eitaa logo
داستان های آموزنده
68.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌷الهی الافعو لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا... نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود.... انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن... صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود... اومدم برم تو مسجد دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه.... یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ... بی اعتنا از کنارش رد میشدن.... رفتم جلو گفتم خوبی: گفت مرسی... گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟ دست کردم تو جیبم فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم.‌‌... گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم... گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟ آخه امشب همه همین جمله رو میگن... گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن... گفت یعنی جهنم گرمه؟؟؟ گفتم آره خیلی... گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟ گفتم چادر؟؟؟ گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی .... مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره... سرم رو انداختم پایین... اشکم دراومد.... گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟ از گرما تو چادر دور نمیکنه؟؟؟ آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم چیزیش بشه من میمیرم... میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت این بچه اینجا نشسته شما یه بسته  آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید آهای ملت بی معرفت... خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..‌‌ یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..‌ همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد.... اما هر چی گشتم دختر بچه نبود... به آسمون نگاه کردم چشام پر اشک شد... گفتم الهی العفو... الهی العفو... الهی العفو..‌‌ خدایا من بی معرفت رو ببخش.... آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم... مزه درد میداد.... مزه بغض میداد.... مزه اشک میداد " الهی العفو "🌑
📚حکایتی زیبا و خواندنی شکر نعمت روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند. اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود. به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! ❌ بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔅 ✍ نگذاریم بند «حرمت» پاره شود 🔹زندگى مثل يک كامواست؛ از دستت كه در برود، می‌شود كلاف سردرگم، گره مى‌خورد، می‌پيچد به هم، گره‌گره مى‌شود. 🔸بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله باز كنى. 🔹زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگ‌تر مى‌شود، کورتر مى‌شود. يک جايى ديگر نمى‌شود کاری كرد. 🔸بايد سر و ته كلاف را بريد، يک گره ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محو كرد كه معلوم نشود. 🔹يادمان باشد گره‌هاى توى كلاف همان دلخورى‌هاى كوچک و بزرگند، همان كينه‌هاى چندساله، بايد يک جايى تمامش كرد و سر و تهش را بريد. 🔸زندگى به بندى بند استْ به‌نام «حرمت» كه اگر پاره شود، تمام است. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان زیبای مراقبت پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود کـه گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور کـه خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم کـه اگر زمین گیر شد، اونو بـه خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت… هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود کـه زن جوان دریک تصادف خودرو قطع نخاع و ویلچر نشین شد.پسر جوان رو بـه مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم کـه ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی کـه زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.   پسر جوان اشک ریخت و بـه زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش بـه او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥قلبت را آرام کن یک وقت هایی بنشین و خلوت کن با روح درونت بیشتر لمس و تجربه اش كن نگاه كن به نعمت هایت نگاه کن به اطرافت به خوشبختى هایت به کسانی که میدانی دوستت دارند به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت گاهی یک جای دنج انتخاب کن گاهی یک جای شلوغ آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن هم در کنار شلوغی آدم ها هم در کنج خلوت تنهایی دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن باران را بی چتر بشناس خوشحالی را فریاد بزن و بدان که خدا همیشه با توست🙂 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌺دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است 🌺در بساط آفرینش مردمان چشم را گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است 🌺دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است 🌺می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است 🌺مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است 🌺گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است 🌺دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است 🌺از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است 🌺هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است 🌱صائب_تبریزی ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎🆔•࿐ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻نرود میخ آهنین بر سنگ کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. چو پیروز شد دزد تیره روان چه غم دارد از گریه کاروان لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.» لقمان گفت: « سخن گفتن با این افراد فایده ای ندارد.» آهنی را که موریانه بخورد نتوان برد از او به صیقل زنگ به سیه دل چه سود خواندن وعظ نرود میخ آهنین بر سنگ سپس گفت: تقصیر خودمان است. ما مقصریم و حالا گرفتار کیفر گناهمان شده‌ایم. اگر این بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک می‌کردند، بلا از آنها رفع می شد. به روزگار سلامت، شکستگان دریاب که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی بده و گرنه ستمگر به زور بستاند حکایتهای •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام یکتای پا برجا 🇮🇷امروز پنجشنبه 26/ مرداد /1402 30/ محرم /1445 16/ اوت/2023 •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh ✨آخر هفته تون قشنگــــــــــــ✨ 💠 ذکر امروز َ" لا اله الا الله الملک الحق المبین" اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ❤وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ ۖ وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ ❤و از خدا و پیامبرش فرمان برید، و با یکدیگر نزاع و اختلاف مکنید، که سست و بد دل می شوید، و قدرت و شوکتتان از میان می رود؛ و شکیبایی ورزید؛ زیرا خدا با شکیبایان است.  👈🏼 " سوره انفال آیه ۴۶" 💐دسته گلي بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست ✨دسته گلی به زیبایی حمد وسوره نثارشان میکنیم.. تاخوشحال بشن و در حق ما دعا کنند. ☀🍃روحشان شاد 🍃☀ 🌟بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ🌟 اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
براى “اتفاق خوب” زندگى ات منتظر باش هر قدر كه لازم است! اصلاً هر روز خودت را براى اتفاق افتادنش آماده كن و هر لحظه دنبالش بگرد! روزى نرسد كه اتفاق خوبت،لابه لاى مشكلات و مسائل روزمره گم شود و ديگر هرچه بگردى پيدايش نكنى.. يا اين كه هى بيايد پشت پنجره ى اتاقت هى بنشيند روى يقه ى پيراهنت هى خودش را روى ميز كارَت برقصاند و تو ناديده اش بگيرى! و بعد ها در آلبوم هاى جوانى ات به دنبال يافتن اثرى از “اتفاق خوب” به چشم هايت توى عكس ها خيره شوى و…! نكند كه دير شود نكند كه فكر كنى اتفاق نمى افتد..! زندگى پر از اتفاق هاى خوب ريز ريز است فقط بايد نگاهشان كنى •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زندگی مانند دوربین است روی چیزهای مهم تمرکز کنید لحظات خوب را ثبت کنید زشتی ها را از آن کات کنید و در نهایت اگر چیزی که می خواستید از آب درنیامد، کافیست عکس دیگری بگیرید! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
زمان مثل یه رودخونه ست.. تو نمیتونی همون آب رو دو بار لمس کنی، چون اون با جریان رفته و هرگز بر نمیگرده. از هر لحظه زندگیت لذت ببر.. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان های آموزنده
💠 پیامارو باز کردم نوشته بود غلط کردم ببخش اصلا نفهمیدم چی شد از دستت ناراحت بودم دست خودم نبود قول
💠 از اون روز تا یه ماه امیر حسین شبا دیر میومد خونه و صبح زود میرفت بیرون تا با من رو به رو نشه منم جای خالیش و با امیر پر میکردم پیش خودم میگفتم اونکه منو دوست نداره وفاداری من فرقی براش نمیکنه میدونستم کارم اشتباهه و با این حرفا خودمو توجیه میکردم یه روز صبح بلند شدم و دیدم امیر یه متن بلند بالا نوشته و برام فرستاده که منو خیلی دوست داره ولی دوست نداره بلایی سرم بیاد و اگه امیرحسین بفهمه خونمو میریزه و گفته بود که دیگه بهش فکر نکنم و پیام ندم و بعدش یه اهنگ فرستاده بود اهنگ و باز کردم متنش این بود اگه از پیش من دوری به این دوری تو مجبوری میدونم زنده ای اما میدونم زنده در گوری به دام افتادی بدجوری گریم گرفت برای بار دوم عشقمو از دست دادم ولی حرفاش و اهنگش اصلا جور در نمیومد یه هفته دپرس بودم حال و حوصله هیچ چیز و نداشتم یه روز صبح چشمام و باز کردم و با امیرحسین رو به رو شدم که کنارم دراز کشیده بود و زل زده بود بهم تعحب کردم از طرز نگاهش رومو برگردوندم صدام زد الناز میشه نگام کنی دلم برای نگات تنگ شده نمیخوای اشتی کنی برگشتم و گفتم جای زخم کنار لبم هنوز مونده هر وقت رفت اشتی میکنم 😏 چشاش و پر از اشک شد دستش و گذاشت رو موهام و گفت غلط کردم ببخش بخدا من عاشقتم چند ساله عاشقتم دلم برای مهربونیت تنگ شده گفت که دیگه با اون زنا رابطه ای نداره و قسم خورد که هیچوقت حتی اونا رو لمس هم نکرده و فقط ارتباطشون تلفنی بوده گفت الناز داغ گذاشتی رو دلم داغی که هیچ مردی طاقت تحملش رو نداره میخواستم بفهمونم که منم میتونم اینکارو باهات بکنم ببخش دیگه تکرار نمیشه دلم سوخت براش چون اولش من اشتباه کرده بودم و زندگیمونو اینجا کشیده بودم اشتی کردم باهاش با امیرحسین رفتیم بیرون که شام بخوریم برام یه انگشتر با نگین الماس خریده بود ( اولش هم گفتم وضعشون خیلی خوبه پنج شش تا ماشین و خونه و ... دارن پدر شوهر و شوهرالناز) ادامه دارد...... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh