eitaa logo
داستان های آموزنده
67هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁 🪁⛱🪁⛱ 🪁⛱ 🪁 عنوان داستان؛ 🪶قسمت دوم ۳ماهه تعطیلات هم گذشت دیگه دبیرستان باید میرفتم تو شهر و سرویس داشته باشم ولی چون سرویس نداشتم و از پس مخارج بر نمیومدیم ترک تحصیل کردم 😭 درسته پدرم پولی نداشت و مریض بود ولی با ایمان و درست و درمون بودن و منم یه دختر سنگین ... تو همون سال برام اومد و از من پرسید گفت نظرت چیه منم گفتم هرچی خودتون میدونین .... من اصلا ذهنم ب کجا می‌رسید ک بفکر باشم ...بیشتر رفیقام پسر داشتن ولی من از این جور کارا اصلا خوشم نمیومد و آبرو خانوادم برام خیلی مهم بود دوست نداشتم مردم پشت سرمون حرف بزنن و دور از این کارا بودم خواستگارم رو پدربزرگم نکرد و گفت نه دختر نداریم که ب شما بدیم هنوز و این قضیه تموم شد تو روستا برای کشاورزی زن و دختر ها هم میرفتن منم تصمیم گرفتم برم کنم و رفتم یه جورایی دیگه دستم تو بود و می‌تونستم چیزی که میخواد برا خودم بخرم... اون وقتا گوشی خیلی کم بود بیشتر از خونه استفاده میشد و کمتر کسی گوشی داشت اونم ازون نوکیا ساده و مدل پایین ها بیشتر می‌نوشتند ... از روز ها یه نامه بدستم برسید با تعجب بازش کردم و دیدم که😳.... نامه به دستم رسید نامه را باز کردم دیدم که ام برام نامه نوشته😦 تو نامه نوشته بود چند وقته دوستم داره و هیچ وقت نتوسته رو در رو بهم بگه😐 و خلاصه یه عالمه حرفا ... مات و مبهوت شدم اصن کردم چون خونه پدر بزرگم میومد گاهی میدیدمش در حد یه احوال پرسی ولی هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بهم داشته باشه فقط برام به چشم یه پسرعمه بود شمارش گیر آوردم و از گوشی رفیقم براش زنگ زدم گفتم این چه کاریه😡 تو فقط برام مثل یه پسرعمه ای اونم گفت واقعا دوستم داره و ازدواج است و هیچ منظور دیگه نداره اولش قبول نکردم ولی بعدش خودم یه دل نه صد دل عاشقش شدم بهش گفتم بهم کن اگه واقعا منو میخایی و قصد دیگه ای نداری ام اومد خونه پدربزرگم و گفت که چند وقت دیگه برا خواستگاری میاد و پسرش منو دوست داره و ازین حرفا دیگه باورم شد ک واقعا قصدش است اون وقتا می‌رفت و آخرای سربازیش بود یه چند ماهی مونده بود بشه و گفت سربازی ام تموم بشه بعد دیگه کلا میاد حرفاش بزنه ب خانوادم منم تو این مدت دیگه باهاش تلفنی حرف میزدم گاهی با خونه اونم به سختی از پادگان زنگ میزد اگه کسی خونه نبود می‌تونستم اگرم بود ک یکی دیگه جواب میداد و نمیشد باهاش بحرفم دیگه گوشی نداشتم برام ی گوشی آورد و قایمکی ازش استفاده میکردم و چون سرباز بود گوشی نمیزاشتن ببری اونجا پادگان ولی خودم بعضی وقتا می‌تونستم پادگان زنگ بزنم و پشت خط میموندم تا بتونم باهاش بحرفم اونم یه چن دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید حرفامون و باید قط میکرد دیگه چند وقت همین جور گذشت و باهم تلفنی داشتیم و هروقت مرخصی داشت نیومد خونه پدربزرگ پدری ام و در حد یه ۵دقیقه و اینم بگم هیچ وقت چیزی بین ما نبود ...فقط در حد دیدن و تلفنی حرف زدن و از آیندمون صحبت میکردیم دیگه منتظر بودم که سربازیش تموم شه و بیاد خواستگاری ..دیگه سر زمین هم میرفتم که کار کنم و پولی داشته باشم چند وقت همین جور گذشت و یه روز که رفته بودم سرزمین کشاورزی بعد از ظهر که تعطیل شدیم و اومدم خونه ..اون روز بدترین روز بود شاید بگم آور ترین روز کاش هیچ وقت اون روز برگشتم خونه و دیدم که .......😭 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh 🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁⛱🪁
🪁⛱ 🪁 عنوان داستان 🪶قسمت هفتم اولش فکر میکردم میخواد در بیاره اما من کاری نکرده بودم که بخواد لج منو در بیاره بعد فهمیدم واقعا تصمیمش جدی بود😔به خانوادش گفت که میخواد زن بگیره. پدر و مادرش خیلی منو دوست داشتن چون من همیشه احترامشون داشتم اصلا راضی نبودن گفتن نه برای خواستگاری میریم نه هیچی اصلا هیچ کسی راضی نبود همه تو بودن چرا این تصمیم گرفته من تازه ۲۱سالم شده بود و همه میگفتن زنت هنوز کوچیکه ببرش دکتر چرا میخوایی زن بگیری ولی حرف هیچ کس براش مهم نبود😔 اون طرفی که شوهرم میخاست بره برای خاستگاریش قبلاً ازدواج کرده بود و از شوهرش طلاق گرفته بود چند تا بچه ام داشت که با پدرشون بودن .هیچ کس راضی به این نبود پدرشوهرم برای خواستگاری اش نرفت ولی یه چند نفر دیگه از فامیلاشوهرم رفتن برای خواستگاری اونا هم از خدا خواسته کرده بودن😓 قرار شد همون هفته وسیله هاش بخره و ازدواج کنه منم کلا هنگ کرده بودم این چه بلایی بود اومد سرم خیلی برام سخت بود دوباره اخلاقش باهام بد شد .هیچ کس پشتم نبود منم خونه پدر شوهرم بودم تو همون هفته مراسم ازدواجش برگزار شد و من دار شدم😭💔 و شوهرم هَوو ام رو آورد خونه پدرش. ولی نه باهاش حرفی زدم نه هیچی اصلا باهاش کاری نداشتم ... دیگه کلا افتادم سر زبون همه مردم که این بچه دار نشده و شوهرش دوم گرفته شوهرم خیلی بهم بی محلی میکرد دیگه کلا اخلاقش بد شده بود زن دومش هم هرجا می‌رفت می‌گفت شوهرم گفته که اینو میده الان نمیدونم چرا طلاقش نداده😳 ..شب ازدواجش منم زنگ زدم برای مادرم هرچی از اومد بهش گفتم خیلی حرفا بدی بهش زدم گفتم تو و خانوات منو کردین الله منو ببخشه مادرم کلا بعد ازدواج شوهرم خیلی شد یه جورایی افسردگی گرفته بود فقط گریه میکرد و داد میکشید یه چند روزی گذشت برام زنگ زد گفت منو ببخش که تورو دادیم به این پسره بدبختت کردیم اما دیگه فایده نداشت که طفلی بود و چیزی نمی‌گفت..فامیلام همه بهم زنگ میزدن که تحمل کن بزار هرکار میکنه هر بلایی سرت در میاره بزار بیاره اگه بخواد طلاقت بده خودش میده ولی تو نیایی که من طلاق میخام منم اصلا نمی‌دونستم چی درسته چی غلط فقط میگفتم باشه مادرم اینا هم میگفتن فعلا کن ببینیم چی میشه😔. شوهرم دیگه همش با اون زنش می‌رفت تفریح و این ور اون ور نه بهم نمی‌داد و نه اصلا تحویلم می‌گرفت هم ازم گرفته بود و اصلا به چشمش نمیومدم منم افتاده بودم خونه پدر شوهرم اینا ...باز با که میومد خونه باباش برا هرچیزی بهونه میکرد و جلو چشم اون منو کتک میزد😨این بدترین تحقیری بود که منو میکرد اونم جلو چشم ام اونم کلی خوش حال میشد💔 دیگه باز هم شب ها و روز هام به سختی می‌گذشت یک ماهی را به هر بدبختی بود تحمل کردم شوهرم خیلی باهام کرده بود برای گوشی پدرشوهرم زنگ میزد ک ببینه من خونه هستم یا نه😔 هیچ جایی نمیزاشت برم خودش با زنش می‌رفت تفریح دریا و هرجا که دلش میخواست منم مثل زندانی ها شده بودم همش تو خونه ازون ورم اونو برده بود شهرستان تو خونه های من یکی دوهفته اونجا بودن خونم بعدش که اومدن هنوزم باهام لج بود دیگه منم یه جورایی بی حس شده بودم😞 یه یک هفته ای از اومدنشون می‌گذشت. دیگه تو خونه پدرشوهرم اینا همه با هم شده بودیم خیلی برام سخت بود همه من شده بودن یکی بهم میگفت برو طلاق بگیر یکی می گفت بمون کلا هر کی یه حرفی میزد😩سر دو راهی مونده بودم اصلا نمیدونستم چیکار کنم کلا شده بودم.قلبم درد میکرد ولی باز میکردم همش بهم میگفت برو خونه پدرت منم بهش میگفتم اگه میخای برم خودت منو ببر و بده می‌گفت من نمیبرمت خودت برو نترس مهریه ات هم بهت میدم ام خیلی کم بود منم باهاش لج میکردم میگفتم من نمیرم خودت منو ببر خیلی میداد همش میگفت اینقد عذابت بدم که از زنده بودنت خسته بشی😦 منم میگفتم آخه من چیکارت کردم که عذابم بدی خلاصه خیلی اذیتم میکرد تا اینکه یکی از فامیلا خودش رفته بود پیش یه که ببینه چرا با من اینجور می‌کنه اونم گفته بود که اینارو سحرجادو کردن😳 برا همون باهاش اینجور رفتار می‌کنه تا اینکه روز بعدش اومد بهم گفت من رفتم براتون یه جایی پیش یه آقایی ..اونم گفته که جادوتون کردن بیا تو رو ببرم گفته که باید خودت باشی و زنش یه روز رفتن بیرون منم با دوستم رفتم اونجا اون اقا گفت شوهرت جادوکردن بهت دعا میدم ببر استفاده کن که جادوهای اونا بشه دوباره بیا پیشم منم رفتم استفاده کردم. هیچ نداشت به جای اینکه میرفتم سر نماز دعا کنم !رفتم پیش اون آقاهه دوباره افتادم تو دام گناه😔😭 🪶..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh