سلام همراهان عزیز داستان زندگی نفس در قفس به پایان رسید اگر نظریانقدی به داستان دارید می تونید با ما به اشتراک بگذارید ومانظرات شما رو در کانال درج کنیم
@zahraB18
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_1
🪶قسمت اول
سلام .. من تو خانواده نسبتا #فقیر بدنیا اومدم چون وضع مالی خوبی نداشتیم و تو روستا زندگی میکردیم که جز #کشاورزی شغل دیگه. ای اونجا نبودو خونه هم نداشتیم خونه پدر بزرگ پدری ام بود دیگه نمیشد همه اونجا باشیم چون عموم اینا هم بودن روستا برای کسایی که زمین از خودشون داشتن خوب بود ولی پدرمون نه زمینی داشت و نه سرمایه آنچنانی😕 به همین خاطر مجبور بود بره شهرستان برای کار خلاصه تا کلاس سوم من شهرستان بودم با #خانوادم یکی از روز ها پدرم مریض شد جوری که تا چند ماه افتاد تو خونه و مادرم جمعش میکرد #افسردگی شدید گرفت و مغزش مشکل پیدا کرد دیگه مث ی آدم معمولی نبود عین دیوونه ها شده بود ی ماه تیمارستان بود تو این مدت که مریض شد مادرم منو خواهرم فرستاد روستا که ما پدرمون نبینیم به چه حال رو روزی افتاده😢 و چون وضع مالی خوبی نداشتیم و از پس مخارج ما بر نمیومد همون پس اندازی هم ک داشتیم خرج پول دکتر و دوا درمون پدرم شد کلاس سوم من همون شهرستان درس خوندم و باید میرفتم چهارم دیگه همون روستا برام ثبت نام کردن و خواهر کوچیک هم باید میرفت مدرسه برا اونم #ثبت نام کردیم چون روستا مدرسه نزدیک بود و پیاده میرفتیم و خرج آنچنانی هم نداشت دیگه موندیم همون جا و خرجمون پدربزرگم میداد.
تو روستا مسجد داشتیم و اونجا کلاس قرآن میزاشتن مجانی برا بچه ها دیگه تصمیم گرفتم برم #مسجد و قرآن یاد بگیرم یک سال و نیم طول کشید که تونستم قرآن و نماز یاد بگیرم و هم نماز میخوندم و هم بچه های که درس #قرآن یاد میگرفتن به اونا یاد بدم که کمکی باشم برای مولوی مسجد ی پدر پیری بودن که هم موذن مسجد بودن و هم نماز جماعت میخوندن و هم به بچه ها قرآن یاد میدادن چند سالی هست که فوت کردن🥺 الله جنت الفردوس نصیبشون کنه واقعا برای بچه ها زحمت کشیدن ... روزهایی که ایشون وقت نمیکردن من به بچه ها یاد میدادم چون دیگه کامل #قرآن یاد گرفته بودم و برا خودم ی پا استاد شده بودم دیگه شب ها روزهامون همین طور میگذشت تنها چیزی که #آزارم میداد دوری از پدر و مادرم بود و هم چنین کمبود محبت از طرف اون ها تازه من یکم بزرگ تر بودم خواهر طفلی من ک از همون پیش دبستانی ازشون #جدا شد و اونم مث من یه بدبخت دیگه فقط سه ماه تعطیل میرفتیم پیششون و یا۱۵روز تعطیلات سال نو مثل غریبه ها شده بودیم با #پدر و مادرمون چون ن محبتی بودو نه دیداری ....
الحمدلله #پدرم به حالت عادی برگشتو بهتر شد ولی دیگه اون قرص هارا همیشه باید مصرف میکرد و اگر یکمی #ناراحتی میکرد دیگه باز مث قبل میشد... مادرم دیگه مارو سپرده بود ب خانواده خودش روز هاو شب ها #تکراری بودن رفتن به مدرسه ی جورایی عذاب آور بود هم برا من هم برا آبجی کوچیکم دیگه شب هارو روز ها همین طور میگذشت دوری از پدر و مادر و #بدبختی و نداری نداشتن پول نداشتن لباس درست و درمون نداشتن کفش و هزار چیز دیگه که همیشه #حسرتش بدلمون موند اونایی که میدونستن لباس نداریم #لباس #کهنه اشون که نمیپوشیدن میاوردن برا ما ما هم دیگه مجبور بودیم بپوشیم چون واقعا پولی نداشتیم 😢یادمه که از استان برا مدرسه ی نامه اومده بود که با بچه های تو شهر ی مسابقه #فوتسال برگذار میشه منم فوتبالم عالی بود همیشه تو مدرسه زنگ ورزش بیشتر فوتبال بازی میکردیم ی علاقه خاصی ب فوتبال داشتیم منو #همکلاسی هامون خلاصه هر بار که بازی میکردیم مابرنده میشدیم بیشتر گل هارا هم من میزدم مدیر مدرسه گفت هرکسی که فوتبالش خوبه شرکت کنه و برای مسابقه آماده باشه رفیقام گفتن ک منم اسمم بنویسم و من چون #کفش هام پاره بود گفتم نه من شرکت نمیکنم
چون کفش نو نداشتم💔 میرفتیم تو شهر با بچه های شهر از اینکه خجالتی بکشم بهتره نرم و گفتم اجازه ندارم بقیه دوستام شرکت کردن و متاسفانه باخت داده بودن ....
من درس هام خوب بود با اینکه بیشتر وقتا کارا خونه را هم انجام میدادم ولی بازم خوب بود دیگه ب هر #بدبختی و #بیچارگی بود سوم راهنمایی هم تموم شد
🪶#ادامه_دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱
🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_10
🪶 قسمت دهم
سبحان الله😟 وقتی پیامش باز کردم حالم بد شد مسخرم کرد منم براش پیام فرستادم که به الله امیدوارم و صبر دارم حقمو ازت میگیره ..برای شوهرم زنگ زده بود شوهرم دوباره باهام دعوا کرد و یه سیلی بهم زد😞
گوشیمو ازم گرفت و زد به دیوار گوشیم شکست گفت چرا براش پیام فرستادی گفتم اول گوشیو نگا کن چی پیام دادم بعد بزن .ولی اون فقط به حرف خودش بود تا اینکه چند روز بعد از فوت فامیلمون برگشتیم خونه....
رسیدیم خونه شب بود شوهرم رفت پیش اون زنش ،با منم قهر بود که چرا برای زنش پیام فرستادم .صبحش اومد پیشم گفت اون دست به قرآن گذاشته که در موردت حرفی نزده😳 و منم #الکی شلوغ کردم، به همسرم گفتم ولش کن حالا گفته یا نگفته من #کتک خوردم و گوشی من شکسته ول کن تورا خدا دیگه حوصله ندارم😒 ولی مطمعن هستم که در موردم گفته بود حرفای دروغ .نزدیک ظهر بود که من از خونه رفتم بیرون میخاستم برم خونه یکی از دوستام رفتم و بعد چند #دقیقه برگشتم. هووم موقع رفتن منو دید ولی موقعی که من اومدم دوباره تو خونه #متوجه حضور من نشد من تو هال بودم و اونم تو اتاق خواب،داشت با گوشیش با یکی صحبت میکرد در اتاقشم باز بود منم طبق معمول رفتم تو آشپزخونه که یه چیزی بردارم ناخودآگاه صدای هووم شنیدم که میگفت #شوهرم دیشب اومده بود پیشم منم جلوش گریه کردم و ازین حرفا قسم به #قرآن هم که خوردم ...باخنده میگفت شوهرم حرفامو باور کرده.
باحالت ناراحت داشتم میرفتم بیرون که هنوز دم در #نرسیده بودم گفت این بچه نداره برا همین زورش میاد حسودی میکنه بمن ...
وقتی این حرفو شنیدم دنیا انگار رو سرم آوار شد😳 دیگه نا نداشتم همون دم در دست و پام سست شد و افتادم و #شروع کردم به گریه کردن 😭نفس نفس میزدم گریه ام بند نمیومد خیلی این حرفش برام #سنگین بود
بعد چند دقیقه دیگه همون جور رفتم پیش رفیقم اونم بهم گفت چته چرا گریه میکنی گریه ام بند نمیومد اونم طفلی مونده بود من چرا اینجور شدم ...آخرش که دیگه آروم شدم گفت چته گفتم هیچی بیا که هووم اینجور گفته ...گفت ولش کن به خاطر حرف اون ...گفتم نگو برام واقعا سخته که اومده تو زندگیم شوهرم و همه چیو ازم گرفته حالا چرا #طعنه میزنه من که کاریش ندارم آخه این بحث و دعوا چه ربطی به بچه داشت که اسم بچه رو میاره وسط خلاصه اونروز خیلی برام سخت گذشت اون از اون #پیامش که گفت برو به خدات امیدوار باش اینم ازین حرفش 🥺..دیگه واقعا از ته دلم به الله گفتم یا الله جان به خودت #واگذارش میکنم 🤲اگه تو بخوایی به کسی اولاد بدی میدی بخایی ام ازش میگیری اینا همه دست تو است خدا جان
این بنده ای که اینقد #غرور داره آیا صدای #غرورشو نمیشنوی😞 دیگه باز هم روز ها و شب ها تکراری دلم میخواست برا پسرعمه ام زنگ بزنم باهاش دوباره حرف بزنم ولی باز میگفتم ولش کن ..ولی همش با خودم میگفتم اگه به اون میرسیدم این همه بلا سرم #نمیومد ازون ور درد جدایی اون ازین ورم درد زندگیم ...روز ب روز #لاغر و ضعیف تر میشدم همه میگفتن نکنه #معتاد شدی چی میزنی...هیچ کس از دلم خبر نداشت که چه غم سنگینی داشتم
تو این مدت اینقد درگیر زندگی پر مشقتم بودم که از خواهرم غافل میشدم. خواهر کوچولوم دیگه واس خودش بزرگ شده بود😘اونم سختی هایی کشید مثل من حسرت داشتن کیف کفش لباس قشنگ هزار تا آرزو به دل مونده😢 خواهرم درسش خیلی خوب بود #شاگرد اول کلاس بود و همینطور تو استان همیشه اول میشد😍 مدارس دیگه #پیشنهاد کشوری داده بودن ک بره یه شهر دیگه اونجا با بچه های دیگه امتحان کشوری بده ولی چون شرایطش خوب نبود کسی حمایتش نمیکرد و نداشتن پول و امکانات کافی باعث افت پیشرفتش شد😔و شرکت نمیکرد در مسابقات... منم اون موقع ها به درد های خودم #گرفتار بود اصن یادم رفته بود خواهرم چقدر درد میکشه وقتی #پول نداشته باشی باید از خیلی خوشی ها و آرزوهات بگذری 😞همون طور که من گذشتم خواهر طفلیم هم سوم راهنمایی که تموم کرد مثل من ترک تحصیل کرد...
و همه انگیزه برای پیشرفت رو از دست داد خیلی #مخ بود همون سر کلاس همه چیو حفظ میکرد ...ولی خب همه اینارو از دست داد .. با اینکه سنش کم بود #خواستگار براش اومد آخر یکیو قبول کردن و براش مراسم گرفتن و بعد از یک #سال هم #عروسیش برگزار شد الحمدلله خواهرم شوهرش آدمی خوبی بود و خودشم به این عقد راضی بود همسرش دوست داشت زندگیش آروم بود و صاحب یه فرزند شدن ...
منم که سختی های #هوو داری داشتم تحمل میکردم و روز به روز ضعیف تر میشدم یه جورایی احساس میکنم دیگه زندگی همینه باید تحمل کنی و تسلیم باشی به این تقدیر تلخ💔
بعد چند مدت شوهرم برا اون زنش هم یه خونه اجاره کرد و #الحمدلله اونم رفت دیگه سر خونه زندگی خودش من نفس راحت کشیدم....
🪶#ادامه_دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✅بعضی وقت ها واقعا باید برای خودمان #گریه کنیم
🍃تا بحال فکر کردیم
🍂وقتی که در برابر #شهوت های دنیا به زانو میاییم باید برای خودمان گریه کنیم
🍂وقتی که معصیت را می بینیم و #سکوت می کنیم و خوبی را می بینیم پشت می کنیم باید برای خودمان گریه کنیم
🍂وقتی که با دیدن یک فیلم یا خواندن یک داستان اشکمان می آید اما باصدای #قرآن هیچ حسی نداریم باید برای خودمان گریه کنیم
🍂وقتی #غرق دنیا شدیم و هیچ تلاشی برای آخرت نمی کنیم باید برای خودمان گریه کنیم
🍂وقتی که خداوند را قبول داریم اما از #نافرمانی های خداوند دستبردار نمی شویم باید برای خودمان گریه کنیم
🍂وقتی که به امور بی فایده #مشغول هستیم با وجود اینکه در آخرت ثانیه به ثانیه در بارگاه خداوند باید جواب بدهیم اما اهمیت نمی دهیم باید برای خودمان گریه کنیم
🍂وقتی که #عبادت هایمان روح ندارد باید برای خودمان گریه کنیم
🍃 بله باید گریه کنیم
✅بیاید امروز را با خدایمان خلوت کنیم و در بارگاهش توبه کنیم توبه از گناهان گذشته و خداوند اشک های تضرعانه ات را بسیار دوست دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۵
کم کم آفتاب غروب میکرد...
مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند.
و یوسف کمک دلدارش بود. با دستکش، ساق دست، شنل، چادر همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید. بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای خودش. کسی نمیبایست او را ببیند.
مرضیه و فاطمه، سوار شدند.
یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد.
و بعد یوسف درباغ را باز کرد. باماشین از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد.
اذان را میگفتند...که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.
حرکت کردند.ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش.
اذان مغرب را که گفتند.....
ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود.ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت.فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد.
شربتی از عرق بیدمشک و نسترن را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.
یوسف بالبخند غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما را به طرف یوسفش گرفت، یوسف روزه اش را باز کرد.چقدر لذیذ بود این خرما و شربت گرمی که از دست دلبرش میگرفت.
چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد.
به تالار رسیدند.....
مستقیم، به سمت نمازخانه رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه.
کسی نه دست میزد. نه شاد بود. نه تبریک میگفت. نه به استقبال عروس و داماد امد.
و نه حتی کادویی داد.!!!
همه روی صندلی هایشان نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.
عروس و داماد در جایگاه،پای سفره نشستند، عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند. بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم و عده ای ناراحت.
آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود. یکی برای عاقد، دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ.بقیه عقب تر بودند. و روی صندلی های خودشان نشسته بودند.
همه سکوت کردند. ریحانه بله گفت، عاقد نشنیده بود.بار چهارم عاقد گفت:
_سرکار خانم آیا وکیلم؟؟
و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد.
_مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. روز خوبی انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه #قرآن و قمربنی هاشم علیهالسلام زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین.
یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۹۹ و ۱۰۰
_... وقتی خودش مقام بالاتری داره؟
الا اینکه در این جمله، ملَک استعاره باشه به جزئی از ملک یعنی یک صفت خاص از فرشتگان که در انسان نیست و براش مهمه که داشته باشه
و اون چیه؟
انسان ها دائم در حال نوسان بین خوب و بد هستن
و میزان فضائل و رذائلشون بالا پایین میشه ولی فرشته ها همیشه کامل ان
شیطان گفت میخواید یه راهنمایی بهتون بکنم انسان کامل بشید؟
طمع بزرگ انسان همینه انسان وقتی به کمال خودش برسه سعادتمند میشه و در آغوش خدا قرار میگیره و به جاودانگی میرسه
خب پیشنهاد وسوسه کننده ای بوده میگن راهنمایی کن ببینیم اونم میگه ایناها همین شجره!
_اصلا ماهیت این درخت چیه که آزمون انسانه چرا نباید بهش نزدیک بشه
_شجره همیشه درخت مادی نیست
درباره ماهیتش هم بعدا مفصل بحث میکنیم
حالا وقتی به آدم و حوا گفت
راهش اینه
اونا فوری گارد گرفتن گفتن عدلی دست گذاشتی رو همون چیزی که خدا منع کرده خدا راست میگفت تو دشمن مایی برو پی کارت
اما شیطان که ناامید نشد نشست زیر پاشون اونقدر قسم خورد که حرفش رو باور کردن
جالبه قرآن میگه #هر_دوی آنان را فریفت حرفی از مقصر بودن حوا به میون نمیاد اصلا...
وقتی آدم و حوا اون ترک اولا رو انجام دادن اینطوری نبود که تازه بفهمن عریانن اینا از اولش هم شعور داشتن بلکه عریان شدن
یعنی اولین جریمه ی ترک اولا شون گرفتن پوشش بهشتی شون بود برای اینکه زشتی کارشون براشون مجسم بشه
ببین خدا تا لحظه انتخاب ساکته
ولی بلافاصله بعد از وقوع جرم واکنش نشون میده یعنی طبعا ناظره میبینه و واکنش نشون میده
اینطوری نیس که اصلا متوجه نباشه چه خبره تازه بیاد برا قدم زدن تو باغ و بفهمه چی به چیه.
احاطه کامل!
میبینی تعریف #قرآن و #تورات از قدرت و ماهیت خدا چقدر متفاوته؟
یه مسلمان که با نگاه قرآن بزرگ شده و اون عظمت و هیبت و قدرت بی نهایت خدا توی ذهنش نشسته
وقتی تورات میخونه اصلا گیج میشه میگه خدای اینا چرا اینجوریه!
تعریف ما از خدا یه چیز دیگه ست... کاملا متفاوت!
حالا شمایی که میفرمایید پیامبر ما قرآن رو با اقتباس از تورات نوشته بگو ببینم این چه مدل کپی زدنه که منطق کلی کتاب، نگاهش، روایتش، همه چیزش فرق میکنه؟
همون داستان رو یکبار دیگه تعریف کرده ولی کاملا متفاوت!
در واقع از دروغ هایی که بهش نسبت دادن اعلام برائت کرده
بگذریم...
حالا بعد از اون ترک اولا برخورد خدا با کار آدم و حوا چیه؟ باز هم مثل همیشه فرصت توضیح رو میده با اینکه بی نیازه ناظره خودش. و توانا به دادن هر نوع عقوبتی
میپرسه: چرا حرفش رو گوش کردید مگه نگفتم او دشمن آشکار شماست؟ اون اصلا از شما متنفره قسم خورده همتونو گمراه کنه
آدم چه جوابی میده؟ میگه
"خدایا من نمیدونستم اینجا میشه قسم دروغ خورد!"
دقیقا ضربه رو از خوش خیالی و عدم اگاهی خورد چون #دشمن_شناسی بلد نبود
حالا تنبیه چیه؟
شما با نسلتون برید روی زمین
وارد زندگی در عالم ماده میشید مورد #آزمایش قرار میگیرید #رشد میکنید بعضیا هم متاسفانه #سقوط میکنن اونم خودشون انتخاب میکنن
و در نهایت دوباره به سمت من برمیگردید و درباره این فرصت پاسخگو خواهید بود
آدم و حوا به زمین میان و حیات بشر روی زمین آغاز میشه
حالا اینکه بعد از حیات بشر روی زمین چه اتفاقی میفته و منطق این روایات عجیب کتاب مقدس چیه و "اینایی" که ژانت میپرسه کیا هستن رو الان عرض میکنم خدمتتون فقط یکم پیش مقدمه نیاز داره؛
هدفم قصه گفتن نیست
نمیخوام وقتتونو پر کنم هر چیزی که میگم در توضیح دقیق ریشه های ایدئولوژیک نقطه عطفه یعنی پیش زمینه ایه برای اینکه وقتی روی اون موضوع اصلی مون بحث میکنیم حرفایی که میزنم درست درک بشه
خب...
بعد از اینکه انسان روی زمین اومد چه اتفاقی افتاد؟
در طول تاریخ خدایان مختلفی در بین مردم پرستیده میشدن الهه های مختلفی بودن، اجرام و اجسام مختلفی بودن، حالا مثلا معروف ترینش همینی که تو مثال زدی
خورشید!
خورشید در همه ی تمدن ها پرستیده شده. در تمدن مصر خدای "را" بوده،
در ایران "میترا" بوده در یونان "هلن" بوده خلاصه همه جا بوده
کتایون_خب این طبیعیه در همه جای کره زمین بزرگترین و موثرترین چیزی که مردم در اطراف خودشون میدیدن همین خورشید بوده...
_درسته این دلیل در اقناع بشر برای پرستش خورشید موثره اما در کافی بودنش شکه با توجه به اون جامعیتی که داره ضمنا نکات جالبی در موضوعِ پرستش خورشید هست مثلا وقتی شواهد و به جا مانده های تاریخی رو بررسی میکنی می بینی تمثال هایی که همه تمدن ها برای خدای خورشید ساختن نشانه های مشابهی با هم داره*
یا مثلا این خدای خورشید همه جای دنیا دستورات مشابهی به پیروانش میداده...
_منظورت چیه؟
🌱ادامه دارد.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲
_الگوهایی که خدا معرفی کرد رو بپذیری
و تلاش کنی با تبعیت بهشون نزدیک بشی
انسان ها در نزدیک شدن به ولی خدا مثل مفهوم حد عمل میکنن
یک نمودار بی نهایت بار به شاخص خودش میل میکنه ولی هیچ وقت بهش نمیرسه!
ولی بی نهایت بار میتونه بهش نزدیک بشه
پس ما در برخورد با ولی خدا دو تا دستور داریم
یکی اینکه رفتارش رو الگو قرار بدیم و خودمون رو باهاش بسنجیم و سعی کنیم حتی المقدور بهش نزدیک بشیم
و یکی اینکه
اون رو در هدف اجتماعی تمدن سازی جبهه حق در مرجعیت قرار بدیم تا نصرت الهی نصیبمون بشه
چون انسان کامل معصومه و حلقه وصل امت با خداست
میدونی چرا؟
چون تو وقتی اون رو میپذیری و به دستورش عمل میکنی به دو صورت خدا رو اطاعت میکنی
یکی اینکه چون اون منصوب خداست در حقیقت میشه زبان خدا و دست خدا در زمین و تو داری خود خود خدا رو یاری میکنی به این وسیله
و دوم اینکه
وقتی تو خصوصیات مثبت اون رو تصدیق میکنی معنیش اینه که خوبی ها رو شناختی و داری بهشون نزدیک میشی
برای همینم مردم در همه ادوار ولی خدا رو درک میکنن
مهمترین آزمون همینه
چون حیاتی ترین مسئله خلقته
یکی از القاب ولی خدا باب الله گفته میشه
یعنی در ورودی به سمت خدا
خدا دوست داره ما از این در وارد شیم
چون عامل سعادت فردی و اجتماعیه
عامل رشدته
_پس نقش قرآن چیه؟
_هر چی قرآن گفته ولی رفتار کرده
در ولی متجلی شده
برای همینم بهش میگن قرآن ناطق
پس ولی و قرآن با هم تفاوتی ندارن اون صورت انسانیشه این صورت مصحفش
هر دوشون هم برای تربیت و آموزش و پرورش لازمن
حالا میخوای بشناسیمشون؟
دستهاش رو روی سینه جمع کرد:
_بفرمایید
_گفتم که برنامه رشد بشر از ابتدای خلقت بشر تا زمان نزول اسلام سیر تکاملی داشته
بنابراین متناسب برنامه ولی خدا هم هربار کاملتر شده
یه زمانی بیشتر از اینکه یک پیامبری بیاد و خوب و بد رو تذکر بده از بشر نمیشد انتظار داشت
ولی بعد ها به جایی رسیدن که مثلا موسی به عنوان ولی خدا قیام کنه و بره به سمت اون هدف بزرگ ساخت تمدن الهی
هرچند موفق نبود کاملا
چون امتش به حد کافی آماده و همراه نبودن ولی انسان ها این مسیرِ رو به تکامل رو در طول تاریخ طی کردن تا جایی که اسلام بروز و ظهور پیدا کرد
پس خدا همواره آماده تحقق اون هدف و ایجاد مدینه فاضله هست
و فقط انسان ها باید آماده بشن و رشد کنن و این رشد بزرگترین امتحان و چالش بشره
این هدف متعالی
مثل میوه ای که روی شاخه برسه کم کم به شکل مطلوبش نزدیک شد و در اسلام به صورت نظری و تئوریک صد در صد ارائه شد
در قرآن
حالا مونده وجه عملی ماجرا!
پذیرش ولایت عملی که اسمش امامته!
و اتفاق حولش
و امت سازی
پیغمبر ما امام بود
هر کس که به شریعت ایمان آورد ایشون رو تصدیق کرد اما بُعد پیامبری رو نه امامت رو
برای همینم هست که هر حرفی که میزنه بازار نداره و فقط وحی رو میخوان
حسبنا کتاب الله از این خلا معرفتی میاد
وگرنه طبق الگوی امامت
پیامبر مسیر بعد از خودش رو پیش روی امت ترسیم کرده بود
حتی #قرآن هم تصدیقش کرده بود
الا الموده فی القربی، آیه زکات در رکوع، آیه تطهیر، آیه غدیر، سوره انسان، نوری که با قرآن میاد...
همه اینا رو به یاد بیارید
خداوند ولی مشخص کرده بود ولی امت اسلامی در پذیرشش موفق نبود
برای همینم اوضاع جهان هنوز همینه بعد از 1400 سال
یادته گفتی دستاورد اسلام چیه؟
اسلام تماما اجرا نشد ما بزرگترین و کلیدی ترین چرخ دنده این سیستم رو برداشتیم گذاشتیم کنار و انتظار داریم خوب کار کن
هرچند اسلام متناسب اینکه هیچ وقت کامل بهش عمل نشده باز از بقیه مکاتب جلوتره
ولی میخوام بگم اگر کامل پیاده میشد خدا چه برنامه ای برای بشر داشت!
همون مدینه فاضله همون #جامعه_آرمانی همون اتوپیا که بشر قرن هاست به دنبالش دور باطل میزنه!
آب در کوزه و ما...
اگر مقام امامت پیامبر درست درک بشه پیامبر خودش ولی بعد از خودش رو معرفی کرده
"من کنت مولاه فهذا علی مولاه"
این جمله به لحاظ سندی ردخور نداره!
ژانت دستی به چونه ش کشید:
_همون صاحب نهج البلاغه!
_بله
همونی که حتی با تحلیل رفتاری هم شایسته ترین فرد امته چه برسه به اینکه قرآن و پیامبر هم تصدیقش کردن
خانواده پیامبر همون الگوها هستن
پیامبر اسلام و 12 امام که اولینش داماد ایشون و بقیه فرزندان دختر و داماد ایشون هستن*
کتایون_فامیل بازیه؟ خانواده پیامبر میشن الگو؟
_بحث فامیل بازی نیست اصلا دقیقا شایسته سالاریه
اگر تاریخ هم بخونی از روی نقل ها میشه فهمید که این افراد در همه ادوار از هم نسلای خودشون خیلی جلوتر بودن
کسی نمیتونه ادعا کنه بین صحابه کسی از امیرالمومنین بهتره
اولین مرد مسلمانه کسی که هیچ وقت بتی رو نپرستیده کسی که همواره دست راست پیغمبر بوده
و هیچ جا تنهاش تگذاشته خصوصا در....
🌱#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟ضحی
🌸قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰
_هیچوقت از ذهن پاک نمیشه
خود امیرالمومنین در نهج البلاغه خوندید احتمالا درباره اون اتفاق میفرماید
بعد از اون اتفاق سالهاست خار در چشم و استخوان در گلو روزگار میگذرونم
یعنی دردی که هر لحظه همراهته!
تصور کن یه خار 25 سال توی چشمت باشه و نتونی درش بیاری!
ژانت_خب آخه چرا؟
_بخاطر اینکه اونجا شمشیر کشیدن و جنگیدن میشد شورش و اونوقت این توجیه وجود داشت که کل خانواده و پنج شش نفر از صحابه پیامبر که اونجا بودن قتل عام بشن و این قضیه الی الابد دفن بشه
ولی مصلحت این بود
که همه زنده بمونن و سالها بعد تک به تک سهم خودشون رو بردارن و نقش خودشون رو بازی کنن
هم خود امیرالمومنین(ع) و هم فرزندانشون حسن و حسین(ع)
درسته دل با انتقام و کتک کاری خنک میشه
ولی مصلحت #دین_خدا این نیست
همونطور که مصلحت بود فاطمه خودش رو قربانی کنه تا یک حقیقت رو ثبت کنه مصلحت بود بقیه اعضای خانواده بمونن تا این مسیر به اون شکلی که برنامه ریزی شده پیش بره
سخته ولی لازمه...
برای همین میگم سخت ترین سهم سهم امیرالمومنینه
این آدم همه چیزش برای خداست از خودش و برای خودش چیزی نمیخواد
امام یعنی همین
تسلیم محض...
وقت برداشتن جسم داغ، همه که انگشت سبابه نمیشن که بسوزن و دم نزنن
برای همینه که انقدر عزیزن
چون بخاطر بقای اون هدف مقدس و نشونه گذاشتن برای ما ها هزینه های سنگینی پرداختن
جملاتی روایت هست از امیرالمومنین در زمان دفن شبانه و مخفی فاطمه، که بیانگر حجم شرمندگی ایه که مولا توی دلش پنهان میکرد
ایشون رو به پیامبر عرضه میدارند:
یارسول الله امانتیت رو از من تحویل بگیر فقط بدون که من مقصر بلایی که سرش اومد نیستم
امت تو اراده کرد برای هضم کردن فاطمه!
عین عبارتی که استفاده میکنه همینه: "لـهضمها"...!
و باز عرض میکنن:
یا رسول الله تو ازخودش سوال کن
استخبرهاالحال
یعنی سوال پیچش کن چون خودش حرفی نمیزنه!
مجبورش کن بهت بگه چه بلایی به سرش آوردن
این مکالمات اگر چه تشریفاتیه اما بیانگر همون غم بزرگیه که توی دل ایشونه
کتایون بی مقدمه گفت:
_چرا پنهانی؟
چرا قبر دختر پیامبرتون جاش مشخص نیست؟
_ایشون در مدت زمان بیماری کسی رو به ملاقات نپذیرفت و وصیت کرد شبانه و تنها به خاک سپرده بشه و کسی برای نماز خوندن به پیکرش نیاد
چون باید مشخص میشد که فاطمه به قهر از میان امت رفت
اینهم در ادامه ی همون #تصمیم_آگاهانه بود
پیامبر در روزهای آخر عمر شریف حدیثی دارن به نام حدیث ثقلین
که در اون میفرمایند تمام ماترک و ارث من برای امت دو چیزه
کتاب خدا #قرآن و #اهلبیتم
و این دو هیچ وقت از هم جدا نمیشن تا وقتی که در روز قیامت در کنار حوض کوثر که یک حوض بهشتیه به من وارد بشن
و این یعنی
خط مشی قرآن
هیچ گاه از خط مشی این خانواده جدا نیست و اونها در میان امت عاملان حقیقی به قرآن و سنت من هستن
میبینید...
پیامبر تمام کد ها رو داده بود به اندازه کافی
حتی قرآن هم همینطور
یادته حین مطالعه به یه آیه ای رسیدیدم که با تاکید از مسلمانها میخواست بدون اجازه وارد خانه کسی نشید
یا اگر بهتون گفته شد برگردید برگردید؟!
و گفتم این تاکید یکم عجیبه؟!!
ژانت ناباور گفت:
_اینایی که داری میگی واقعیت تاریخیه؟
_هر چی که گفتم با سند توی کتب تاریخی صحیح و مرجع هست!*
آهی کشید:
_خیلی دردناکه واقعا قلبم به درد اومد
عجییه چرا حالم انقدر بد شد!
کاش یکم آب بخورم...
از جا بلند شد و برای خودش آب ریخت
کتایون تمام مدت ساکت و صامت به دستهایی که روی پاهاش جمع کرده بود زل زده بود و از چهره اش جز بی تفاوتی و سکوت برداشت دیگه ای نمیشد کرد
بلند شدم و چراغ پذیرایی رو روشن کردم
جلوی آینه نم چشمهایی که کمی خیس شده بود رو گرفتم و چند بار پی در پی نفس کشیدم تا لرزش صدام رو مهار کنم
بعد رو به بچه ها گفتم:
_الان دیگه اذان میگن من میرم نماز بخونم
اگر زحمتی نیست کنسرو گرم کنید
بعد شام ادامه میدیم
ژانت گرفته گفت:
_باشه
لبخندی زدم:
_مرسی مهربون! خداخیرت بده
شام که صرف شد کتایون پرسید:
_حرفات تموم نشد درسته؟
_نه...
هنوز حرف دارم اگر حوصله دارید
_بحث حوصله نیست بحث باید تموم بشه دیگه نمیخوام آخرش بگی نذاشتید بحثمو کامل کنم و...
لبخندی زدم:
_بااشهه...حالا بگم؟
ژانت لبخندی زد:
_آره بگو
_خب در ادامه همون توضیحاتی که درباره ماهیت امام دادم
سهم بیشتر و هزینه رشد و انسان سازی و امت سازی و تلاش امام برای حفظ امت و قربانی شدن بخاطر خدا و هدف در مواقع لزوم،
بقیه ائمه هم همین مسیر
و همین روال رو متناسب موقعیت و شرایط جامعه و تصمیمات انسانی طی کردن
برگردیم به صدر اسلام
بعد از این پس زدگی در پوشش خلافت اسلامی همون رویای صادقه پیامبر در مورد شجره خبیثه تعبیر شد و بنی امیه...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❤️ عجایب آیت الکرسی
«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
📕شفا و درمان با قرآن ، ص 50
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
═#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت
در رم جوانی بود که شبها یک ساعت در محلی کنار جاده مینشست و بعد از یک ساعت به خانه بر میگشت. از کار او همه تعجب میکردند که چرا به آن محل میرود.
برخی گمان میکردند دیوانه است. برخی گمان میکردند از صدای ماشین و دیدن ماشینهای لوکس لذت میبرد.
اما واقعیت چیز دیگری بود. آن جوان فردریک نام داشت که در یک کارگاه شیرینیفروشی کار میکرد. او هر چه فکر کرد تا برای مردم خیری برساند، نه پول داشت نه زمان.
مدت 10 سال در ساعتی از شب که آن جاده شلوغ میشد، در کنار جاده مینشست تا مسافرانی که میخواستند از رم خارج شوند و دنبال آدرس بودند، آدرس نشان دهد تا کار نیکی کرده و سهمی از عمل صالح با خود از دنیا ببرد.
آری، برای کار خیر کردن حتما نیاز به داشتن ثروت نیست. فردریک از برخی توریستهای پولدار بهخاطر آدرس نشان دادن، هدیه میگرفت. او این هدیهها را جمع کرده و در همسایگی خود به پیرزن بینوا و مستمندی میبخشید.
بعد از 10 سال که مردم نیت فردریک را از این کار فهمیدند، به پاس و یاد این خیرات او نام آن جاده را بهنام فردریک تغییر دادند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh