📚داستان زیبای مراقبت
پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود کـه گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور کـه خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم کـه اگر زمین گیر شد، اونو بـه خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود کـه زن جوان دریک تصادف خودرو قطع نخاع و ویلچر نشین شد.پسر جوان رو بـه مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم کـه ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی کـه زمینگیر نشدم ازش مراقبت می کنم.
پسر جوان اشک ریخت و بـه زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش بـه او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥قلبت را آرام کن
یک وقت هایی بنشین و خلوت کن با روح درونت
بیشتر لمس و تجربه اش كن
نگاه كن به نعمت هایت
نگاه کن به اطرافت به خوشبختى هایت
به کسانی که میدانی دوستت دارند
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند
و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت
گاهی یک جای دنج انتخاب کن
گاهی یک جای شلوغ
آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن
هم در کنار شلوغی آدم ها
هم در کنج خلوت تنهایی
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن
باران را بی چتر بشناس
خوشحالی را فریاد بزن
و بدان که خدا همیشه با توست🙂
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#شعر
🌺دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است
وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است
🌺در بساط آفرینش مردمان چشم را
گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است
🌺دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز
ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است
🌺می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار
هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است
🌺مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک
خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است
🌺گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب
کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است
🌺دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون
پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است
🌺از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل
انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است
🌺هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان
پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است
🌱صائب_تبریزی
🆔•࿐#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻نرود میخ آهنین بر سنگ
کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه کاروان
لقمان حکیم در میان آن کاروان بود. یکی از افراد کاروان به او گفت: «این رهزنان را موعظه و نصیحت کن، بلکه مقداری از اموال ما را به ما پس دهند، زیرا حیف است که آن همه کالا تباه گردد.»
لقمان گفت: « سخن گفتن با این افراد فایده ای ندارد.»
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ
به سیه دل چه سود خواندن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ
سپس گفت: تقصیر خودمان است. ما مقصریم و حالا گرفتار کیفر گناهمان شدهایم. اگر این بازرگانان پولدار، به بینوایان کمک میکردند، بلا از آنها رفع می شد.
به روزگار سلامت، شکستگان دریاب
که جبر خاطر مسکین، بلا بگرداند
چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی
بده و گرنه ستمگر به زور بستاند
حکایتهای #سعدی
#گلستان
#لقمان
#شعر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام یکتای پا برجا
🇮🇷امروز پنجشنبه
26/ مرداد /1402
30/ محرم /1445
16/ اوت/2023
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨آخر هفته تون قشنگــــــــــــ✨
💠 ذکر امروز َ" لا اله الا الله الملک الحق المبین"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَلَا تَنَازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَتَذْهَبَ رِيحُكُمْ ۖ وَاصْبِرُوا ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ
❤و از خدا و پیامبرش فرمان برید، و با یکدیگر نزاع و اختلاف مکنید، که سست و بد دل می شوید، و قدرت و شوکتتان از میان می رود؛ و شکیبایی ورزید؛ زیرا خدا با شکیبایان است.
👈🏼 " سوره انفال آیه ۴۶"
💐دسته گلي بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست
✨دسته گلی به زیبایی حمد وسوره نثارشان میکنیم..
تاخوشحال بشن و در حق ما دعا کنند.
☀🍃روحشان شاد 🍃☀
🌟بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ🌟
اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#زندگی
براى “اتفاق خوب” زندگى ات منتظر باش هر قدر كه لازم است! اصلاً هر روز خودت را براى اتفاق افتادنش آماده كن و هر لحظه دنبالش بگرد! روزى نرسد كه اتفاق خوبت،لابه لاى مشكلات و مسائل روزمره گم شود و ديگر هرچه بگردى پيدايش نكنى.. يا اين كه هى بيايد پشت پنجره ى اتاقت هى بنشيند روى يقه ى پيراهنت هى خودش را روى ميز كارَت برقصاند و تو ناديده اش بگيرى! و بعد ها در آلبوم هاى جوانى ات به دنبال يافتن اثرى از “اتفاق خوب” به چشم هايت توى عكس ها خيره شوى و…! نكند كه دير شود نكند كه فكر كنى اتفاق نمى افتد..! زندگى پر از اتفاق هاى خوب ريز ريز است فقط بايد نگاهشان كنى
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
زندگی مانند دوربین است
روی چیزهای مهم تمرکز کنید
لحظات خوب را ثبت کنید
زشتی ها را از آن کات کنید
و در نهایت اگر چیزی که می خواستید از آب درنیامد، کافیست عکس دیگری بگیرید!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#زندگی
زمان مثل یه رودخونه ست..
تو نمیتونی همون آب رو دو بار لمس کنی،
چون اون با جریان رفته و هرگز بر نمیگرده.
از هر لحظه زندگیت لذت ببر..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان های آموزنده
💠 پیامارو باز کردم نوشته بود غلط کردم ببخش اصلا نفهمیدم چی شد از دستت ناراحت بودم دست خودم نبود قول
💠
از اون روز تا یه ماه امیر حسین شبا دیر میومد خونه و صبح زود میرفت بیرون تا با من رو به رو نشه منم جای خالیش و با امیر پر میکردم پیش خودم میگفتم اونکه منو دوست نداره وفاداری من فرقی براش نمیکنه میدونستم کارم اشتباهه و با این حرفا خودمو توجیه میکردم یه روز صبح بلند شدم و دیدم امیر یه متن بلند بالا نوشته و برام فرستاده که منو خیلی دوست داره ولی دوست نداره بلایی سرم بیاد و اگه امیرحسین بفهمه خونمو میریزه و گفته بود که دیگه بهش فکر نکنم و پیام ندم و بعدش یه اهنگ فرستاده بود اهنگ و باز کردم متنش این بود اگه از پیش من دوری به این دوری تو مجبوری میدونم زنده ای اما میدونم زنده در گوری به دام افتادی بدجوری گریم گرفت برای بار دوم عشقمو از دست دادم ولی حرفاش و اهنگش اصلا جور در نمیومد یه هفته دپرس بودم حال و حوصله هیچ چیز و نداشتم یه روز صبح چشمام و باز کردم و با امیرحسین رو به رو شدم که کنارم دراز کشیده بود و زل زده بود بهم تعحب کردم از طرز نگاهش رومو برگردوندم صدام زد الناز میشه نگام کنی دلم برای نگات تنگ شده نمیخوای اشتی کنی برگشتم و گفتم جای زخم کنار لبم هنوز مونده هر وقت رفت اشتی میکنم 😏 چشاش و پر از اشک شد دستش و گذاشت رو موهام و گفت غلط کردم ببخش بخدا من عاشقتم چند ساله عاشقتم دلم برای مهربونیت تنگ شده گفت که دیگه با اون زنا رابطه ای نداره و قسم خورد که هیچوقت حتی اونا رو لمس هم نکرده و فقط ارتباطشون تلفنی بوده گفت الناز داغ گذاشتی رو دلم داغی که هیچ مردی طاقت تحملش رو نداره میخواستم بفهمونم که منم میتونم اینکارو باهات بکنم ببخش دیگه تکرار نمیشه دلم سوخت براش چون اولش من اشتباه کرده بودم و زندگیمونو اینجا کشیده بودم اشتی کردم باهاش با امیرحسین رفتیم بیرون که شام بخوریم برام یه انگشتر با نگین الماس خریده بود ( اولش هم گفتم وضعشون خیلی خوبه پنج شش تا ماشین و خونه و ... دارن پدر شوهر و شوهرالناز)
ادامه دارد......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این لحظه را براتون آرزو می کنم که خدا بهتون بگه:
خواسته ات به تو داده شد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚پیرمرد باتجربه
”پيرمرد کـه تازه باز نشسته شده بود، خانه جديدی در نزديکی يک دبيرستان خريد.
يکی دو هفته اول همه ی ی ی ی چيز بـه خوبی و در آرامش پيش میرفت تا اين کـه مدرسهها باز شد.
در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی کلاسها، سه تا از پسرهای دبیرستانی در خيابان راه افتادند و در حالیکه بلند بلند با هم حرف میزدند، هر چيزی کـه در خيابان افتاده بود را شوت میکردند و سروصداى عجيبی راه انداختند.
اين کار هرروز تکرار میشد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود.
اين بود کـه تصميم گرفت کاری بکند.
روز بعد کـه مدرسه تعطيل شد، پيرمرد دنبال بچهها رفت و انها را صدا کرد و بـه انها گفت: «بچهها شما خيلی بامزه هستید و من از اين کـه میبينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. من هم کـه بـه سن شما بودم همين کار رو می کردم.
حالا میخوام لطفی در حق من بکنيد؛
من روزي ۱۰۰۰ تومن بـه هر کدوم از شما میدم کـه بيایيد اينجا و همين جوری سر و صدا راه بندازید.
بچهها خوشحال شدند و با کمال میل قبول کردند و چند روزی بـه این کارشان ادامه دادند، تا ان کـه چند روز بعد، پيرمرد دوباره بـه سراغشان آمد و گفت:
«ببينيد بچهها، متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگیِ من اشتباه شده و من نمیتونم روزی ۱۰۰ تومن بيشتر بهتون بدم، از نظر شما کـه اشکالی نداره؟»
بچهها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کني ما بـه خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضريم اينهمه ی ی ی ی بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت کنيم، کورخوندی، ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش بـه زندگی ادامه داد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان تجربه شکست
تاجری بود کـه ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز بـه مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا ان مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از خدمتکاران بـه اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان بـه مشورتش اعتماد کرد.
وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهاي نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
او روی دیگر موفقیت را بـه وضوح لمس کرده است و تارهای متصل بـه شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههاي منجر بـه شکست را بـه ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید کـه چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است کـه اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند بـه دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh