eitaa logo
داستان های آموزنده
67.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرک واكسی كر و لال را بدهد، جمله‌ای را برای خنداندن او بر روی اسكناس مینوشت. اينبار هم همين كار را كرد.پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله‌ای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی! پسرک خنديد با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد... 🔸 اگر میخواهی خوشبخت باشی، براي خوشبختی ديگران بکوش ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به تعارف کردند . حلاج بر آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : "دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند."حلاج گفت: "آنها روزه اند و برخاست." غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما."شاگردان گفتند :"استاد ما دیدیم که تو شکستی." حلاج گفت : "ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!" آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم، طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند. پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند. تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!! گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛ مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند. وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📖داستان مراقب چشمانت باش جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 میدونید عبارت "سر خر" از کجا اومد؟ بخونیدش جالبه روزی ملائی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت. در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف می کند. مرد استغفرالله گویان سرباز زد و ولی جوانان دست بردار نبودند. بلاخره یکی از آنها خنجری زیر گلویش گذاشت و تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد کشته میشود. مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفته و رو به آسمان گفت: خدایا تو می دانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را می خورم. چون جام را به لب نزدیک کرد ناگهان خرش شروع به تکان دادن سرخود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند.... مرد نیز با دلخوری گفت: پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 18 راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود . _چطور ؟ می‌نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد . +دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون..... داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسره‌ی فضول ، با لج میگویم : _خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟ فرشته با چشم‌های گرد شده میگوید: _باز که ترش کردی زود +آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد _من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود +جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟ _بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا +همین ! _آره والا همین +یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟ _داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان ! میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم +خیله خب باور میکنم توی لیوان دسته‌دار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم می‌اندازد و به دستم میدهد. _تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟ +مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا _پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقه‌ی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق می‌آورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرف‌های کیان اذیتم میکند . +چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمی‌چسبید _چون نمی‌چسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟ +مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص احترام بذاره عزیزم _اوه بله … خوشمزه شده +برات میکشم ببری برای شامت _دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟ +آقاجونم اینا … از لحن بامزه‌اش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب می‌پرسد : _یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید : +شهاب الدینه تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم _خب چیکار کنیم ؟ +داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با میگوید : _اینو بنداز سرت بیا بیرون تردیدم را میبیند و دوباره میگوید : +باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم . خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟! چادر را با اکراه می‌اندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرف‌های افسانه می‌افتم ” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشته‌ی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !” تمام سال‌های گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته کرده بود ، شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز دارد فقط کاش شهاب نبود ! روسری‌ام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچه‌های ریز و درشت مخملی اش دلم را می‌برد جلوی آینه می‌ایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️ نمیدانم خودم را مسخره کرده‌ام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کرده‌ام ! دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ، شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه می‌افتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم : _چرا زود اومدی ؟ +یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری _پس چی ! +چرا سبزی خوردن نداریم ؟ _آخه بی‌کلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟ +بی‌کلاس اونیه که سالادش مزه‌ی ماست میده بجای سس سفید و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد. بعد از چند ثانیه تازه به خودش می‌آید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود ! جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم می‌چسبمش. یاد می‌افتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم ..... 🕊ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 19 _نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم +امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم _بله … خوش اومدن زیرلب مرسی میگویم و می‌نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش میکشد ، فرشته میپرسد : +پس چرا نمیشینی داداش؟ حرصم میگیرد ؛ فکر میکنم که حتما باز میخواهد فرار کند از دهانم میپرد : +فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن ! و عمدا فامیلی اش را غلیظ میگویم انگار مردد است ، سکوت کرده‌ایم و من زیر چشمی نگاهش میکنم تا به هر تصمیمی که میگیرد نیشخند بزنم ! اما در کمال تعجبم سر جایش مینشیند دوباره چادرم سر میخورد و دو دستی جمعش میکنم ، یک لحظه به سرم میزند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ میخورد ، اسم کیان را که میبینم اعصابم خراب میشود. حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی‌ها حرف‌های درشت امروزش را فراموش نمیکنم . _نمیخوای جواب بدی پناه ؟ +نه ، بعدا زنگ میزنم خودم _خودشو خفه کرد آخه +مهم نیست ولش کن شروع میکنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند میشود ،فرشته با دهن پر میگوید : +حتما مامانه ، میام الان حدس میزنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب میکند .بی هوا و بدون مقدمه میپرسم : _یه سوال بپرسم؟ انگار غافلگیرش کرده‌ام ، چنگالش ثابت میماند و بعد از کمی مکث بالاخره میگوید : +بفرمایید _بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت میکنه ؟ +خیر کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی میکنم، گویی میخواهد هم کلام نشویم ! لج میکنم و دوباره میپرسم : _پس چرا نیستین کلا ؟ +بخاطر شرایط شغلیم _خیلی خاصه ؟! +نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمیکنه این موضوع انقدر رسمی و محکم میگوید که فقط میتوانم “آهان” بگویم ! کورذوقم میکند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم ! _شغلتون چی هست حالا؟ +بفرمایید غذا یخ کرد از خدا خواسته، کنایه اش را دست میگیرم ! _این غذا یخش خوبه ، همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟ میفهمم که کلافه شده و خوشحال میشوم ! از عذاب دادن آدم‌هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی‌آید +مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا _عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه +نه ، بستگی داره بجای من فرشته میپرسد _به چی ؟ با دیدن خواهرش بلند میشود و دست روی سینه میگذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه‌اش زیباست +دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم _ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده +یا علی ، خدانگهدار همانطور که نشسته‌ام با سر خداحافظی میکنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه میساخت فقط برای مخ زنی ! حلال زاده است که دوباره زنگ میزند. ریجکت میکنم و به فرشته میگویم : _عجیب نیست ؟ +چی ؟ _رفتارای برادرت +ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟ بلند میشوم و چادر را درمی‌آورم : _دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم ! +عزیزم ، شرمنده … اوا نذارش رو میز کثیف میشه _بلد نیستم تا کنم +نمیخواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم _چطور ؟ چشم‌هایش برق میزند و لبش بیش از پیش به خنده باز میشود +زن عموم برام از کربلا آورده _آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟! +اونکه آره … ولی خب نه _یعنی چی دقیقا ؟ +ولش کن حالا _بگو دیگه فضول شدم +آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده _کی؟ +آقا «محمد» _به به ، کی هستن ایشون ؟! +پسرش دیگه … پسرعموم _عجب ! پس دلباخته‌ای تو هم +هیس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم … _خودت گفتی +من کی گفتم دلباخته‌ام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه بلند میزنم زیر خنده و میگویم : _حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد میزنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه، نه ؟ +از چه نظر ؟ _دین و ایمون و این چیزا دیگه +پسر خوبیه ، و _بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش میکنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه ! +مسخره میکنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟ _خب من میگم باید یه کادوی رسمی‌تر میداد بهت +هنوز که خبری نیست اینو زن عمو داد که فقط حرفشو زده باشه _دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟ +طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم _ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب مثل صد سال پیش دیگه + هست ولی نه تا این حد شور _یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم؟! +همیشه که نباید زبونی گفت. _آدم از..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨ بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ،‌ مرحله ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می ریختیم تو‌ سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلو قرمز های گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌بود انقدر فوق العاده ‌بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم ‌میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ... تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 20 _آدم از رفتار و..... بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنت‌های داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمیتونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر +حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت میکنیم! البته زیر نظر خنده ام میگیرد ، رک میگویم : _یه جوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو میکنید که همیشه مقابلتون جبهه میگیرن +کی جبهه میگیره ؟ انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم : _من و امثال من ! نمیدونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر میگذره و چجوری اصلا لذت میبرید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن سرم داغ شده و احساس خطر میکنم اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده‌های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را میخواهم یکجا سر فرشته‌ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم ! فرشته اما با لبخند آرامی که میزند انگار آب بر آتش درونم می‌پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب … پافشاری میکنم و از موضعم کوتاه نمی‌آیم : _ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر میکنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه میدین ؟ بابا آخه من دارم میبینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین +پناه جان چرا اعصاب نداری ؟ _ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن‌های عهد قجر خونه نشین نشدی +هیچ حواست هست چی میگی ؟ _من این تم آرامش رو قبلنم دیدم … وقتی با زن بابام حرف میزدم ! بیخیال.... بلند میشوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش میروم بالا .. در را با پا میبندم و آه غلیظی میگویم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه‌ی بدبختی‌هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم .. نمیتوانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود. گوشی را برمیدارم و شماره‌اش را میگیرم . با دومین بوق جواب میدهد _چه عجب +ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟ لحنم را جوری میکنم که بفهمد ناراحتم _کجایی پناه؟ +خونه _مگه کلاس نداری عصر ؟ +حوصلشو ندارم -پاشو بیا پارک ملت +چه خبره ؟ -قبلنا خبری نبود. پایه بودی +اره اون قبلا بود ! الان .. -هنوز بیخیال نشدی ؟ فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم . +باشه … _می خوای بیام دنبالت ؟ +نه میام خودم _آدرسشو بهت پیامک میکنم. بعد از دورهمی پارک ملت ، انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده‌ام . چند روزی هست که از فرشته بی‌خبرم و طوری بی سر و صدا میروم و می‌آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمیخواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم … امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم … با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز میکنم و خمیازه بلندی میکشم . کش و قوسی به بدن خسته‌ام میدهم و گوشی‌ام را چک میکنم که دو میس کال از لاله افتاده … با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره‌اش را میگیرم. نور موبایل کم شده و ارور باتری میدهد … _الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟ +علیک سلام _سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟ بلند میشوم و پرده را میکشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده‌ام میگذرم و به آشپزخانه میروم ، دلم چای تازه دم میخواهد . +چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن _سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم +بگو _صبحانه خوردی ؟ +نه الان بیدار شدم کارتو بگو _باز قندت نیفته لیوان را توی سینک میگذارم و دلواپس میپرسم : +قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟ _همه که آره ، چیزه.... دیشب یعنی نه پریشب تقریبا صدای بوق می آید... _خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟ +بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده دستم را روی قلبم میگذارم _خب ؟ +بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع… صدا قطع میشود........ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶🎶 مراقب باش وقتی سوار تاب زندگی شدی،🧡 دست روزگار هُولت می دهد اما قرار نیست 🧡 تو بیفتی اگر خود را به آسمان گره زده باشي 🧡 اوج می گیری،به همین سادگی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما وقتی به یه مگس بال پروانه رو میدی، نه قشنگ میشه نه میتونه باهاش پرواز کنه ! میدونی دارم از چی حرف میزنم؟ از اصالت ! بال و پر بیخود به کسی دادن اشتباست ! همه ی آدمها ظرفیت بزرگ شدن رو ندارن ... اگه بزرگشون کنیم گم میشن و دیگه نه شما رو می بینن نه خودشون رو ! بیاییم به اندازه ی آدم ها دست نزنیم ...! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh