eitaa logo
داستان های آموزنده
67.2هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
امام صادق "ع" فرمود: وقتی که بنده ای توبه خالص کند، خدای سبحان او را دوست بدارد و او را در دنیا و آخرت بپوشاند. پرسشگر پرسید چگونه او را بپوشاند؟ امام فرمود: ➖دو فرشته ای که گناهان او را نوشته اند به فراموشی سپرند ➖به اعضاء و جوارح او وحی می کند، گناهان او را کتمان کنند ➖و به بقعه های زمینی وحی می کند گناهانی که انجام داده است بپوشانند و زمانی که خدا را ملاقات می کند در حالی است که چیزی نیست تا به گناهان او شهادت دهند. ✔️بر اساس این روایت اگر انسانی توبه حقیقی کند و در توبه شرایط آن را رعایت کند محبوب خدا می شود و با محبوب خدا شدن تمام گناهان او از نامه اعمال او محو می گردد. 📚 اصول کافی، ج 2، ص 430 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
عنوان داستان 🪶قسمت ششم شوهرم برام یه گوشی گرفت تازه واتس اپ و تلگرام اومده بود تو یکی از گروه های مذهبی واتس اپ عضو شدم مطالب مذهبی برام بودن 😍 از خدا و دین و پیامبر..درسته نماز میخوندم ولی دینی ام کاملا صفر بود خوندم که دست دادن به نامحرم چقدر گناهه😭 😍 خیلی چیز ها یاد گرفتم ...اما باز هم حرف زدن های ما باهم ادامه داشت رفته بودیم منو شوهرم روستا یکمی اخلاقش بهتر شده بودولی دیگه خونه عمه ام به هیچ عنوان منو نمیبرد ... دیگه نمیزد زیاد هم گیر نمی‌داد تو روستا اونا یه مسجد بود که خواهرش روزهای جمعه می‌رفت مسجد جارو میکرد کلیدها مسجد بود بمن گفت اگه میری بیا بریم منم باهاش رفتم و مسجد جارو کردیم و اومدیم خونه و جمعه هفته بعدی شد بازم باهاش رفتم اصلا جارو کردن مسجد یه خوبی داشت مسجد که رفتم پسرعمه ام برام زنگ زد دیگه نمیشد جلو خواهر شوهرم بحرفم براش پیام دادم بعدش یهو به خودم اومدم تو مسجد چرا اینکارا میکنی😭باخودم میگفتم از خدا بترس درسته داری اما دیگه فایدش چیه میخواست منو هدایت کنه تا اینقد باهاش حرف نزنم و سر قرار باهاش نرم درسته فقط اما اگه کسی مارو باهم میدید چی فکر میکرد و می‌رفت😨 الحمدلله که هیچ وقت اون بزرگ انجام ندادیم و الله را اما تو این مدت خواست الله یا بگم الله بمن بود که هیچ کس مارو باهم ندید و از حرف زدنمون هم کسی خبر دار نشد. الحمدلله من تو بودم که انگار قلبم لرزید🥺 با خودم گفتم چرا من دارم با خودم و اون این کارا رو میکنم آخرش این کار عاقبت نداره جز آبرو ریزی😞 اونروز تو مسجد که بودم با خودم گفتم بیا کن بس کن تا کی میخایی گناه کنی اگه بمیری جواب رو چی میدی واقعا منو دوست داشت که نظرش از من برنگشت الله هرکه را که بخواد می‌کنه برا پسرعمه ام پیام دادم بهش گفتم هرچی بین ما بود تموم شده دیگه این کارا هم فایده نداره هرچند از وقتی کرده بود رابطه ام باهاش کم کرده بودم نمیخاستم سر بار زندگی کسی دیگه باشم و تو زندگی یکی دیگه!! ولی گاهی خبرشو می‌گرفتم ... اونم گفت فقط میخاد من خوشبخت باشم اونروزرفتم نماز خوندم تو مسجد و از ته دلم دعا کردم که الله من و اون ببخشه دقیقا روز بود روزی که باید برای می‌فرستادم😓 و اما من جز کار دیگه ای نمی‌کردم کلا از قرآن و نماز دور شده بودم ...دیگه سعی کردم به شوهرم عادت کنم و دوستش داشته باشم هرچند من رو حرفش چیزی نمیگفتم ولی خواستم بهتر بشم ...ولی هنوزم های ول کنم نبود دوری از اون بازم میداد سخت بود ک ازش دل بکنم ولی هرجور بود یه چند ماهی گذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم دیگه سعی میکردم فراموشش کنم ...اون وقت بود ک فهمیدم واقعا یه چیزی تو زندگی کم دارم اگه داشته باشم حداقل با اون سرگرم میشم اما دیگه شده بودم 😰همه بهم میگفتن چرا بچه نداری ها شروع شد از گرفته تا غریبه به خودم اومدم گفتم من ک از خدا خاستم بهم بچه نده چقدر بودم باید میرفتم توبه میکردم اما توفیق توبه نصیبم نشد... بعد از ۵سالی ک از ازدواج من گذشته بود و من هم بچه دار نمی‌شدم تنها پسر خانواده شوهر من بود یعنی تک پسر بود منم که بدتر ازون اصلا نه دکتر میرفتم نه هیچی ولی دلم میخواست بچه داشته باشم دیگه قرار شد شوهرم منو ببره دکتر ...قرار بود که بریم که یه مشکلی برا خانوادش پیش اومد مجبور بودیم بریم روستا و رفتیم روستای پدری اش ..شوهرم با اون زنه هنوز داشت ولی خب دیگه جوری رفتار میکرد که باهاش قطع رابطه کرده ن جلو من حرف میزد ن هیچی ...یه چند روزی اونجا که بودیم یه چند نفری بهش گفته بودن که چرا زنت بچه و ازین حرفا و از طرف من بهش دروغ گفته بودن و تهمت زده بودن بهش که من این حرف ها را پشت سر شوهرم گفتم ولی منم از دنیا بی خبر اصلا حرفی نزده بودم دیدم اخلاقش کلا عوض شد وقتی بود همش سرش تو گوشیش بود و معلوم بود ک با یکی چت می‌کنه و نمیگرف بهش شک کردم کلا مشخص بود داره بامن لج می‌کنه درسته با اون زنه حرف میزد ولی همیشه بدور از من ولی این بار چرا اینجوری می‌کنه فهمیدم با یکی دوست شده روز بعدش دعوا کردم گفتم دردت چیه چرا اینجوری میکنی من چه کوتاهی در حقت کردم گفت هیچ کوتاهی نکردی فقط تو بچه نداری😓 منم زن بگیرم که برام بچه بیاره دوست داری بمون دوست ام نداری برو خونه پدرت و اما....😔 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ @dastanvpand1 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت دوازدهم من کاری نکردم هنوز دست بردار زندگیم نیستی برو پی زندگیت چرا به شوهرم پیام میدی من نکردم الله بهتر می‌دونه ولی تویی که تهمت میزنی از خدا بترس .. در جواب این پیام ها بمن گفت امیدوارم هیچ وقت صدای بچه خودتو از وجود خودت نشنوی .بعدشم نوشته بود سبحان الله😭چقد یه ادم میتونه اینقد ظالم و سنگ دل باشه قلبم شکست دیگه جوابش ندادم بی صدا اشکام میریخت...فقط گفتم جان خودت میدونی که من کاری نکردم . زندگیم ادامه داشت اوایل خیلی سخت بود الانم واقعا سخته که از بچه های دیگران مراقبت کنی ولی از الله میخوام بهم کمک کنه که بتونم شاید اینجوری گناهانی که کردم پس بدم و الله منو ببخشه💔 .تو همین مدت بود که مادر شوهرم خیلی بیمار شد جوری که کلا افتاده بود رو ما هم قرار بود بریم یه سر بهش بزنیم و برگردیم ولی اونجا که رفتم دیدم اصن وضعش خوب نیست کسی ازش مراقبت آنچنانی نمی‌کرد ☹️.دیگه تصمیم گرفتم همون جا یه مدت بمونم و ازش نگه داری کنم. از غذا درست کردن بگیر تا بردنش و همچنین پوشاک کردنش ... یک سال مریضیش طول کشید و منم به خاطرش روستا موندم خیلی ازم تشکر میکرد دیگه یه جورایی کارم شده بود مثل پرستارها تا اینکه فهمیدم شوهرم باز با یکی دوست شده😨 اون روز دنیا رو سرم خراب شد منی که این همه بهش لطف کردم از خانوادش میکردم اما چرا باز هم خیانت چراااا حالم خیلی بد شد اونروز فقط گریه میکردم میخواستم برم خونه پدرم چون واقعا نمیتونستم کنم اصن بهم محبت نمی‌کرد فقط خرج خوراک و پوشاکم میداد اما ما زن ها هم نیاز به داریم زندگی فقط مخارج خوراک نیست...دلم از شوهرم گرفته بود کم براش نمیزاشتم ولی اون محبتش با غریبه ها بود چرا من به چشمش نمیومدم😔 بعداز چندماه مادرشوهرم فوت کرد😔 من با تمام وجود و عشق و علاقه ازش مراقبت کردم بعد از فوت مادر شوهرم پدر شوهرم تو روستا تنها بود و کسی رو نداشت همسر منم تنها پسرش بود منو همسرم تصمیم گرفتیم که بیاریمش پیش خودمون دیگه آوردیمش و با ما زندگی میکرد الان شدیم یه 5نفره از الله میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم ازشون به خوبی نگه داری کنم ... پدرشوهرم واقعا دوستم داشت اما پسرش اصلا شبیه اون نبود عادات بدش رو کنار نمیذاشت 😔منم کارم فقط شده بود حرص خوردن نمیدونستم چیکار کنم مگه من جز محبت چی میخواستم😔درسته من اوایل زندگیمون خیانت کردم به گناهم اعتراف میکنم ولی بعدش توبه کردم و سمت گناهم برنگشتم اما چرا همسرم اصلاح نمیشد و در پی بود واقعا از طرفش کمبود داشتم و هنوزم دارم 😢 شوهرم هردفعه میگفت بار آخره دیگه سمت اینکارا نمیرم بهش گفتم این بار آخر ها کی میشه من که کوتاهی در حقت نکردم.من بارها شکستم و در حسرت محبت بودم ولی همسرم بی توجه به من بود💔... الان یه چند ماهی میشه که دیگه دنبال رابطه های پنهانی نیست ولی که الله هدایتش کنه و به من وفادار بمونه🤲 از همه شما عزیزان که برای من وقت گذاشتین و خوندین ویژه میکنم تا کسی اتفاقاتت رو تجربه نکنه نمیتونه دردت رو احساس کنه خداوند تلخی هایی رو که من چشیدم نصیب هیچکدومتون نکنه😔 و در آخر از شما عزیزان میخوام برام دعا کنید از ته دلتون هم برای همسرم که دیگه دنبال دختری نره و خوب بشه ..گاهی که زندگی بهم فشار میاره و طاقتم تموم میشه میگم بگیرم ولی وقتی فکر میکنم که امید 3نفردیگه شدم و این را الله خواسته که بشه و من ازین عزیزان مراقبت کنم دیگه نمیدونم چی بوده .. 😭 برام دعا کنید که شوهرم بشه و الله به خاطر اون حرف های که زدم و خواسته ای که از الله کردم که بهم بچه نده ولی حالا پشیمون هستم و کردم امیدوارم که دامنم سبز بشه🤲 و خدا بهم اولاد بده که بتونم در راه خودش تربیت اش کنم و همچنین با حرفایی که به زدم و دعواهایی که باهاش کردم بخاطر این ازدواج خدا منو ببخشه من همه که باعث این ازدواج شدن رو بخشیدم و از الله میخوام که را عمری بده و الان واقعا دارم . پدر مادرهای عزیز خواهش میکنم لطفا به هیچ عنوان دختران و پسراتون رو وادار به ازدواج زورکی نکنید این عقدها پیش الله باطلن بخدا ته همچین ازدواج هایی فقط عذاب و گناه و خیانت هست😭 از من عبرت بگیرید💔و به انتخاب های سالم و صحیح فرزندانتون احترام بذارید حتی اگه به یه غریبه علاقه مند شدن تحقیق کنید اگه طرفش آدم درستی بود مخالفت نکنید با ازدواج جوانانتون😔 امیدوارم که کسی مثل من تو دام گناه نیفته خداوند همیشه درتمامی مراحل زندگی یاورتون باشه دوستدار و خواهر دینی شما B💜 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸 (حوراء) ✨قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت.چادرنمازی که برای جشن عقد مادر امیرمهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد.نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد.شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد.صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد.در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه‌چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیرمهدی راحت نبود اما باید عادت میکرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند.. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش میداد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف میرفت و چقدر دوست داشتنی می‌شد با پیراهن آبی چهارخانه‌اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیرمهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیرمهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد.امیرمهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیرمهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر..بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم.ای بابا... دختر جان باور کن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها.بخدا ثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی... خجالت نمیکشیدی چی میشد. ********* مهرزاد تمام کارهای ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. میخواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب سلام‌الله‌علیها جانش را هم بدهد.میدانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده.هرچند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس‌هایی به او داشت که نمی‌توانست انکارش کند.فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید میدانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود. اما مهرزاد با این از تصمیمش منصرف نمیشد. هرطور که شده آن ها را راضی میکرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود. هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر میکرد. " تو کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. درصورتیکه خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. رفتنو نداریم. بهت افتخار میکنم مهرزاد جان. میدونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم." مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد. _سلام بر اهالی خونه. مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت: _سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی. _معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟ مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند. _ چه خبرته مهرزاد؟ سلام.. _سلام مامان خوشگلم. _سلام بابا جان. _علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟ مریم خانم قلبش لرزید. میدانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی‌ دارد. _ این گل ها برای چیه؟ مهرزاد لبخندی زد و گفت: _برای رضایت والدینم. مریم خانم با حرص گفت: _باز چی زده به سرت؟ کجا میخوای بری که داری انقدر پاچه خواری میکنی؟ مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: _مونا جان سه تا چای بیار آبجی. _باشه. ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قسمت 51 💢سرگذشت زندگی پناه _....میخوام مثل باشم و … میخوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن! هنوز آدم نشدم اما می‌فهمم دست من غرق شده رو هم میگیره… یا امام رضا…بابام کارش به عمل نکشه ها… پیش افسانه و پوریا نبر...از اینی که هستم خراب ترم نکن…من هیچکسی رو نمیشناسم… میشه باشی؟😭میشه این پناه مونده بشی؟😭 میشه؟؟😭 دلم انگار میخواهد بترکد.... چادرم را میکشم روی سرم و ام یجیب میخوانم. به نیت شفای پدرم…😭 به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم…😭 پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده...😭 صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟ خدایا … کسی روی شانه ام میزند و با لهجه ی شیرینی که نمی‌فهمم کجاییست میگوید: _التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم… اشک حرمت داره و من به این فکر میکنم .... که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟! اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟! فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر میکند. یاد خوابم میافتم و گلهای سجاده‌ی عزیز…در اوج غم لبخند میزنم و چشمانم را میبندم و به امام رضا سلام میدهم…..✨✋ چشم باز میکنم و به نوری که از لابه لای پرده‌ی حریر اتاق سرک میکشد، لبخند میزنم. به گچ بری های دور لوستر نگاه میکنم و نفس عمیقی میکشم.دست روی پیشانی ام میگذارم،از تب و تاب افتاده سرمای بدی که چند شب پیش بعد از زیارت خوردم. کش و قوسی به تن خسته ام میدهم و مینشینم. 💭صدای فرشته که برای اولین بار غر میزد از مریضیه بی موقعم هنوز توی گوشم زنگ میزند... مهربانیش را دوست داشته و دارم. حتی از تهران هم قوت دل است حالم هنوز خیلی خوب نشده و ضعف دارم، ❣کاش خانواده حاج رضا وقت بهتری را برای آمدن انتخاب کرده بودند.❣ هرچند خدارو شکر بابا تا فردا مرخص میشود وقتی برای ملاقاتش رفته بودم بیمارستان، با اینکه بخاطر سرماخوردگی نتوانستم وارد اتاق بشوم و فقط از پشت پنجره خیره اش شده بودم،برایم لبخند زد برای آنکه ویروسم را نگیرد مجبور شدم تلفنی حرف بزنم، می‌ترسیدم از اینکه چه چیزهایی بشنونم. اما او فقط با لبخند گفته بود: " برای رفتن راهی که انتخاب کردی مثل کوه پشتتم باباجون، بهزاد باید خودش حساب کتاب دلش رو به دست بگیره، بهش فکر نکن. غصه‌ی از این رو هم نخور،خدا از من و بقیه ست تو کن و دست کمک دراز کن. که هرچی خیره پیش بیاد برات، نگران قلب ریپ زده ی منم نباش. دکتر هنوز بهش امید داره، زود مرخص میشم. دوستت دارم باباجونم کمی سکوت کرد و ادامه داد: _از دل افسانه دربیار ،نذار..... +چشم هرچی شما بگین و اشکی که کنار صدای خروسک گرفته ام بیرون پریده بود _قربون دخترم برم،الان این صداتو بذارم پای کدوم ویروس؟ مردانه خندید و به سرفه افتاد. +مواظب خودت باش که خوب بشی بابا خیلی بهتون نیاز دارم _هنوز خیلی کارا هست که باید انجام بدم دختر، نترس اونیکه مهمونه من نیستم و انقدر بعد از همین یک تماس حالم خوب شده بود که بعد از چند شب سر راحت به زمین گذاشتم.باورم نمیشود که زندگی رویِ خوش نشانم بدهد اما به قول لاله برای خدا که کاری ندارد راست و ریس کردن همه چیز. حالا به این فکر میکنم .... که کلی کار نکرده دارم .اتاقم را چند روزی هست که مرتبه نکردم. کتاب ها و سوغاتی های شهاب روی زمین ریخته، همه چیز باید به روال عادی برگردد! پارچه را برمیدارم و روی تک صندلی اتاق مینشینم.برای سر کردنش ذوق دارم.یاد چادری می‌افتم که فرشته خیلی دوستش داشت. میگفت سوغاتی مادر محمد از کربلاست چه عاشقانه های شیرینی داشت! 😱ناگهان انگار یک سطل آب سرد میریزند روی سرم....چادر سفارش محمد به مادرش برای ابراز علاقه به دختری که دوستش داشت بود! 📞“پاشو پناه خانوم،ناز پیش از موعد نکن که من یکی حسودیم میشه ها!.راستی اون پارچه چادری رو پسندیدی؟ سوغات مامان از کربلا بوده برای دردونه ش خیلی دلم میخواد توی سرت ببینمش. مطمئنم برازندته !” این چادر سوغات زهرا خانم از کربلا بوده برای شهاب!پس چرا برای من فرستادند؟! چقدر گیجم!🙈 تازه میفهمم معنی حرف های دوپهلوی فرشته را از پشت تلفن دیشب که زنگ زده بود کلی خوشحال بود و مدام از آمدنشان میگفت... میروم توی پذیرایی ، از بوی خوش غذایی که پیچیده معلوم است افسانه هست نشسته روی زمین، کنار چرخ خیاطی و چیزی میدوزد. سنگینی نگاهم را که حس میکند سرش را بالا می‌آورد، چهره اش خسته تر از همیشه هست. چقدر از روزهای اولی که عروس این خانه شده بود..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸ضحی 🌸قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ _...چون لازم نبود همیشه خاک در دسترسش بود و روی خاک سجده می کرد ائمه هم همینطور اون زمان ساختن مهر دلیلی نداشت چون می تونستن راحت فضایی فراهم کنند که سر بر خاک بگذارن بعدها که شکل معماری عوض شد و همه جا دسترسی به زمین نبود شیعیان مهرها رو ساختن تا همیشه بر خاک سجده کنن تو که بالاخره باید رو یه چیزی سجده کنی یا فرش یا مهر خب چه بهتر که خاک باشه به هم نزدیکتره کتایون:_آیه ۳۳ جزای قطع دست در ازای دزدی خشونت احکام اسلامی خیلی بالاست چرا خدای شما انقدر با مردم خشنه! _اولاً حکم قطع دست برای دزدی شرایط داره اول اینکه دزدی در اثر گرسنگی و برهنگی نباشه و چند شرط دیگه که ثابت کنه و در کار بوده تازه باز اگر قبل از اثبات جرم کنه این حکم اجرا نمیشه و فقط رد مال میکنه ولی بر فرض اینکه همه اینها صدق کرد تو داری برای یک دزد دل میسوزونی و میگی خدا با مردم نامهربونه؟ مگه همه مردم دزدن؟ تو اگه سالم زندگی کنی کجا گذرت به این احکام میفته؟ اصلاً بعضی‌ها از این راه کسب درآمد کلان می‌کنن اینجا که دیگه شهر این باند بازیهاست بی زحمت از دسترنج مردم استفاده میکنن یکی دیگه رو به خاک سیاه میشونن برای اینکه هیجانات شون رو ارضا کنن و پول روی پول بذارن اگر یه بار همه داراییت رو ببرن دیگه این گارد رو نمیگیری انگار همه مجبورن دزدی و قتل کنن که میگه حکم ظالمانه! دولت اسلامی وظیفه داره از جان و مال و ناموس مردم حراست کنه میدونی دزدی چه ضربه ای به امنیت روانی جامعه میزنه میدونی چه صدمه‌ای به اعتماد عمومی و رافت بین مردم میزنه؟ این حکم به حد کافی بازدارنده هست چون هیچ پولی در مقایسه با سلامتی ارزش نداره اگر همه قانونمند باشن هیچ وقت حکم اجرا نمیشه که خشن باشه یا نباشه! _منظور من اینه که باید بیشتر روی موضوعات تربیتی کاربشه تا اینجور احکام سلبی _ تربیت مقوله جداگانه ایه جرم و جزا هم هویت منفکی داره هیچکس به اندازه اسلام داعیه دار تربیت و پرورش و انسان سازی نیست ولی آموزش و پرورش جای قوه قضاییه رو که نمیگیره هر کدوم کار خودش رو میکنه درسته اگر آموزش و پرورش خوب کار کنه کار قوه قضاییه کم میشه ولی در وجودش که نمیشه تشکیک کرد همیشه باید قانون توی جامعه وجود داشته باشه منافاتی نداره وضع قانون با کار تربیتی جفتش رو انجام بده همونطور که در اسلام هم جفتش سفارش شده ساختار باید چند بعدی و کامل باشه خب... آیه ۳۵ رو ببینید خدا می‌فرماید وسیله‌ای برای تقرب به او بجوید استغفرالله یعنی بریم مشرک بشیم؟ خدا خودش میگه برای اومدن به سمت من وسیله بجویید حالا این وسیله چیه؟ چه چیزی روی زمین به اندازه بنده صالح میتونه برای خدا ارزش داشته باشه که انسان اون رو بین خودش و خدا وسیله قرار بده؟ مگه انسان اشرف مخلوقات نیست پس بهترین وسیله انسانه چه انسانی بهتر از رسول خدا و هر کسی که خودش معرفی کنه؟ _چرا خدا بین خودش و بنده هاش واسطه قرار میده اگه ما حرف بزنیم صدامون رو نمیشنوه یا به اندازه کافی دوستمون نداره؟ _سوالت خیلی سوال خوبیه ولی جای جوابش اینجا نیست یادداشتش کنید به وقتش دقیق اینو جواب میدم حتما هم جواب میدم _ آیه ۵۱ دو تا نکته یکی اینکه چرا یه جا میگه مسیحی ها دوست شمان یه جا میگه اونهارو دوست نگیرید یعنی یه مدت حلال بود بعد حرام شد وقتی که ازشون قطع امید کرد؟ و دیگه اینکه بر طبق همین آیه تو نباید با ژانت دوست بشی و خودت هم دچار نافرمانی شدی! چشمهای گرد شده ی ژانت به صورتم دوخته شده بود خندیدم: _ نه اتفاقا اون سفارش پایداره خدا میفرماید دوست ترین امت نسبت به مسلمان ها مسیحی ها هستن چون مستکبر نیستن اینجا هم توی این آیه ولی به معنای سرپرست و پیشواست! آیه ۵۵ آیه ای هست که در روایات به عنوان آیه ازش یاد می شه و مضمونش اینه که "ولی شما خداست و پیامبرش و کسانی که به او ایمان آوردند همان ها که نماز را برپا میدارند و درحال رکوع زکات می دهند" شان نزول این آیه همون ماجراست که توی آیه نماز اشاره کردی امیرالمومنین علی بن ابی طالب توی مسجد نماز میخونده که یک سائل وارد مسجد میشه ایشون توی رکوع بوده دستش رو به طرف اون فقیر دراز میکنه که انگشترش رو برداره و این آیه بلافاصله در وصفش نازل میشه سکوت بود و تا اینکه کتایون به حرف اومد: _ آیه ۵۶ میگه حزب الله همواره پیروز هستن ولی همیشه هم پیروز نشدن تاریخ که اینو نمیگه _چون نگاه کلی نداری موردی بررسی می کنی باید دید پیروزی رو در چی تعبیر میکنی یه نگاه سطحی و مقطعی یا برایندی و کلان؟ پیروزی ای واقعه ایه که بیشترین نفع رو بدست بده امت حزب الله هرجا پای خدا بوده برده شاید ظاهرش گاها شکست باشه اما تاریخ اتفاقا برد رو ثبت کرده و متناسب... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸ضحی 🌸قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲ _مهمترین دلیل خشم و غم ما بی احترامی به آیات خدا و در واقع بی ادبی بشر به خداست! تصور کن خداوند برای هدایت بشر یه امکان فوق العاده خلق کرده بعد بشر بجای استفاده نه تنها رهاش میکنه بلکه تکه تکه ش میکنه! خب این بی ادبی به خدا نیست؟ تحمل این توهین برای ما سخته که یک عده به خدا بی حرمتی کردن چون امام خلیفه الله و جانشین خدا در زمینه پس هر رفتاری با امام مثل همون رفتار با خداست یعنی اگر دستمون به خدا هم میرسید همینکارو میکردیم! خب این بی احترامی غیر قابل تحمله اینکه صالح ترینِ بندگان خدا، که خداوند عاشقشه رو پیش چشمان خدا با بی شرمی تمام ذبح کردن بدترین درده اگر کسی بمیره از این غم رواست یه چیز دیگه هم هست اینکه اباعبدالله علیه‌السلام سفره دار توبه و کاتالیزور ارتباط با خداست یعنی فضایی فراهم کرده که همه بتونن راحتتر بخشیده بشن و نزدیک بشن به خدا یادته درباره و صحبت کردیم؟ دیدی گاهی دلت میخواد از خدا بابت یه اشتباهی عذرخواهی کنی ولی انگار نمیتونی؟ حس میکنی سنگینی؟ چون قلبت سخت شده این یه رابطه همیشگیه قلب هرچی رقت بیشتری داشته باشه ارتباطات حسی و شهودی بهتری برقرار میکنه و برعکس اشک کلید رقت قلب و ارتباطه مثل بچه ای که موقع ببخشید گفتن اگر کارش گیر کنه اولین و آخرین سلاحش برای راضی کردن پدر و مادر اشکه پس اباعبدالله علیه‌السلام با اشکی که بر مصیبت خودش از دیده ها جاری میکنه سفره دار اشکه که برکتش هم رقت قلب و تسهیل ارتباطه چیزی که ما درکش کردیم! قبلا گفتم که خدا به بنده هاش چقدر محبت داره اگر بلایی سرشون بیاد و اذیت بشن همون ناراحتی و مصیبت رو هم وسیله ای برای آمرزش گناهان و سبک شدن روح و قلب و نزدیکی بیشتر به خودش قرار میده یعنی مثلا کسی عزیز از دست میده خدا در ازای ناراحتی هاش بیشتر بهش محبت میکنه مثل مادری که بچه اش مریض بشه بیشتر بهش توجه میکنه حالا تصور کن تو هیچ بلایی سر عزیزانت نیومده ولی با یه نفر دیگه همزاد پنداری میکنی و برای غمش اشک میریزی خب وقتی همون اندوه به تو عارض میشه همون اثر رو هم در نزد خدا داره دیگه تازه اونم همزاد پنداری با چه کسی امام معصوم... کسی که غم امام رو درک کنه دغدغه هستی رو درک کرده و این خودش یعنی بزرگترین پیشرفت در سیر تربیتی از این جهت سفره دار شده یه بلایی رو به جون خریده که اونقدر بزرگ و قابل توجهه که همه باهاش ارتباط برقرار میکنن چقدر آدم بخاطر درک این مصیبت بخشیده و متصل شدن! از این جهت هم چراغ هدایته، هم کشتی نجاته هم راه رو نشون میده هم خودش میبردت! "باب الله الواسعه" یعنی همین بزرگترین در به سمت خداست چون غمش اونقدر بزرگ و توی چشمه که همه باهاش ارتباط برقرار میکنن و وارد این جرگه میشن کار ما رو راحت کرده این غم یک که خلق شده برای پس ما نوحه و گریه میکنیم به این چند دلیل و یه حس قلبی متفاوت که فقط وقتی وارد قلبت بشه درکش میکنی تو تجربیات همه مستبصرهای هم این دیده میشه* روایتی هست میفرماید "ان الحسین حرارت فی قلوب" یعنی حسین گرماییه که توی دل همه هست مثل آتیش زیر خاکستر که وقتی از بیرون بهش دمیده میشه گر میگیره طبیعی نیست ارتباط برقرار کردن تا این سطح حتی آدمایی که نمیشناسنش با شنیدن مصائبش اشک میریزن حتی مسیحیا*! یعنی یه جور فطرت درونیه فطرت ما با این درِ باز خدا آشناست! نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم پنجره رو کمی باز کردم: _چقدر گرم شده هوا ژانت دستی به صورتش کشید: _آره خیلی گرمه ........ نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش: _خب من الان چکار کنم به نظر تو به همین راحتیه من اگر بیام اونجا هزار تا گرفتاری برام پیش میاد! بگیرنم دلت خنک میشه؟ همونطور که نگاهم به صفحات کتاب بود زدم زیر خنده: _آخه تو به درد کی میخوری که بگیرنت؟! اخمی کرد و به مکالمه ش ادامه داد: _به هر حال بابا حتما اونجا پرونده داره من مطمئنم به همین راحتی منو راه نمیدن راهم بدن با کلی سین جین و گرفتاری من حوصله دردسر ندارم! بیا یه کشور بی طرف قرار بذاریم همو ببینیم کمی سکوت کرد که علتش رو نفهمیدم بعد با لحن متفاوتی گفت: _بعدا راجع بهش صحبت کنیم الان نمیتونم تصمیم بگیرم باشه مواظبم تو هم مواظب خودت باش خیلی خب به کمندم سلام برسون نخیر لازم نکرده! فعلا باز خندیدم: _حالا میمیمیری به بابای کمندم سلام برسونی؟ صورتش رو جمع کرد: _صد سال سیاه! کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم: _چی گفت؟ _شنیدی که گیر داده که بیا ایران _منظورم حرف جدید بود _بابا بهش میگم بیا هر دومون بریم یه کشور دیگه همو ببینیم چه میدونم هلندی ترکیه ای جایی میگه من میخوام تو بیای اینجا با خانواده ما آشنا بشی با ما... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh