🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
🪁⛱🪁⛱ @dastanvpand1
🪁⛱
🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_12
🪶قسمت دوازدهم
من کاری نکردم هنوز دست بردار زندگیم نیستی برو پی زندگیت چرا به شوهرم پیام میدی من #جادویی نکردم الله بهتر میدونه ولی تویی که تهمت میزنی از خدا بترس .. در جواب این پیام ها بمن گفت امیدوارم هیچ وقت صدای بچه خودتو از وجود خودت نشنوی .بعدشم #آمین نوشته بود سبحان الله😭چقد یه ادم میتونه اینقد ظالم و سنگ دل باشه قلبم شکست دیگه جوابش ندادم بی صدا اشکام میریخت...فقط گفتم #الله جان خودت میدونی که من کاری نکردم .
زندگیم ادامه داشت اوایل خیلی سخت بود الانم واقعا سخته که از بچه های دیگران مراقبت کنی ولی از الله میخوام بهم کمک کنه که بتونم شاید اینجوری #تقاص گناهانی که کردم پس بدم و الله منو ببخشه💔 .تو همین مدت بود که مادر شوهرم خیلی بیمار شد جوری که کلا افتاده بود رو #تخت ما هم قرار بود بریم یه سر بهش بزنیم و برگردیم ولی اونجا که رفتم دیدم اصن وضعش خوب نیست کسی ازش مراقبت آنچنانی نمیکرد ☹️.دیگه تصمیم گرفتم همون جا یه مدت بمونم و ازش نگه داری کنم.
از غذا درست کردن بگیر تا #حمام بردنش و همچنین پوشاک کردنش ...
یک سال مریضیش طول کشید و منم به خاطرش روستا موندم #شوهرم خیلی ازم تشکر میکرد دیگه یه جورایی کارم شده بود مثل پرستارها تا اینکه فهمیدم شوهرم باز با یکی دوست شده😨 اون روز دنیا رو سرم خراب شد منی که این همه بهش لطف کردم از خانوادش #مراقبت میکردم اما چرا باز هم خیانت چراااا حالم خیلی بد شد اونروز فقط گریه میکردم میخواستم برم خونه پدرم چون واقعا نمیتونستم #تحمل کنم اصن بهم محبت نمیکرد
فقط خرج خوراک و پوشاکم میداد اما ما زن ها هم نیاز به #محبت داریم زندگی فقط مخارج خوراک نیست...دلم از شوهرم گرفته بود کم براش نمیزاشتم ولی اون محبتش با غریبه ها بود چرا من به چشمش نمیومدم😔
بعداز چندماه مادرشوهرم فوت کرد😔 من با تمام وجود و عشق و علاقه ازش مراقبت کردم
بعد از فوت مادر شوهرم پدر شوهرم تو روستا تنها بود و کسی رو نداشت همسر منم تنها پسرش بود
منو همسرم تصمیم گرفتیم که بیاریمش پیش خودمون دیگه آوردیمش و با ما زندگی میکرد الان شدیم یه #خانواده 5نفره
از الله میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم ازشون به خوبی نگه داری کنم ...
پدرشوهرم واقعا دوستم داشت اما پسرش اصلا شبیه اون نبود
#شوهرم عادات بدش رو کنار نمیذاشت 😔منم کارم فقط شده بود حرص خوردن نمیدونستم چیکار کنم مگه من جز محبت چی میخواستم😔درسته من اوایل زندگیمون خیانت کردم به گناهم اعتراف میکنم ولی بعدش توبه کردم و سمت گناهم برنگشتم اما چرا همسرم اصلاح نمیشد و در پی #خیانت بود واقعا از طرفش کمبود #محبت داشتم و هنوزم دارم 😢 شوهرم هردفعه میگفت بار آخره دیگه سمت اینکارا نمیرم بهش گفتم این بار آخر ها کی #تموم میشه من که کوتاهی در حقت نکردم.من بارها شکستم و در حسرت محبت بودم ولی همسرم بی توجه به من بود💔...
الان یه چند ماهی میشه که دیگه دنبال رابطه های پنهانی نیست ولی #امیدوارم که الله هدایتش کنه و به من وفادار بمونه🤲
از همه شما عزیزان که برای #درد_دلای من وقت گذاشتین و خوندین #تشکر ویژه میکنم
تا کسی اتفاقاتت رو تجربه نکنه نمیتونه دردت رو احساس کنه خداوند تلخی هایی رو که من چشیدم نصیب هیچکدومتون نکنه😔
و در آخر از شما عزیزان میخوام برام دعا کنید از ته دلتون هم برای #هدایت همسرم که دیگه دنبال دختری نره و #اخلاقش خوب بشه ..گاهی که زندگی بهم فشار میاره و طاقتم تموم میشه میگم #طلاق بگیرم ولی وقتی فکر میکنم که امید 3نفردیگه شدم و این را الله خواسته که #اینجور بشه و من ازین عزیزان مراقبت کنم دیگه نمیدونم #حکمتش چی بوده ..
😭 برام دعا کنید که شوهرم #هدایت بشه و الله به خاطر اون حرف های که زدم و خواسته ای که از الله کردم که بهم بچه نده ولی حالا پشیمون هستم و #توبه کردم امیدوارم که دامنم سبز بشه🤲 و خدا بهم اولاد #صالح بده که بتونم در راه خودش تربیت اش کنم
و همچنین با حرفایی که به #مادرم زدم و دعواهایی که باهاش کردم بخاطر این ازدواج خدا منو ببخشه من همه #کسایی که باعث این ازدواج شدن رو بخشیدم و از الله میخوام که #پدرو #مادرم را عمری #باعزت بده و الان واقعا #دوستشون دارم .
پدر مادرهای عزیز خواهش میکنم لطفا به هیچ عنوان دختران و پسراتون رو وادار به ازدواج زورکی نکنید این عقدها پیش الله باطلن بخدا ته همچین ازدواج هایی فقط عذاب و گناه و خیانت هست😭
از من عبرت بگیرید💔و به انتخاب های سالم و صحیح فرزندانتون احترام بذارید حتی اگه به یه غریبه علاقه مند شدن تحقیق کنید اگه طرفش آدم درستی بود مخالفت نکنید با ازدواج جوانانتون😔
امیدوارم که کسی مثل من تو دام گناه نیفته خداوند همیشه درتمامی مراحل زندگی یاورتون باشه
دوستدار و خواهر دینی شما B💜
#پایان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱۲
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!
خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود.
یوسف گیج بود،...
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.
چقدر زیبا #بندگی میکرد.
چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده
بالبخند از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۷
_ولی من جهیزیه ام نصفه س
_خب پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟!
ریحانه_ چشم
نیمه دوم تیرماه شد.جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.گل را به طاهره خانم داد. شیرینی را به عمو محمد و تک شاخه گل را به دلبرش.از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید. و باچشم از مردش #تشکر میکرد.
همه حرفها را گفتند.تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج.
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، راهنمایی و کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند.
تالار....تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم فاصله زیادی داشت. و حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه قسمت بالای تالار بود.ریحانه نقشه ها داشت.
فیلمیردار.....ریحانه به دوستش، فاطمه، گفته بود که فیلمبردار مجلسشان شود.
خنچه عقد.....خودش درست کرده بود.١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت زهرا سلامالله علیها) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر اکرم.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان،تمام شده بود.حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند. خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد.
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده، گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عکسالعمل عشقش راببیند.
وقت محضر......را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh