💢سرگذشت زندگی پنااه
✍قسمت ۲۹
_....امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوستیابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصلهی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن…
چند قدم میرود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده میایستد و برمیگردد.انگشت اشاره اش را توی هوا تکان میدهد و با لحنی شمرده میگوید:
+تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه ! اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش!
او میرود .....
و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده میشکنم و روی زمین میافتم.😭😖
تمام مسیر برگشت به خانه را ...
توی ماشین اشک میریزم.انقدر حالم نزار شده که علت نگاه های وقت و بی وقت و متعجبانه ی راننده آژانس از توی آینه را به خوبی درک میکنم.
شاید میتوانستم فکر کنم هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و حرکت پارسا فقط یک شوخی بوده و بس!بعد هم میخندیدم و سرخوش از ادامه ی مهمانی همانطور که دل خودم میخواست و لذت میبردم.
اما هرچه با خودم کلنجار میروم بیشتر فرو می ریزم.
با واقعیت شاید تلخی که به تازگی و از زمانی که به تهران آمده ام مواجه شدم و آن این است که من با اینکه #بدحجاب هستم و #آرایش میکنم و #آزادی میخواهم اما مثل هیچ کدام از دخترهای بی حجاب
توی آن پارتی #نیستم!😞🥺
تابحال فکر میکردم بخاطر قید و بندهایی که افسانه برایم تعریف کرده مثل مرغ در قفس مانده ام اما حالا می بینم که خودم از بودن در چنین جمع هایی حس خوبی ندارم و بجز #عذاب_وجدان چیزی برایم ندارد.😞
ترمز کردن های پیاپی ماشین بخاطر ترافیک،حالت تهوعی که داشتم را شدیدتر کرده،
چه روز نحسی شده امروز!
چشمم که به خانه ی حاج رضا میافتد ،
انگار دنیا را به من میدهند.کرایه ی ماشین را میدهم و پیاده میشوم.
با دستهای لرزانم کلید میاندازم و در را باز میکنم…
دلم میخواهد مستقیم بروم پیش زهرا خانوم تا با حرفهای مادرانهاش آرامم کند اما با حال و روزی که دارم خیلی کار جالبی نیست!
میروم بالا و اولین کاری که میکنم کندن شالم هست. پر شده از بوی سیگار و عطر پارسا و حالم را بدتر میکند!
قرص مسکن میخورم و نمی فهمم چرا بیخود مسکن خوردهام؟!
اینجور وقت ها افسانه برایم شربت آبلیمو یا عرق نعنا درست میکرد،اما هیچکدام را ندارم. بهترین بهانه دستم می آید برای پایین رفتن…
راه میافتم و وسط پله ها تهوعم شدت میگیرد. با شدت در را میکوبم؛فقط چند ثانیه طول میکشد تا در باز شود.
نه فرشته است و نه مادرش ،شهاب الدین است و تنها چیزی که فرصت میکنم ببینم گرمکن ورزشی مشکی هست که به تن دارد!
و بعد چشمهای گرد شده از تعجبش را میبینم و در اوج استیصال از کنارش میگذرم و خودم را به دستشویی میرسانم.
انگار تمام محتوایات دل و روده ام را بالا می آورم. معدم پیچ میخورد و دلم همزمان مالش میرود…احساس سبکی می کنم، اما هنوز سرگیجه و ضعف دارم.
سر بلند میکنم و به صورت خیس از آبم نگاه میکنم و مثل برق گرفتهها میشوم و تازه میفهمم علت تعجب شهاب چه بوده. حتی فراموش کرده بودم که چیزی سرم کنم!😓لبم را گاز می گیرم و مرددم که حالا با چه رویی بیرون بروم؟😞
اصلا چرا فرشته نیامد پیش من؟البته فقط صدای شیر آب در فضا پیچیده و همه جا سکوت است.پس حتما شهاب تنها بوده!
حالم از چیزی که بود هم بدتر میشود.
بدشانسی روی بدشانسی…با اتفاقاتی که امروز افتاد حتی از شهاب هم میترسم!
دوباره آبی به صورتم میزنم و قفل در را باز میکنم.
چاره ای جز بیرون رفتن هم دارم؟!
اما همین که در را باز میکنم دلم منقلب میشود از صحنه ای که میبینم. روسری یشمی رنگی روی دستگیره ی در گذاشته شده که مطمئنم موقع آمدن نبود!
توی دلم غوغاست.
روسری را تا میکنم و روی سرم میاندازم. انقدر بی جان شدهام که توان حرکت ندارم. همانجا کنار در سر میخورم و مینشینم روی سرامیک های یخ...
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب میکند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر میکند خودم را جمع و جور میکنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه میدارم.
از آشپزخانه تصویر تارش را میبینم که با یک لیوان نزدیکم میشود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز میکند.
عطر عرق نعنا به دلم مینشیند،
میگوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو میرسونه تا اون موقع تا این رو بخورید فکر میکنم خوب باشه براتون. من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید. با اجازه..
لیوان را روی زمین میگذارد و رفتنش تار تر میشود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر میکشم.
شیرینی اش نه زیاد است و نه کم… دلم را نمیزند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفتهام اما حالا احساس #آرامش و #امنیت عجیبی میکنم.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh