نظرات شما
ممنون که با نظرهای خودتون باعث دلگرمی ماهستید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
جوان به پیرمردگفت
خوشبخت خواهم شد
خواستگارم
به خاطر من
پدر ومادرش راپس زد
پیر گفت:
خوشبخت نمیشوی
کسی که چشم بر
زحمت پدر ومادربست
بخاطر تو
روزی چشم بر تو هم
خواهد بست بخاطردیگری
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
دیوار دل دیگران را نشکنیم!
وقتی عصبی میشید هر حرفیو به زبون نیارید.
دل همو نشکنید.
زود قضاوت نکنید.
ادما دلشون اندازه مشتشونه، کوچیکه.
مثل این میمونه یه کاغذو مچاله کنی بعد پشیمون شی و ازش بخوای مثل روز اولش شه، میشه؟
نه نمیشه، دیگه مثل روز اولش نمیشه.
دل منم مثل همون کاغذس، وقتی ناراحتم میکنی، با حرفات دلمو میشکنی نمیتونم هضم کنم، نمیتونم ببخشم، نمیتونم.. حتی از یه تایمی به بعد نمیتونم خودمو توجیح کنم، کم میارم و تبدیل میشم به یه بغض.
تو دل بقیه سوزن فرو نکن، اون دل مثل روز اولش نمیشه.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻شرم از خدا و خلایق
یکی از بزرگان پسری داشت یک روز به پسرش گفت: من حاجتی دارم، آیا اگر بگویم، آن را انجام میدهی؟
پسر گفت: بلی
پدر گفت: هرشب که به خانه میآیی، اعمال آن روزخودت را برای من شرح بده.
شب که شد، پسر نزد پدر آمد تا به قول خود وفا کند، تعدادی از کارهای آن روز خود را ذکر کرد و از گفتن تعدادی دیگر، خودداری نمود. آن وقت پدر به او گفت: من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو خجالت می کشی که اعمال بد خودت را به من بگویی، فردای قیامت، چطور آنها را به خدا میگویی؟ و چگونه اعمالت را در حضور خلایق میخوانی؟
📚 کتاب داستانهای شهید
دستغیب (معاد و قیامت)
#داستان
#پند
#قیامت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍#حکایت
یه بنده خدایی تعریف می کرد بچه که بودم، رفتم مسجد، سر نمازم با صدای بلند دعا کردم
"خدایا یه دوچرخه به من بده" ریش سفید محل شنید.
گفت: بچه جان، خدا که کارش دوچرخه دادن نیست، کار خدا لطف به بندگانشه، خصوصا بخشش گناهاشون، نه دوچرخه دادن.
صبح روز بعد رفتم یه دوچرخه دزدیدم و تو مسجد سر نمازم دعا کردم که خدایا منو بابت تمام گناهانم ببخش.
ریش سفید شنید و گفت: آفرین پسرم، حالا شدی مسلمان خوب و خداپرست.
از آن روز دیگه من راهمو پیدا کردم الان هم یه گوشه دارم خدمت میکنم، اول اختلاس میکنم و بعد نماز و نذری و توبه!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پســر_خشـن
#پارت_34
لبخند زدم و با خوشحالی گفتم:
_جدی خوشبخت بشی عزیزم عکسش ببینمممم
پریسا اخم مصنوعی کرد گفت:
_نه دیگه الان میاد ببینش..
ابرو بالا انداختم و گفتم:تو هنوز تغییر نکردی دلت واسه حرص دادن منو مبینا مثل اینکه تنگ شده هااا
پریسا کشدار گفت :خیلیییییی
یکم نشستیم حرف زدیم که همه مهمونا امدن پریسا رفت دوست پسرش بیاره
منو مبینا نشسته بودیم مثل بز به بقیه نگاه میکردیم
فیلم بردار اورده بودن برنامه این بود که همه سمت در ورودی بریم تا پریسا با دوست پسرش وارد بشن کلی فیلم بگیره
دقیقا من سمت در ایستاده بودم که با دیدن کسی که پریسا تو بغلش بود خشکم زد امکان نداشت این پوریا باشه
کت شلوار مشکی براقی پوشیده بود دستشو پشت پریسا گذاشته بود با لبخند بهش نگاه میکرد
هرکسی چیزی میگفت بیشتر دخترا با حسادت پریسا نگاه میکردن و محو زیبایی پوریا شده بودن
اما نمیدونستن پوریا چقدر ادم مغروری هست....
سریع به خودم اومدم من که اونو دوس نداشتم؟
داشتم؟
نه معلومه که نداشتم من عاشق اون گاو نیستم به جهنم که دوست دختر داره...
سرم رو بلند و خنثی به اون دو چشم دوختم
حرص دار گفتم
_چقدر ی ادم میتونست گاو باشه چقدر
سری به نشونه تاسفم تکون دادم
نویسنده: نرگس بانو✨
هرگونه کپی حرام و پیگرد قانونی دارد❌
♥️🖤♥️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
قاضی شهر و مست
قاضی در اتوبوس نشسته بود. یک نفر که کمی بوی الکل می داد سوار شد و کنار او نشست.
مرد مست روزنامه ایی باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی، از قاضی پرسید؛
جناب قاضی روماتیسم از چی ایجاد میشه؟
قاضی هم موعظه را شروع کرد و گفت؛
روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بندو باری و روابط نامشروع، حرام خواری، خبث اندیشه، چشم هیز و گناهان کبیره ی بسیار است!
مرد با حالت منفعل، دوباره سرگرم روزنامه ی خویش شد.
قاضی از او پرسید، چند وقت است روماتیسم داری؟
مرد گفت؛ من روماتیسم ندارم، اینجا نوشته قاضی شهر دچار روماتیسم حاد شده است!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂☀️روز را با لبخند شروع کن☺️
تا زندگی با لبخند🥰
در دستانت شکوفا شود😊🍁
💥 #الهی_توکل_بر_خودت🧡
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh