eitaa logo
داستان های آموزنده
67.1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ به خاطر بسپار ؛ تا همیشه بدانی زیباترین منش آدمی مهر و محبت اوست پس محبت ڪنید چه به دوست چه به دشمن ڪه دوست را بزرگ مے ڪند دشمن را دوست ...💛 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
می توانید مرا زنجیر کنید؛ می توانید شکنجه کنید حتی تن مرا نیست و نابود سازید ولی هرگز اندیشه مرا زندانی نخواهید کرد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍چهار نوع مرد داریم که خیلی قابل احترامن ... مردهایی که، تو تاکسی جمع تر میشینن تا خانم کناریشون معذب نباشن مردهایی که، عفت کلام دارن و با شخصیتن مردهایی که، به جای خیره شدن و زل زدن به خانم ها زمین رو نگاه میکنن مردهایی که، تو مکان شلوغ دستشون رو به بدنشون می چسبونن تا به خانم ها برخورد نکنه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای دل کوچک من بگذار غم و غصه ببارد شاید ... شاید این بار خـــــدا می‌خواهد که پس از بارش غم ، و پس از خواندن نامش هر دم ، آسمانِ دل تو صـــاف شود … و نگاهت به همه اهل زمین پاک شود … شاید این بار خـــدا می‌خواهد که خودش چتـــر تو باشد ... که بمانی ... نروی ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما دیر یا زود با دقت شگفت‌آوری به سوی ما بازمی‌گردند. زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد فلورانس اسکاول شین •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
تازه عقد کرده بودم که گفتند مادرشوهرم افتاده و پاش شکسته...شوهرم گفت باید بیای خونه ما و به مادرم کمک کنی...اکثرا میرفت ماموریت کاری.‌..من و مادرشوهرم تنها بودیم...اونروزم برای مأموریت رفته بود شمال ...از مادرشوهرم اجازه گرفتم به مادرم سربزنم...یادم اومد گوشیمو با خودم نیاوردم و فورا برگشتم ..کلید انداختم و‌درُ باز کردم...ولی توی هال با دیدن اون صحنه تا مدت زیادی نمیتونستم حرف بزنم👇 https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
💢سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت ۲۰ صدا قطع میشود ، قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی . طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم . بی‌تاب احوال بابا شده‌ام . دل توی دلم نیست …فکری به سرم میزند، شالم را از روی مبل برمیدارم و تمام پله ها را پرواز میکنم تا پایین . در میزنم و دست‌های سردم را درهم گره میکنم . چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟😓 صدای پوریا را نشنیده ام ؟😓 در باز میشود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را میبرد … انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند میزند و سلام میکند _سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه از اینجا زنگ بزنم ؟ از جلوی در کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند . +بفرما دخترم ، گوشی توی سالن زیرلب مرسی میگویم و تازه یادم می‌افتد که بدون کفش یا دمپایی آمده‌ام ! با دیدن تلفن هول میکنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری میخورم .... _یواش مادر ! لحن نگرانش به جانم می‌نشیند . دستش را میگیرم و بلند میشوم. گوشی را که برمیدارم میرود . _الو لاله ؟ +سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟ _شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟ +هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس میبرنش بیمارستان ، بستریش کردن می نشینم روی مبل و با بغض میپرسم : _وای آخه چرا ؟🥺 +چمیدونم .پوریا میگفت سرشبی برای پناه گریه میکرده _الهی بمیرم +نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه _باز قلبشه آره؟ +بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی _بسه لاله ! انقدر نیش نزن … درد خودم کم نیست +فعلا که انگار خیلی خوشی _کاری نداری؟ +برخورد بهت ؟ _از تو توقع ندارم +چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک میزدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانه‌ی بدبختم که خون به جیگر کردی _تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری … +دارم وظیفه‌ی تو رو انجام میدم ! _ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی میکنی؟ +نمیخوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم _بدتر از اینا که گفتی؟! +خیلی بدتر پناه … سکوت میکنم و بغضم پررنگ تر میشود . می گوید : _زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ صدای بوق‌های پشت سرهم توی گوشم میپیچد. لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست، نمی فهمم چرا آشوب بود و طوفان کرد وجودم را نگران حال پدرم و خجالت زده اش … این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم … صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب میخورد . نوایی آشنا دارد بلند میشوم و با پاهایی که انگار از و سست شده سمت صدا میروم زهرا خانوم است ، دعا میخواند . تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش میکنم پشت به من نشسته و با سوزناک‌ترین لحن ممکن دعا میخواند چه غربتی به دلم چنگ میزند . انگار است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر میخواند … اشک‌های جا مانده پشت چشمانم راه باز میکنند و چکه میکنند به مغز کند شده ام فشار می‌آورم ، چه دعاییست ؟ زیارت عاشورا ؟ کمیل ؟ “یا أَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ …” یاد می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود ! سر میخورم و روی زمین مینشینم ، گره دستم‌ را باز میکنم و ناخواسته زمزمه میکنم همراه حاج خانم... “یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ” نمیدانم چرا اما می‌شکنم ، هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده😭😣دست روی صورتم میگذارم و بلند میزنم زیر گریه. برمیگردد و نگاهم میکند دستش را دراز و آغوش باز میکند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر میکشد برای عطر گلاب همیشگی‌اش دلم سبک شدن میخواهد و حرف زدن . ناله میکنم: _برای بابام دعا کنید …خوب نیست احوالش دوباره و هزار باره یاد عزیز می‌اندازدم . کنار گوشم میگوید : +چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش اشک هایم بیشتر میشود ،😭 میداند از خدا دورم و این را میگوید ؟! یاد دیشب می‌افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم !😭 یاد هنگامه و دست دادنش با کیان …😭 یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ، یاد همه‌ی سرگرمی‌های این مدتم و دور شدن از همه‌ی کس و کارم😭 _ من دیگه پیش خدا..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢 سرگذشت زندگی پناه ✍قسمت 21 _ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست +مگه میشه بندشو یادش بره ؟ _رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور … خدا منو میخواد چیکار اصلا ! +کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه اگر هست دختر گلم اونوقت تو آینه‌ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو میبینی نمیفهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه میزنم _از سر دلخوشی اشک شوق نمیریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ، قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی‌انصافم میسوزه مثل بابام و برای بابام +مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله _اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد … خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا میخوندم حواسش به همه بود جز من +نه با بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم میدونی جز برای بنده‌هاش نمیخواد ولی ما از سر بی‌خبری گلایه میبریم براش _گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازه‌تر میخوام برای +اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان‌شاالله شفا بگیره زودتر _من ولی دستم خالیه …😓😭 +دست خالی هم عزیزدلم _میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟ +تا هر وقت که دلت خواست بمون … اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره ! که به سرم میکشد میشوم همان یتیمی که سال‌ها بی‌مادر بوده‌ام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی وای افسانه تو از من هم روسیاه تری دوباره زمزمه ی توسل بلند میشود . به آرامش رسیده‌ام. چشم‌هایم را روی هم میگذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب میشوم … چشم که باز میکنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را برمیدارم و بو میکشم …😢 قطره‌ی اشکی از کنار گونه ام میلغزد و تا روی گوشم راه باز میکند . زیرلب میگویم “من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بی‌بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه … بدترش نکن " _سلام فرشته است ... بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم میکشم… از زیر روسری لبخندش را میبینم . کنارم مینشیند و میگوید : _جواب سلام واجبه ها … باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی … حالا چرا صدا و سیما نداری ؟ خنده ام میگیرد . روسری را کنار میزند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم میگوید : + بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟ _اعصابم خورد بود +گذشته گذشت … _توام میگذری ؟ +دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده _از مشهد زنگ زدن +خب؟ _بابام حالش خوب نیست بیمارستانه +بلا دوره ایشالا .چی شده؟ _سابقه‌ی بیماری قلبی داره ، اما نمیدونم ایندفعه چی شده … +مگه زنگ نزدی؟! _نه هنوز +وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی _میترسم +از چی؟ _اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی‌خبرم +کار بدی کردی ، ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو را که می‌بینم از خودم خجالت میکشم . گوشی را میگیرم و به شماره ی بابا زنگ میزنم . صدای الو گفتن افسانه که میپیچد مثل وحشت‌زده ها سریع قطع میکنم …دو دقیقه صبر میکنم و دوباره تماس میگیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب میخورد _پناه ؟ +سلام باباجون خوبی ؟ سکوت میکند و ادامه میدهم … _بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمیزنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟ + برات ؟ _معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟ +از من میپرسی ؟ _بخدا که هیشکی میدونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا … +انقدر قسم نخور _چشم ، قلبت چی شده بابا ؟ +داغش کردن … از عجز صدایش گریه‌ام میگیرد . _بابا …😭 +چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه؟ حتما باید خبر میرسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟ _دعوام نکن باباجون … +دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت میخوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش همین که گوشی را قطع میکند ،....... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زتدگی پناه ✍قسمت 22 همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریه‌ام را نداشت ، اینهمه و چرا !؟ مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد . _ بله ؟ +سلام _سلام آبجی پناه خوبی ؟ +هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا _کجا؟ +بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟ _نمیدونم … یعنی … +من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار امیدوارم یک دستی ام بگیرد … _پس چرا میپرسی ؟ +چون میخوام تو برام بگی _چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟ انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد. _چی میگی پوریا ؟ +مگه نگفتی خودت باخبری … _بهزاد کدوم گوری بوده ؟ +تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه _بیخود کرد اون بی‌دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟ +آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟ مستاصل‌تر از این نبوده‌ام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم _چیا گفت ؟ +گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست _خب ؟ +گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی … لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده ! +بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده _هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟! +آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش نیشخند میزنم افسانه و این حرفها ! _بابا چی گفت ؟ +گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه _اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه … گوشی را قطع میکنم ، و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده! تازه میفهمم کنایه‌های پدر را در مورد و وای بر من ! دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید ! بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید : _جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه می گیرم و تشکر میکنم . کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ، دلم میخواست الان بیمارستان بودم . یاد صحبت های پوریا که می‌افتم خنده‌ام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه‌ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.! بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود …… تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمی‌آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله‌اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را می‌بندد و میگوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی‌های کوچک و بزرگ نگاه میکنم. می‌نشیند کنارم و دستم را با میگیرد، خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد: _چته پناه؟ گریه می کنی؟ +هیچی… اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم میخواهد حواسم را پرت کنم...... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨﷽✨ ✍الراجحی میلیاردر سعودی  تعریف می کند : فقیر بودم ..به اندازه ای که حتی برای رفتن به سفر تفریحی که در مدرسه برای بچه ها تدارک دیده بودند   یک ریال سعودی هم نداشتم ..با وجود گریه های شدید پیش خانواده ام بازهم نتیجه ای نگرفتم و پولی نبود که به من بدهند ... یک روز مانده به سفر در کلاس جواب همه سؤالهای معلمم را دادم ، اسم او فصل الفلسطینی بود ، معلمم یک ریال سعودی به من جایزه داد !!!درست در زمانی که حتی فکرش را هم نمی کردم !! برای من سورپرایزی بسیار بزرگ بود و از خوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم ...بعد از کلاس به سرعت دویدم و بلیط سفر را خریدم ..گریه های شدیدم به سعادتی بزرگ تبدیل شد که یکماه به آن روز شیرین فکر می کردم ... بزرگ شدم و روزهای سخت گذشت مدرسه تمام شد و بعد از سالها به فضل الله زندگی من از این رو به آن رو شد ..تا جاییکه در مؤسسه خیریه ثبت نام کردم و به مستمندان کمک می کردم ..روزی از روزها به یاد آن معلمم افتادم خیلی دوست داشتم دوباره او را ببینم و علت آن کارش را بدانم ..آیا به من صدقه داد یا جایزه ؟! ...به جواب نمی رسیدم ..اما گفتم او هر نیتی داشت بهر حال کار مرا راه انداخت ..و بزرگترین مشکل مرا آنموقع حل کرد ..برای همین مشتاق شدم که به مدرسه بروم وسراغ او رابگیرم بالاخره پس جستجوی زیاد سراغی از او‌پیدا کردم .. الراجحی می گوید : دیدارش نصیبم شد و توانستم او را ببینم ، او را در حالی یافتم که در  زندگی سخت و فقیرانه ای  افتاده بودو بیکار بود .بعد از احوالپرسی  گفتم شما بر گردن من حق بزرگی دارید من سالهاست که به  شما بدهکارم .معلم خندید و گفت : کسی به من بدهکار است ؟؟!؟!  چگونه ممکن است ؟ وتو آمده ای که قرض مرا بدهی ؟ گفتم : بله و ماجرا را برایش بازگو‌کردم .. و او یادش آمد و خندید ..و گفت : و حالا آمده ای که یک ریال مرا پس بدهی ؟! گفتم : بله ..او با من مناقشه می کرد اما من اصرار کردم که با من بیاید تا دینش را ادا کنم ..بالاخره با من سوار ماشین شد و راه افتادیم تا رسیدیم به ویلایی قشنگ و پیاده شدیم و داخل ویلا شدیم ، سپس گفتم : ای استاد بزرگوارم این ویلا و این ماشین برای شماست ..گفت: این خیلی بیشتر از آن چیزیست که به تو دادم ..گفتم : نه زیاد نیست  ، شما طول زندگی مرا تغییر دادید و این دربرابر راهی که پیش من گذاشتید چیزی نیست ..من اکنون انسانی خیرم و این را از شما آموختم ..هر گز آن خوشحالی که به خاطر شما نسیبم شد را فراموش نمی کنم ..الراجحی میلیاردر در پایان  می گوید : او زمانی کسی راشاد کرد و خداوند در زمانی دیگر گره از کار او گشود.... نکته : الراجحی بزرگترین نخلستان روی زمین را  وقف خیریه کرده است ، که در آن دوهزار درخت خرما وجود دارد ، (مزرعه راجحی در منطقه قسیم ) او این مزرعه را وقف راه خدا کرده است و در رمضان مبارک خرمای این نخلستان در مکه و مدینه توزیع می شود . ‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
28.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تایید کن برکت در زندگیم جاریه هوشیار و زنده به عشقم از اینرو کائنات از من حمایت می کند؛ الهی شکرت هر آنچه می گویی هر آنچه می شنوی هر آنچه می نویسی هر آنچه فکر و احساس می کنی و هر آنچه رفتار می کنی بسیار مهم است کمی بیشتر لبخند بزن نفس های آگاهانه بکش زندگی را همانطور که هست بدون و آرام آرام به الوهیت درونت نزدیک شو آیا کشش روحت را درک میکنی؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴خطر بد زبانی ✍یکی از بانوان مسلمان، روزها را روزه می‌گرفت و شبها را در نماز و عبادت به سر می‌برد. اما بد اخلاق بود و با زبانش همسایگان خود را اذیت می‌کرد. شخصی در محضر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از این بانو تعریف کرد که او اهل نماز و روزه است و تنها یک عیب دارد و آن این است که بد اخلاق است و با زبانش همسایگان را می‌رنجاند. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: « لا خیر فیها هی من أهل النار»: در آن زن هیچ خبری نیست، او اهل جهنم است. 📚بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۳۹۳. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh