eitaa logo
داستان های آموزنده
67.9هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام همراهان عزیز داستان زندگی نفس در قفس به پایان رسید اگر نظریانقدی به داستان دارید می تونید با ما به اشتراک بگذارید ومانظرات شما رو در کانال درج کنیم @zahraB18 🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 عنوان داستان 🪶قسمت اول سلام .. من تو خانواده نسبتا بدنیا اومدم چون وضع مالی خوبی نداشتیم و تو روستا زندگی میکردیم که جز شغل دیگه. ای اونجا نبودو خونه هم نداشتیم خونه پدر بزرگ پدری ام بود دیگه نمیشد همه اونجا باشیم چون عموم اینا هم بودن روستا برای کسایی که زمین از خودشون داشتن خوب بود ولی پدرمون نه زمینی داشت و نه سرمایه آنچنانی😕 به همین خاطر مجبور بود بره شهرستان برای کار خلاصه تا کلاس سوم من شهرستان بودم با یکی از روز ها پدرم مریض شد جوری که تا چند ماه افتاد تو خونه و مادرم جمعش میکرد شدید گرفت و مغزش مشکل پیدا کرد دیگه مث ی آدم معمولی نبود عین دیوونه ها شده بود ی ماه تیمارستان بود تو این مدت که مریض شد مادرم منو خواهرم فرستاد روستا که ما پدرمون نبینیم به چه حال رو روزی افتاده😢 و چون وضع مالی خوبی نداشتیم و از پس مخارج ما بر نمیومد همون پس اندازی هم ک داشتیم خرج پول دکتر و دوا درمون پدرم شد کلاس سوم من همون شهرستان درس خوندم و باید میرفتم چهارم دیگه همون روستا برام ثبت نام کردن و خواهر کوچیک هم باید میرفت مدرسه برا اونم نام کردیم چون روستا مدرسه نزدیک بود و پیاده می‌رفتیم و خرج آنچنانی هم نداشت دیگه موندیم همون جا و خرجمون پدربزرگم میداد. تو روستا مسجد داشتیم و اونجا کلاس قرآن میزاشتن مجانی برا بچه ها دیگه تصمیم گرفتم برم و قرآن یاد بگیرم یک سال و نیم طول کشید که تونستم قرآن و نماز یاد بگیرم و هم نماز میخوندم و هم بچه های که درس یاد میگرفتن به اونا یاد بدم که کمکی باشم برای مولوی مسجد ی پدر پیری بودن که هم موذن مسجد بودن و هم نماز جماعت میخوندن و هم به بچه ها قرآن یاد میدادن چند سالی هست که فوت کردن🥺 الله جنت الفردوس نصیبشون کنه واقعا برای بچه ها زحمت کشیدن ... روزهایی که ایشون وقت نمی‌کردن من به بچه ها یاد میدادم چون دیگه کامل یاد گرفته بودم و برا خودم ی پا استاد شده بودم دیگه شب ها روزهامون همین طور می‌گذشت تنها چیزی که میداد دوری از پدر و مادرم بود و هم چنین کمبود محبت از طرف اون ها تازه من یکم بزرگ تر بودم خواهر طفلی من ک از همون پیش دبستانی ازشون شد و اونم مث من یه بدبخت دیگه فقط سه ماه تعطیل می‌رفتیم پیششون و یا۱۵روز تعطیلات سال نو مثل غریبه ها شده بودیم با و مادرمون چون ن محبتی بودو نه دیداری .... الحمدلله به حالت عادی برگشتو بهتر شد ولی دیگه اون قرص هارا همیشه باید مصرف میکرد و اگر یکمی میکرد دیگه باز مث قبل میشد... مادرم دیگه مارو سپرده بود ب خانواده خودش روز هاو شب ها بودن رفتن به مدرسه ی جورایی عذاب آور بود هم برا من هم برا آبجی کوچیکم دیگه شب هارو روز ها همین طور می‌گذشت دوری از پدر و مادر و و نداری نداشتن پول نداشتن لباس درست و درمون نداشتن کفش و هزار چیز دیگه که همیشه بدلمون موند اونایی که میدونستن لباس نداریم اشون که نمیپوشیدن میاوردن برا ما ما هم دیگه مجبور بودیم بپوشیم چون واقعا پولی نداشتیم 😢یادمه که از استان برا مدرسه ی نامه اومده بود که با بچه های تو شهر ی مسابقه برگذار میشه منم فوتبالم عالی بود همیشه تو مدرسه زنگ ورزش بیشتر فوتبال بازی میکردیم ی علاقه خاصی ب فوتبال داشتیم منو هامون خلاصه هر بار که بازی میکردیم مابرنده می‌شدیم بیشتر گل هارا هم من میزدم مدیر مدرسه گفت هرکسی که فوتبالش خوبه شرکت کنه و برای مسابقه آماده باشه رفیقام گفتن ک منم اسمم بنویسم و من چون هام پاره بود گفتم نه من شرکت نمیکنم چون کفش نو نداشتم💔 می‌رفتیم تو شهر با بچه های شهر از اینکه خجالتی بکشم بهتره نرم و گفتم اجازه ندارم بقیه دوستام شرکت کردن و متاسفانه باخت داده بودن .... من درس هام خوب بود با اینکه بیشتر وقتا کارا خونه را هم انجام میدادم ولی بازم خوب بود دیگه ب هر و بود سوم راهنمایی هم تموم شد 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان؛ 🪶قسمت دوم ۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر و سرویس داشته باشم ولی چون سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭 درسته پدرم پولی نداشت و مریض بود ولی با ایمان و درست و درمون بودن و منم یه دختر سنگین ... تو همون سال برام اومد و از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا می‌رسید ک بفکر باشم ...بیشتر رفیقام پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم خواستگارم رو پدربزرگم نکرد و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز و این قضیه تموم شد تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو بود و می‌تونستم چیزی که میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر می‌نوشتند ... از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳.... نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا ... مات و مبهوت شدم اصن کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بهم داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری ام اومد خونه پدربزرگم و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش است اون وقتا می‌رفت و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود می‌تونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا می‌تونستم پادگان زنگ بزنم و پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز بود شاید بگم آور ترین روز کاش هیچ وقت اون روز برگشتم خونه و دیدم که .......😭 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh 🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت سوم مادرم یه چند روزی بود که اومده بود پیش ما از شهرستان ! پدرم شهرستان بود همون جا سر کار میرفت ... اونروز بعد از ظهر وقتی از سر زمین کشاورزی برگشتم خونه لباس هام کثیف بودن پر از خاک ... دیدم ام اومد بهم گفت برو سریع حموم و لباسات عوض کن به خودت برس .... گفتم برای چی گفت برو با این نبیننت سریع باش گفتم چطور گفت برات اومده کلی هم خوش حال بود گفتم کی😳 گفت برو حالا بهت میگم منم سریع رفتم.. تو این فکر بودم ک خواستگار کیه اول گفتم نکنه پسر عمه ام میخاسته کنه😌 چیزی بهم نگفته ولی بعدش نه بابا یکی نگو اینا صبح اومده بودن خونه پدر بزرگم و منم سر زمین‌کشاورزی بودم دیگه میدونستن که من رفتم سر زمین برا کار پدربزرگم جواب بله رو بهشون داده بود😱😨 بدون اینکه ازم بپرسن میخایی یانه😭.. یا الله چی می‌شنوم خاله ام گفت مبارکه دادیمت گفتم چی 😳؟گفت تموم شده امشب عاقد میاد که عقدتونم ببنده دنیا رو سرم خراب شد ب خاله ام گفتم برو بگو نمیخام بعدشم تو خونه نرفتم رفتم پیش دوستم که کنار خونه خونشون بود همین جور که داشتم گریه میکردم میگفتم خدایا نمیخام جیغ میکشیدم اومد بهش گفتم من نمیخامش برو بگو برن مادرم داد و بیداد کرد که خودشو می‌کشه میخایی ببری گفتم نمیخام من چطور وقتی دوستش ندارم باهاش ازدواج کنم گفت چیه نکنه چشمت دنبال یکی دیگس گفتم آره چشمم دنبال یکی دیگس نمیخام برو، همین جور میومدن مادرم گفت باشه حالا بیا بریم منتظرن که تو رو ببینن حالا بیا جواب هنوز ندادیم اشکام پاک کردم و رفتم تو خونه سلام دادم و نشستم یه چند دقیقه بعد رفتم تو یه اتاق دیگه ..به مادرم گفتم من دیدم پدربزرگم اومد پیشونی ام بوسید گفت من حرفا رو زدم جواب بله را دادم تموم شده😢 ازون ور مادر بزرگم ازین ور مادرم ازین ورم پدربزرگم ۳نفری داشتن باهام میحرفیدن بهشون گفتم ام بهتون گفته ک برا خواستگاری میاد من پسرعمه ام میخام نه این پسره رو بهم گفتم پسرعمه ات چی داره مگه اونجا هم بری خیر نمیبینی هرروز باید بری سر زمین کشاورزی کار کنی هم تو رو به اون پسرعمه ات این پسره پولداره وضعش خوبه گفتم نمیخام پول؛بدرک که داره پول میخام چیکار، نمیخامش ولی هیچ ای نداشت چون حرفا رو زده بودن و تموم شده بود😭💔 دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم فقط میکردم و دیگه بعدش کلا مثل لال ها لال شدم مادرم برای پدرم زنگ زد بدون اینکه بگه من راضی نیستم منم نمی‌کشید که برا پدرم زنگ بزنم بگم بابا نمیخام چون واقعا باهاش راحت نبودم سالی دوبار میدیدمش مث غریبه ها شده بود برام ولی کاش زنگ میزدم به مادرم گفته بود اگه دخترم میخاد و آدم خوبیه بهش بدین ولی برعکس 😩... شبش عاقد اومد و بسته شد 😭 چون ما داشتیم قبل اینکه بریم محضر یه همین جور مولوی ها میخونن که بشن و حتی از دختر هم نمیپرسن فقط مردا حرفاشونو میزنن مهریه اینا را هم تعیین میکنن و تمام . اونشب من شدم کسی دیگه و شدم آدمی که دل کسیو با تموم وجود شکست پسرعمه ام از گوشی رفیقش که قایمکی برده بود باهام تماس گرفت اونم از دنیا بی خبر پادگان بود بیچاره😔 واقعا نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود اونم متوجه حال بدم شد همش میپرسید چرا ساکتی چیشده تا اینکه بهش گفتم برام خواستگار اومده منو بزور دادن بهش همین جور میکردم می‌گفت شوخی نکن بابا سر کار گذاشتی منو باور نمی‌کرد اصلا تا اینکه خوردم دیدم گوشی قطع کرد منم دوباره زنگ نزدم بعد چند ساعت دیدم رفیقش بهم زنگ زد گفت چی گفتی به (...) که اینقدر بهم ریختس چند ساعت یه جا نشسته 🥺حرفم نمیزنه فقط گریه می‌کنه منم حوصله صحبت نداشتم گوشی دادم به دوستم حالم خوب نبود دوستم بهش گفت که اینجوری شده گفت ای وااای.. و به دوستم گفتم بهش بگه اون باشه.دیگه واقعا نمی‌دونستم چ کنم فقط گریه میکردم هم خونه پدربزرگم بود ازین ورم مادرم بهم میگف آبرومون نبری پیش پسره چیزی نگی که نمیخاستیشو حرفا منم بهش چیزی نگفتم جوری وانمود میکردم که میخامش خیلی سخت بود😞 اونوقتا تازه ۱۶سالم بود بودم نمی‌دونستم چیکار کنم همش گریه میکردم ازین ور داشت می‌سوخت ازون ورم آبرو خانوادم برام مهم بود ولی واقعا در حقم ظلمی کردن 😔 . خودم نبودم خیلی برام سخت بود نامزدم رفت دیگه منم کارم شده بود شب و روز گریه کردن ..روز سوم عمه ام اومد خونه پدربزرگم با مادرم دعوا را انداخت گفت طلاقش میگیرین پسرم واقعا اینو میخاد چرا دل پسر منو شکستین نمیتونه حالش بده.اینم دوستش داره باید طلاقشو بگیرین 🪶.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت چهارم کلی حرف بار ام کرده بودن گفتن نمیشه حالا مردم چی میگن برو دیگه ام چیزی از این موضوع بگی کسی چیزی نفهمه آبرومون میخایی ببری اونم قهر کرده بود و رفته بود تا چند وقت با برادرش ک پدرم بود قهر کرد ولی نمیدونست بعد ها ک ما همو میخاستیم... دیگه به پسرعمه ام زنگ نزدم واقعا روم نمیشد دیگه باهاش تماس بگیرم با این که در حقش کردم دو هفته ای بود که خبرش نداشتم نامزدم برام گوشی آورد بعدش رفت سر کارش همون جایی که پدر و مادرم رفته بودن خانواده اینا هم همون جا بودن خیلی برام سخت بود جوری وانمود کنم که میخوامش🥺 بعضی وقتا گوشی خاموش میکردم یا برام زنگ میزد جواب نمی‌دادم اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم مادرم دیگه منو با خودش برد دیگه نزاشت اونجا بمونم کوچکم دیگه تنها تر شد دیگه منم پیشش نبودم اونم مثل من مجبور بود به خاطر درسش اونجا بمونه وقتی رفتم شهرستان دیگه نامزدم بیشتر بهم نزدیک شد میومد اونجا پیشمون اونم میدونست که ما وضعمون زیاد خوب نیست پدرم بوده و این حرفا .‌‌..بعد چند وقت دیدم پسرعمه ام برای همون گوشی قایمکی که برام آورده بود زنگ زد بهم گفت چرا این کارو باهاش کردم ... بهش گفتم اونم که منو بزور دادن و کاری از من بر نمیومد ...بهم گفت بیا باهم فرار کنیم😳 ازین طرف دلم میخواست ازون ور میگفتم اگه مارو بگیرن باهم بعد چی میشه نمیخواستم ازین زندگیش بدتر بشه گفتم نه ..بعد گفت میام پیشت یه چیز میاره که هردومون باهم بخوریم بمیریم😨واقعا دلم میخواست اما بازم پشیمون شدم بهش گفتم اگه هردومون یه جا بمیریم اونم پیش همدیگه مردم فکر میکنن حتما باهم کردیم که خودمونو کشتیم دیگه باز هم شدم اونم حالش خوب نبود دیگه رفته بود سمت مشروب خوردن با این خوردنش مثلا میخاستم درداش کم بشه 😭 من بودم الله منو ببخشه ..ولی دلم میخواست ببینمش قرار گذاشتم که ببینمش اونم اومد وقتی دیدمش خیلی لاغر شده بود رو دستاش اسمم کرده بود وقتی دیدم بد شد😱 گفتم چرا این کارو کردی چیزی نگفت اصلا زیاد اهل صحبت کردن نبود همیشه حرفاشو تو دلش نگه می‌داشت ولی مقصر تمام گناهانش من بودم😔 دلم میخواست باهاش فرار کنم و برم جایی که کس نباشه انگار همه چیزم اون بود واقعا من از کودکی ام خیری ندیدم یا شایدم بیش از حد من برا این بود که هیچ وقت محبتی از کسی ندیدم خیلی بهش بودم نمیتونستم فراموشش کنم وقتی دیدمش بغلش کردمو بوسیدمش منی که یک و نیم باهاش حرف میزدم دستش یه بار هم بهم نخورده بود اما حالا شدم دختری گناهکار دیگه افتادم تو شیطان😭 یه چند ساعتی پیشم بود بعد رفت بعد چند ماه قرار عروسیمون گذاشتن ام گفت عروسیمو بهم میزنه یا سر نامزدم یه بلایی میاره بهش گفتم بی خیال دیگه نمیخام آبرو ریزی بشه از بی آبرویی میترسیدم ....دوباره رفتیم روستا اونجا قرار بود برگزار بشه و شب عروسی فرا رسید بدترین شب زندگیم شب عروسیم بود مثل بود برام😭💔 مادرم همش میترسید که نکنه من یه موقع با اون رابطه ای داشتم و باکره نباشم سرافکنده نشه و نره🤐 اما من درسته خیلی اونو دوستش داشتم ولی هیچ وقت همچین کاری نمی‌کردیم ترس از خدا تو وجودمون بود درسته دیگه انجام دادم ولی هیچ وقت نکردم ‌...شب عروسی من برا اونا به خوبی تموم شد اما برا من خیلی سخت گذشت.... دیگه یکی دو ماهی گذشت فهمیدم شوهرم اصلا ندارهاینا به کنار اصلا نمی‌خوند😳 خانوادم به جا اینکه بفکر نماز خواندنش و پایبند دینش می‌بودند فقط ب فکر پول بودن هرچند اونقدر هم نبود که بگی ...اخلاقش خیلی بد بود خیلی دل بود همش بهم میداد با اینکه من جوری وانمود میکردم که دوستش دارم و هیچ وقت طوری رفتار نکردم که نمیخامش ولی اخلاقش بود بعد ازدواج اصلا نمیزاشت خونه دایی و خاله و حتی خونه پدرمم منو نمیبرد همش تنها بودم گوشی ازم گرفته بود یه رمز براش گذاشته بود که نتونم به کسی زنگ بزنم فقط خودش اگه کاری داشت زنگ میزد و می‌تونستم جواب بدم منم اون گوشی قایمکی داده بودم ب کسی دیگه که یه موقع باز بد کنه ... همین جوری بد دل بود.... دیگه روزا و شب ها تر شد برام ...نه کسی داشتم باهاش درد و دل کنم نه هیچی بعد چند ماه اونم اینقد کردم که منو برد خونه پدرم به مادرم گفتم که این رفتارها را بامن می‌کنه مادرم همش سرم میزاشت🙄 که من چون نمیخاستمش در حالی که اصلا اینجور نبود ... 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عنوان داستان 🪶 قسمت پنجم دیگه کلا دلم از سرد شده بود اصلا نمیگفتم مادره اون وقتا فکر میکردم که مادرم با رفیق است دیگه کلا روانی شده بودم فقط گریه میکردم😔 الله منو ببخشه واقعا دست خودم نبود...با کسی حرف نمی‌زدم با کسی درد دل کنم چون نداشتم نماز میخوندم قرآن بغل میکردم همش دعا میکردم بمیرم ..رمز گوشیمو شوهرم غیر فعال کرد و داد بهم گفت حق نداری برا کسی بزنگی شمارتم به نمیدی گفتم باش ..بهم اصلا عشق نمی‌کرد فقط انگار منو گرفته بود برای و این موضوع برام ترین چیز بود😓 من هیچ حسی بهش نداشتم اینقد ازش بدم میومد که گاهی میرفتم جلو آینه اینقد خودم و گریه میکردم که برا چه چیزی اومدم 😭 رفته بود جایی و گوشیش تو خونه بود گوشیشو نگاه کردم دیدم یه خانم بهش پیام داده و فهمیدم که با یکی دوست هست😳 بعدش دیگه کلا فهمیدم اونو قبل من میخاسته اونم داشت و منم با اون دوست بود 😯بعدش فهمیدم ک شوهرم هم منو ب خاطر قبول کرده ... رفتم تو وسایلا گشتم یه دفتر خاطرات داشت و یک عکس که زیر عکسای دیگه تو کردم که مال همون بود😧 همون جوری که خودم هم ی دفتر از پسرعمه ام داشتم با ی ..سبحان الله ..دیگه شوهرم همیشه با اون حرف میزد و براش پول می‌فرستاد دور از من ولی من میدونستم یه بار دعوا کردم که نکن این کارا را زنگ میزنم به شوهرش! قسم اگه زنگ بزنی به آتیش میکشم 😰منم و زنگ نمیزدم ولی میزد به خاطر اون چند بار اینقدر به خاطر اون منو زد که بدنم شده بود یه بار دیگه ام دقیقا جلوش بودم باهاش جر و بحث میکردم ۸تا سیلی بهم زد تو همون یک دقیقه سر هم صورتم داشت رفتم جلو آینه جوشام همه بودن با هایی که بهم زده بود و خون از میومد دیگه صورتم 😓بی حس شده بود نمیتونستم دهنم باز کنم میخورم درد می‌گرفت همیشه سر هیچ و پوچ کتک میخورم یه بار دیگه اینقدر منو زیر و کرد بعدشم موهامو تو دستش گرفت وسط خونه با منو میکشید😭 ... ازین ور دلم میخواست مثل بقیه آدما باشم داشته باشم باشم اما خوشی از من رفته بود دیگه فقط اومده بود سراغم! دوباره زنگ زدم برا ام باهاش حرف میزدم شوهرم که آدم نبود شاید اگر بهم محبت میکرد می‌تونستم اونو کنم اما .. ....من و بیشتر ب اون میکردم تا زندگی ک داشتم ... بهش گفتم منو زده گفت دستاش 😞 چ طور می‌تونه تنها کسی بود که بهش بگم اونم دلش و حرف میزد دیگه تا که برام پیش میومد با اون میکردم😔 ... چند بار باهاش قرار گذاشتم که ببینمش میومد و پیشش گریه میکردم که چرا اینجور شد ،، حرف زدنمون و این کارا بزرگی بود که الله خودش ببخشه😞 بازم بهم گفت بیا فرار کنیم اما این بار بدتر از قبل با زنی که داره اگه بگیرنمون هردومون میکشتن....دیگه بهش گفتم به پا من نسوزه باید زن بگیره ۳سال گذشت و اونم با اصرار داماد شد هرچند منم خیلی بهش میگفتم چون دیگه راهی برا رسیدن ما به هم نبود💔 ...اونم اصلا با نامزدش خوب نبود اصلا تحویلش نمی‌گرفت یه روز دیدم شوهرم گفت یکی برات زنگ زده باهات کار داره گوشی رو هم گذاشت رو بهش گفتم شما گفت من نامزد هستم 😟می‌دونم ک تورو قبلا نامزدم میخواسته تو را خدا بگو چ‌کنم تو اخلاقش میدونی چیکار کنم ک با من خوب بشه تو قبلا باهاش حرف زدی😳 شوهرم فهمید که من قبلاً اونو میخاستم اخلاقش بدتر شد بد دل تر و زندگیم سخت تر😭 ..‌اما بهش گفتم اون مال قبل بوده نه الان ...دیگه زندگی روز ب روز سخت تر میشد برام .برا عمه زنگ زدم قسمش دادم با نامزدش خوب بشه ولی بهش نگفتم که برا زنگ زده گفتم بدتر باهاش لج می‌کنه ...بهش گفتم خوشبختی اون منه اونم کم کم دیگه سعی میکرد باهاش خوب شه به خاطر قول های که بهم داده بود ...دیگه از خدا خواستم هیچ وقت بمن بچه نده بشم گفتم خدایا اگه اونو از من گرفتی بچه ام بمن نده😔 ..بعد ۴سال ام عروسی کرد ولی ما هنوز باهم حرف می‌زدیم تا اینکه گوشی من خراب شد 🪶..... ✫داستان های واقعی •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عنوان داستان 🪶قسمت ششم شوهرم برام یه گوشی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه نمیزد زیاد هم گیر نمی‌داد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه می‌رفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته داری اما دیگه فایدش چیه میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و می‌رفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون بزرگ انجام ندادیم و الله را اما تو این مدت خواست الله یا بگم الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد. الحمدلله من تو بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب رو چی میدی واقعا منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد می‌کنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی گاهی خبرشو می‌گرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم نماز خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز بود روزی که باید برای می‌فرستادم😓 و اما من جز کار دیگه ای نمی‌کردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم های ول کنم نبود دوری از اون بازم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری ها شروع شد از گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمی‌شدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت می‌کنه و نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج می‌کنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از من ولی این بار چرا اینجوری می‌کنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت هفتم اولش فکر میکردم میخواد در بیاره اما من کاری نکرده بودم که بخواد لج منو در بیاره بعد فهمیدم واقعا تصمیمش جدی بود😔به خانوادش گفت که میخواد زن بگیره. پدر و مادرش خیلی منو دوست داشتن چون من همیشه احترامشون داشتم اصلا راضی نبودن گفتن نه برای خواستگاری میریم نه هیچی اصلا هیچ کسی راضی نبود همه تو بودن چرا این تصمیم گرفته من تازه ۲۱سالم شده بود و همه میگفتن زنت هنوز کوچیکه ببرش دکتر چرا میخوایی زن بگیری ولی حرف هیچ کس براش مهم نبود😔 اون طرفی که شوهرم میخاست بره برای خاستگاریش قبلاً ازدواج کرده بود و از شوهرش طلاق گرفته بود چند تا بچه ام داشت که با پدرشون بودن .هیچ کس راضی به این نبود پدرشوهرم برای خواستگاری اش نرفت ولی یه چند نفر دیگه از فامیلاشوهرم رفتن برای خواستگاری اونا هم از خدا خواسته کرده بودن😓 قرار شد همون هفته وسیله هاش بخره و ازدواج کنه منم کلا هنگ کرده بودم این چه بلایی بود اومد سرم خیلی برام سخت بود دوباره اخلاقش باهام بد شد .هیچ کس پشتم نبود منم خونه پدر شوهرم بودم تو همون هفته مراسم ازدواجش برگزار شد و من دار شدم😭💔 و شوهرم هَوو ام رو آورد خونه پدرش. ولی نه باهاش حرفی زدم نه هیچی اصلا باهاش کاری نداشتم ... دیگه کلا افتادم سر زبون همه مردم که این بچه دار نشده و شوهرش دوم گرفته شوهرم خیلی بهم بی محلی میکرد دیگه کلا اخلاقش بد شده بود زن دومش هم هرجا می‌رفت می‌گفت شوهرم گفته که اینو میده الان نمیدونم چرا طلاقش نداده😳 ..شب ازدواجش منم زنگ زدم برای مادرم هرچی از اومد بهش گفتم خیلی حرفا بدی بهش زدم گفتم تو و خانوات منو کردین الله منو ببخشه مادرم کلا بعد ازدواج شوهرم خیلی شد یه جورایی افسردگی گرفته بود فقط گریه میکرد و داد میکشید یه چند روزی گذشت برام زنگ زد گفت منو ببخش که تورو دادیم به این پسره بدبختت کردیم اما دیگه فایده نداشت که طفلی بود و چیزی نمی‌گفت..فامیلام همه بهم زنگ میزدن که تحمل کن بزار هرکار میکنه هر بلایی سرت در میاره بزار بیاره اگه بخواد طلاقت بده خودش میده ولی تو نیایی که من طلاق میخام منم اصلا نمی‌دونستم چی درسته چی غلط فقط میگفتم باشه مادرم اینا هم میگفتن فعلا کن ببینیم چی میشه😔. شوهرم دیگه همش با اون زنش می‌رفت تفریح و این ور اون ور نه بهم نمی‌داد و نه اصلا تحویلم می‌گرفت هم ازم گرفته بود و اصلا به چشمش نمیومدم منم افتاده بودم خونه پدر شوهرم اینا ...باز با که میومد خونه باباش برا هرچیزی بهونه میکرد و جلو چشم اون منو کتک میزد😨این بدترین تحقیری بود که منو میکرد اونم جلو چشم ام اونم کلی خوش حال میشد💔 دیگه باز هم شب ها و روز هام به سختی می‌گذشت یک ماهی را به هر بدبختی بود تحمل کردم شوهرم خیلی باهام کرده بود برای گوشی پدرشوهرم زنگ میزد ک ببینه من خونه هستم یا نه😔 هیچ جایی نمیزاشت برم خودش با زنش می‌رفت تفریح دریا و هرجا که دلش میخواست منم مثل زندانی ها شده بودم همش تو خونه ازون ورم اونو برده بود شهرستان تو خونه های من یکی دوهفته اونجا بودن خونم بعدش که اومدن هنوزم باهام لج بود دیگه منم یه جورایی بی حس شده بودم😞 یه یک هفته ای از اومدنشون می‌گذشت. دیگه تو خونه پدرشوهرم اینا همه با هم شده بودیم خیلی برام سخت بود همه من شده بودن یکی بهم میگفت برو طلاق بگیر یکی می گفت بمون کلا هر کی یه حرفی میزد😩سر دو راهی مونده بودم اصلا نمیدونستم چیکار کنم کلا شده بودم.قلبم درد میکرد ولی باز میکردم همش بهم میگفت برو خونه پدرت منم بهش میگفتم اگه میخای برم خودت منو ببر و بده می‌گفت من نمیبرمت خودت برو نترس مهریه ات هم بهت میدم ام خیلی کم بود منم باهاش لج میکردم میگفتم من نمیرم خودت منو ببر خیلی میداد همش میگفت اینقد عذابت بدم که از زنده بودنت خسته بشی😦 منم میگفتم آخه من چیکارت کردم که عذابم بدی خلاصه خیلی اذیتم میکرد تا اینکه یکی از فامیلا خودش رفته بود پیش یه که ببینه چرا با من اینجور می‌کنه اونم گفته بود که اینارو سحرجادو کردن😳 برا همون باهاش اینجور رفتار می‌کنه تا اینکه روز بعدش اومد بهم گفت من رفتم براتون یه جایی پیش یه آقایی ..اونم گفته که جادوتون کردن بیا تو رو ببرم گفته که باید خودت باشی و زنش یه روز رفتن بیرون منم با دوستم رفتم اونجا اون اقا گفت شوهرت جادوکردن بهت دعا میدم ببر استفاده کن که جادوهای اونا بشه دوباره بیا پیشم منم رفتم استفاده کردم. هیچ نداشت به جای اینکه میرفتم سر نماز دعا کنم !رفتم پیش اون آقاهه دوباره افتادم تو دام گناه😔😭 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت هشتم اونم بد جوری بهم گفت !شوهرت رفته دعا گرفته که تو خودت با پا خودت بری خونه پدرت.. بخدا دروغ میگفت😳 بعد بهم گفت دعا میدم برو بده که شوهرت با بد بشه منم ناآگاهانه دعاهارو گرفتم و استفاده میکردم اما باز هم بی فایده بود😓 دو ماهی گذشت که هوو ام بچه دار شد بعد اینکه بچه داره دیگه گفتم نمیخام دعایی ازت فقط یه دعا بده که خودمو بده و دعا هارو گرفتم ازش به شوهرم باید میدادم بخوره که طلاقم بده اما خواست الله بود هر دفعه رو نمیشد به خوبی استفاده کنم هرچی پول و طلا داشتم دادم به اون بعد ها فهمیدم که اون جادوگر بود😭 از کتاب هایی که داشت تصاویری دیده بودم تو کتاب‌اش تو مجازی که نوشته بود این جور دعا ها جادو هستن 😳ولی تو این مدت خیلی میرفتم پیشش بعدش فهمیدم یه جورایی بهم داره و یه جورایی تو سرش یه فکرای شیطانی بوده سبحان الله یه روز بهم گفت روزی نیم ساعت بیایی پیشم بهت یاد میدم چجوری مثل من بشی و دعا بنویسی بدی به مردم و پول داشته باشی 😨..الله جان باز هم بهم کمک کرد به خودم اومدم گفتم این چی میگه ....یا خدا منم بشم اون با رفتار ها و کتاب هایی که داشت ... سبحان الله😕 گفت اگه از جداشی خودم باهات ازدواج میکنم حیف تو نیس که با این مرد زندگی می‌کنی ... 😨 دیگه نرفتم پیشش به خودم اومدم و گفتم من بمیرم سر زندگی کسی دیگه نمیرم آخه خودشم زن و بچه داشت به خودم اومدم گفتم باز تو دام گناه ..باز الله جان بهم لطف کرد و دوباره توبه کردم و دیگه نرفتم پیشش... دیگه من موندم با تموم بدبختی هایی که رو سرم آوار شده بود 😔شوهری که نه بهم محل میداد و نه انگار نه انگار من اونجا آدمی هستم...دیگه هوو ام حامله شده بود بیشتر افتاده بودم رو دهن مردم که بدبخت حامله نمیشه و است مشکل از من است و ازین حرفا که دیگه همه میزنن...شب و روز ها هم به سختی می‌گذشت تا اینکه یه شب با شوهرم بحثم شد باز باهام دعوا کرد و منو کتک زد 🥺توی اتاق جدا بودیم که پدر شوهرم اومد و با پسرش دعوا کرد گفت تو این بدبختو کشتی😡 ولش کن شوهرم با پدرش هم در گیر شد و طفلی رو داد کمی مونده بود بیفته همش بهم میگفت دخترم غصه نخور ...تا اینکه اونشب دیگه صبرم تموم شد😭 زنگ زدم به مادرم که شهرستان بودن تو این مدت یه نفر هم از فامیلام پیشم نیومدن من تنها مظلوم مثل این بدبخت های بی کس و کار بودم ...به مادرم گفتم امشب یکی میفرستی دنبالم یا خودم و امشب آتیش میزنم فردا هم بیا جنازه ام ببر قبرستون البته اگه جنازه ای مونده باشه😭 دیگه تحمل ندارم ..مادرم بیچاره فقط اشک می‌ریخت گفت باشه مادر جان ..پدر شوهرو مادر شوهرم فهمیدن که دارم لباسام جمع میکنم گفتن دخترم نرو بمون پیش ما دیگه گفتم بابا جان پسرت دیگه خیلی داره می‌کنه دیگه نمیتونم پدر شوهرم خیلی با ایمان بود گفت اگه تو بری ما هم این خونه و زندگی میریم # این خونه رو میزاریم برا پسرم با مادرت میریم ازین جا یه خونه اجاره میکنیم منم نگفتم دیگه حالم زیاد خوش نبود یک ساعتی گذشت روستای پدر بزرگم با روستای پدری شوهرم زیاد فاصله ای نداشت دایی ام اومد دنبالم و من هم رفتم باهاش شوهرم دیگه بعد زد از خونه بیرون اونجا نبود منم دیگه رفته بودم .. اونجا که رفتم روز بعد زنگ زده بود برا و اومده بود روستا و مجلس گرفتن که گفته بود من زنم میخام و نمیدم دارم و ازین حرفا😳 باید دوباره باهام بیاد سر خونه زندگیش ..منم گفتم کدوم زندگی اونجا فقط جز چیز دیگه ای نیست من نمیرم 🥺..من برا زن گرفتنش مشکلی ندارم ولی حداقل طوری رفتار کنه که باشه دوماه بیشتر فقط با اون زنش است منم انگار نه انگار اونجا آدمم ..گفت نه خوب میشم و دیگه تکرار نمیکنم اما سفید ریشا مگه میزاشتن اونجا بمونم دوباره منو خونه شوهرم که طلاق است و آبرو ریزی دیگه کاری است که شده منم دوباره برگشتم ...مگه میزاشتن که بمونم اونجا هرکی از یه طرف میومد می‌گفت برو و دوباره تحمل کن درست میشه و برگشتم خونه پدرشوهرم ....‍ شب که رفتم وقتی پدر شوهرم و مادرم شوهرم منو دیدن خیلی خوش حال شدن خیلی دوستم داشتن منم واقعا دوستشون داشتم ..دیگه باز رفتم و تو ی خونه با هوو ام اوایل برام سخت بود ولی دیگه کم کم داشتم عادت میکردم شوهرم هم اخلاقش باهام بهتر شده بود بهم میگفت منو ببخش که اینقدر سرت بلا در آوردم نمیدونم چرا اینکارا رو باهات کردم دست خودم نبوده بعدشم گریه کرد و یهو دیدم پاهام بوسید کلا تعجب کردم😳 آخه آدمی که اونقدر غرور داشت و هیچ وقت احساسش بیان نمی‌کرد چقدر تغییر کرده😐 .... 🪶..... 🪁 🪁⛱
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت نهم مطمئنم قطعا خواست الله متعال بوده💜 بهش گفتم منو ببر خونه خودم گفت فعلا یک سالی باید همین جا روستا بمونی تا بتونم برا اون زنمم هم خونه بگیرم یا هم که هردوتا برین تو همون خونه گفتم نه نمیخوام براش خونه بگیر دیگه همون جا روستا موندیم تا اینکه 9ماه هوو ام کامل شد و به دنیا اومد بچه که بدنیا اومد شوهرم منو برد پیش خانوادم که اونجا برام سخت نگذره و دلم نمونه برای بچه😔 یه مدت اونجا بودم پیش پدر و مادرم ...بعد چند هفته اومد دنبالم و منو برد دوباره خونه پدر شوهرم اینا ...بچه هوو ام رو خیلی دوست داشتم همش بغلش میکردم و میبوسیدمش ولی هوو ام رفتارش کلا یه جور دیگه بود نداشت که من به بچه‌ش نزدیک بشم منم وقتی رفتارش می‌دیدم دیگه زیاد بغلش نمی‌کردم یک سالی گذشت دیگه واقعا برام سخت بود چون خونه پدرشوهرم یه اتاق خواب بیشتر نداشت تو اتاق، هوو ام بود و منم شب ها تو میخابیدم به ولله قسم کلا آشپز خونه شده بود خونه ام هوا هم گرم بود واقعا تحملش سخت بود برام آخر به شوهرم گفتم منو ببر شهرستان نمیتونم اینجا همش تو آشپز خونه بخوابم گفت اگه میری زنم را هم میارم فعلا با هم همون جا باشین از سر مجبوری قبول کردم و باهم رفتیم شهرستان هوو ام اومد با بچه تو همون خونه ی من...یک سال تو خونه باهم دیگه بودیم خیلی برام سخت می‌گذشت... با اینکه باهاش کاری نداشتم ولی هیچ وقت خوب نبود طعنه های نداشتن بچه دار نشدنم از طرف مردم، ازین ورم اگه بچه رو بغل میکردم همش پشت سرم حرف میزد بچه ۲ساله شده بود بعضی وقتا که میخواستیم بریم بیرون شوهرم هردومون باهم میبرد دیگه یه جورایی قانون دوتا زن داشتن رعایت میکرد خوب شده بود. هوو ام بعضی وقتا می‌گفت من نمیام شما برین شوهرم می‌گفت خب تو نمیایی ما بچه رو می‌بریم من نمیگفتم خودش دوست داشت که بچش رو هم ببره منم جلو شوهرم گفتم که زنت دوست نداره بچه رو بیاری با من، گفت مگه فقط بچه اونه بچه منم هست میاوردش باز که می‌رفتیم خونه کلا یه جور دیگه بود رفتارش با اینکه من اصلا باهاش کاری نداشتم حتی بهش یه بارم نگفتم که چرا اومدی تو زندگی من اصلا و ابدا ولی همیشه پشت سرم دروغ می‌گفت و حرف میزد منم میگفتم که الله بهتر می‌دونه بزار هرچی میگه بگه آخرش صبرم لبریز شد به شوهرم گفتم براش خونه اجاره کنه دیگه واقعا نمیتونم اومده تو خونه ی من هم است😕من چیکارش کردم آخه که همش پشت سرم حرف میزنه برا بچه همش خسیسی در میاره مگه من میخوام بچه شما رو بخورم😭 منم فرقی ندارم اگه بچه از تو هست بچه منم میشه زیاد بچه رو بغل نمی‌کردم سعی میکردم دوری کنم دلم دیگه یه جورایی سرد شده بود شوهرم بعد این همه مدت تصمیم داشت منو ببره دکتر بخاطر بچه. .زنش رو برد روستا و منو برد دکتر اونجا که رفتیم بعد آزمایشات و سونو گرافی گفتن که مشکل تخمدان دارم باید عمل بشم. و الحمدلله عمل کردم و دکتر بهم دارو داد تا چند ماه که استفاده کنم و گفت بچه دار میشی دیگه اومدیم شهرمون و دارو هارو استفاده کردم ولی نتیجه نگرفتم😔 دوباره همین شهرستان که زندگی می‌کردم اونجا هم رفتم دکتر ولی باز خواست الله بود با این که دکتر می‌گفت میتونی باردار بشی ولی هربار که دارو هارو استفاده میکردم نتیجه نمیگرفتم😭 خودم از خدا خواستم بهم بچه نده الان ام دارم چوب همون حرفامو میخورم ....الله منو ببخشه😔 دیگه کلا هرکی منو میدید می‌گفت بچه دار نشدی مشکلت چیه و هزار تا حرف دیگه ...واقعا از دستشون خسته شده بودم دیگه بیخیال شدم گفتم بزار هرچی میگن بگن ...یه روزی من و هوو ام سر اینکه از طرف من به یکی دروغ گفته بود بحثمون شد.😞 فامیلمون بهم گفت که هوو ات پشت سرت این حرفو زده شاید کارش خوب نبود ولی دیگه من خسته شده بودم از حرفاش اوایل میگفتم ولش کن هرچی میگه ولی این به شوهرم هم یه تهمت هایی زده بود درمورد من....😭 😳 من روحمم خبر نداشت ازون حرفا سبحان الله که چه‌دروغا در مورد من به شوهرم گفته بود 🤯به شوهرم گفتم من همچین چیزی نگفتم ولی باور نمی‌کرد ..منم دیگه چیزی نگفتم باید تحمل میکردم تا اینکه یه چند مدت گذشت نه باهاش حرف میزدم نه کاری داشتم تا اینکه ...یکی از فامیلامون فوت کرد و چون یه جورایی فامیل من بود هم فامیل شوهرم .منو شوهرم رفتیم برای تسلیت...هوو ام بدتر شد گفته بود اینا رفتن تفریح و هزار تا حرف دیگه😳 ....منم بهش پیام دادم گفتم ماه عسل نرفتیم چرا اینقدر پشت سر من حرف میزنی من که کاریت ندارم بس کن دیگه به الله واگذارت میکنم خدا حقمو ازت بگیره 😡 این مدت هرچی گفتی خدا حقمو ازت بگیره ....به الله قسم برام پیام گذاشت که برو به خدات امیدوار باش در ناامیدی بسی امید است هههه.....😳 🪶..... 🪁 🪁⛱ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶 قسمت دهم سبحان الله😟 وقتی پیامش باز کردم حالم بد شد مسخرم کرد منم براش پیام فرستادم که به الله امیدوارم و صبر دارم حقمو ازت میگیره ..برای شوهرم زنگ زده بود شوهرم دوباره باهام دعوا کرد و یه سیلی بهم زد😞 گوشیمو ازم گرفت و زد به دیوار گوشیم شکست گفت چرا براش پیام فرستادی گفتم اول گوشیو نگا کن چی پیام دادم بعد بزن .ولی اون فقط به حرف خودش بود تا اینکه چند روز بعد از فوت فامیلمون برگشتیم خونه.... رسیدیم خونه شب بود شوهرم رفت پیش اون زنش ،با منم قهر بود که چرا برای زنش پیام فرستادم .صبحش اومد پیشم گفت اون دست به قرآن گذاشته که در موردت حرفی نزده😳 و منم شلوغ کردم، به همسرم گفتم ولش کن حالا گفته یا نگفته من خوردم و گوشی من شکسته ول کن تورا خدا دیگه حوصله ندارم😒 ولی مطمعن هستم که در موردم گفته بود حرفای دروغ .نزدیک ظهر بود که من از خونه رفتم بیرون میخاستم برم خونه یکی از دوستام رفتم و بعد چند برگشتم. هووم موقع رفتن منو دید ولی موقعی که من اومدم دوباره تو خونه حضور من نشد من تو هال بودم و اونم تو اتاق خواب،داشت با گوشیش با یکی صحبت میکرد در اتاقشم باز بود منم طبق معمول رفتم تو آشپزخونه که یه چیزی بردارم ناخودآگاه صدای هووم شنیدم که میگفت دیشب اومده بود پیشم منم جلوش گریه کردم و ازین حرفا قسم به هم که خوردم ...باخنده میگفت شوهرم حرفامو باور کرده. باحالت ناراحت داشتم میرفتم بیرون که هنوز دم در بودم گفت این بچه نداره برا همین زورش میاد حسودی میکنه بمن ... وقتی این حرفو شنیدم دنیا انگار رو سرم آوار شد😳 دیگه نا نداشتم همون دم در دست و پام سست شد و افتادم و کردم به گریه کردن 😭نفس نفس میزدم گریه ام بند نمیومد خیلی این حرفش برام بود بعد چند دقیقه دیگه همون جور رفتم پیش رفیقم اونم بهم گفت چته چرا گریه می‌کنی گریه ام بند نمیومد اونم طفلی مونده بود من چرا اینجور شدم ...آخرش که دیگه آروم شدم گفت چته گفتم هیچی بیا که هووم اینجور گفته ...گفت ولش کن به خاطر حرف اون ...گفتم نگو برام واقعا سخته که اومده تو زندگیم شوهرم و همه چیو ازم گرفته حالا چرا میزنه من که کاریش ندارم آخه این بحث و دعوا چه ربطی به بچه داشت که اسم بچه رو میاره وسط خلاصه اونروز خیلی برام سخت گذشت اون از اون که گفت برو به خدات امیدوار باش اینم ازین حرفش 🥺..دیگه واقعا از ته دلم به الله گفتم یا الله جان به خودت میکنم 🤲اگه تو بخوایی به کسی اولاد بدی میدی بخایی ام ازش میگیری اینا همه دست تو است خدا جان این بنده ای که اینقد داره آیا صدای نمی‌شنوی😞 دیگه باز هم روز ها و شب ها تکراری دلم میخواست برا پسرعمه ام زنگ بزنم باهاش دوباره حرف بزنم ولی باز میگفتم ولش کن ..ولی همش با خودم میگفتم اگه به اون می‌رسیدم این همه بلا سرم ازون ور درد جدایی اون ازین ورم درد زندگیم ...روز ب روز و ضعیف تر میشدم همه میگفتن نکنه شدی چی میزنی...هیچ کس از دلم خبر نداشت که چه غم سنگینی داشتم تو این مدت اینقد درگیر زندگی پر مشقتم بودم که از خواهرم غافل میشدم. خواهر کوچولوم دیگه واس خودش بزرگ شده بود😘اونم سختی هایی کشید مثل من حسرت داشتن کیف کفش لباس قشنگ هزار تا آرزو به دل مونده😢 خواهرم درسش خیلی خوب بود اول کلاس بود و همینطور تو استان همیشه اول میشد😍 مدارس ‌‌‌دیگه کشوری داده بودن ک بره یه شهر دیگه اونجا با بچه های دیگه امتحان کشوری بده ولی چون شرایطش خوب نبود کسی حمایتش نمیکرد و نداشتن پول و امکانات کافی باعث افت پیشرفتش شد😔و شرکت نمیکرد در مسابقات... منم اون موقع ها به درد های خودم بود اصن یادم رفته بود خواهرم چقدر درد می‌کشه وقتی نداشته باشی باید از خیلی خوشی ها و آرزوهات بگذری 😞همون طور که من گذشتم خواهر طفلیم هم سوم راهنمایی که تموم کرد مثل من ترک تحصیل کرد... و همه انگیزه برای پیشرفت رو از دست داد خیلی بود همون سر کلاس همه چیو حفظ میکرد ...ولی خب همه اینارو از دست داد .. با اینکه سنش کم بود براش اومد آخر یکیو قبول کردن و براش مراسم گرفتن و بعد از یک هم برگزار شد الحمدلله خواهرم شوهرش آدمی خوبی بود و خودشم به این عقد راضی بود همسرش دوست داشت زندگیش آروم بود و صاحب یه فرزند شدن ... منم که سختی های داری داشتم تحمل میکردم و روز به روز ضعیف تر میشدم یه جورایی احساس میکنم دیگه زندگی همینه باید تحمل کنی و تسلیم باشی به این تقدیر تلخ💔 بعد چند مدت شوهرم برا اون زنش هم یه خونه اجاره کرد و اونم رفت دیگه سر خونه زندگی خودش من نفس راحت کشیدم.... 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت یازدهم حالا دیگه هرکی سرش به زندگی خودش گرم بود و باهم رفت و آمد هم نمی‌کردیم یه جورایی دیگه آروم شده بود تازه داشتم از تنهایی خودم لذت میبردم و احساس آرامش میکردم شوهرم یکی از فامیلای خیلی نزدیکش رو تو تصادف از دست داد و اون‌ اقا یه دختر نوجوان هم‌ داشت و کسی نبود که ازش مراقبت کنه حتی مادرشم ترکش کرد😳سبحان الله اون دختر دیگه از من بدبخت تر بود که هیچکس قبول نمیکرد ازش نگهداری کنه واقعیتش کسی رو هم نداشت نه عمویی و نه دایی شوهرم بهم گفت که میارتش پیش من و باید ازش نگه داری کنم منم حرفی نداشتم قبول کردم دختره ۱۸سالش بود🥺 . وقتی آوردش بهم پول داد تا براش وسایل بخرم منم براش کردم و دیگه بامن زندگی میکرد ولی خوب بود از در اومدم ولی تازه که این اصلا درست و درمونی داره .😒 اوایل برام خیلی سخت می‌گذشت با خودم میگفتم چه غلطی کردم که قبولش کردم😱 نمیتونم از پس این بر بیام اصن آدم بشو نبود تا اینکه یک گذشت که کم کم اخلاق های بدش از سرش افتاد و یه جورایی مثل خودم شده بود همه میگفتن این همون دختره بدحجابه 😳خدا خیرت بده واقعا تغییر کرده ولی این خواست خدا بود که اون بیاد اینجا پیش ما و به راه راست هدایت بشه😍مادرمم همیشه میکرد بعضی وقتا هنوزم سر و می جنبه ولی من همیشه امیدوارم همون طور که من شدم اونم هدایت بشه و دیگه راه اشتباه نره. یه روزی یکی از فامیلا شوهرم زنگ زد بهم و گفت که شوهرت طلاق داده 😳گفتم نه بابا کی گفته گفت بخدا راست میگم باهم دعوا کردن سر یه موضوعی که الله اعلم شوهرم گفته که باهاش زندگی نمیکنه و بردتش خونه پدرش منم اصلا ازش که واقعیت داره یانه خودشم چیزی نمی‌گفت تا اینکه فهمیدم🥲 بله واقعیت داره و طلاقش داده همه به من زنگ میزدن😒 و میگفتن راحت شدی اما من تو دلم حال نبودم چون دلم برا بچه می‌سوخت که این وسط اون چی میشه ..کارای رو انجام داده بودن و باهم به تفاهم رسیدن که اش بده و بچه رو بیاره شوهرم گفت بچه رو میاره پیش من😳منم گفتم حرفی ندارم تا اینکه آوردش بعد ۳ماه که پیش مادرش بود وقتی آوردش خیلی گریه میکرد واقعا براش سخت بود همش بهونه میاورد منم دیگه گریه ام میگرفت باهاش گریه میکردم واقعا دلم می‌سوخت میگفتم حالا که باهاش ازدواج کرد چرا داد اما دلیلش خودشون بهتر می‌دونن منم هیچ وقت نفهمیدم که چرا داد اصلا دوست نداشتم در این مورد چیزی بپرسم سکوت کرده بودم و هیچ وقتم نپرسیدم چی بینتون پیش اومده دیگه زندگیم یه جورایی سخت تر شد همه چشم ها به من بود که شدم نامادری خیلی سخت بود بچه نگه داشتن هرجا میرفتم یه جور دیگه نگاه میکردن که انگار مقصر منم😭واقعا از خودم بدم میومد اما میگفتم الله کاراش بهتر می‌دونه ...کسی که یه روزی بهم طعنه میزد بچه نداری برو به خدات امیدوار باش. خدای من چطور بچه شو ازش گرفت و نصیب من کرد🥺❤️ من شدم صاحب اون بچه و اونم تنها شد بدون بچه اش... خدا همیشه جای حق نشسته اگه از ته قلبت غم و سختی های زندگیت به الله جان بسپاری شک نکن دیر یا زود نتیجه اش رو میبینی رفتیم روستا دیدم همه در مورد من صحبت میکنن که این کرده که شوهرش زن دومش داده استغفرالله چرا مردم همیشه منتظر یه سوژه هستن که حرف درست کنن وقتی نه دیدن و نه شنیدن چطور میکنن آیا از الله نمیترسن😔 حتی نزدیکترین آدم های زندگیم که به من و شوهرم نزدیک بودن همینو میگفتن ولی من امیدم به خدا بود و میگفتم یا الله خودت میدونی که من همچین کاری نکردم و نقشی در این طلاق ندارم.اون شاید تقاص غرورشو پس داد . شایدم قسمتش همین بود ولی همینو می‌دونم ک من از طلاق خوش حال نشدم و جادویی نکردم .. چون زندگی خودم سخت تر شد با بچه و وجود اون دختر ۱۸ساله که ازشون باید مراقبت میکردم احساس مسئولیت میکردم و دلم پر آشوب بود. حرف های مردم همیشه پشت سر آدم است هرکار کنی باز هم مردم حرف در میارند دیگه برام مهم نبود هر از گاهی کسایی با زبانشون دل آدم رو میشکنند ولی باید ساکت بود و به خدا واگذرشون کرد. دیگه ما شدیم 4نفر با اون دوتا .منم دیگه این بچه ها بودم و الان شده بودم یه جورایی مادرشون.......😌 شوهرمم دیگه کتک زدن از سرش افتاده بود. افتاده بود داشتیم زندگیمون میکردیم ک یه روز گوشی شوهرم برداشتم دیدم ام که دیگه طلاقش داده بود براش پیام گذاشته که زنت جادو کرده که تو طلاقم دادی و ازین حرفا شوهرم جوابش نداده بود به منم چیزی نگفته بود که پیام داده ...منم از یه شماره دیگه بهش پیام دادم گفتم بس کن تورا خدا از الله بترس چرا میزنی😡 🪶..... 🪁 🪁⛱ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh