✨﷽✨
🍃🦋#حکایت_وحکمت_های_الهی🦋🍃
★◉●••••••••••••
🔴#تلنگر
✍اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است،پیش داوری مکن،خانوادهاش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن!!
چراکه نوح علیهالسلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به#صفی_الله بود..
❌ کسی راکه از قومش اخراج کردهاند مسخره مکن و نگو بیارزش وبیجایگاه است!!
چراکه ابراهیم علیهالسلام را راندند درحالیکه مشهور به#خلیل_الله بود..
❌ زندان رفته و زندانی را مسخره مکن!!چراکه يوسف علیهالسلام سالها زندان بود درحالیکه مشهور به#صدیق_الله بود..
❌ ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن!!
چراکه ايوب علیهالسلام بعد ازغنا،مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به#نبی_الله بود..
❌ شغل و حرفه دیگران راتمسخر مکن!!چراکه لقمان علیهالسلام نجار،خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند درقرآن مجید به#حکيم بودن او اذعان دارد..
❌ کسی را که همه به او ناسزا میگویند و ازاو به بدی یاد میکنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد!!
✅ چراکه به حضرت محمد(ص) ساحر، مجنون و دیوانه میگفتند درحالیکه#حبیب خدا بود..
✍پس دیگران راپیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
این جمله از "گوته" هم خیلی قشنگه:
ریشه که داشته باشی به لبهِی پرتگاه میرسی ولی سقوط نمیکنی.
و ریشه همون شعور، شخصیت، انسانیت و شرف واقعی یک انسانه و ربطی به پول و تحصیلات نداره!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍#حکایت_کوزه_عسل #ملانصرالدین_و_قاضی
✍ملا نصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
🔸ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
🔹قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
🔸چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
🔹ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است!😆
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت34
👤سرگذشت یک مرد
یه چوب خشک اززمین برداشتم درحالی که روی زمین میکشیدم گفتم مطمئن باش اگرطرف مقابلت حسی بهت داشته باشه خانواده ات براش مهم نیستن بااین حرفم به خودش جرات بیشتری دادامدمقابلم وایساد
گفت مثلا اگرشمادختری رودوست داشته باشیدوبفهمیدکه دوتابرادرخلافکاروشرورداره که حبس کشیده هستن حاضری بخاطرعشق اون دخترباهاش ازدواج کنی
دستهام روتکون دادم گفتم چون درحال حاضرهیچ حسی به کسی ندارم وعشق دوستداشتن روتجربه نکردم نمیتونم نظری راجب این موضوع بدم
نرگس سرش انداخت پایین ودیگه حرفی نزد
ازاینکه غیرمستقیم حرفم روبهش زده بودم یه جورایی خوشحال بودم وخیالم راحت شد
وخداروشکراین بحث همونجاتموم شد
رفتیم کناررودخونه چنددقیقه ای موندیم وبرگشتیم درمانگاه
موقع خداحافظی باشیطنت به نرگس گفتم دست پخت خوبی داری
بااین حرفم صورتش سرخ شدیه خداحافظی سرسری کردرفت
شب روزم به کارکردن توی درمانگاه وگشت زدن توروستامیگذشت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت35
👤سرگذشت یک مرد
ولی من هنوز راضی نبودم ودوستداشتم پیشرفت کنم وپول بیشتری به دست بیارم
تابتونم تشکیل خانواده بدم واینده ام روبیازم
هرچندکلمه خانواده برای من خیلی غریب بودچون یه عمرحسرتش روخورده بودم
همون لحظه باخودم عهدکردم که هروقت تشکیل خانواده دادم و زن وبچه داشتم همه جوره هواشون روداشته باشم نذارم کمبودی رواحساس کنن
من دوستای زیادی داشتم که گاهی ازشهربرای دیدنم میومدن پیشم
یکی ازدوستام اسمش علی بودکه یه پسرخوشتیب ودست دلبازی بود
یه شب که امدپیشم...
یه شب یکی ازدوستام که اسمش علی بودوپسرخوش تیپ ودستدلبازی بودامدپیشم چنددقیقه ای که نشست گفت حمیدمیای بریم مهمونی امشب یکی ازدوستام دعوتم کرده توام بیابریم من کلی ازت براشومن تعریف کردم
وگفتن حتماباخودت بیارش بیابریم خوش میگذره
منم خیلی وقت بودمهمونی نرفته بودم قبول کردم باموتورعلی راهی شدیم رفتیم یک روستا بالاتر
از یک جاده خاکی دور زدیم واردباغ شدیم
بوی کباب همه جارا پرکرده بودمشام ادم روقلقلک میداد
دوستای علی به استقبالمان اومدن ازپله های یک سکوی سیمانی بالارفتیم زیرنورچراغ توری(چراغ های قدیمی)قیافه های زردوبدشکلشان خوردتو ذوقم حدسم درست بودمعتادبودن وخیلی نگذشت بساطشون روپهن کردن تریاک وهشیش و..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد عکس خود را در آب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید،
صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید،
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد
و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،اما شاخ هایم که
به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم
و ناشکر پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
موفق ترین انسانها؛
آنهایی نیستند که
به ثروت یا قدرت
رسیده اند،
بلکه
کسانی اند که هیچگاه
دیگران را نرنجانده اند،
دل کسی را نشکسته اند
و باعث غم و اندوه
هیچکس نشده اند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من مطمئنم خدایی که منو آفریده
هیچوقت بی خیالم نمیشه
و هیچوقت منو به حال خودم رها نمی کنه
و مطمئنم یه روزی خدا صدای دلم رو
میشنوه و به طرز معجزه آسایی
بهم یه خبر خوب میرسونه
و مطمئنم نجاتم میده و همه کارام
درست میشه
و مطمئنم یه روزی میرسه که
با تمام وجودم فریاد میزنم و
میگم خدایا شکرت
بالاخره مشکلم حل شد و
بالاخره بعد از مدت ها
به آرزوم رسیدم ۔ ۔ ۔
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الـــهــی...
دردهایی هست که نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست که
هیچ قلبی محرم آن نیست
الــهـــی...
اشک هایی هست که با هیچ دوستی
نمی توان ریخت
و زخم هایی هست که هیچ مرحمی
آنرا التیام نمی بخشد
و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی
آنرا پُر نمی کند
الـــهـــی...
تلاش هایی هست که جز به مدد تو
ثمر نمی بخشد
تغییراتی هست که جز به تقدیر تو
ممکن نیست
و دعاهایی هست که جز به آمین تو
اجابت نمی شود
الــهـــی
قدم های گمشده ای دارم که تنها
هدایتگرش تویی
و به آزمون هایی دچارم
که اگر دستم نگیری و مرا به آنها
محک بزنی،
شرمنده خواهم شد.
الــهـــی...
با این همه باکی نیست
زیرا من همچون تویی دارم
تویی که همانندی نداری
رحمتت را هیچ مرزی نیست...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت36
👤سرگذشت یک مرد
ازرفتنم پشیمون شدم دلم میخواست بلندشم ازاون محیط وآدمهادوربشم
میدونستم علی اهل دودنیست نگاهش کردم
گفتم پاشوبریم اینجاجای مانیست
علی یه مشت آروم به بازوم زدگفت من که خیلی دلم میخوادبرای یه شبم شده امتحان کنم
به خودم مطمئنم هستم برام مشکلی پیش نمیاد هرچی ازش خواهش کردم اهمیتی ندادبه اصراردوستاش مشغول شد
به منم خیلی تعارف کردن که بایه بارهیچ اتفاقی نمیفته سوسول بازی درنیار
به حرفشون گوش ندادم رفتم سمت منقل کباب و خودم رو سرگرم کردم تاوقت بگذره برگردیم
ازهمون شب تصمیم گرفتم رابطه ام روباعلی کمترکنم چون من دلم به آینده خوش بود
میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره
داداش حیدرم اون سال کنکوردادودبیری قبول شدوقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم هر چندهمیشه آروزی پزشکی داشت ولی همینم موفقیت بزرگی بودبراش
اوضاع زندگیم روبه راهتر شده بودودرمانگاه هم یه موتوربرای انجام کارهام دراختیارم گذاشته بودواین خیلی عالی بود
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...بدانی...بیندیشی...
بفهمی...و زیبا بنگری...
و در نهایت در خاطرهها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
👌رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان
گفتا :
✅ از سه چیز بر حذر باش:
۱- #خیانتکار
۲- #ستمکار
۳- #سخن چین
👌زیرا کسی که به خاطر تو
👌 به دیگری خیانت کند
🔥به تو نیز خیانت می کند
👌و کسی که به خاطر تو
👌به دیگری ستم کند
🔥به تو نیز ستم می کند
👌و کسی که برای تو سخن چینی کند
🔥بر ضد تو نیز سخن چینی خواهد کرد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh