💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 16
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم
با اعتراض کیان ساکت میشویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرفهایی ست که میشنوم .
_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال
از نمایش سر در نمیآورم. انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیدهام.
بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم میکند به دورهمی هفته ی بعدشان
_بهت میزنگم ، خیلی خوش میگذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمیخوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره، ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه …
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمیصرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !
میخندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که
و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان میپاشد .چقدر مرموز میکنند خودشان را !
با کیان دعوا کردهام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش …
دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر میکردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد
و باعث شد عصبیتر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره میپری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ، ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سِرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم …
+والا چیزی به ذهنم نمیرسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده میرسید با #دخترمردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم میخندیدیم ؟من محدودیتی نمیبینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب #آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ #تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم میکرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد . منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم …
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه .
شاید انقدری که از #حرفهای_تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم!
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم میکوبد کیفم را زیر و رو میکنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم !
روسری م را از روی مبل برمیدارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله میشوم .
در میزنم و نزدیک یک دقیقه معطل میشوم تا بالاخره باز میکند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند #مهربانش نمیتوانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که …
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چه میدونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمیشم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی میکنم
دستم را میکشد و در را میبندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون میآیم و حواسم پرت صحبتهای شیرین فرشته میشود …
+بشین خوش اومدی
چشم میچرخانم توی سالن ، همه جا تمیز و پر از آرامش است … می نشینم و نگاهم گره میخورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟
سرم تیر میکشد ، آخی میگویم و از فرشته میپرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونهی عموجان، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز میکنم و با آب خنکی که آورده میبلعمش. از توی آشپزخانه داد میزند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست میگفت،......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢 سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 21
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه #خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور … خدا منو میخواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه #زنگاری اگر هست #پاکش_کن دختر گلم اونوقت تو آینهی دلت نه فقط خودت رو که خداتو میبینی
نمیفهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه میزنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمیریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ، قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بیانصافم میسوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد … خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا میخوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با #تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم میدونی جز #خیر برای بندههاش نمیخواد ولی ما از سر بیخبری گلایه میبریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازهتر میخوام برای #شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که انشاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه …😓😭
+دست خالی هم #بالامیره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون … اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
#دست_مهر که به سرم میکشد میشوم همان یتیمی که سالها بیمادر بودهام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند میشود .
به آرامش رسیدهام. چشمهایم را روی هم میگذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب میشوم …
چشم که باز میکنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده .
تسبیح تربت را برمیدارم و بو میکشم …😢 قطرهی اشکی از کنار گونه ام میلغزد و تا روی گوشم راه باز میکند .
زیرلب میگویم
“من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بیبابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه … بدترش نکن "
_سلام
فرشته است ...
بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم میکشم… از زیر روسری لبخندش را میبینم .
کنارم مینشیند و میگوید :
_جواب سلام واجبه ها … باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی … حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام میگیرد . روسری را کنار میزند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم میگوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت …
_توام میگذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقهی بیماری قلبی داره ، اما نمیدونم ایندفعه چی شده …
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_میترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بیخبرم
+کار بدی کردی ، ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
#مهربانیاش را که میبینم از #رفتارهای_تند خودم خجالت میکشم . گوشی را میگیرم و به شماره ی بابا زنگ میزنم .
صدای الو گفتن افسانه که میپیچد مثل وحشتزده ها سریع قطع میکنم …دو دقیقه صبر میکنم و دوباره تماس میگیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب میخورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت میکند و ادامه میدهم …
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمیزنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+ #مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من میپرسی ؟
_بخدا که هیشکی میدونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا …
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن …
از عجز صدایش گریهام میگیرد .
_بابا …😭
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه؟ حتما باید خبر میرسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون …
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت #آزادی میخوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع میکند ،.......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زتدگی پناه
✍قسمت 22
همین که گوشی را قطع میکند ، انگار از چند طبقه پرتم میکنند پایین دلم میریزد . باور نمیکنم اینهمه خلق تنگش را..او که هیچوقت حتی طاقت گریهام را نداشت ، اینهمه #غضب و #اخم چرا !؟
مثل اسفند روی آتش شده ام .
باید بفهمم که چه شده شماره ی خانه را میگیرم ، پوریا جواب میدهد .
_ بله ؟
+سلام
_سلام آبجی پناه خوبی ؟
+هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا
_کجا؟
+بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟
_نمیدونم … یعنی …
+من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار
امیدوارم یک دستی ام بگیرد …
_پس چرا میپرسی ؟
+چون میخوام تو برام بگی
_چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟
انقدر شوکه میشوم که حس میکنم دنیا دور سرم چرخ میخورد.
_چی میگی پوریا ؟
+مگه نگفتی خودت باخبری …
_بهزاد کدوم گوری بوده ؟
+تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه
_بیخود کرد اون بیدست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟
+آبجی ،اینایی که میگفت راست بود؟؟
مستاصلتر از این نبودهام در اتاق را میبندم و تکیه میدهم میپرسم
_چیا گفت ؟
+گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست
_خب ؟
+گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند میکردی …
لبم را گاز میگیرم ، پوریا انگار جان میکند و حرف میزند مثلا که نه ، حتما غیرتی شده !
+بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده
_هه مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟!
+آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق میکنی و میفرستی خبر بگیره ازش
نیشخند میزنم افسانه و این حرفها !
_بابا چی گفت ؟
+گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم تازه نمیخوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش میپرسه
_اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من میدونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه …
گوشی را قطع میکنم ،
و نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده!
تازه میفهمم کنایههای پدر را در مورد #آزادی و #دوری
وای بر من !
دلم سیر و سرکه میشود هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید !
بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی میکنم.
فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم میدهد و می گوید :
_جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت میکنه
می گیرم و تشکر میکنم .
کتاب را پرت میکنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ میزنم و خودم چنبره میزنم روی مبل ،
دلم میخواست الان بیمارستان بودم .
یاد صحبت های پوریا که میافتم خندهام میگیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایهی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده.!
بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به #عمق داستان فکر میکنم حالم بد و بدتر میشود ……
تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال میکنم. دلم میخواهد زنگ بزنم به بهزاد، هرچه از دهانم درمیآید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصلهاش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب میدهد،با دیدنم شیر را میبندد و میگوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
مینشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانیهای کوچک و بزرگ نگاه میکنم. مینشیند کنارم و دستم را با #مهر میگیرد،
خجالت می کشم از پاکی فرشته، بلند میشوم که میپرسد:
_چته پناه؟ گریه می کنی؟
+هیچی… اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط…بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نخوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟
دلم میخواهد حواسم را پرت کنم......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت ۲۷
میگوید و پیاده میشود..
نشستهام و به عمق حرفهایش فکر میکنم! بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد. پس خیلی هم نگاه سر شبیاش بیمعنا نبود!
چپ و راست کردنهای سرش هم احتمالا
بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده!
صدای تق و تقی حواسم را پرت میکند. شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم میدهد و میگوید:
+شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟
خجالت میکشم از این گیج بازی. کیفم را برمیدارم و پیاده میشوم.
_ببخشید حواسم نبود
+خداببخشه.بفرمایید
و انقدر صبر میکند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو میآید . قبل از بالا رفتن از پلهها دوباره میپرسم:
_اینم غیرته؟
باز هم غافلگیر میشود و میپرسد:
+با من بودید؟
_بله
+چی غیرته؟
_همین که صبر میکنید تا اول من بیام تو
نفس عمیقی میکشد و مثل معلمهایی که برای شاگردشان دیکته میکنند با آرامش و سری خم شده میگوید:
_وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست. بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمنهای غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبیهای با غیرت!یا علی...
میرود و لبخند میزنم.
از حرفهایش بیشتر خوشم میآید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمیدانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو مینشینم و به همهی اتفاقهای امروز فکر میکنم …
از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمنبازی شهاب ! دستم را به چانهام میزنم و زیر لب میگویم. روز خوبی بودا !
حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف میزند. خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته.
پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که باناراحتی از خانهاش بیرون آمدم زنگ میزد.
تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمیدهم همان بهانه ی آمدنم هست…فقط درس نمیخوانم و درست و حسابی سرکلاسها حاضر نمیشوم. آدم عاقل که بند بهانهها نمیشود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق…
پارسا خواسته که امروز خوب باشم…خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم میخواهد.
ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم میگذارم.
با پارسا بودن که این چیزها را نمیطلبد!
دور میشوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی میشوم.بساط لاک و آرایش و شالهای رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن میکنم.
باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم!
لم میدهم به صندلی چرم ماشین و میپرسم:
_خب نگفتی؟کجا میریم؟
+مهمونی
ابروهایم بالا می رود
_نگفته بودی
+دعوتم کرده یکی از بچه ها
_ببینم دوستای کیانم هستن؟
+منظورت خود کیان و آذره؟!
_کلا..
+نه.اینا آدم حسابین، فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن
_کدوم لوس بازی؟
صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفهکاره میگذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدمهای جدید! چرا حس خوبی ندارم؟
نگاهی به سر و وضعم میکنم.
+پناه
_بله
+اگر میخوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم. یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش. اوکی؟
پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است. #خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام #حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند میزنم و میگویم:
_اوکی
+خوبه
عینک دودیاش را میزند و بیشتر گاز میدهد. صدای خواننده فضای ماشین را پر میکند.
همه چیز همانطور که میخواهم پیش میرود، اما چیزی توی دلم بیقراری میکند. #اصوات_نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای #دعای_توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ میخورند. به روی خودم نمیآورم که استرس دارم. من باید #آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.
وارد ویلای بزرگی میشویم.
برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگریزههای زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دلآشوبه میگیرم.
از کنار درختهای نه چندان بزرگ صف کشیده، استخر وسط حیاط،تاب سفیدفلزی گوشهی باغ و آلاچیق نقلی میگذریم و بالاخره میرسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا…
عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم…اما این بار زبانم نمیچرخد.
بسم الله نگفتهام و دنبالش روانه میشوم. دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف میکردند را ندارم؟!
سرم را تکان میدهم و راه میافتیم.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پنااه
✍قسمت ۲۹
_....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوستیابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصلهی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن…
چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده میایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید:
+تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش!
او میرود .....
و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین میافتم.😭😖
تمام مسیر برگشت به خانه را ...
توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم.
شاید میتوانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت میبردم.
اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم.
با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه #بدحجاب هستم و #آرایش میکنم و #آزادی میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب
توی آن پارتی #نیستم!😞🥺
تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز #عذاب_وجدان چیزی برایم ندارد.😞
ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،
چه روز نحسی شده امروز!
چشمم که به خانه ی حاج رضا میافتد ،
انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم.
با دستهای لرزانم کلید میاندازم و در را باز میکنم…
دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانهاش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست!
میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند!
قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خوردهام؟!
اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن…
راه میافتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود.
نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد!
و بعد چشمهای گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی میرسانم.
انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.
سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفتهها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞
اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!
حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود.
بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم!
دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم.
چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟!
اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که میبینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود!
توی دلم غوغاست.
روسری را تا میکنم و روی سرم میاندازم. انقدر بی جان شدهام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ...
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم.
از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند.
عطر عرق نعنا به دلم مینشیند،
میگوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه..
لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر میکشم.
شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفتهام اما حالا احساس #آرامش و #امنیت عجیبی میکنم.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♦️تو با #شرافتی اگر…
آبروی دیگران را مانند آبروی خودت محترم بدانی.
تو #آزادی، اگر…
خودت را کنترل کنی، نه دیگران را
تو #مهربانی، اگر…
وقتی دیگران مرتکب اشتباهی میشوند، آنها را ببخشی.
تو #شادی، اگر…
گُلی را ببینی و بخاطر زیباییش خدا را شکر کنی.
تو #ثروتمندی، اگر…
بیش از آنچه نیاز داری نداشته باشی.
و دوست داشتنی هستی، اگر…
دردهایت تو را از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد…
اگر چنین است
به #بزرگیت افتخار کن…
--------------------------------
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh