🪁⛱
🪁
عنوان داستان #دختری_در_روستای_غم_ها_9
🪶قسمت نهم
مطمئنم قطعا خواست الله متعال بوده💜 بهش گفتم منو ببر خونه خودم گفت فعلا یک سالی باید همین جا روستا بمونی تا بتونم برا اون زنمم هم خونه بگیرم یا هم که هردوتا برین تو همون خونه گفتم نه نمیخوام براش خونه بگیر دیگه همون جا روستا موندیم تا اینکه 9ماه هوو ام کامل شد و #بچشون به دنیا اومد بچه که بدنیا اومد شوهرم منو برد پیش خانوادم که اونجا برام سخت نگذره و دلم نمونه برای بچه😔
یه مدت اونجا بودم پیش پدر و مادرم ...بعد چند هفته اومد دنبالم و منو برد دوباره خونه پدر شوهرم اینا ...بچه هوو ام رو خیلی دوست داشتم همش بغلش میکردم و میبوسیدمش ولی هوو ام رفتارش کلا یه جور دیگه بود #دوست نداشت که من به بچهش نزدیک بشم منم وقتی رفتارش میدیدم دیگه زیاد بغلش نمیکردم یک سالی گذشت دیگه واقعا برام سخت بود چون خونه پدرشوهرم یه اتاق خواب بیشتر نداشت تو اتاق، هوو ام بود و منم شب ها تو #آشپزخونه میخابیدم به ولله قسم کلا آشپز خونه شده بود خونه ام هوا هم گرم بود واقعا تحملش سخت بود برام آخر به شوهرم گفتم منو ببر شهرستان نمیتونم اینجا همش تو آشپز خونه بخوابم گفت اگه میری زنم را هم میارم فعلا با هم همون جا باشین از سر مجبوری قبول کردم و باهم رفتیم شهرستان هوو ام اومد با بچه تو همون خونه ی من...یک سال تو خونه باهم دیگه بودیم خیلی برام سخت میگذشت...
با اینکه باهاش کاری نداشتم ولی هیچ وقت خوب نبود طعنه های نداشتن بچه دار نشدنم از طرف مردم، ازین ورم اگه بچه رو بغل میکردم همش پشت سرم حرف میزد بچه ۲ساله شده بود بعضی وقتا که میخواستیم بریم بیرون شوهرم هردومون باهم میبرد دیگه یه جورایی قانون دوتا زن داشتن رعایت میکرد خوب شده بود.
هوو ام بعضی وقتا میگفت من نمیام شما برین شوهرم میگفت خب تو نمیایی ما بچه رو میبریم من نمیگفتم خودش دوست داشت که بچش رو هم ببره منم جلو شوهرم گفتم که زنت دوست نداره بچه رو بیاری با من، گفت مگه فقط بچه اونه بچه منم هست میاوردش باز که میرفتیم خونه کلا یه جور دیگه بود رفتارش با اینکه من اصلا باهاش کاری نداشتم حتی بهش یه بارم نگفتم که چرا اومدی تو زندگی من اصلا و ابدا ولی همیشه پشت سرم دروغ میگفت و حرف میزد منم میگفتم که الله بهتر میدونه بزار هرچی میگه بگه آخرش صبرم لبریز شد به شوهرم گفتم براش خونه اجاره کنه دیگه واقعا نمیتونم اومده تو خونه ی من #طلبکار هم است😕من چیکارش کردم آخه که همش پشت سرم حرف میزنه برا بچه همش خسیسی در میاره مگه من میخوام بچه شما رو بخورم😭 منم فرقی ندارم اگه بچه از تو هست بچه منم میشه زیاد بچه رو بغل نمیکردم سعی میکردم دوری کنم دلم دیگه یه جورایی سرد شده بود
شوهرم بعد این همه مدت تصمیم داشت منو ببره دکتر بخاطر بچه.
.زنش رو برد روستا و منو برد دکتر اونجا که رفتیم بعد آزمایشات و سونو گرافی گفتن که مشکل تخمدان دارم باید عمل بشم. و الحمدلله عمل کردم و دکتر بهم دارو داد تا چند ماه که استفاده کنم و گفت بچه دار میشی دیگه اومدیم شهرمون و دارو هارو استفاده کردم ولی نتیجه نگرفتم😔
دوباره همین شهرستان که زندگی میکردم اونجا هم رفتم دکتر ولی باز خواست الله بود با این که دکتر میگفت میتونی باردار بشی ولی هربار که دارو هارو استفاده میکردم نتیجه نمیگرفتم😭 خودم از خدا خواستم بهم بچه نده الان ام دارم چوب همون حرفامو میخورم ....الله منو ببخشه😔 دیگه کلا هرکی منو میدید میگفت بچه دار نشدی مشکلت چیه و هزار تا حرف دیگه ...واقعا از دستشون خسته شده بودم دیگه بیخیال شدم گفتم بزار هرچی میگن بگن ...یه روزی من و هوو ام سر اینکه از طرف من به یکی دروغ گفته بود بحثمون شد.😞
فامیلمون بهم گفت که هوو ات پشت سرت این حرفو زده شاید کارش خوب نبود ولی دیگه من خسته شده بودم از حرفاش اوایل میگفتم ولش کن هرچی میگه ولی این به شوهرم هم یه تهمت هایی زده بود درمورد من....😭 😳
من روحمم خبر نداشت ازون حرفا سبحان الله که چهدروغا در مورد من به شوهرم گفته بود 🤯به شوهرم گفتم من همچین چیزی نگفتم ولی باور نمیکرد ..منم دیگه چیزی نگفتم باید تحمل میکردم تا اینکه یه چند مدت گذشت نه باهاش حرف میزدم نه کاری داشتم تا اینکه ...یکی از فامیلامون فوت کرد و چون یه جورایی فامیل من بود هم فامیل شوهرم .منو شوهرم رفتیم برای تسلیت...هوو ام بدتر شد گفته بود اینا رفتن تفریح و هزار تا حرف دیگه😳 ....منم بهش پیام دادم گفتم ماه عسل نرفتیم چرا اینقدر پشت سر من حرف میزنی من که کاریت ندارم بس کن دیگه به الله واگذارت میکنم خدا حقمو ازت بگیره 😡 این مدت هرچی گفتی خدا حقمو ازت بگیره ....به الله قسم برام پیام گذاشت که برو به خدات امیدوار باش در ناامیدی بسی امید است هههه.....😳
🪶#ادامه_دارد.....
🪁
🪁⛱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh