#آدم های مهربان
رفتن شان هم مانند
بودن شان زیباست
فرقی ندارد #بهار باشد یا #پاییز،
وقتی می روند،
#مهربانی شان را جا می گذارند
روی تاقچه ی خانه، کنار گلدان شمعدانی...
کنار #شیشه #عطر... 🌿
وقتی در ایوان خانه می نشینی
و به نم نم باران
یا به تنها درخت باغچه
که هر روز عریان تر می شود،
نگاه می کنی
حضور مهربان شان را
حس می کنی
مهربان که باشیم
دنیا زیباتر می شود
فرقی نمی کند باشیم یا نباشیم
مهربانی را تکثیر کنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#آدم های مهربان
رفتن شان هم مانند
بودن شان زیباست
فرقی ندارد #بهار باشد یا #پاییز،
وقتی می روند،
#مهربانی شان را جا می گذارند
روی تاقچه ی خانه، کنار گلدان شمعدانی...
کنار #شیشه #عطر... 🌿
وقتی در ایوان خانه می نشینی
و به نم نم باران
یا به تنها درخت باغچه
که هر روز عریان تر می شود،
نگاه می کنی
حضور مهربان شان را
حس می کنی
مهربان که باشیم
دنیا زیباتر می شود
فرقی نمی کند باشیم یا نباشیم
مهربانی را تکثیر کنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 3
با ذوق لپ تپلش را میکشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش میروم . پشت چادر سنگر میگیرد، یاد #خودم و #مادر میافتم
دوباره و با پررویی می گویم :
_اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه میاندازد و با دودلی جواب میدهد :
_نه بفرمایید
با خوشحالی اول نگاهم را میفرستم توی حیاط و بعد خودم پا میگذارم به این دفتر مصور خاطرات….
باورم نمیشود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدانهای شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی میکشم .
و با صدای دختر حاج رضا به خودم میآیم :
+بفرمایید بالا
#مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایهی درختهاست و فرش دستبافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق میکشم و روی تخت کنار حیاط مینشینم.خستهی راهم و منتظر. نمیدانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار #مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک میکند انگار برگشتهام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،
صدای مادر توی گوشم زنگ میزند
“دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار ”
بعد از او دیگر هیچکس نگفت “پناهم” انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر میگفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه میگذرد ، بیدلیل بغض میکنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون میشدم اصلا ! راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدمهایی میآید و دستی رو به رویم دراز میشود .
+بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمیدارم و تشکر میکنم.
مینشیند کنارم ، شربت را مزه میکنم و میگویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهرهاش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده .
چشمکی می زند و می پرسد :
+پسندیدی؟
لبخند میزنم
و او دوباره میپرسد:
+مسافری؟
دلم هری میریزد ، تازه یاد شرایط فعلیام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان میدهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
+از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان میچرخانم.
+از کجا میای ؟
_مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!
+خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
میزنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر میخورد و میافتد
_نه بابا چه طلبی ! قصهش مفصله
+بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟
+من که قدسی
ابروهایم بالا می رود ولی خیلی عادی میگویم :
_خوشبختم
+یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
+خب پس شما یکم ناراحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
+یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ، #معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند #مهربانی ضمیمه ی صورتش می کند
+یه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونههای دیگه دید داره یکم ،میبینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت میگذارم و شالم را درست میکنم هرچند باز هم طبق #عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر میشود از این بسته تر بود !؟
در را باز میکند و خانوم و آقای مسنی داخل میشوند . از همین فاصله هم چهرههای #مهربان و #خوبی دارند.
دخترشان آرام چیزی میگوید و با دست مرا نشان میدهد
به احترام میایستم ،...
حاجی همانطور که سرش پایین است سلام میدهد
ولی همسرش چند لحظهای به صورتم خیره میشود و بعد مثل آدمهای بهت زده چند قدمی جلو میآید
بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با #مهر میگوید :......
🕊ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱
یاشار _یووسف یووسف بدو دیر شدااا، کجااایی خبرت، بدووو
_اومدم بابا نترس میرسیم
یاشار منتظر بود که یوسف بیاید و باهم به خرید بروند.دوباره امشب مهمانی داشتند.طبق معمول.
اما این بار به خواست مادرش. بنظر مادرش فخری خانم، خیلی این مهمانی باید فرق داشته باشد.
پدر و مادرش همیشه عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن هستند...
کوروش زاهدی، و فخری خانم عمری است که با این مهمانیها خو گرفته اند.اما این مهمانی ها، برایش #حکم_کابوس بود و#تمام_شدنش_جشن.!!
یاشار _ من رفتم تو ماشین زود باش خیر سرت قراره صبح زود اونجا باشیم
یوسف کتش را از روی چوب لباسی کنار اتاقش برمیدارد و سریع از اتاقش بیرون می رود. همزمان فخری خانم مادرش میگوید:
_مادر زودباش دیگه چکار میکنی
_رفتم بابا..!! رفتم!! کچلم کردین
هنوز پایش به درب ورودی حیاط نرسیده بود که گوشی یاشار زنگ خود... حتم داشت پدرش بود..
کوروش خان_کجایین پس شما
یاشار _از این گل پسرت بپرس نمیاد ک...
کوروش خان _لیست دادم ب حاج اصغر میوه هم سفارش دادم... زودباشین، دیرشد!
یاشار _داریم میایم...
یوسف تندتند کفشهایش را میپوشید..
و از پله پایین می آمد.یاشار گوشی را قطع کرد ریموت درب پارکینگ را زد... یوسف از صحبت کردن یاشار باتلفن، از فرصت استفاده کرد و سریع پشت فرمون نشست.
_چی میگفت؟
یاشار که بخاطر دیرکردن یوسف هنوز از دستش عصبانی بود چشم غره ای به او رفت یوسف خنده اش را خورد و گفت:
_بابا رو میگم!
یاشار _جنابعالی تشریف میبرین خرید ها رو از حاج اصغر میگیری، بعد هم میوه ها رو.... منم باید برم بانک بابا امروز چک داره پول تو حساب کمه
همیشه همینطور بود،...
یاشار، زور میگفت.٣٢سال داشت و دیپلمه.ویوسف ٢٨ سال داشت و کارشناسی مهندسی ساخت و تولید.فقط بخاطر #احترامی که به برادر بزرگترش داشت کوتاه می آمد..!
پدرشان از ارتش،خودش را بازخرید کرده بود،..
تولیدی مبل راه انداخته بود.شاید گاهی، زور میگفت اما خوش قلب بود.یاشار، فقط #زورگفتن را از پدر به ارث برده بود. برعکس یوسف که #خوش_قلبی و #مهربانی را!
یاشار _همینجا پیاده میشم نزدیکه به بانک، زودتر برو..دیر نکنی، مثل اون بار...
به محض پیاده شدن،..
یوسف پاهایش را به پدال گاز فشار داد وبه سرعت ماشین را از جاکند.عادت داشت هنگامی که عصبانی میشد،باید روی چیزی عصبانیتش را خالی میکرد، وحالا این دنده و گاز ماشین بهترین چیز بود.
به بازار رسید...
ماشین را پارک کرد، کمی آرامتر شده بود، حرصش میگرفت، از اینهمه زورگویی های برادر.چاره ای نداشت،قانون اول پدر بود،احترام ب برادر بزرگتر!! اما خب، خودش از احترامی برخوردار نمیشد!
سرش را به زیر افکند...
دستش را در جیبش کرد. و آرام آرام راه میرفت.در مسیرش سنگی را پیدا میکرد، و با ضربه زدن به آن، به راهش ادامه میداد، اینطور آرامتر میشد و تشویش درونش کم و کمتر.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♦️تو با #شرافتی اگر…
آبروی دیگران را مانند آبروی خودت محترم بدانی.
تو #آزادی، اگر…
خودت را کنترل کنی، نه دیگران را
تو #مهربانی، اگر…
وقتی دیگران مرتکب اشتباهی میشوند، آنها را ببخشی.
تو #شادی، اگر…
گُلی را ببینی و بخاطر زیباییش خدا را شکر کنی.
تو #ثروتمندی، اگر…
بیش از آنچه نیاز داری نداشته باشی.
و دوست داشتنی هستی، اگر…
دردهایت تو را از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد…
اگر چنین است
به #بزرگیت افتخار کن…
--------------------------------
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh