🦋قسمت نوزدهم
🦋سرگذشت زندگی عروس بندر
باید یکم صبر کنی ..گفتم میدونم و حقیقتم این بود ..خیلی وقته که ما با حرف مردم داریم زندگی میکنیم..مادرم به فامیل چییزی از زن دوم نگفته بود اخه..رفتم بندر ..احساس میکردم کمی اروم ترم اما مادرم بدجوری داعون بود ..خوب حق داشت یه داغ دیده بود و زمان میبرد باهاش کنار بیاد.چهلم شد وفکر کردم کسی نمیاد از سیاه درم بیاره ..وخرای شب شهلا خانم اومد بالا و یه پیرهن برام گزفته بود گفت برو بپوشرفتم پوشیدم گفت دخترم خدا رحمت کنه برادرتو اما بگو ببینم تا کی میخای بچه نیاری نمیخوای یه بچه تو این خونه به این بزرگی جلوت راه بره و منو نوه دار کنی گفتم شما قبلا نوه دار شدی نیازی نداری دیگه فهمید بهش تیکه انداختم گفت نه کی گفته هرگل یه بویی داره چه ربطی داره دختر.گفتم بله اما یادتونه اونشب کا اومدین خونمون به من گفتین این زن با زندگینون کاری نداره و ال و بله..پس چرا امشب من تنهام شب ۴۰ داداشم چرا باید تو تاریکی خودم واسش عزاداری کنم بدون اینکه شوهرم حدقل کنارم باشه.گفت میدونم دخترم اومدم ک تنها نباشی..چی کار کنم منم موندم به خدا چرا یهو اینطور شد..
خدا همیشه منو دوست داره غافلگیر کنه زنگ میخواستم بخوابم زنگ درو زدن رفتم درو باز کردم دیدم مادرمه ..اومده بود پیشم ..انگار بهشتو بهم دادن..شهلا خانمم ازونور باکسی حرف میزد و انگار مهمون اومده بود براش..گقتم واسه پاینم مهمون امده گفت پسرشونه شروین باهم اخه امدیم..گفتم چطور..گفت جند روز پیش دیدمش تو کوچه سلام علیک کرد گفت نمیخوای بری دخترتو بینی گفتم چرا دلم خیلی تنگه گفت من میخوام برم یه بلیطم برا شما میگیرم ..گفت مامان جون خوش امدی فقط بابا چی ..مامان چادرشو همینطور که درمیاورد گفت مامان بابات حالش خیلی بده و منم توان ندارم بهش برسم سپردمش به یه سالمندان خوب..همش باید رختخوابارو میشستم چون یادش میرفت بره دسشویی مادر خیلی ..گفتم مامان خودتو اذیت نکن من میدونم تو چه قد تواون زندگی پختی وشستی ورسیدی و دم نزدی..ایشالله حالش بهتر میشه و برمیگرده..مادرم ک گریه مبکرد گفت نه مادر جون حال بابات دیگه خوب نمیشه خیلی مشکل داره که نمیخوان اذیتت کنم اما دکترا گفتن امیدی نیست ..فقس باید تیمارش کنیم..اونشبو تا صبح با مادرم حرف زدم ودردو دل کردم. انگار روب ابرا بودم ..اما از شاهین داشت حالم بهم میخورد سه روز بود خونه نیومده بود ووپیش الهه مونده بود..دیگه ازین وضعیت خسته شده بودم اما باید صبرمیکردم الان موقش نبود که کاری...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام غنی تر از هر غنی
🇮🇷امروز سه شنبه
28/ شهریور/ 1403
03 /ربیع الاول/ 1445
19 / سپتامبر / 2023
الهۍ ڪہ امروز مهربانۍ رسمتون باشہ 💖
موفقیت وخوشبختۍ سهمتون باشہ🍃
خیرو برڪت تو زندگیتون جاری ❤
و تنتون سلامت باشہ🍃
سلام صبح زیباتون بخیر💖
💠 ذکر امروز " یا ارحم الراحمین "
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤️لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِكُلِّ بَابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ
❤️{جهنم} هفت در دارد و براي هر دري گروه معيني از آنها {پیروان شیطان} تقسيم شده اند.
👈" سوره حجر آیه ۴۴ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#شعر
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیهالسلام؟
به آخر ندیدی که بر باد رفت؟
خنک آن که با دانش و داد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بود
بکار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
📚مثنوی سعدی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠داستان تاجر و پسر خردسال
🔹روزی از روزها تاجری در یکی از روستاها، مقدار زیادی گندم و جو خرید و گونی ها را در ماشینش گذاشت و می خواست آن ها را به شهر ببرد و به انبار انتقال دهد.
🔺در بین راه از پسری بچه ای سؤال کرد که« تا خارج شدن از روستا چقد راه است و چقد طول میکشد؟»
🔹پسربچه پاسخ داد:« درصورتی که آرام و آهسته بروید حدود ۱۰ دقیقه دیگر به جاده اصلی می رسید ولی درصورتی که بخواهید با سرعت حرکت کنید ۳۰ دقیقه و یا احتمالا بیش تر طول بکشید تا به جاده اصلی برسید.»
🔺تاجر از این که در پاسخ پسر تضاد وجود داشت ناراحت شد و فکر کرد او پسرک بی تربیتی است که تاجر را به بازی گرفته است پس به پسرک بد و بی راه گفت و پایش را بر پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.
🔹ولی پنجاه متر بیش تر نرفته بود که چرخ خودرو به سنگی اصابت کرد و با تکان خوردن خودرو، تمامی محصول ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و زمانی که خسته و کوفته به طرف ماشین بر می گشت یاد حرف های پسر بچه افتاد و هنگامی که منظور وی را فهمید که جاده پر از کلوخ است پس بقیه راه را آهسته و بااحتیاط طی کرد.
⚡️⚡️شاید گاهی باید آهسته تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
« برای کسی که اهسته و پیوسته راه میرود ، هیچ راهی دور نیست.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌱🔅🌱🔅🌱🔅🌱
🔆ملانصرالدین و نکتهای نغز
🥀ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ که شد، ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﺭﺳﺎندند
🥀ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽکرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ رفت ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ کرد. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪ و به مردم گفت: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ!
🥀ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ که از این کار و حرف ملا گیج و گنگ شده بودند با تعجب گفتند: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ مرامیست! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
🥀ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و گفت: من به این سکهها نیازی ندارم چون کارشان را کردند!! و ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
🥀اﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮفهاﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید. ﺩﻭﻡ اینکه من ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ کردم، چون در جیبم پول بود!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
رنج را نمیشه حذف کرد،
درد را نمیشه حس نکرد،
اما توهمچنان بـاید به حرکت ادامه بدی...
زندگی سخته،همیشه سخت بوده اما این هنر توئه که در بین تمام این ناملایمات راهی برای لبخند زدن پیدا کنی!
قبلا فکر میکردم به جایی می رسم که سربالایی ها تموم میشه و میفتم در سرپایینی و همه چیز راحت میشه..
اما جدیدا متوجه شدم که زندگی آسون تر نمیشه
ولی تو ناچاری ظرفیتت رو بـالا ببری تا بتونی با مشکلات آتی رو برو بشی.
باورش سخته، امـا قرار نیست به نقطه ای برسی که از اونجا به بعد خلاص و آزاد بشی پس واقع بین باش و از مسیرت لذت ببر و همواره برای چالشهای جدید آمـاده باش.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اموزنده
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
گفت :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#زندگی
میدونم شاید الان خیلی ناراحت باشی و از همه چیز بریده باشی، میدونم شاید مسیر رسیدنت به چیزای که میخواستی سخت تر از قبل شده باشه، میدونم که شاید باید درک میشدی و نشدی، ولی میخواستم اینو بهت بگم که:
"یهو میبینی خدا برات یه دری رو باز میکنه که حتی اونو نزده بودی..!"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🦋قسمت بیستم
🦋سرگذشت زندگی عروس بندر
..شهلا خانم من و مادرمو دعوت کرد پایین ..ازجشماشون خجالت میبارید در نبود شاهین خیلی همه ت شک بودن ۴روز زوز بود شاهین حتی زنگم نزده بود و فقط یه باز با شروین صحبت کرده بود ..شروین بیشتز خونه نبود و اونروزم نیومد که من معذب نباشم..نمیدونم بینشون چه حرفایی بود که شاهین اومد خونه اونشب و حرف زدیم مادرمم خودشو زده بود به خوابو تو یه اتاق دیگه بود گفتم من این زندگی رو این شکلی ننیخوام از اولش ما یه قرار دیگه ای داشتیم ولی تو الان علنا جلوی من با زن دومت مراوده داری.گفت نمیتونم کادی کنم و متاسفه برام و الهه الان بارداره و نمیتونه بهش فشار بیاره ..اب پاکی رو ریخت رو دستم و با پرویی تمام گفت وسایلتوو جم کن و اگه دوست داری برگرد با مادرت تا بیام اونجا و خودم کارای طلاق و انجام بدم ..
گفتم به همین راحتی؟زندگی یه دخترو ازش گرفتی و اوردیش تو یه شهر غریب که حمایتش کنی و تکیه گاه بشی اونوقت الان داری میگی وسایلتو جم کن و برو..گفت توام کم مقصر نیستی تو بودی که کاری کردی مم برم سمت الهه..الهه نبود دنبال یکی دیگه میرفتم چون منم مردم ودوست دارم زنم بم توجه کنه من برات کم نزاشتم تو زندگی و برات خیلی چیزا محیا گردم که خونه پدرت..گفتم خفه شو چیزی نگومادرم خوابه وکرنه مبدونستم باهات چه طوری حرف بزنم..خیلی حرفا زدیم ..بعضی حرفاش حق داشت و بعضی من..فرداش بلند شدم و دیدم مادرم نشسته داره گریه میکنه مادرم از دسشب اصن نخوابیده بود و حرفای منو شاهینو گوش داده بود..گفتم پس دیگه حرفی نمیمونه مامان میخوام جدا بشم..به هر ترتیبی بود رفتم تهران و وسایلامم قرار شد بعدا بفرستن..شروین روز اخر که اونجا بودم موقع خداحافظی یه اه بلند کشیدو گوشه لبش دیدم که باز شد و یه خنده کوچیک رو صورتش بود اما تو چشاش هنوزم حرفبودن و سوال..درسته که رویاهام نقش براب شده بودن اما هنوزم مادرمو داشتم و خدا رو تووجودم حس میکردم طلاقمو گرفتم و هرکس رفت سراغ زندگیش..بعدها فهمیدم الهه از شاهبن هم جدا شده چون شاهین کلا ادم هوس بازی بود ..
دوسال گذشته بود وپدرمو اورده بودیم پیش خودمون ..همون موقهها که طلاقم رو گرفتن اینکارو کردم گفتم خودم ازش مراقبت میکنم اما واقعا مراقبت از یه بیماز خاص خیلی سخت بود..پرستار گاهی میومد و کمک میکرد اما چون هزینه هاس زیاد بود دیگه بعداز یه مدت نیومد
دانشگاهمو دوباره شروع گردم و با معدل خوب هم اون ترم رو پاس کردم ..هنوزم وقتی میومد داخل کوجه میشد همه اهل محل میفهمیدن ..میرفتم و الکی گاهی اشغال میبردم سمت کوچه تا شاید ببینمش ..نگاهای معنی داری بهم میکرد و منم سرمو مینداختم پایین و میومدم بدونَ اینکه حزفی بینمون ردو بدل بشه..یه روز زنگ درو زدن رفتن وا کردم دیدم شروین با دوتا کاسه بزرگ اش پشت دره..بهم گفت دبگه خودم اشغالارو نبرم وجه خوبی نداره ..برداشته بود خودش یه سطل زباله برزرگ خریده بود و نصبش کرده بود به دبوار روبه رو خونه..گفت حداقل بنداز اون تو ما هم واسه خودمونو مبندازیم اون تو منم شب خودم میبرم میندازم سرکوچه تو سطل اشغال بزرگه..گفتم باشه ممنون دوباره خندمون گرفت مثل اونروزا..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان ابوعلی سینا و جا انداختن لگن دخترک
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن از جایش در میرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به او بزند. هر چه به دختر میگویند حکیم ها بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند، اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوانتر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق میگوید: «به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به او دخترتان او را مداوا کنم.»
پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به حکیم میگوید: «شرط شما چیست؟»
حکیم میگوید: «برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم. شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت، گاو متعلق به خودم شود؟»
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد. حکیم به پدر دختر میگوید: «دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.»
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند. از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم میآورد. حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند. حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند؟ شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب مینوشد. حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن لگن دختر شنیده میشود.
جمعیت فریاد شادی سر میدهند. دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#سلامتی
نوشیدن چای پررنگ بدلیل اختلال در جذب آهن سبب کمخونی میشود.
علائم کم خونی:
▫️ریزش مو.
▫️کم اشتهایی.
▫️عصبانیت.
▫️کاهش حواس و قوای جسمانی.
▫️بیحوصلگی و خستگی زودرس.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
31.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن کوتاه و تاثیرگذار پدر و دختر
در این انیمیشن، یک پدر با دختر جوان خود خداحافظی میکند و از پیش او میرود. همانطور که مناظر وسیع هلند در فصلها را پشت سر میگذارند، این دختر جوان هم فصلهای مختلفی از زندگیاش را تجربه میکند و بزرگ میشود. زمانیکه این دختر به زن جوانی تبدیل میشود، دیگر یک خانواده دارد و به مرور زمان در حال پیر شدن است؛ اما همیشه یک اشتیاق عمیقی برای پدرش درون او وجود دارد و دلتنگ پدرش است. او که تا سالهای سال به بازگشت پدرش باور داشت، مدام به همان نقطهای میرفت که آخرین بار او را دید و با او خداحافظی کرد. این با وجود اینکه هیچ دیالوگی ندارد و حالت صورت شخصیتها مشخص نیست، اما داستان بسیار دردناکی را نقل میکند و میتواند بدون هیچ حرفی روی بیننده خود تاثیر عمیقی بگذارد.
+ حقیقتا عشقی که پدر به فرزندش میده رو از هیچ کجای جهان نمیشه گرفت :)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh