمد..
🌼#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلهای پاک
همچون برکههای زلال
و آرامیاند که
پرندگان سبکبال
برای رفع خستگی کنار آن
مینشینند و به آن پناه میبرند
خوشا بحال دلهای پاک
وخوشا بحال کسانی که
مایهی آرامش دیگرانند 🌺
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تا زندهای ...
در برابر کسی که به خودت
علاقهمندش کردی مسئولی !
مسئولی در برابر غمهایش..
در برابر اشکهایش..
در برابر تنهاییش..
اگر روزی فراموش کنی
دنیا به یادت خواهد آورد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هنرمند واقعی
آدمیه که درست از جایی که زخم خورده،
قدرت بگیره ...
گاهی باید از دل مشکلات، قوی تر بیرون بیایم
و برای چنین قدرتی
گاهی باید افسانه ها رو در واقعیت متولد کنیم،
گاهی باید ققنوس باشیم و از خاکستر خودمون رشد کنیم ..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ه꧂ ᪣ #به_جرم_دختر_بودن ᪣ ꧁ه
🪶قسمت هفتم
واقعا نمیدونم چرا بابا تا این حد از من متنفر بود…یعنی فقط بخاطر جنسیتم بود؟؟؟اگه اینطوره چرا با رویا ازدواج کرد؟؟؟ آخه اون هم یه زن و دختر بود دیگه ..همیشه به خودم میگفتم:چون بابا از زن و دختر بدش میاد شاید مجبور شده بود با مامان ازدواج کنه ولی چرا رویا رو تا این حد دوست داشت و عاشقش بود…؟؟؟؟رویا تونست محمد و رضا رو رام خودش کنه و اونا رو کشید سمت خودش اما با من این کار رو نکرد،،،،نمیدونم چرا؟؟؟؟من هم یه انسان بودم و نیاز به محبت داشتم و با کوچکترین محبت رامش میشدم اما دریغ از یه لبخند یا محبت….
رویا هم مثل بابا از من متنفر بود و جز اخم و بداخلاقی ازش ندیدم.انگار منو مزاحم میدید برای همین بابارو راضی کرد تا برام خواستگار بیاد.بابا در حق من نامردی کرد و اختیار زندگی منو داد دست رویا و بهش گفت:رویا جان…!؟..این دختر هیچی حالیش نیست و زیاد توی اجتماع نبوده و نمیتونه برای زندگیش تصمیم بگیره،،،تو در حقش مادری کن و از بین خواستگارا یکی رو براش انتخاب کن ،،،،
رویا از خدا خواسته هر چی پسر توی فامیلاشون بود رو به بابا معرفی کرد که خداروشکر بابا هیچ کدوم رو قبول نکرد آخه از هیچ نظر به من نمیخوردند،تا اینکه یه روز بابا از بازار اومد خونه و به رویا گفت:رویا جان…!!!!رویا خانم….!!!
رویا با عشوه های همیشگیش اومد پیش بابا و گفت:جانم،…چی شده؟؟؟انگار خیلی خوشحالی.؟بابا گفت:راستش یکی از تاجرای بازار ،پاییز رو دیده و خیلی ازش خوشش اومده.قراره آخر هفته بیان خواستگاری.رویا خوشحال تر از بابا گفت:این که خیلی خوبه….!!!!با اینحرفهاشون دیگه طاقت نیاوردم و برای اولین بار توی روی بابا ایستادم و گفتم:اگه برای منخواستگار میخواد بیاد بگو نیاد چون من قصد ازدواج ندارم….من به مامان قول دادم که درس بخونم و دانشگاه برم و دکتر……هنوز حرفم تموم نشده بود که سوزش شدیدی توی صورتم و مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم.
بابا بدون توجه به خونی که از لبم میومد شروع به داد و بیداد کرد و غرید:تو غلط میکنی روی حرف من حرف میزنی….وقتی من میگم ازدواج کن باید بکنی…(اصلا رفتار و حرکت بابا برام قابل هضم نبود ،،،اونم این دوره و زمانه)……
رویا بازوی بابا رو گرفت و با عشوه گفت:عشقم !!!عزیزم.!!تورو خدا حرص نخور.اگه به فکر خودت هم نیستی به فکر من باش که همه کَسِ من تویی…بابا آروم شد و روی مبل نشست . منم با حالت دو پله های وسط سالن رو دویدم بالا و رفتم داخل اتاقم و تا نیمه های شب دهها بار گریه کردم و آروم شدم..خیلی زود اخر هفته شد.نمیدونستم کجا برم.فرار با روحیات من سازگار نبود و اصلا نمیتونستم فرار کنم….خودکشی هم بخاطر مامان و برادرام از دستم برنمیومد پس مجبور شدم بمونم و تحمل کنم..چند بار با مامانی و عمو تلفنی صحبت کردم اما اونا هم گفتند که ما خیلی با بابات حرف زدیم ولی قبول نکرد.
شب شد و مهمونا اومدند و با نظر رویا یه کت و دامن کرم رنگ پوشیدم و یه چادر گلدار هم سر کردم (همیشه از کت و دامن متنفر بودم مخصوصا کرم رنگ)..تاجر معروف بازار به همراه همسر و تنها پسرش که دسته گل خیلی بزرگی دستش بود وارد پذیرایی شدند و نشستند…اسم پسرشون نوید بود..نوید با یه لبخند ملیح ،دسته گل رو داد به من و رفت کنار مادرش نشست.شاید باورتون نشه ولی من تا اون سن که ۱۶ساله ام بود با هیچ پسر غریبه ایی برخورد نداشتم و هم کلام نشده بودم..هر چند سرگذشت زندگی من کلا دور از ذهن و غیر باور هست ولی من قربانی غرور و خودخواهی بیجای بابا شدم ،،،بابایی که حتی به تعداد انگشتهای دستم اسم منو صدا نکرده بود و هیچ وقت اجازه ی حرف زدن و ابراز احساسات رو به من نداده بود و فقط حرف و آبروی خودش مهم بود و بس..مهمونا حرف میزدند و فاطمه خانم هم پذیرایی میکرد…
من هم از خجالت و حیا سرم پایین بود.حیا بهم اجازه نمیداد که سرم بلند کنم و یک بار دیگه چهره ی نوید رو نگاه کنم..بلاخره پدر نوید به بابا گفت:اگه اجازه بدید بچه ها باهم یه صحبتی بکنند.بابا به رویا نگاهی کرد و رویا هم با لبخند و صدای نازکش گفت:"خیلی هم خوبه".
🪶ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ه꧂ ᪣ #به_جرم_دختر_بودن ᪣ ꧁ه
🪶قسمت هشتم
_بابا به من نگاه کرد و بدون اینکه اسممو صدا کنه گفت:آقا نوید رو به اتاقت راهنمایی کن..بلند شدم و با نوید وارد اتاق شدیم….دقیق یادم نیست چی گفتیم اما از چهره ی جذاب و مثبت نوید خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم جواب مثبت رو بدم..چند روز از خواستگاری گذشت و خانواده ی نوید مارو برای شام خونشون دعوت کردند..خونشون ویلایی و خیلی بزرگ بود که توی بهترین نقطه ی تهران قرار داشت.داخل خونه وسایل لوکسی که حتی من هم ندیده بودم…..
رویا اولش چند لحظه مات خونه شد و همه جاشو از زیر نظر گذروند……
و با یه حالت حسادت وار رو به بابا کرد و گفت:معلومه که پاییز خیلی خوش شانسه.هم یه بابای پولدار و جذاب و خوبی مثل تو داره و هم عروس یه خانواده ایی میشه که همه آرزوشو دارند……
بابا یه نگاه به من کرد و گفت:باید قدر این خانواده رو بدونه.از الان میگم بعداز ازدواج حق نداری تحت هیچ شرایطی بدون نوید خونه ی ما بیایی..باید کاری کنی که پیش این خانواده آبروم حفظ بشه..سرم پایین بود و با انگشتهای دستم بازی میکردم.طبق معمول حرفی نزدم.مهمونی تموم شد اما دریغ از یک کلمه حرف زدن با نوید.من خجالتی نبودم اما خودم معتقد بودم که بهتره کمتر حرف بزنم چون آدمها هر چی بیشتر حرف میزنند رازشون بیشتر فاش میشه..اما اون شب حس کردم نوید کم حرف نیست بلکه خیلی خجالتی هست و روش نمیشه با من حرف بزنه.بدون اینکه شماره ایی بین منو نوید رد و بدل بشه قرار شد یکماه بعد بله و برون برگزار بشه.
این یکماه بابا اصلا اجازه نداد منو نوید باهم بیرون بریم یا حرف بزنیم….خلاصه اینکه خیلی دوست داشتم قبل از عقد یه شناختی از نوید داشته باشم اما نشد و بلاخره ما به عقد هم دراومدیم…نه مادر داشتم که راهنماییم کنه و نه دوست و آشنایی ……عروسی ما توی بهترین عمارت و سالن تهران برگزار شد..اون شب بقدری خوشگل شده بودم که همه فقط چهره ی منو نگاه میکردند و حتی حسادت رو توی نگاه بیشتر مهمونا و دخترا و مخصوصا رویا میدیدم.باورم نمیشد که این همه تدارک و تجملات بخاطر من باشه..جشن به بهترین شکل برگزار و عروسی تموم شد و لحظه ی خداحافظی رسید..اول رویا برام آرزوی خوشبختی کرد و بهم دست داد و بعد بابا بخاطر مردم برای اولین بار بغلم کرد و بجای روبوسی و آرزوی خوشبختی توی گوشم گفت:دختر حرف گوش کنی میشی و روی حرف شوهرت حرف نمیزنی……یعنی با لباس سفید رفتی با لباس سفید هم از اون خونه میای بیرون…
این بود آرزوی خوشبختی بابا..بقدری بغض کردم که دیگه نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن.از تالار اومدیم بیرون و تا جلوی در خونه مارو همراهی کردند و برگشتند…از اینکه با نوید تنها شده بودم خیلی خجالت کشیدم اما چهره و چشمهای جذابش آرومم کرد.امیدوار بودم نوید منو خوشبخت کنه و جای خالی محبتهایی که بابا ازم دریغ کرده بود رو برام پر کنه.با همون لباس عروس روی تخت نشستم و به نوید نگاه کردم و دیدم با دستهاش شقیقه هاشو فشار میده.با نگرانی گفتم:سرت درد میکنه …؟؟؟؟بهم نگاه کرد و گفت:آره.زود بلند شدم و رفتم آشپزخونه و براش مسکن برداشتم و خواستم برم اتاق خواب که دیدم توی پذیرایی روی کاناپه نشسته ،،قرص رو با یه لیوان آب دادم دستش و گفتم:اینو بخور تا خوب بشه.قرص رو گرفت و دو تا همزمان خورد و روی کاناپه دراز کشید.منم رفتم داخل اتاق تا لباسهامو عوض و شینیون موهامو باز کنم……
بازکردن سنجاقهای موی سرم سخت بود که یهو دیدم نوید اومد کمکم کرد و توی صورت خیره شد و گفت:پاییز…!!!…میدونی تا الان دختری به زیبایی تو ندیدم تو رو خیلی دوستت دارم و نمیخوام از دستت بدم اما امشب میخواهم یه اعتراف کنم،،قول میدی به حرفهام خوب گوش کنی و کمکم کنی؟؟؟متعجب با خودم گفتم:نکنه یه زن دیگه یا دوست دختر داره و به اصرار باباش با من ازدواج کرده؟؟؟؟؟؟توی همین فکرا بودم که نوید گفت:قول میدی پاییز..؟؟؟میخواهم حرفهای امشبم مثل یه راز بینمون بمونه.توی چشمهای نوید خیره شدم و منتظر موندم تا رازشو برام تعریف کنه.نوید یه کم این پا و اون پا کرد و با من من گفت:میدونم که دوست داری امشب برات خاطره انگیز بشه .راستش من یه مشکلی دارم و نمیتونم با تو رابطه برقرار کنم و حتی بچه دار هم نمی تونیم بشیم .متعجب فقط نگاه کردم آخه واقعا چیزی نمیدونستم و بی تجربه و خام بودم……
🪶ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی گاهی
آنقدر دم دستمان است
که حسش نمیکنیم
چایی که مادر
برایمان میریخت و
میخوردیم خوشبختی بود
دستهای بزرگ و زبر
بابا را گرفتن خوشبختی بود
اما ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم..🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه وقتایی باید دورباشی
نزدیکی همیشه باعث عزیز شدنت نیست !
بخصوص که کلا عزیز نباشی
از قدیم گفتن دوری و دوستی
بیخودی نگفتن
باید دور باشی تا بفهمه
هیشکی واسش مثل تو نمیشه
بالاخره میفهمه
دیر و زود داره
ولی سوخت و سوز نداره !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ه꧂ ᪣ #به_جرم_دختر_بودن ᪣ ꧁ه
🪶قسمت نهم
نوید وقتی دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون.من هم با هزار فکر و خیال خوابیدم…فردا صبح وقتی بیدار شدم رویا و مادرشوهرم هر کدوم برامون کلی صبحانه آورده بودند…حالمو پرسیدند و من هم گفتم:خوبم….مادرشوهرم اصرار کرد صبحونه رو تا آخر بخورم.اصلا روم نشد بگم که من به این همه صبحانه احتیاجی ندارم.و این بزرگترین اشتباه و پنهانکاری بود که انجام دادم..دو سه روز گذشت و برای ماه عسل رفتیم ترکیه.تا از هواپیما پیاده و وارد خاک ترکیه شدیم نوید از این رو به اون رو شد…نویدی که تا آخرین دکمه ی پیرهنشو میبست و چهره و ظاهر مثبتی داشت رنگ عوض کرد و مدام بین خانمها بود و نگاه هیزشو ازشون برنمیداشت…پیش خودم گفتم:کسی ندونه فکر میکنه همه فن حریفه در حالیکه هیچی نیست..تمام سفرمون ،روزها من که تازه عروس بودم توی هتل میموندم و نوید بیرون پرسه میزد و هرزگی میکرد و شبها مست و با حال خیلی بدمیومد هتل...
تمام سفر دوازده روزه ی ما به همین طریق گذشت..ماه عسل ما بدترین سفر عمرم بود. با خودم تصمیم گرفتم تا پام به تهران رسید ازش طلاق بگیرم و به همه بگم که نوید اون آدمی نیست که تصورشو میکنید.بلاخره اون سفر لعنتی تموم شد و نیمه های شب رسیدیم تهران…..من که از تنها موندن با نوید میترسیدیم دلم میخواست برگردم خونمونو ازش جدا شم اما چطوری؟؟؟با کی میتونستم مشورت کنم ؟؟؟بابا که همون شب عروسیم خط و نشونشو کشیده بود…حتی یه دوست هم نداشتم که باهاش درد و دل کنم..عقلم هم نرسید که برم پیش مشاور و ازش راهنمایی بخواهم…بالاجبار رفتیم خونه و چون خسته بودیم خوابیدیم.صبح که بیدار شدم از نوید خبری نبود.خوشحال شدم و یه نفس راحت کشیدم.بعداز اینکه صبحونه خوردم اول زنگ زدم خونمون اما کسی جواب نداد.مجبور شدم زنگ بزنم گوشی بابا تا بتونم خودمو از این جهنم نجات بدم که متاسفانه گوشی بابا هم خاموش بود…..
همینطوری که به رفتارهای نامعقل نوید فکر میکردم یهو یاد مامانی افتادم و شمارشو گرفتم.بدبختی اون هم جواب نداد.دیگه دلم به شور افتاد و یاد روز فوت مامان افتادم.با خودم گفتم:حتما یه اتفاقی افتاده که همه باهم جواب نمیدند و یا خاموش هستند…خواستم به نوید زنگ بزنم و در مورد بابا سوال کنم که نتونستم آخه حتی از یادآوری اسم نوید هم چندشم شد.چند دقیقه گذشت و همینطوری فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد و از جام پریدم…شماره ی مادرشوهرم بود.مادرشوهرم بعداز احوالپرسی شام دعوت کرد خونشون و گفت:پاییز تو زودتر بیا که دلم برات یه ذره شد ،عصر هم نوید خودش میاد.چشمی گفتم و خداحافظی کردم..سریع بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و بعد حاضر شدم و بعدش به نوید زنگ زدم و بهش توضیح دادم که میرم خونه ی مادرش.با خودم گفتم:اول برم خونه ی مامانی و ازشون خبر بگیرم بعد میرم خونه ی مادرشوهرم..،..
اومدم جلوی در و دستگیره چرخوندم که دیدم در قفله.انگار نوید در رو قفل کرده و کلید رو هم برده بود.به خیال اینکه توی کیفم کلید دارم کیفمو گشتم اما نبود.متوجه شدم که اونو هم نوید برداشته..من اینقدر حرف گوش کن و ساده بزرگ شده بودم که ناامید شروع کردم به گریه کردن.توی هر شرایطی بجای اینکه دنبال حل مشکل باشم فقط و فقط گریه میکردم.مجبور شدم لباسهامو عوض کردم و نشستم.به نوید هم زنگ نزدم تا بپرسم چرا در رو قفل کرده؟؟؟تا عصر خودمو سرگرم کردم تا نوید برگشت.صدای باز شدن قفل در رو که شنیدم خودم به خواب زدم..نوید اومد از گونه ام بوسید و من مثلا از خواب بیدار شدم و چشمهامو مالیدم و گفتم:چرا در رو قفل کرده بودی؟؟؟نوید خیلی ریلکس و جدی گفت:بخاطر اینکه دوست ندارم بدون من جایی بری ..گفتم:چرا…؟؟مگه اسیر گرفتی؟؟؟من هم حق زندگی دارم..
نمیتونم که از صبح تا شب توی خونه بمونم و منتظر تو بشم.یهو دیدم دوباره چهره ی نوید داره سرخ میشه.این سرخی صورتشو رو توی سفرمون تجربه کرده بودم و نتیجه اشو دیده بودم بخاطر همین ترسیدم و زودگفتم:راستی ..!!مامانت زنگ زده بود و شام دعوتمون کرد.با این حرفم کاملا متوجه شدم که لحن حرف زدن و چهره ی نوید خیلی زود عوض و مهربون شد و گفت:پاییز….!!....
🪶ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 داستان آموزنده
عربى بادیهنشین نزد پیامبر اکرم آمد و گفت: اى رسول خدا، قیامت چه زمانی برپا میشود؟ در این هنگام وقت نماز شد.
پیامبر نمازش را خواند و سپس فرمود: «کو آن مردى که از قیامت پرسید؟» مرد گفت: من هستم اى پیامبر خدا؛ حضرت فرمود: «براى قیامت چه فراهم آوردهاى؟»
گفت: به خدا، چیز زیادى از نماز و روزه فراهم نیاوردهام، جز آنکه خدا و پیامبرش را دوست میدارم. پیامبر به او فرمود: «انسان با کسى است که دوستش دارد»(۱).
همچنین فرمودهاند: «هرکس، مردمى را به سبب کردارشان دوست بدارد، روز قیامت، در جمع آنان گرد خواهد آمد و مانند آنان محاسبه خواهد شد؛ اگرچه کردارش مانند کردار آنان نباشد»(۲).
امام علی فرمود: «هرکه ما را دوست بدارد، در روز قیامت، همراه ما خواهد بود، و اگر شخصى سنگى را دوست بدارد، خداوند، او را با آن، گِرد خواهد آورد»(۳).
پ.ن: هر چند محشور شدن همراه انبیاء و اولیاء فواید زیادی دارد اما به معنای قرار گرفتن در جایگاه آنان نمیباشد.
(۱)(علل الشرائع،ج۱ص۱۳۹)
(۲)(تاریخ بغداد،ج۵ص۴۰۵)
(۳)(أمالی صدوق،ص۲۰۹)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸کسانی که "بهترین لحظات" خوش
زندگی را به شما هدیه می کنند ا!
١_"آغوش مادریست" که با تمام
وجود ، بغلت کرد و شیرت داد..
٢_"دستان پدریست"که برای
راه رفتنت ، "با تو کودکی کرد"..
۳_"خواهر یا برادریست" که
برای ندیدن اشکهایت ،
"تمام اسباب بازیهایش را به تو داد"..
۴_"همسر توست" که با تمام وجود
در کنار تو "معمار زندگی"
مشترک تان است...
۵_"فرزند توست" که خالق
"زیبایی های آینده است"...🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اشتباه بزرگ جاریم
#شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمیاومد میگفت سفر کاری هستم .منم که تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من میگفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون.
یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت: زنعمومیخام یه چیزی بگم .
برگشتم طرفش که دیدم گریه میکنه وبا بغض گفت :زن عمو چند وقته که یه خواستگار دارم .مامانم میگه شرایطش خوبه .پسره مهندسه و همه چی داره .من مخالفت کردم ولی مامانم میگه میخاد جواب مثبت بده حتی چن بارم تهدیدم کرده و یه بارم کتکتم زد.آخه من فعلن دارم درس میخونم نمیخام شوهر کنم ازطرفی هم از پسره خوشم نمیاد.هر چی هم گفتم مامانم راضی نمیشه. میشه شما باهاش صحبت کنین .
اینو که گفت شروع کرد به گریه کردن.سعی کردم ارومش کنم و بهش قول دادم فردا با مامانش صحبت کنم.روز بعد پیش جاریم رفتم و کلی باهاش حرف زدم که زندگی بدون علاقه بدرد دخترش نمیخوره و کلی نصیحتش کردم .اولش حرف خودشو میزد ولی بالاخره فهمید کارش اشتباهه و قبول کرد جواب رد به خاستگار دخترش بده.دختر جاریمم خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد.
#والدین گرامی ازدواج چیزی نیس که با اجبار انجام بشه.لطفا تو انتخاب شریک فرزندانتون دقت کنید.🙏
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh