✍قسمت 44
💢سرگذشت زندگی پناه
در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب میدهد.
_بله؟
+سلام عروس خانوم
جیغ میکشد و با ذوق میگوید:
_وای پناه تویی؟؟ سلام خانوم،خوبی؟
+مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟
_الهی قسمت خودت بشه
+ما که بخیل نیستیم! ایشالا…خوش گذشت امروز؟؟
_فکر کن بگم نه!
+همینو بگو
_ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود
+آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟
_معلومه!من از پلیس فتا بدترم، همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو میگرفتن مدام
سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمیخورد! میترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم…
+لطف دارن،خانوادهی مهربونی داری قدرشون رو بدون
_چشم.تو چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ پدرت بهتره؟
+خوبه الحمدلله…
_ولی لحنت یه جوریهها
+چجوری؟
_نمیدونم انگار کسلی
+چه عروس ریزبینی
_میبینی؟ انقدر خستهام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم
+منم مزاحمت شدم
_لوس نشو لطفا
+چشم.شوهرت خوبه؟
_آخی…آره اونم رفت خونشون
+خوشبخت باشین ایشالا
_عروسی خودت باشه به زودی
نمیتوانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم.
+دلم براتون تنگ شده،برای تو…مامانت… خونه
_نرفتی که بمونی!خب برمی…
+نه فرشته فکر نمیکنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم
کمی سکوت میکند و بعد میپرسد:
_پس درس و دانشگاهت چی میشه؟
+یه روز زنگ میزنم بهت و یه دل سیر حرف میزنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام
_با دل پر از تهران رفتی پس
+اگه دلی مونده باشه
_جان؟! یعنی چی اونوقت؟؟
از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم.
+میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا…
می پرد وسط حرفم:
_اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه
با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت میگیرد. بالاخره صحبتش به میان آمد.
+بسلامتی
_ برات سوغاتی آورده بود
با تعجب میپرسم:
+برای من؟ سوغاتی؟!
_آره. البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه، یعنی خودش توضیح داد
+خب؟
_چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود. فرهنگیه دیگه!
+چه کتابی؟
_دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود
+دستشون درد نکنه
_وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد.
خوشحال شده بود از برگشتن من؟ نمیدانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم!
فرشته میگوید:
+بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره، ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانوادهش که مهمتر نیست!راستی رفتی زیارت؟ منو دعا کردی؟
_خب…آره
طوری دستپاچه میشوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را میفهمد! چه کسی باور میکند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!😓😞
+پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه، نمیدونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه میخوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زن عمو.....
صحبت های بعدیش را نمیشنوم.
جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور میکنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم…
حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته، حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق میکنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتیهایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ میماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده!
کتابهایی که لاله داده بود را خواندهام ،
و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته #باورهایی که تمام این سال ها برای خودم داشتهام حالا یکی یکی رنگ میبازند انگار. دوست دارم بیشتر در مورد #حجاب و #زن و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم..
یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی میکند و کلافه ام کرده.دلم نمیخواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم،
لباس میپوشم تا از خانه بیرون بزنم.
همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین میاندازم و چند قدم میروم ....
اما صدایش را میشنوم
_پناه؟؟
پوفی میکشم و زیر لب می گویم
”خدا بخیر کنه!”
برمیگردم و سلام میکنم.متعجب نگاهم میکند و میپرسد:
_خودتی؟
به این فکر میکنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود! #اخم میکنم، نگاه #خیرهاش را برمیدارد و میگوید:
_ببخشید،آخه…یعنی…باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم:
_شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 45
💢سرگذشت زندگی پناه
نیشخندی میزنم و به کنایه جواب میدهم:
_شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری! عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته
دستی به موهای بالا زدهاش میکشد و میگوید:
_خدا شاهده من…
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست!!
متوجه میشوم که هر لحظه تعجش بیشتر میشود.انگار طاقت نمیآورد که میپرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما #تغییر میکنن، شرایطه که عوضشون میکنه مثل شما
_من؟!
دلم میخواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمیآورد که بعضی چیزها را نگویم..
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ میشود و سوییچ را توی مشتش فشار میدهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که میپرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما…اینجا…اینجوری...
+چجوری؟ اینجا خونمه نباید میاومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ میکردم؟
_منظورم این نیست اما آخه…
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم. ولی خودمم نمیدونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب میبینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه میکنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟! نه که نیست!
میترسم... میترسم...
که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام…آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!
_فکر نمیکنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش میگذرم و میروم....
برای لاله که تعریف میکنم....
میگوید:
_بدبخت چه غافلگیر شده پس، چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمیدیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه، ولی خب…پناه؟یه چیزی بگم نمیکشیم؟
+چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله…یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام، تا حالا که شهاب نبودم نمیتونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم میگیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننهست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمیزنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه، ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست میبینمت که از حسادت میسوزی
+هرگزحالا میبینیم…
حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم....
میشود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است…
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد، اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!منتها من #انتخاب خودم را کرده بودم…
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
میگوید و به چشمانم خیره میشود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف میچرخانم و جواب میدهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمیگردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟ تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم، پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا…یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو! خوددانی
_چرا گروکشی میکنی لاله؟
همانطور که جورابش را میپوشد میگوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمیتونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری، لاله دیگه لال میشه....اوم.. اوم
و میکوبد روی دهانش...
نفس عمیقی میکشم و به دلیلی که خودم هم نمیدانم فکر میکنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم میدهد.
باعجز پاسخ میدهم:
_نمیدونم😣
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه…
_باشه حالا روش فکر میکنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم، خودت میفهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت میشینی یه گوشه زار میزنی
_هه…
+مرض! تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته برمیگردد و میگوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر. دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا… پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!
خنده ام میگیرد…هرچقدر توی ذهنم مرور میکنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع میشد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،
اما لاله راست میگفت.
مگر #ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چيزي را که در گذشته
تو را آزرد فراموش کن
اما درسی را که به تو داد
هرگز فراموش نکن!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از داستان های آموزنده
حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و میخورد
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به نام صاحب فخر
🇮🇷امروز یکشنبه
02/ اردیبهشت/ 1403
12 / شوال /1445
21 /آوریل/ 2024
🍃برای زنده ماندن
💞دو خورشید لازم است
🍃یکی در آسمان
💞و یکی در قلب
🍃لحظه هاتـون سرشـار از
💞 شـادی و عشق
🍀سلام دوستان🍀
🌹یکشنبه تون پر از شادی و خوشبختی
💠ذکر امروز " یا ذالجلال و الاکرام»
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
❤️الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَيَاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ
❤️همان كسي كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كداميك بهتر عمل مي كنيد و او شكست ناپذير و بخشنده است.
👈" سوره ملک آیه ۲ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُران
🍀 التماس دعا 🍀
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگیتو ....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
جالب است
ثبت احوال همه چیز را
در شناسنامه ام نوشته است
جز احوالم را ...!!
#حسین_پناهی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"رودخانــــــه باش"
تا هرکس لایقت بود در تو آرام گیرد؛
وهرکس لایقت نبود در تو غرق شود..
"ﻣﻐــــــــﺮﻭﺭ باش"
ﺍﮔﺮ کسی لایقت بود
ﻏﺮﻭﺭت ﺭو ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ کن...
"ﺧﻮﺩﺧﻮﺍه باش"
ﺍﮔﺮ کسی ﻻیقت بود ﺗﻤﺎﻡ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎیش ﺩﺭ ﺗﻮﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...
"ﭘﯿﭽﯿـــــــﺪﻩ باش"
ﺍﮔﺮ کسی لایقت بود ﺑﺮﺍش
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻤﻊ ﺳﺎﺩﻩ شو...
"ﻟﺠـــــــــﺒﺎﺯ باش"
ﺍﮔﺮکسی ﻻﯾﻖ بود ﺁتیش
بزن ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻟﺞ ﺩﺍﺭد...
"همه این ها باش"
ﺍﮔﺮ کسی ﻻﯾﻖ تو باشد
ﻫﻤونی میشی ﮐﻪ
ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭو ﺩﺍﺭند🌸🍃
『
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
°•°•°
نگران شکست ها نباشید ،
نگران فرصت هایی باشید که
با امتحان نکردن شان از دست می روند ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان واقعی❗️
من آرمین هستم تو سردخانه بیمارستان امام رضا تبریز کار میکنم کارم اینه که متوفیان تحویل از بخش میگیرم و بعد تحویل خانواده هاشون میدم یه روز دم اذان غروب جنازه پسر جوانی آوردن همکارم پاشد کارهاشون انجام بده یهو گوشیش زنگ خورد کارشو سپرد به من رفت بیرون کسی هم نبود فقط من بودم و جنازه پسر جون تو دلم افسوس میخورد یهو یه نسیم خیلی خنکی بهم خورد فک کردم پنجره بازه نگاه کردم دیدم نیست بیخیال شدم کاور جنازه رو آماده کردم برگشتم سمت جنازه دیدم که سینه اش بالا و پایین میشه فکر کردم خیالاتی شدم دستکش دستم کردم ماسکمو زدم جنازه جوان روی میز بود دوباره حرکت ضعیف سینه اش رو دیدم نمیدونستم خیالاتی شدم یا نه و یه ترسی تو جونم نشست رفتم منتظر همکارم شدم دیدم با لبخندون اومد ولی وقتی رنگمو ذید متعجب پرسید چی شده ولی واقعیتش روم نشد بگم ترسیدم ترجیح دادم سکوت کنم جلو بیمارستان غوغایی بود فامیلهای جوان شئون میکردن مادرش بیتابی میکرد میگفت یا فاطمه زهرا بهم گفتی بچتو بهت میبخشم التماس میکرد بیاد پیش فرزندش میگفت زنده اس بچم نمرده ...وقتی حرفهای مادرش میشنیدم قلبم می ایستاد ...
با همکارم برگشتیم غسال خانه ولی تا همکارم جنازه رو دید با صدای بلند گفت یا ابلفض ....
متعجب برگشتم سمتش هول زده گفت یا امام حسین جنازه نفس میکشه....
سریع با کادر اورژانس تماس گرفتن اومدن علائم حیاتی جوان رو بررسی کردن در مقابل جلو چشم همه جوان برگردون به بخش مراقبتهای ویژه نمیدونم مادر جوان چه خوبی کرده بود خدا اینجوری جوابش داد بعد ماها بیمار سرطانی خوب شد و به زندگی معمولی برگشت هیچ موقع این اتفاق فراموش نمیکنم
سالها گذشت تا من تصادف کردم بخاطر اینکه تاریخ گواهینامه ام گذشته بود افتادم زندان باید دیه فرد کشته شده رو میدادم یه سال بود زندانی بودم فهمیدم یه خیر دیه منو داد و آزاد شدم بعد آزادی آدرس خیر گرفتم برا تشکر رفتم دم منزلشون تو همون نگاه اول من مادر جوان که همون خیر من بود شناختم از فرزندشون سوال کردم گفت خداروشکر خوب هستن ...
همیشه به این موضوع فکر میکنم مگه میشه خوبی که بخاطر خدا انجام میشه بی جواب بمونه نه نمیشه ....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢#صیغه_موقت_زن_دلربا ( این داستان واقعی است !)
چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشوییام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباطمان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی میكند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگیاش وی را بهطور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول كرد. چون میدانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. این اقدام خود را از وی مخفی كردم.
دیالوگ با اجنه
مرد شاكی ادامه داد: در محل كار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او میماندم و به همسرم هم میگفتم به خاطر اضافه كار بعضی شبها مجبورم دیرتر به خانه بیایم اما این خوشی دیری نپایید و حدود 10 روز از رابطه ما گذشته بود كه متوجه بعضی رفتارهای عجیب و ترسناك این زن شدم.او رفتار مرموزی داشت، گاهی به من زل میزد و حرفهای عجیب و غریبی رد و بدل میكرد طوری كه انگار با موجود دیگری در حال صحبت است. وقتی هم از او در این باره سوال میكردم نگاهی خوفآور به من میكرد و لبخندی غیر عادی میزد.این رفتارها ادامه پیدا كرد تا اینكه یك شب كه پیش او بودم از من خواست لامپهای خانه را خاموش و ساكت گوشهای بنشینم. چیزی نگذشت كه از جا بلند شده و ضربه محكمی به شیشه پنجره زد و زوزهای كشید و نشست. سر جایم خشكم زد با ترس از او علت این كار را پرسیدم. او كه از دستش خون زیادی جاری شده بود گفت شیطان قصد ضربه زدن به تو را داشت جلویش را گرفتم.
حمله وحشیانه شیاطین
شاكی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد كه از خانهاش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یك جنگیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری كه این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است
وی از من خواست چیزی در این باره به كسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم گرفت.فردا شب وقتی دوباره با ترس ولرز به منزل وی رفتم یكمرتبه زوزههای وحشتناكی را شنیدم كه از داخل حمام به گوش میرسید. وقتی از او در این باره سوال كردم گفت اجنه برای عقد من و او جشنی به پا كردهاند.من كه داشتم قالب تهی میكردم بلافاصله از خانه او گریخته و به منزلم رفتم اما او دست بردار نبود او مدام با من تماس میگرفت و میخواست پیش او بروم و وقتی از این كار امتناع كردم، گفت جنها بعد از آنكه خانهاش را ترك كردهام او را بارها مورد هجوم خود قرار داده و زخمی كردهاند! «ش» گفت اجنه از اینكه حرمت جشن آنها را پاس نداشته و این رابطه را تمام كردهام عصبانی شده و تهدید كردهاند اگر شوهرت برنگردد هم تو و هم او را خواهیم كشت! نمی دانستم چه كار كنم از نگرانی اینكه این قضیه صحت داشته باشد و واقعا بلایی سر او بیاید به خانهاش رفتم. او زخمهایی كه به جای ناخن میمانست روی بدن خود نشان داد و از من خواست با او ازدواج كنم.
ضبط صوتی در حمام
مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاكی بر سرم بریزم این رابطه كج دار و مریز ادامه داشت تا اینكه یكروز كه دوباره صداهای عجیب و غریب از حمام میآمد و او هم مشغول ظرف شستن بود ترس را كنار گذاشته و داخل حمام رفتم.از مشاهده آنچه میدیدم خشكم زد . ضبطی را دیدم كه داخل حمام قرار داده شده واین صداهای وحشتناك از آن خارج میشود. خونم از كلاه بزرگی كه بر سرم رفته بود به جوش آمد. از حمام بیرون آمده و دعوای مفصلی با او راه انداختم. بعد از ترك وی از اینكه از دست این زن مالیخولیایی و متوهم خارج شدهام احساس راحتی میكردم اما این آسایش دیری نپایید و چند روز بعد متوجه تماس تلفنی شدم كه این زن دیوانه با همسرم برقرار و قضیه رابطه مرا با وی برملاكرده بود.از آن روز دیگر زندگی واقعا برای من زهرمار شد حال كه در آستانه جدایی با همسرم قرار دارم آمدهام از این زن مكار شكایت كنم. هنوز نمیدانم با این تحصیلات بالا چطور گول ادعاهای این زن حقهباز را خوردم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh