eitaa logo
داستان های آموزنده
67.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 19 _نگفتی مهمون داری که مزاحم نشم +امان ندادی که قربونت برم ! پناه جون رو به زور برای ناهار نگه داشتم _بله … خوش اومدن زیرلب مرسی میگویم و می‌نشینم . او اما هنوز ایستاده ،دستی به صورتش میکشد ، فرشته میپرسد : +پس چرا نمیشینی داداش؟ حرصم میگیرد ؛ فکر میکنم که حتما باز میخواهد فرار کند از دهانم میپرد : +فرشته جون حتما آقای سماوات باز تماس کاری دارن ! و عمدا فامیلی اش را غلیظ میگویم انگار مردد است ، سکوت کرده‌ایم و من زیر چشمی نگاهش میکنم تا به هر تصمیمی که میگیرد نیشخند بزنم ! اما در کمال تعجبم سر جایش مینشیند دوباره چادرم سر میخورد و دو دستی جمعش میکنم ، یک لحظه به سرم میزند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ میخورد ، اسم کیان را که میبینم اعصابم خراب میشود. حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی‌ها حرف‌های درشت امروزش را فراموش نمیکنم . _نمیخوای جواب بدی پناه ؟ +نه ، بعدا زنگ میزنم خودم _خودشو خفه کرد آخه +مهم نیست ولش کن شروع میکنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند میشود ،فرشته با دهن پر میگوید : +حتما مامانه ، میام الان حدس میزنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب میکند .بی هوا و بدون مقدمه میپرسم : _یه سوال بپرسم؟ انگار غافلگیرش کرده‌ام ، چنگالش ثابت میماند و بعد از کمی مکث بالاخره میگوید : +بفرمایید _بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت میکنه ؟ +خیر کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی میکنم، گویی میخواهد هم کلام نشویم ! لج میکنم و دوباره میپرسم : _پس چرا نیستین کلا ؟ +بخاطر شرایط شغلیم _خیلی خاصه ؟! +نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمیکنه این موضوع انقدر رسمی و محکم میگوید که فقط میتوانم “آهان” بگویم ! کورذوقم میکند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم ! _شغلتون چی هست حالا؟ +بفرمایید غذا یخ کرد از خدا خواسته، کنایه اش را دست میگیرم ! _این غذا یخش خوبه ، همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟ میفهمم که کلافه شده و خوشحال میشوم ! از عذاب دادن آدم‌هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی‌آید +مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا _عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه +نه ، بستگی داره بجای من فرشته میپرسد _به چی ؟ با دیدن خواهرش بلند میشود و دست روی سینه میگذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه‌اش زیباست +دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم _ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده +یا علی ، خدانگهدار همانطور که نشسته‌ام با سر خداحافظی میکنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه میساخت فقط برای مخ زنی ! حلال زاده است که دوباره زنگ میزند. ریجکت میکنم و به فرشته میگویم : _عجیب نیست ؟ +چی ؟ _رفتارای برادرت +ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟ بلند میشوم و چادر را درمی‌آورم : _دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم ! +عزیزم ، شرمنده … اوا نذارش رو میز کثیف میشه _بلد نیستم تا کنم +نمیخواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم _چطور ؟ چشم‌هایش برق میزند و لبش بیش از پیش به خنده باز میشود +زن عموم برام از کربلا آورده _آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟! +اونکه آره … ولی خب نه _یعنی چی دقیقا ؟ +ولش کن حالا _بگو دیگه فضول شدم +آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده _کی؟ +آقا «محمد» _به به ، کی هستن ایشون ؟! +پسرش دیگه … پسرعموم _عجب ! پس دلباخته‌ای تو هم +هیس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم … _خودت گفتی +من کی گفتم دلباخته‌ام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه بلند میزنم زیر خنده و میگویم : _حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد میزنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه، نه ؟ +از چه نظر ؟ _دین و ایمون و این چیزا دیگه +پسر خوبیه ، و _بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش میکنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه ! +مسخره میکنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟ _خب من میگم باید یه کادوی رسمی‌تر میداد بهت +هنوز که خبری نیست اینو زن عمو داد که فقط حرفشو زده باشه _دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟ +طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم _ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب مثل صد سال پیش دیگه + هست ولی نه تا این حد شور _یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم؟! +همیشه که نباید زبونی گفت. _آدم از..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨ بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست می‌کرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ،‌ مرحله ی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو می ریختیم تو‌ سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک‌ بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه... لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمی‌دونم‌ برای آلو قرمز های گوشتی و خوش‌طعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هر‌چی‌بود انقدر فوق العاده ‌بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم ‌میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ... تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود... تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 20 _آدم از رفتار و..... بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنت‌های داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمیتونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر +حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت میکنیم! البته زیر نظر خنده ام میگیرد ، رک میگویم : _یه جوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو میکنید که همیشه مقابلتون جبهه میگیرن +کی جبهه میگیره ؟ انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم : _من و امثال من ! نمیدونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر میگذره و چجوری اصلا لذت میبرید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن سرم داغ شده و احساس خطر میکنم اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده‌های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را میخواهم یکجا سر فرشته‌ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم ! فرشته اما با لبخند آرامی که میزند انگار آب بر آتش درونم می‌پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب … پافشاری میکنم و از موضعم کوتاه نمی‌آیم : _ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر میکنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه میدین ؟ بابا آخه من دارم میبینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین +پناه جان چرا اعصاب نداری ؟ _ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن‌های عهد قجر خونه نشین نشدی +هیچ حواست هست چی میگی ؟ _من این تم آرامش رو قبلنم دیدم … وقتی با زن بابام حرف میزدم ! بیخیال.... بلند میشوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش میروم بالا .. در را با پا میبندم و آه غلیظی میگویم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه‌ی بدبختی‌هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم .. نمیتوانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود. گوشی را برمیدارم و شماره‌اش را میگیرم . با دومین بوق جواب میدهد _چه عجب +ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟ لحنم را جوری میکنم که بفهمد ناراحتم _کجایی پناه؟ +خونه _مگه کلاس نداری عصر ؟ +حوصلشو ندارم -پاشو بیا پارک ملت +چه خبره ؟ -قبلنا خبری نبود. پایه بودی +اره اون قبلا بود ! الان .. -هنوز بیخیال نشدی ؟ فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم . +باشه … _می خوای بیام دنبالت ؟ +نه میام خودم _آدرسشو بهت پیامک میکنم. بعد از دورهمی پارک ملت ، انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده‌ام . چند روزی هست که از فرشته بی‌خبرم و طوری بی سر و صدا میروم و می‌آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمیخواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم … امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم … با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز میکنم و خمیازه بلندی میکشم . کش و قوسی به بدن خسته‌ام میدهم و گوشی‌ام را چک میکنم که دو میس کال از لاله افتاده … با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شماره‌اش را میگیرم. نور موبایل کم شده و ارور باتری میدهد … _الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟ +علیک سلام _سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟ بلند میشوم و پرده را میکشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کرده‌ام میگذرم و به آشپزخانه میروم ، دلم چای تازه دم میخواهد . +چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن _سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم +بگو _صبحانه خوردی ؟ +نه الان بیدار شدم کارتو بگو _باز قندت نیفته لیوان را توی سینک میگذارم و دلواپس میپرسم : +قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟ _همه که آره ، چیزه.... دیشب یعنی نه پریشب تقریبا صدای بوق می آید... _خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟ +بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده دستم را روی قلبم میگذارم _خب ؟ +بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع… صدا قطع میشود........ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶🎶 مراقب باش وقتی سوار تاب زندگی شدی،🧡 دست روزگار هُولت می دهد اما قرار نیست 🧡 تو بیفتی اگر خود را به آسمان گره زده باشي 🧡 اوج می گیری،به همین سادگی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما وقتی به یه مگس بال پروانه رو میدی، نه قشنگ میشه نه میتونه باهاش پرواز کنه ! میدونی دارم از چی حرف میزنم؟ از اصالت ! بال و پر بیخود به کسی دادن اشتباست ! همه ی آدمها ظرفیت بزرگ شدن رو ندارن ... اگه بزرگشون کنیم گم میشن و دیگه نه شما رو می بینن نه خودشون رو ! بیاییم به اندازه ی آدم ها دست نزنیم ...! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ به خاطر بسپار ؛ تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت ڪنید چه به دوست چه به دشمن ڪه دوست را بزرگ مے ڪند دشمن را دوست ...💛 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
می توانید مرا زنجیر کنید؛ می توانید شکنجه کنید حتی تن مرا نیست و نابود سازید ولی هرگز اندیشه مرا زندانی نخواهید کرد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍چهار نوع مرد داریم که خیلی قابل احترامن ... مردهایی که، تو تاکسی جمع تر میشینن تا خانم کناریشون معذب نباشن مردهایی که، عفت کلام دارن و با شخصیتن مردهایی که، به جای خیره شدن و زل زدن به خانم ها زمین رو نگاه میکنن مردهایی که، تو مکان شلوغ دستشون رو به بدنشون می چسبونن تا به خانم ها برخورد نکنه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای دل کوچک من بگذار غم و غصه ببارد شاید ... شاید این بار خـــــدا می‌خواهد که پس از بارش غم ، و پس از خواندن نامش هر دم ، آسمانِ دل تو صـــاف شود … و نگاهت به همه اهل زمین پاک شود … شاید این بار خـــدا می‌خواهد که خودش چتـــر تو باشد ... که بمانی ... نروی ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما دیر یا زود با دقت شگفت‌آوری به سوی ما بازمی‌گردند. زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد فلورانس اسکاول شین •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
تازه عقد کرده بودم که گفتند مادرشوهرم افتاده و پاش شکسته...شوهرم گفت باید بیای خونه ما و به مادرم کمک کنی...اکثرا میرفت ماموریت کاری.‌..من و مادرشوهرم تنها بودیم...اونروزم برای مأموریت رفته بود شمال ...از مادرشوهرم اجازه گرفتم به مادرم سربزنم...یادم اومد گوشیمو با خودم نیاوردم و فورا برگشتم ..کلید انداختم و‌درُ باز کردم...ولی توی هال با دیدن اون صحنه تا مدت زیادی نمیتونستم حرف بزنم👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۲۰ صدا قطع میشود ، قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی . طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی‌تاب احوال بابا شده‌ام . دل توی دلم نیست …فکری به سرم میزند، شالم را از روی مبل برمیدارم و تمام پله ها را پرواز میکنم تا پایین . در میزنم و دست‌های سردم را درهم گره میکنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟😓 صدای پوریا را نشنیده ام ؟😓 در باز میشود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را میبرد … انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند میزند و سلام میکند _سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه از اینجا زنگ بزنم ؟ از جلوی در کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند . +بفرما دخترم ، گوشی توی سالن زیرلب مرسی میگویم و تازه یادم می‌افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده‌ام ! با دیدن تلفن هول میکنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری میخورم .... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می‌نشیند . دستش را میگیرم و بلند میشوم. گوشی را که برمیدارم میرود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس میبرنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض میپرسم : _وای آخه چرا ؟🥺 +چمیدونم .پوریا میگفت سرشبی برای پناه گریه میکرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن … درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک میزدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه‌ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری … +دارم وظیفه‌ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی میکنی؟ +نمیخوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه … سکوت میکنم و بغضم پررنگ تر میشود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق‌های پشت سرهم توی گوشم میپیچد. لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست، نمی فهمم چرا آشوب بود و طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش … این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم … صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب میخورد . نوایی آشنا دارد بلند میشوم و با پاهایی که انگار از و سست شده سمت صدا میروم زهرا خانوم است ، دعا میخواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش میکنم پشت به من نشسته و با سوزناک‌ترین لحن ممکن دعا میخواند چه غربتی به دلم چنگ میزند . انگار است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر میخواند … اشک‌های جا مانده پشت چشمانم راه باز میکنند و چکه میکنند به مغز کند شده ام فشار می‌آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ “یا أَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ …” یاد می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ! سر میخورم و روی زمین مینشینم ، گره دستم‌ را باز میکنم و ناخواسته زمزمه میکنم همراه حاج خانم... “یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ” نمیدانم چرا اما می‌شکنم ، هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده😭😣دست روی صورتم میگذارم و بلند میزنم زیر گریه. برمیگردد و نگاهم میکند دستش را دراز و آغوش باز میکند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر میکشد برای عطر گلاب همیشگی‌اش دلم سبک شدن میخواهد و حرف زدن . ناله میکنم: _برای بابام دعا کنید …خوب نیست احوالش دوباره و هزار باره یاد عزیز می‌اندازدم . کنار گوشم میگوید : +چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش اشک هایم بیشتر میشود ،😭 میداند از خدا دورم و این را میگوید ؟! یاد دیشب می‌افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم !😭 یاد هنگامه و دست دادنش با کیان …😭 یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ، یاد همه‌ی سرگرمی‌های این مدتم و دور شدن از همه‌ی کس و کارم😭 _ من دیگه پیش خدا..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh