محبت کردن به بعضی از آدما
شبیه آب ریختن
پای گلدان
گل مصنوعیه!!...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣#حکایت
روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد :
ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیك!
سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد :لبیك!
سپس عرض كرد :ای پروردگار گناه كاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك!
حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم :
ای خدای گناهكاران ،
سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود :
ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟🍃🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸
_....از صحابه در رو شکستن و آتیش زدن و به زور وارد شدن و امیر المومنین رو دست بسته برای بیعت به مسجد بردن
و ایشون توی این حادثه سقط جنین کرد و پهلوش شکست و چندین روز بعد از تاریخ وفات پیامبر از دنیا رفت
شهید شد!
صورت ژانت جمع شد:
_واقعا؟
دختر پیامبرتون توی این ماجرا کشته شد؟
_بله
برای اینکه همین سوال رو ایجاد کنه در دل تاریخ
که امت هنوز دو ماه از فوت پیامبرش نگذشته چه بلایی به سر دختر 18 ساله پیامبر آورد که از دنیا رفت؟
دختری که تا این حد پیامبر تکریمش میکرد و به گواه همون تاریخ عالمه و عابده و طبق آیه تطهیر اهل بیت پیامبر بود
چرا این بلا رو به سرش آوردن؟
فاطمه اول آبرو و شانیت اجتماعی و بعد فرزندش محسن و بعد جانش رو تقدیم #ولایت کرد تا این شاخه نخشکه
قطعا اگر اون اتفاق نمی افتاد این ماجرا در دل تاریخ گم میشد و چیزی تحت عنوان #تشیع برزمین باقی نمیموند
یعنی #امامت به عنوان
هدف والای اسلام اصلا مطرح نمیشد تمامش میشد خلافت و تهش همین قاعده که حق با غالب است!
ولو فاسق باشد!!
چیزی که با اساس سیره پیامبر و منطق قرآن به طور جد در تضاده
شما که قرآن رو یک بار از رو خوندید بگید منطق قرآن اینه؟!
و حالا چه کسی اینجا بزرگترین سهم رو برمیداره؟!
ژانت گنگ گفت:
_منظورت چیه گفتی فاطمه این فداکاری رو برای حفظ حقیقت و روح اسلام انجام داده دیگه
_آره درسته ولی بزرگترین هزینه رو امیرالمومنین داد در این ماجرا
یعنی بزرگترین هزینه ای که میشد داد در طول تاریخ
امیرالمومنین رو توی این ماجرا تصور کنید
ولی خدا بعد از پیامبره
از اوصاف ولی اینه که علم و عنان زمین و آسمان رو در اختیار داره و نبض زمان براش میزنه
واسطه فیض مخلوقات و حلقه اتصال خدا و بندگانه
بقول خودمون لنگر آسمان و زمینه
با این اوصاف حقش رو که خلافته غصب میکنن
خب خلافت محبوبیتی در نزدش نداره از حیث دنیایی چون مثل باقی حکام قصد چپاول و خوشگزرونی نداره و اینو سالها بعد وقتی به حکومت میرسه ثابت میکنه
ولی از این جهت که
#خلافت موهبتیه برای خدمت به خلق و تحقق همون هدف اصلی که گفتم که وظیفه امامه خب طبعا باید برای به دست آوردنش تلاش کنه
اگر کسی از حق خودش و حق بقیه بگذره که دیگه عادل نیست!
اما ایشون بخاطر اینکه #اصل_اسلام در خطر نیفته و برادر کشی و اختلافات درونی در همون بدو ظهور اسلام رو نابود نکنه مامور به سکوته!
مثل هارون که به موسی گفت تو گفتی بخاطر حفظ وحدت امت سکوت کنم و من اینکار رو کردم
برای همینه که پیامبر میفرماید
یاعلی تو برای من مانند هارون برای موسی هستی!
و روایت هست که وقتی امیرالمومنین رو دست بسته برای بیعت میبردن همین آیات رو میخوند!
پس تو #مامور_به_سکوتی چون اسلام نوپاست و کافیه اختلافات داخلی بالا بگیره تا یک قدرت خارجی با خیال راحت تمام امت اسلامی رو از بین ببره و برای همیشه این اتفاق به تاریخ بپیونده!
همون موقع تمدن ها که از رشد این قدرت جدید نگرانی داشتن
منتظر فرصت بودن هم ایران هم روم
اتفاقا همون زمان هم ایران به سر حدات اسلام حمله کرد
و جنگ ها و فتوحاتی که صورت گرفت آغاز شد
پس امیرالمومنین سکوت کرده!
ولی حق داره که بیعت نکنه لااقل اعتراضش رو بیان کنه!
که در تاریخ ثبت بشه اعتراضی بود
وگرنه که اصلا میگفتن بابا حقی نبوده خود طرف اومد بیعت کرد!
بیعت نکردنش هم به جایی برنمیخورد چون همه امت تطمیع شده بودن سر قضیه خلافت
ولی حمله کردن به خونه برای گرفتن بیعت
حالا باز شما امیرالمومنین رو تصور کن
مردی که گفتم انسان کامله
تجلی غیرت و قدرت خداست و کائنات گوش به فرمانش
و بسیار هم به همسرش علاقه منده
و اون رو امانت پیامبر میدونه
پیامبری که امامش بوده و عاشقانه دوستش داره
اصلا فاطمه رو امانت الهی میدونه
و فاطمه هم یک انسان کامله!
ببین ما یه صفت خوب تو هم دیگه میبینیم عاشق هم میشیم
دو تا انسان کامل چقدر میتونن همدیگه رو دوست داشته باشن؟!
با این حال امر چیه؟!
تکلیف در اون مقطع چیه؟
سخت ترین کار دنیا در اون شرایط
سکوت...
یعنی تو اجازه بدی فاطمه که نهایت احترام و علاقه رو بهش داری* چون تو امام هستی و شان ولایت مطرحه از تو دفاع کنه و پیش چشم تو کتک بخوره
طوری که فرزندت از بین بره
و همون فاطمه رو هم با همون اتفاق از دست بدی و تو دستگیر بشی و بزور ازت بیعت بگیرن
خب هیچ مردی این شرایط رو تحمل نمیکنه چه برسه مردی که نسبت به غریبه ها هم غیور بود!*
و چه برسه مردی که جنگاوره!
در جنگ خیبر امیرالمومنین به تنهایی در یک قلعه رو از جا کند!
دری که به عنوان حفاظ قلعه با کلی تدابیر و استحکامات نصب شده بود
عمروبن عبدود پهلوان عرب رو به خاک انداخته
اما امر سکوته! سخت ترین کار دنیا همینه
سکوت در حال توانایی و تحمل دیدن چنین صحنه ای! هيچوقت...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎این نصیحت پشتش کلی آرامش بود...
سوزنت گیرنکنه روآدما،
روحرفا،
رواتفاقا
فقط رهاکن وبگذر !
نیازی نیست دنبالِ
تجزیه وتحلیل هرچیزی باشی....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدما میگن؛
"یه دل پاک همیشه دل خوش میمونه"
اما من فکر میکنم که بیشتر وقتها
یه دل پاک خیلی بد ضربه میخوره
چون انتظار چیزهای خوبی از بقیه داره ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت صدوپنج
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
بهار داشت تموم میشد و تابستان شروع می شد قرار شد آخر ماه مریم و سبحان عروسی کنن هنوز هم مریم حق نداشت خونه مادر شوهرش بیاد رسم اون زمان اینجور بود دو یا سه سال هم طول می کشید تا عروسی بگیرن
تو این مدت خیلی بهم خوش گذشته بود با نجمه و دختراش می رفتیم امامزاده و سر چشمه سر زمین حالا سر سبز شده بود و آفتاب گردون ها گل های زرد کرده بودن میرفتیم از درخت ها میوه می چیدیم و رقیه خانم مربا درست می کرد گوجه ها رو رب می کرد و ترشی درست کرده بود اون زمان لباس عروس رو می دوختند و من تصمیم گرفتم یکی از لباس های رو که سعید برام فرستاده بود بدم مریم بپوشه
_مبارکت باشه خونه تون قشنگ شده آخر ماه مریم هم میاد و زندگی مشترک تون رو شروع می کنید
_ممنون خانم اگه شما نبودید باید یکی دوسال صبر می کردیم
_شما گفتید من جای خواهرتون هستم پس این حرف ها رو نزنید
_منم مثل برادرتون هستم می خواهید یه نامه بنویسید برای خانزاده ببرم فردا می خوام برم شهر بهش بدم
خیلی خوشحال شدم
_ممنون بنویسم میبری؟؟
_اره خانم میدم دست خودشون که کسی نفهمه
_ممنون
_خواهش می کنم خانم
_شرمنده خانواده مریم سخت گیری هستند و نمیزارن مریم بیاد و هم رو ببینید
_همون چندباری که آوردین مریم رو امامزاده ببینم ممنون شما هم خانزاده دوران عشق و عاشقی داشتین ؟؟
لبخندی زدم
_یادش بخیر خانزاده هرسال میومد روستامون موقع انار چینی همو میدیدم و سعید باعث شد من برم عمارت خان بهادر و بعدش خان عزیز و بعداز اونم رفتم عمارت خان فریدون و سعید خیلی هوامو داشت و نرگس و مامان ش ومامان سعید هرکاری کردن من و سعید باهم ازدواج نکنیم ولی فایده نداشت ولی خانواده ش باعث شدن بچه م سقط بشه اونم دوبار
از همون دوران که میومد روستامون یه بار برام هدیه آورد اخ یادش بخیر مثل شما که هدیه می خری واسه مریم ومیدی من براش ببرم
_سبحان
_بله
_مادر بیا کمک کن دیگ رو از روی اجاق بردارم
_باشه
سبحان رفت
_رقیه خانم سبحان فقط داشت ازمن بخاطر اینکه همه کارها درست شده که آخرماه عروسی کنه تشکر می کرد
_چه عجب سبحان یادش افتاده ازتون تشکر کنه باید همون اول ازتون تشکر می کرد من مثل دخترم دوستت دارم خانم از اینکه الان هم آمدم فقط بخاطر دیگ بود
رقیه خانم رو بغل کردم و بوسیدمش
_ممنون رقیه خانم اگه منم اینجا دلتنگی نمی کنم بخاطر شماست که مثل مادرم برام عزیز هستید
رقیه خانم منو بوسید
_مادر دیگ رو پایین گذاشتم کاری ندارین؟؟
_نه مادر خدا خیرت بده
فردا نامه م رو دادم سبحان برد نمیدونم چرا سعید اجازه نمیداد برم پیش خانواده م دلتنگشون بودم
_خانم نامه تون رو بردم حجره فرش فروشی فریدون خان که سعید توش کار می کنه دادم به خودت آقا سعید
_ممنون نامه نداد ؟؟
_نه خانم دم ظهر هم که می خواستم برگردم رفتم این پاکت رو داد گفت بدم به شما
_پاکت رو باز کردم نوشته بود طاهره جان فعلا صبر کن خان نمی زاره راننده بیاد ببردت پیش خانواده ت اگه کم و کسری داری بگو تا برات فراهم کنم خودم هم بخاطر خان نمی تونم بیام دیدنت وگرنه خیلی دلم برات تنگ شده جات راحته اذیت نمی شی؟؟چون میدونم اسکندر و رقیه آدمای خوبی هستند گفتم بری اونجا خان اجازه بده حتما میام دیدنت خانمم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت صدوشش
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
فصل زمستون داشت شروع میشد هوا سرد بود رقیه خانم بقیه رفته بودن جنگل تا چوب برای بخاری جمع کنن که زمستون برای بخاری چوب داشته باشن منم مشغول گشتن بودم که چوب پیدا کنم یهو دیدم یه بره توی رودخونه افتاده و دست و پا میزنه لباس گرم رو در آوردم تا نجاتش بدم ولی خودم خیس شدم وقتی بیرونش آوردم لباس گرمم رو دورش پیچیدم که سرما نخوره تا سبحان من دید زود آمد آتیش روشن کرد ولی مثل بید میلرزیدم تا خشک شدم و نجمه می خواست لباس گرم خودش رو بده قبول نکردم شب تب کردم و حالم بدتر شد هیچ دارو گیاهی برام اثر نداشت مجبور شدن فردا صبح ببرن شهر بیمارستان همراه سبحان و رقیه خانم رفتم نجمه چون حامله بود گفتن بمونه خونه بیمارستان بستری شدم حالم اصلا خوب نبود داشتم تو تب می سوختم گاهی هم لرز می کردم سبحان از ترس اینکه بلای سرم بیاد و خانزاده تنبه شون کنه رفت و همه چیز رو به سعید گفت سعید هم چون نگرانم بود سریع آمد بیمارستان دیدنم
_طاهره کجاست ؟؟
_سلام خانزاده تو اتاق هست
آمد بالای سرم
_طاهره جان چی شده؟؟
دست به پیشونیم کرد
_چرا این قدر تنش داغه ؟؟
_خانزاده دارو دادیم تا ظهر بهتر میشه
_وای به حالتون اگه اتفاقی براش بیفته فهمیدین ؟؟
از ترس پرستار رنگ به رو نداشت
_شب میام ببینم بهتر شده وگرنه من میدونم شما
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢پارت صدوهفت
💢تاوان یک گناه
💢ارسالی از اعضا(مهدا)
شب که سعید نتونست بیاد ولی فردا نزدیک ظهر آمد
_طاهره بهتره
_سلام خانزاده اره بهتره
_مادرت پیششه؟؟
_بله
آمد توی اتاق با دیدنش کلی خوشحال شدم
_سلام خانزاده
_سلام
سعید یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد _سلام رقیه خانم تنها مون بزارین
_چشم خانزاده
_درم پشت سرت ببیند و به پرستارها و دکتر بگو کسی مزاحم مانشه
_چشم
رفت و در رو بست
سعید کنارم نشست
_خانمم چطوره ؟؟
_بهترم ممنون که آمدی سعید خیلی دلتنگت بودم
_تو که می خواستی بری با برادر شهربانو ازدواج کنی
_این حرف رو نزن سعید من خیلی دوست دارم
_مگه نگفتم فقط خانمی کن چرا رفتی جنگل چوب بیاری که اینجوری بشه؟؟
_اگه می دونستم زودتر ازتون اجازه می گرفتم حداقل اون موقع می آمدین دیدنم
لبخند زد و همو بغل کردیم
_حالا که صاحب دوتا پسر شدی هنوزم من می خواهی؟؟
_صدتا زنم که خان برام بگیره بازم من تورو میخام طاهره باورکن
رقیه خانم بیرون بود به پرستارها گفته بود خانزاده پیش کنه و کسی مزاحم ما نبود از دیدن سعید سیر نمی شدم ولی صد افسوس که لحظه جدایی سررسید
_من باید طاهره برم وگرنه می ترسم خان ناراحت بشه بازم بهت سر می زنم
_ممنون سعید خوشحال شدم دیدمت
_منم خیلی خوشحال شدم خانمم
همو بغل کردیم بوسیدیم
_خداحافظ سعید
_خیلی مواظب خودت باش چیزی می خواهی تا بگم برات تهیه کنن
_نه همین که تو رو دیدم خیلی خوشحالم
_میوه هایی که آوردم رو بخور تا زودتر خوب بشی
_چشم
_کاری داشتی به سبحان بگو بهم خبر بده وسعی کن دیگه بیمار نشی چون من طاقت شوندارم بیماری تو ببینم
_باشه چشم
در رو باز کرد و با لبخند ازم جدا شد منم بهش لبخند زدم
کاش یک هفته بستری میشدم تا سعید میومد دیدنم
دکترعصر آمد و گفت حالتون خداروشکر خیلی بهتره فردا مرخص نشین
_نمیشه بیشتر بمونم ؟؟
_نه دعا کن به گوش خان نرسه وگرنه برای همه مون بد میشه خانم
فهمیدم خان از اینکه سعید آمده دیدنم خبر نداره
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
گَر وا نمیکنی گِره ای ،
خود گِره مشو ...
ابرو گشاده باش ،
چو دستت گشاده نیست ...
صائب تبریزی ⚘
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا اونقدرا هم...
بی حساب و کتاب نیست
هرچی با هرکه کنی
برتو همان میگذره...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
وابستگی
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملی در میان چادری زیبا که طنابهایش به گلمیخهای طلایی گرهخوردهاند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریفهای زیادی از زهد و وارستگی شما شنیدهام اما با دیدن اینهمه تجملات در اطراف شما، کاملاً سرخورده شدم.
درویش خندهای کرد و گفت: من آمادهام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپاییهایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسهی گداییم را در چادر تو جاگذاشتهام. من بدون کاسهی گدایی چه کنم؟ لطفاً کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گلمیخهای طلای چادر من در زمین فرورفتهاند، نه در دل من، اما کاسهی گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند.
نتیجهی اخلاقی:
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟ضحی
🌸قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰
_هیچوقت از ذهن پاک نمیشه
خود امیرالمومنین در نهج البلاغه خوندید احتمالا درباره اون اتفاق میفرماید
بعد از اون اتفاق سالهاست خار در چشم و استخوان در گلو روزگار میگذرونم
یعنی دردی که هر لحظه همراهته!
تصور کن یه خار 25 سال توی چشمت باشه و نتونی درش بیاری!
ژانت_خب آخه چرا؟
_بخاطر اینکه اونجا شمشیر کشیدن و جنگیدن میشد شورش و اونوقت این توجیه وجود داشت که کل خانواده و پنج شش نفر از صحابه پیامبر که اونجا بودن قتل عام بشن و این قضیه الی الابد دفن بشه
ولی مصلحت این بود
که همه زنده بمونن و سالها بعد تک به تک سهم خودشون رو بردارن و نقش خودشون رو بازی کنن
هم خود امیرالمومنین(ع) و هم فرزندانشون حسن و حسین(ع)
درسته دل با انتقام و کتک کاری خنک میشه
ولی مصلحت #دین_خدا این نیست
همونطور که مصلحت بود فاطمه خودش رو قربانی کنه تا یک حقیقت رو ثبت کنه مصلحت بود بقیه اعضای خانواده بمونن تا این مسیر به اون شکلی که برنامه ریزی شده پیش بره
سخته ولی لازمه...
برای همین میگم سخت ترین سهم سهم امیرالمومنینه
این آدم همه چیزش برای خداست از خودش و برای خودش چیزی نمیخواد
امام یعنی همین
تسلیم محض...
وقت برداشتن جسم داغ، همه که انگشت سبابه نمیشن که بسوزن و دم نزنن
برای همینه که انقدر عزیزن
چون بخاطر بقای اون هدف مقدس و نشونه گذاشتن برای ما ها هزینه های سنگینی پرداختن
جملاتی روایت هست از امیرالمومنین در زمان دفن شبانه و مخفی فاطمه، که بیانگر حجم شرمندگی ایه که مولا توی دلش پنهان میکرد
ایشون رو به پیامبر عرضه میدارند:
یارسول الله امانتیت رو از من تحویل بگیر فقط بدون که من مقصر بلایی که سرش اومد نیستم
امت تو اراده کرد برای هضم کردن فاطمه!
عین عبارتی که استفاده میکنه همینه: "لـهضمها"...!
و باز عرض میکنن:
یا رسول الله تو ازخودش سوال کن
استخبرهاالحال
یعنی سوال پیچش کن چون خودش حرفی نمیزنه!
مجبورش کن بهت بگه چه بلایی به سرش آوردن
این مکالمات اگر چه تشریفاتیه اما بیانگر همون غم بزرگیه که توی دل ایشونه
کتایون بی مقدمه گفت:
_چرا پنهانی؟
چرا قبر دختر پیامبرتون جاش مشخص نیست؟
_ایشون در مدت زمان بیماری کسی رو به ملاقات نپذیرفت و وصیت کرد شبانه و تنها به خاک سپرده بشه و کسی برای نماز خوندن به پیکرش نیاد
چون باید مشخص میشد که فاطمه به قهر از میان امت رفت
اینهم در ادامه ی همون #تصمیم_آگاهانه بود
پیامبر در روزهای آخر عمر شریف حدیثی دارن به نام حدیث ثقلین
که در اون میفرمایند تمام ماترک و ارث من برای امت دو چیزه
کتاب خدا #قرآن و #اهلبیتم
و این دو هیچ وقت از هم جدا نمیشن تا وقتی که در روز قیامت در کنار حوض کوثر که یک حوض بهشتیه به من وارد بشن
و این یعنی
خط مشی قرآن
هیچ گاه از خط مشی این خانواده جدا نیست و اونها در میان امت عاملان حقیقی به قرآن و سنت من هستن
میبینید...
پیامبر تمام کد ها رو داده بود به اندازه کافی
حتی قرآن هم همینطور
یادته حین مطالعه به یه آیه ای رسیدیدم که با تاکید از مسلمانها میخواست بدون اجازه وارد خانه کسی نشید
یا اگر بهتون گفته شد برگردید برگردید؟!
و گفتم این تاکید یکم عجیبه؟!!
ژانت ناباور گفت:
_اینایی که داری میگی واقعیت تاریخیه؟
_هر چی که گفتم با سند توی کتب تاریخی صحیح و مرجع هست!*
آهی کشید:
_خیلی دردناکه واقعا قلبم به درد اومد
عجییه چرا حالم انقدر بد شد!
کاش یکم آب بخورم...
از جا بلند شد و برای خودش آب ریخت
کتایون تمام مدت ساکت و صامت به دستهایی که روی پاهاش جمع کرده بود زل زده بود و از چهره اش جز بی تفاوتی و سکوت برداشت دیگه ای نمیشد کرد
بلند شدم و چراغ پذیرایی رو روشن کردم
جلوی آینه نم چشمهایی که کمی خیس شده بود رو گرفتم و چند بار پی در پی نفس کشیدم تا لرزش صدام رو مهار کنم
بعد رو به بچه ها گفتم:
_الان دیگه اذان میگن من میرم نماز بخونم
اگر زحمتی نیست کنسرو گرم کنید
بعد شام ادامه میدیم
ژانت گرفته گفت:
_باشه
لبخندی زدم:
_مرسی مهربون! خداخیرت بده
شام که صرف شد کتایون پرسید:
_حرفات تموم نشد درسته؟
_نه...
هنوز حرف دارم اگر حوصله دارید
_بحث حوصله نیست بحث باید تموم بشه دیگه نمیخوام آخرش بگی نذاشتید بحثمو کامل کنم و...
لبخندی زدم:
_بااشهه...حالا بگم؟
ژانت لبخندی زد:
_آره بگو
_خب در ادامه همون توضیحاتی که درباره ماهیت امام دادم
سهم بیشتر و هزینه رشد و انسان سازی و امت سازی و تلاش امام برای حفظ امت و قربانی شدن بخاطر خدا و هدف در مواقع لزوم،
بقیه ائمه هم همین مسیر
و همین روال رو متناسب موقعیت و شرایط جامعه و تصمیمات انسانی طی کردن
برگردیم به صدر اسلام
بعد از این پس زدگی در پوشش خلافت اسلامی همون رویای صادقه پیامبر در مورد شجره خبیثه تعبیر شد و بنی امیه...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh