eitaa logo
داستان های آموزنده
67.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
محبت کردن به بعضی از آدما شبیه آب ریختن پای گلدان گل مصنوعیه!!... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد : ای پروردگار جهانیان ! جواب آمد : لبیك! سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان! جواب آمد :‌لبیك! سپس عرض كرد :‌ای پروردگار گناه كاران ! موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك! حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ، سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود : ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟🍃🍃 ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸ضحی 🌸قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ _....از صحابه در رو شکستن و آتیش زدن و به زور وارد شدن و امیر المومنین رو دست بسته برای بیعت به مسجد بردن و ایشون توی این حادثه سقط جنین کرد و پهلوش شکست و چندین روز بعد از تاریخ وفات پیامبر از دنیا رفت شهید شد! صورت ژانت جمع شد: _واقعا؟ دختر پیامبرتون توی این ماجرا کشته شد؟ _بله برای اینکه همین سوال رو ایجاد کنه در دل تاریخ که امت هنوز دو ماه از فوت پیامبرش نگذشته چه بلایی به سر دختر 18 ساله پیامبر آورد که از دنیا رفت؟ دختری که تا این حد پیامبر تکریمش میکرد و به گواه همون تاریخ عالمه و عابده و طبق آیه تطهیر اهل بیت پیامبر بود چرا این بلا رو به سرش آوردن؟ فاطمه اول آبرو و شانیت اجتماعی و بعد فرزندش محسن و بعد جانش رو تقدیم کرد تا این شاخه نخشکه قطعا اگر اون اتفاق نمی افتاد این ماجرا در دل تاریخ گم میشد و چیزی تحت عنوان برزمین باقی نمیموند یعنی به عنوان هدف والای اسلام اصلا مطرح نمیشد تمامش میشد خلافت و تهش همین قاعده که حق با غالب است! ولو فاسق باشد!! چیزی که با اساس سیره پیامبر و منطق قرآن به طور جد در تضاده شما که قرآن رو یک بار از رو خوندید بگید منطق قرآن اینه؟! و حالا چه کسی اینجا بزرگترین سهم رو برمیداره؟! ژانت گنگ گفت: _منظورت چیه گفتی فاطمه این فداکاری رو برای حفظ حقیقت و روح اسلام انجام داده دیگه _آره درسته ولی بزرگترین هزینه رو امیرالمومنین داد در این ماجرا یعنی بزرگترین هزینه ای که میشد داد در طول تاریخ امیرالمومنین رو توی این ماجرا تصور کنید ولی خدا بعد از پیامبره از اوصاف ولی اینه که علم و عنان زمین و آسمان رو در اختیار داره و نبض زمان براش میزنه واسطه فیض مخلوقات و حلقه اتصال خدا و بندگانه بقول خودمون لنگر آسمان و زمینه با این اوصاف حقش رو که خلافته غصب میکنن خب خلافت محبوبیتی در نزدش نداره از حیث دنیایی چون مثل باقی حکام قصد چپاول و خوشگزرونی نداره و اینو سالها بعد وقتی به حکومت میرسه ثابت میکنه ولی از این جهت که موهبتیه برای خدمت به خلق و تحقق همون هدف اصلی که گفتم که وظیفه امامه خب طبعا باید برای به دست آوردنش تلاش کنه اگر کسی از حق خودش و حق بقیه بگذره که دیگه عادل نیست! اما ایشون بخاطر اینکه در خطر نیفته و برادر کشی و اختلافات درونی در همون بدو ظهور اسلام رو نابود نکنه مامور به سکوته! مثل هارون که به موسی گفت تو گفتی بخاطر حفظ وحدت امت سکوت کنم و من اینکار رو کردم برای همینه که پیامبر میفرماید یاعلی تو برای من مانند هارون برای موسی هستی! و روایت هست که وقتی امیرالمومنین رو دست بسته برای بیعت میبردن همین آیات رو میخوند! پس تو چون اسلام نوپاست و کافیه اختلافات داخلی بالا بگیره تا یک قدرت خارجی با خیال راحت تمام امت اسلامی رو از بین ببره و برای همیشه این اتفاق به تاریخ بپیونده! همون موقع تمدن ها که از رشد این قدرت جدید نگرانی داشتن منتظر فرصت بودن هم ایران هم روم اتفاقا همون زمان هم ایران به سر حدات اسلام حمله کرد و جنگ ها و فتوحاتی که صورت گرفت آغاز شد پس امیرالمومنین سکوت کرده! ولی حق داره که بیعت نکنه لااقل اعتراضش رو بیان کنه! که در تاریخ ثبت بشه اعتراضی بود وگرنه که اصلا میگفتن بابا حقی نبوده خود طرف اومد بیعت کرد! بیعت نکردنش هم به جایی برنمیخورد چون همه امت تطمیع شده بودن سر قضیه خلافت ولی حمله کردن به خونه برای گرفتن بیعت حالا باز شما امیرالمومنین رو تصور کن مردی که گفتم انسان کامله تجلی غیرت و قدرت خداست و کائنات گوش به فرمانش و بسیار هم به همسرش علاقه منده و اون رو امانت پیامبر میدونه پیامبری که امامش بوده و عاشقانه دوستش داره اصلا فاطمه رو امانت الهی میدونه و فاطمه هم یک انسان کامله! ببین ما یه صفت خوب تو هم دیگه میبینیم عاشق هم میشیم دو تا انسان کامل چقدر میتونن همدیگه رو دوست داشته باشن؟! با این حال امر چیه؟! تکلیف در اون مقطع چیه؟ سخت ترین کار دنیا در اون شرایط سکوت... یعنی تو اجازه بدی فاطمه که نهایت احترام و علاقه رو بهش داری* چون تو امام هستی و شان ولایت مطرحه از تو دفاع کنه و پیش چشم تو کتک بخوره طوری که فرزندت از بین بره و همون فاطمه رو هم با همون اتفاق از دست بدی و تو دستگیر بشی و بزور ازت بیعت بگیرن خب هیچ مردی این شرایط رو تحمل نمیکنه چه برسه مردی که نسبت به غریبه ها هم غیور بود!* و چه برسه مردی که جنگاوره! در جنگ خیبر امیرالمومنین به تنهایی در یک قلعه رو از جا کند! دری که به عنوان حفاظ قلعه با کلی تدابیر و استحکامات نصب شده بود عمروبن عبدود پهلوان عرب رو به خاک انداخته اما امر سکوته! سخت ترین کار دنیا همینه سکوت در حال توانایی و تحمل دیدن چنین صحنه ای! هيچوقت... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎این نصیحت پشتش کلی آرامش بود... ‌ سوزنت گیرنکنه روآدما، روحرفا، رواتفاقا فقط رهاکن وبگذر ! نیازی نیست دنبالِ تجزیه وتحلیل هرچیزی باشی.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما میگن؛ "یه دل پاک همیشه دل خوش می‌مونه" اما من فکر می‌کنم که بیشتر وقت‌ها یه دل پاک خیلی بد ضربه می‌خوره چون انتظار چیزهای خوبی از بقیه داره ... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت صدوپنج 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضا(مهدا) بهار داشت تموم میشد و تابستان شروع می شد قرار شد آخر ماه مریم و سبحان عروسی کنن هنوز هم مریم حق نداشت خونه مادر شوهرش بیاد رسم اون زمان اینجور بود دو یا سه سال هم طول می کشید تا عروسی بگیرن تو این مدت خیلی بهم خوش گذشته بود با نجمه و دختراش می رفتیم امامزاده و سر چشمه سر زمین حالا سر سبز شده بود و آفتاب گردون ها گل های زرد کرده بودن می‌رفتیم از درخت ها میوه می چیدیم و رقیه خانم مربا درست می کرد گوجه ها رو رب می کرد و ترشی درست کرده بود اون زمان لباس عروس رو می دوختند و من تصمیم گرفتم یکی از لباس های رو که سعید برام فرستاده بود بدم مریم بپوشه _مبارکت باشه خونه تون قشنگ شده آخر ماه مریم هم میاد و زندگی مشترک تون رو شروع می کنید _ممنون خانم اگه شما نبودید باید یکی دوسال صبر می کردیم _شما گفتید من جای خواهرتون هستم پس این حرف ها رو نزنید _منم مثل برادرتون هستم می خواهید یه نامه بنویسید برای خانزاده ببرم فردا می خوام برم شهر بهش بدم خیلی خوشحال شدم _ممنون بنویسم میبری؟؟ _اره خانم میدم دست خودشون که کسی نفهمه _ممنون _خواهش می کنم خانم _شرمنده خانواده مریم سخت گیری هستند و نمی‌زارن مریم بیاد و هم رو ببینید _همون چندباری که آوردین مریم رو امامزاده ببینم ممنون شما هم خانزاده دوران عشق و عاشقی داشتین ؟؟ لبخندی زدم _یادش بخیر خانزاده هرسال میومد روستامون موقع انار چینی همو می‌دیدم و سعید باعث شد من برم عمارت خان بهادر و بعدش خان عزیز و بعداز اونم رفتم عمارت خان فریدون و سعید خیلی هوامو داشت و نرگس و مامان ش ومامان سعید هرکاری کردن من و سعید باهم ازدواج نکنیم ولی فایده نداشت ولی خانواده ش باعث شدن بچه م سقط بشه اونم دوبار از همون دوران که میومد روستامون یه بار برام هدیه آورد اخ یادش بخیر مثل شما که هدیه می خری واسه مریم ومیدی من براش ببرم _سبحان _بله _مادر بیا کمک کن دیگ رو از روی اجاق بردارم _باشه سبحان رفت _رقیه خانم سبحان فقط داشت ازمن بخاطر اینکه همه کارها درست شده که آخرماه عروسی کنه تشکر می کرد _چه عجب سبحان یادش افتاده ازتون تشکر کنه باید همون اول ازتون تشکر می کرد من مثل دخترم دوستت دارم خانم از اینکه الان هم آمدم فقط بخاطر دیگ بود رقیه خانم رو بغل کردم و بوسیدمش _ممنون رقیه خانم اگه منم اینجا دلتنگی نمی کنم بخاطر شماست که مثل مادرم برام عزیز هستید رقیه خانم منو بوسید _مادر دیگ رو پایین گذاشتم کاری ندارین؟؟ _نه مادر خدا خیرت بده فردا نامه م رو دادم سبحان برد نمی‌دونم چرا سعید اجازه نمی‌داد برم پیش خانواده م دلتنگشون بودم _خانم نامه تون رو بردم حجره فرش فروشی فریدون خان که سعید توش کار می کنه دادم به خودت آقا سعید _ممنون نامه نداد ؟؟ _نه خانم دم ظهر هم که می خواستم برگردم رفتم این پاکت رو داد گفت بدم به شما _پاکت رو باز کردم نوشته بود طاهره جان فعلا صبر کن خان نمی زاره راننده بیاد ببردت پیش خانواده ت اگه کم و کسری داری بگو تا برات فراهم کنم خودم هم بخاطر خان نمی تونم بیام دیدنت وگرنه خیلی دلم برات تنگ شده جات راحته اذیت نمی شی؟؟چون میدونم اسکندر و رقیه آدمای خوبی هستند گفتم بری اونجا خان اجازه بده حتما میام دیدنت خانمم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت صدوشش 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضا(مهدا) فصل زمستون داشت شروع میشد هوا سرد بود رقیه خانم بقیه رفته بودن جنگل تا چوب برای بخاری جمع کنن که زمستون برای بخاری چوب داشته باشن منم مشغول گشتن بودم که چوب پیدا کنم یهو دیدم یه بره توی رودخونه افتاده و دست و پا میزنه لباس گرم رو در آوردم تا نجاتش بدم ولی خودم خیس شدم وقتی بیرونش آوردم لباس گرمم رو دورش پیچیدم که سرما نخوره تا سبحان من دید زود آمد آتیش روشن کرد ولی مثل بید میلرزیدم تا خشک شدم و نجمه می خواست لباس گرم خودش رو بده قبول نکردم شب تب کردم و حالم بدتر شد هیچ دارو گیاهی برام اثر نداشت مجبور شدن فردا صبح ببرن شهر بیمارستان همراه سبحان و رقیه خانم رفتم نجمه چون حامله بود گفتن بمونه خونه بیمارستان بستری شدم حالم اصلا خوب نبود داشتم تو تب می سوختم گاهی هم لرز می کردم سبحان از ترس اینکه بلای سرم بیاد و خانزاده تنبه شون کنه رفت و همه چیز رو به سعید گفت سعید هم چون نگرانم بود سریع آمد بیمارستان دیدنم _طاهره کجاست ؟؟ _سلام خانزاده تو اتاق هست آمد بالای سرم _طاهره جان چی شده؟؟ دست به پیشونیم کرد _چرا این قدر تنش داغه ؟؟ _خانزاده دارو دادیم تا ظهر بهتر میشه _وای به حالتون اگه اتفاقی براش بیفته فهمیدین ؟؟ از ترس پرستار رنگ به رو نداشت _شب میام ببینم بهتر شده وگرنه من میدونم شما •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت صدوهفت 💢تاوان یک گناه 💢ارسالی از اعضا(مهدا) شب که سعید نتونست بیاد ولی فردا نزدیک ظهر آمد _طاهره بهتره _سلام خانزاده اره بهتره _مادرت پیششه؟؟ _بله آمد توی اتاق با دیدنش کلی خوشحال شدم _سلام خانزاده _سلام سعید یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد _سلام رقیه خانم تنها مون بزارین _چشم خانزاده _درم پشت سرت ببیند و به پرستارها و دکتر بگو کسی مزاحم مانشه _چشم رفت و در رو بست سعید کنارم نشست _خانمم چطوره ؟؟ _بهترم ممنون که آمدی سعید خیلی دلتنگت بودم _تو که می خواستی بری با برادر شهربانو ازدواج کنی _این حرف رو نزن سعید من خیلی دوست دارم _مگه نگفتم فقط خانمی کن چرا رفتی جنگل چوب بیاری که اینجوری بشه؟؟ _اگه می دونستم زودتر ازتون اجازه می گرفتم حداقل اون موقع می آمدین دیدنم لبخند زد و همو بغل کردیم _حالا که صاحب دوتا پسر شدی هنوزم من می خواهی؟؟ _صدتا زنم که خان برام بگیره بازم من تورو میخام طاهره باورکن رقیه خانم بیرون بود به پرستارها گفته بود خانزاده پیش کنه و کسی مزاحم ما نبود از دیدن سعید سیر نمی شدم ولی صد افسوس که لحظه جدایی سررسید _من باید طاهره برم وگرنه می ترسم خان ناراحت بشه بازم بهت سر می زنم _ممنون سعید خوشحال شدم دیدمت _منم خیلی خوشحال شدم خانمم همو بغل کردیم بوسیدیم _خداحافظ سعید _خیلی مواظب خودت باش چیزی می خواهی تا بگم برات تهیه کنن _نه همین که تو رو دیدم خیلی خوشحالم _میوه هایی که آوردم رو بخور تا زودتر خوب بشی _چشم _کاری داشتی به سبحان بگو بهم خبر بده وسعی کن دیگه بیمار نشی چون من طاقت شوندارم بیماری تو ببینم _باشه چشم در رو باز کرد و با لبخند ازم جدا شد منم بهش لبخند زدم کاش یک هفته بستری میشدم تا سعید میومد دیدنم دکترعصر آمد و گفت حالتون خداروشکر خیلی بهتره فردا مرخص نشین _نمیشه بیشتر بمونم ؟؟ _نه دعا کن به گوش خان نرسه وگرنه برای همه مون بد میشه خانم فهمیدم خان از اینکه سعید آمده دیدنم خبر نداره •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
گَر وا نمیکنی گِره ای ، خود گِره مشو ... ابرو گشاده باش ، چو دستت گشاده نیست ... صائب تبریزی ⚘ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا اونقدرا هم... بی حساب و کتاب نیست هرچی با هرکه کنی برتو همان میگذره... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
وابستگی روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملی در میان چادری زیبا که طناب‌هایش به گل‌میخ‌های طلایی گره‌خورده‌اند، نشسته است. گدا وقتی این‌ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف‌های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده‌ام اما با دیدن این‌همه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم. درویش خنده‌ای کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامی این‌ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی‌هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه‌ی گداییم را در چادر تو جاگذاشته‌ام. من بدون کاسه‌ی گدایی چه کنم؟ لطفاً کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم. صوفی خندید و گفت: دوست من، گل‌میخ‌های طلای چادر من در زمین فرورفته‌اند، نه در دل من، اما کاسه‌ی گدایی تو هنوز تو را تعقیب می‌کند. نتیجه‌ی اخلاقی: در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟ضحی 🌸قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ _هیچوقت از ذهن پاک نمیشه خود امیرالمومنین در نهج البلاغه خوندید احتمالا درباره اون اتفاق میفرماید بعد از اون اتفاق سالهاست خار در چشم و استخوان در گلو روزگار میگذرونم یعنی دردی که هر لحظه همراهته! تصور کن یه خار 25 سال توی چشمت باشه و نتونی درش بیاری! ژانت_خب آخه چرا؟ _بخاطر اینکه اونجا شمشیر کشیدن و جنگیدن میشد شورش و اونوقت این توجیه وجود داشت که کل خانواده و پنج شش نفر از صحابه پیامبر که اونجا بودن قتل عام بشن و این قضیه الی الابد دفن بشه ولی مصلحت این بود که همه زنده بمونن و سالها بعد تک به تک سهم خودشون رو بردارن و نقش خودشون رو بازی کنن هم خود امیرالمومنین(ع) و هم فرزندانشون حسن و حسین(ع) درسته دل با انتقام و کتک کاری خنک میشه ولی مصلحت این نیست همونطور که مصلحت بود فاطمه خودش رو قربانی کنه تا یک حقیقت رو ثبت کنه مصلحت بود بقیه اعضای خانواده بمونن تا این مسیر به اون شکلی که برنامه ریزی شده پیش بره سخته ولی لازمه... برای همین میگم سخت ترین سهم سهم امیرالمومنینه این آدم همه چیزش برای خداست از خودش و برای خودش چیزی نمیخواد امام یعنی همین تسلیم محض... وقت برداشتن جسم داغ، همه که انگشت سبابه نمیشن که بسوزن و دم نزنن برای همینه که انقدر عزیزن چون بخاطر بقای اون هدف مقدس و نشونه گذاشتن برای ما ها هزینه های سنگینی پرداختن جملاتی روایت هست از امیرالمومنین در زمان دفن شبانه و مخفی فاطمه، که بیانگر حجم شرمندگی ایه که مولا توی دلش پنهان میکرد ایشون رو به پیامبر عرضه میدارند: یارسول الله امانتیت رو از من تحویل بگیر فقط بدون که من مقصر بلایی که سرش اومد نیستم امت تو اراده کرد برای هضم کردن فاطمه! عین عبارتی که استفاده میکنه همینه: "لـهضمها"...! و باز عرض میکنن: یا رسول الله تو ازخودش سوال کن استخبرهاالحال یعنی سوال پیچش کن چون خودش حرفی نمیزنه! مجبورش کن بهت بگه چه بلایی به سرش آوردن این مکالمات اگر چه تشریفاتیه اما بیانگر همون غم بزرگیه که توی دل ایشونه کتایون بی مقدمه گفت: _چرا پنهانی؟ چرا قبر دختر پیامبرتون جاش مشخص نیست؟ _ایشون در مدت زمان بیماری کسی رو به ملاقات نپذیرفت و وصیت کرد شبانه و تنها به خاک سپرده بشه و کسی برای نماز خوندن به پیکرش نیاد چون باید مشخص میشد که فاطمه به قهر از میان امت رفت اینهم در ادامه ی همون بود پیامبر در روزهای آخر عمر شریف حدیثی دارن به نام حدیث ثقلین که در اون میفرمایند تمام ماترک و ارث من برای امت دو چیزه کتاب خدا و و این دو هیچ وقت از هم جدا نمیشن تا وقتی که در روز قیامت در کنار حوض کوثر که یک حوض بهشتیه به من وارد بشن و این یعنی خط مشی قرآن هیچ گاه از خط مشی این خانواده جدا نیست و اونها در میان امت عاملان حقیقی به قرآن و سنت من هستن میبینید... پیامبر تمام کد ها رو داده بود به اندازه کافی حتی قرآن هم همینطور یادته حین مطالعه به یه آیه ای رسیدیدم که با تاکید از مسلمانها میخواست بدون اجازه وارد خانه کسی نشید یا اگر بهتون گفته شد برگردید برگردید؟! و گفتم این تاکید یکم عجیبه؟!! ژانت ناباور گفت: _اینایی که داری میگی واقعیت تاریخیه؟ _هر چی که گفتم با سند توی کتب تاریخی صحیح و مرجع هست!* آهی کشید: _خیلی دردناکه واقعا قلبم به درد اومد عجییه چرا حالم انقدر بد شد! کاش یکم آب بخورم... از جا بلند شد و برای خودش آب ریخت کتایون تمام مدت ساکت و صامت به دستهایی که روی پاهاش جمع کرده بود زل زده بود و از چهره اش جز بی تفاوتی و سکوت برداشت دیگه ای نمیشد کرد بلند شدم و چراغ پذیرایی رو روشن کردم جلوی آینه نم چشمهایی که کمی خیس شده بود رو گرفتم و چند بار پی در پی نفس کشیدم تا لرزش صدام رو مهار کنم بعد رو به بچه ها گفتم: _الان دیگه اذان میگن من میرم نماز بخونم اگر زحمتی نیست کنسرو گرم کنید بعد شام ادامه میدیم ژانت گرفته گفت: _باشه لبخندی زدم: _مرسی مهربون! خداخیرت بده شام که صرف شد کتایون پرسید: _حرفات تموم نشد درسته؟ _نه... هنوز حرف دارم اگر حوصله دارید _بحث حوصله نیست بحث باید تموم بشه دیگه نمیخوام آخرش بگی نذاشتید بحثمو کامل کنم و... لبخندی زدم: _بااشهه...حالا بگم؟ ژانت لبخندی زد: _آره بگو _خب در ادامه همون توضیحاتی که درباره ماهیت امام دادم سهم بیشتر و هزینه رشد و انسان سازی و امت سازی و تلاش امام برای حفظ امت و قربانی شدن بخاطر خدا و هدف در مواقع لزوم، بقیه ائمه هم همین مسیر و همین روال رو متناسب موقعیت و شرایط جامعه و تصمیمات انسانی طی کردن برگردیم به صدر اسلام بعد از این پس زدگی در پوشش خلافت اسلامی همون رویای صادقه پیامبر در مورد شجره خبیثه تعبیر شد و بنی امیه... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh