#پسر_خشن🕳
#پارت_67
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
سرش اورد پایین و از اتاق بیرون رفت پاهام نتونستن وزنم رو تحمل کنن و محکم رو زمین افتادم صدای هق هق هام گوش هر کسی رو کر میکرد
■2هفته بعد...
مامان: پگاه تو عاشق پوریا هستی؟
من:نه مامان
مامان:پس پاشو بریم خرید که فردا عقد پوریا هست
من:چشم
امدم تو اتاقم بغض کرده بودم
از روز خواستگاری تا الان پوریا ندیده بودم
اونم انگار خیلی برای عقد عجله داشت
چون قرار بود دو هفته دیگه عقد بگیرن ولی به اسرار پوریا فردا عقد میگیرن
بعداز حاضر شدن با مامان به بازار رفتیم
اول وارد مغازه لباس مجلسی شدیم
ی لباس نباتی بلند حریر با کمربند هم رنگش به چشمم خورد
خیلی قشنگ بود
رفتم تو اتاق پرو
و پوشیدمش عالی بود
بعد از خرید وارد مغازه کفش فروشی شدیم...
ی کفش مشکی ۱۰ سانتی خریدم
و بعد وارد مغازه روسری و شال فروشی شدم
تصمیم گرفتم
ی شال حریر هم رنگ لباسم بخرم
و خریدم
ی لاک سفید و کمی هم وسایل ارایش خریدم
و بعد نوبت مامانم بود
ی لباس بلند فیروزه ای یک شال ابی اسمونی
و یک کفش مشکی عالی بود
بعد خریدامون به بستنی فروشی رفتیم
داشتم بستنی شکلاتیمو میخوردم
که یهو دیدم پوریا با پریسا دارن وارد بستنی خوری میشن...
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_68
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
پوریا دستش رو پشت پریسا گذاشته بود بهش لبخند میزد بغضم گرفت
چرا این لبخند نباید برای من باشه...
سعی کردم خودم عادی نشون بدم
و بستیمو خوردم سرم که بالا اوردم با چشم های خمار طوسی پوریا رو به رو شدم
سعی کردم لبخندی بزنم
و گفتم:سلام خوبین کیی امدین شما؟
پریسا با فیس افاده گفت:اوه مرسی عزیزم با عشقم امده بودیم برای خرید عقد
پوزخندی زدم گفتم:نپرسیدم واسه چی امدین بازار !
گفتم کیی امدین تو بستنی فروشی که من شمارو ندیدم
پریسا سعی کرد عصبانیتشو نشون نده و گفت:اومم خب حالا بگذریم
نیشخندی زدم و نشستم
مامان هم با هاشون احوال پرسی کرد
همه مدتی که ایستاده بودن پوریا چشمش رو من بود منم سعی کردم اصلا نگاهش نکنم...
بعد خدافظی کوتاهی اونا رفتن روی میز مورد نظرشون نشستن....
منم به مامان گفتم که بریم خونه
که پوریا تعارف کرد اون مارو برسونه که من قبول نکردم...
بعد رسیدن به خونه روی تخت دراز کشیدم
و گوشیمو گرفتم...
حامد برادر پریسا پی ام داد سلام احوال پرسی...
که سعی کردم باهاش گرم بگیرم خودم مشتاق کنم
حامد پسر بدی نبود خوب بود
میتونست شوهر خوبی برام باشه چرا که نه
یهو حامد پرسید میشه زنگ بزنم؟
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_69
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
گفتم باشه زنگ بزن
بعد 1مین زنگ زد
احوال پرسی کوتاهی کردیم
و یهو با صدای که معلوم بود استرس داره گفت:پگاه
من:بله؟
حامد:قصد ازدواج داری؟
من:بله دارم
حامد خوشحال شد گفت:عالیه خب دیگه من مزاحت نمیشم فردا میبینمت
بوق بوق بوق
وااا این پسره چشه الشفااا
و بعد هم به خواب فرو رفتم....
صدای الارم گوشیم امد..
بیدار شدم اول رفتم حموم بعد لباس بیرون پوشیدم
لباس هایی که خریده بودم توی کیف مخصوص گذاشتم
من و مامان به سمت ارایشگاه رفتیم
بعد ۳ ساعت کار کردن روی من و مامان مثل دوتا فرشته شدیم
لباس هامو هم قبل میکاپ وشینیون پوشیده بودم و اماده رفتن به عقد....
سعی کردم پوریا فراموش کنم و همینم داره میشه...
وارد ویلا بزرگ پدر پریسا شدیم
بعد سلام احوال پرسی به بقیه به سمت حامد رفتم که هم خوشحال بود هم استرس داشت
این چه مرگش شده بود
صدای ی خانمی امد که گفت:عروس خانم اقا داماد دارن میان
بعد ورود پوریا پریسا به سمتشون رفتم
و بهشون تبریک گفتم
پوریا اصلا سرش بر خلاف دیشب بلند نکرد تا منو ببینه
منم تبریکی گفتم و ازشون دور شدم
عاقد امد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝ̇ߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦ̈ߊܝ̇ߺوܝ̇ߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#پسر_خشن🕳
#پارت_69
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
گفتم باشه زنگ بزن
بعد 1مین زنگ زد
احوال پرسی کوتاهی کردیم
و یهو با صدای که معلوم بود استرس داره گفت:پگاه
من:بله؟
حامد:قصد ازدواج داری؟
من:بله دارم
حامد خوشحال شد گفت:عالیه خب دیگه من مزاحت نمیشم فردا میبینمت
بوق بوق بوق
وااا این پسره چشه الشفااا
و بعد هم به خواب فرو رفتم....
صدای الارم گوشیم امد..
بیدار شدم اول رفتم حموم بعد لباس بیرون پوشیدم
لباس هایی که خریده بودم توی کیف مخصوص گذاشتم
من و مامان به سمت ارایشگاه رفتیم
بعد ۳ ساعت کار کردن روی من و مامان مثل دوتا فرشته شدیم
لباس هامو هم قبل میکاپ وشینیون پوشیده بودم و اماده رفتن به عقد....
سعی کردم پوریا فراموش کنم و همینم داره میشه...
وارد ویلا بزرگ پدر پریسا شدیم
بعد سلام احوال پرسی به بقیه به سمت حامد رفتم که هم خوشحال بود هم استرس داشت
این چه مرگش شده بود
صدای ی خانمی امد که گفت:عروس خانم اقا داماد دارن میان
بعد ورود پوریا پریسا به سمتشون رفتم
و بهشون تبریک گفتم
پوریا اصلا سرش بر خلاف دیشب بلند نکرد تا منو ببینه
منم تبریکی گفتم و ازشون دور شدم
عاقد امد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_70
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
و ۲ بار از پریسا پرسید ایا بنده وکیلم؟
با سومین بار قبل از جواب پریسا حامد گفت قبل از بله گفتن خواهرم میخوام از یک دختر خواستگاری کنم...
پوریا شوکه و با ترس به حامد نگاه کرد
حامد امد سمتم زانو زد
و جعبه انگشتر کوچیکی باز کرد
گفت:با من ازدواج میکنی؟
شوکه از کار حامد نمیدونستم چیکار کنم
چشمم خورد به پوریا ترسیده بود
ولی باید منو از دست میداد تا بفهمه شکست یعنی چی..!
میدونستم دوستم داره ولی اون پریسا انتخاب کرد
منم برادر پریسا....
وگفتم بله
حامد خوشحال شد و حلقه دستم کرد
بغلم کرد و باعث خشم بیش از حد پوریا بود
از بغل حامد بیرون امدم
و دست در دست هم کنار هم نشستیم
انگار همه در جریان بودن به جز من
و مامان گفت:که اگ بقیه بزرگ تر ها اجازه بدن
خطبه محرمیت بین پگاه و حامد خونده بشه
که همینم شد
من و حامد محرم شدیم جلوی چشم های به خون نشسته پوریا....
دستاش مشت کرده بود
یقه ی لباسش باز کرد...
عصبی بود برام لذت بخش بود اون منو نابود کرد
دیگه هیچ ارزشی برام نداره
حرف زبونم بود
ولی قلبم یچیز دیگه میگف....
حامد از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_71
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
بعد از بغل کردن همه حامد امد سمتم و دوباره محکم منو در بغلش فشرد ...
و گفت:تو زیباترین دختر روی زمینی
لبخندی زدم اما نگاهم روی پوریا بود تموم شد
سرنوشت من تغییر کرد به این زودی....
بعد از بله گفتن پریسا رقص شروع شد
حامد با خوشحالی گفت:پگاه بریم برقصیم
با بی حوصلگی گفتم:نه ببخشید
کمی ناراحت شد گفت:هرچی تو بگی عشقم
بعد از چند مین اهنگ رقص تانگو گذاشتن و همه جوون ها رفتن برای رقص به ناچار من و حامد برای رقص تانگو رفتیم....
من و حامد وسط بودیم
پریسا و پوریا هم همینطور
بقیه جوون ها دور تا دور ما بودن
حامد دستش دور کمرم حلقه کرد اینقدر نزدیکم شد که نفس هامون باهم قاطی شد
ی قطره اشک از چشمم افتاد
چرا چرا پوریا نباید به جای حامد بود...
حامد قطره اشکم که دید گفت:میدونم اشک شوقه
لبخند دردناکی زدم گفتم:اره
دستم گرفت منو چرخوند...
بعد از رقص تانگو همه سر میز هاشون رفتن
سرگیجه بدی داشتم
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_72
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
به حامد گفتم میرم بالا استراحت کنم
وقتی بلند شدم پوریا چشمای طوسی قشنگش روی من بود
نگاهامون قفل هم شد
با بغض بدی سرم انداختم پایین و به طبقه بالا رفتم
در اتاق باز کردم و خودم انداختم روی تخت
حالت تهوه بهم دست داد زود خودم رسوندم به دستشویی خون بالا اوردم
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم
و در آن لحضه قامت پوریا در چارچوب در نمایان شد
با ترس گفت:خوبی پگاه
با نفرت گفتم:برو بیرون نمیخوام ببینمت
ناراحت شد
امد سمتم با دستاش صورت خونیم رو پاک کرد
گفت:حالت خوب نیست بیا بریم دکتر پگاه
من:یکم خون بود همین حالم خوبه اگه بری بیرون...
سرش انداخت پایین گفت:ببخشید
دستاش دورم حلقه کرد و در همون حالت محکم بغلم کرد....
نفس کم اورده بودم با دستام محکم به عقب هولش دادم ی لحضه سرش بالا اورد
با چشم های اشکیش رو به رو شدم
و از اون جابیرون رفت در اتاق محکم به هم کوبوند....
صورتم شستم ....شوکه بودم
حس میکردم اخر خط رسیدم
وضعیتم غمناک بود درد داشت امیدم به خدا بود
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_73
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
روی تخت دراز کشیدم
سعی کردم کمی استراحت کنم به چیزی فکر نکنم
■از زبان پوریا
حالم به شدت بد بود
از اتاق پگاه خارج شدم به سمت باغ رفتم که پریسا جلوم رو گرفت و
با دلخوری گفت:کجا بودی ناسلامتی عقدمونه پوریا؟
سعی کردم باهاش خوب رفتار کنم تا باز قهر نکنه
گفتم:عزیزم یکم حالم خوب نیست میرم یکم هوا بهم بخوره زودی میام
با ناراحتی سرش تکون داد به علامت باشه
و ازم دور شد
رفتم تو باغ روی زمین سرد نشستم
برای اولین بار با خدا درد دل کردم
خدایا کیی گفته مرد که گریه نمیکنه؟؟؟
خدایا من اشتباه کردم باز هم با غرورم تصمیم گرفتم
باز هم عذاب وجدان کتک هایی که بهش زدم دارم
خدایا کمکم کن
خدایا من دوسش دارم
گریه ام شدت گرفت
صدای امدن کسی رو از پشت سرم شنیدم
سرم رو برگردوندم
و با پدربزرگ رو به رو شدم
پدربزرگ: اشتباه کردی باز با غرورت تصمیم گرفتی پوریا...
من:پدربزرگ چیکار کنم؟
پدربزرگ:ابی که ریخته شده رو نمیشه جمع کرد پسر خوب
من:ی کاری کن پدربزرگ !
پدربزرگ:فقط ی راه میمونه
من:چی پدربزرگ؟
پدربزرگ:باید پریسا راضی کنی که با پگاه ازدواج کنی !
شوکه به پدربزرگ خیره شدم
که گفت:تنها راهه
اگه بخوای پریسا طلاق بدی مطمئن باش پدرش
زنده ات نمیزاره
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_74
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
با گریه کنم گفتم:اشتباه کردم پدربزرگ غلط کردم
پدربزرگ:اشتباه کردی ولی اگه پگاه میخوای باید زن اولت به ازدواجتون رضایت بده
که البته قبل از عقد شدن حامد پگاه باید قبول کنه...
درمونده بودم نمیدونستم چی درسته چی غلط
ولی باید پگاه مال من میشد چه میخواست چه نمیخواست....
چه با زور چه با رضایت خودش!
اشکامو پاک کردم به صورتم ابی زدم
شاید درست بود که من همه کارهامو با زور کردم ولی این دفعه این کار برای قلبم میکنم
قلبی که از بچگی فقط دنبال پگاه بود
وارد سالن شدم
که دیدم پگاه کنار حامد نشسته گرم حرف زدن بودن
سعی کردم خودم طبیعی نشون بدم
و به سمت پریسا رفتم
برای دراوردن حرص پگاه بوسه ای روی گونه ی پریسا زدم گفتم:ببخشید عزیزم تنهات گذاشتم
پگاه دیدم که بهم پوزخندی زد
و خودشو بیشتر به حامد نزدیک کرد
و نگاهش ازم گرفت
با من درمیوفته باید نشونش بدم خجالت خوب چیزیه...درست بود که لجبازی میکردم ولی عاشقش بودم با تمام وجودم !
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_75
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
ی اهنگ عاشقانه احساسی گذاشتم و دست پریسا رو گرفتم تا باهاش برقصم....
ولی پگاه بیخیال نشسته بود و با حامد میخندید با هر بار خنديدن پگاه دلم میلرزید اون حق نداشت جلو کسی بخنده حق نداشت خندش رو به کسی نشون بده اون فقط مال منه مال من !
با اعصابی خورد زود رقص تموم کردم...
■۲ هفته بعد
با هربار دیدن پگاه کنار حامد نابود میشدم
دیگه زده بودم به سیم اخر و میخواستم با پگاه ازدواج کنم
به قول پدربزرگ باید این دندون لق مینداختم دور باید تمومش میکردم
باید برای اولین بار کار درست تو زندگیم میکردم
امشب همه دعوت شده بودیم خونه پدر پریسا
حاضر شدم اماده برای رفتن....
یک سال بعد....
■از زبان پگاه
خانم دکتر من یکم میترسم
خانم دکتر:از چی میترسی گلم فقط ی سونوگرافیه
عزیزم رو تخت بخواب تا ببینم پسر داری یا دختر
رو تخت خوابیدم بعداز سونوگرافی
به خانم دکتر گفتم:بچه چیه؟
خانم دکتر با ذوق گفت:دوقلو ی دختر و ی پسر خوشمل...
از ذوق جیغی کشیدم
که پوریا با ترس وارد اتاق شد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_76
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
پوریا با ترس گفت:چیشده پچه چیزیش شده پگاه چیزیش شده؟؟؟
با خنده گفتم:بچه نه بچه ها
پوریا اول شوکه شد بعد گفت:دوقلو؟
با جیغ گفتم:ارهههه
از خوشحالی دستی به موهای خوش رنگش کشید اروم بغلم کرد
خانم دکتر:اسمشونو چی میزارین؟
پوریا نگاهی بهم کرد گفت:هلیا و هیراد
با ذوق نگاهش کردم
یاد گذشته افتادم
یک سال پیش پوریا تو خونه پدر پریسا جلو بقیه
تمام حقیقت گفت !
پوریا: امشب همه شمارو دعوت کردم تا ی داستان براتون تعریف کنم!
۱۴ سالم بود که حس گیرایی به پگاه داشتم
همیشه ی جا مینشستم و به خاله بازی کردنش خودش نگاه میکردم
زل میزدم به چشم های یشمیش به چشم هایی که عاشقم کردن!
تو کوچه که بازی میکردیم همیشه مراقبش بودم
یادمه ی بار
ی پسری هولش داد افتاد زمین...اون پسر اینقدر کتک زدم که دستش شکست!
پدربزرگ یادشه...میخواستن ازمون شکایت کنن ولی من پشیمون نبودم!
با پرویی غرور مثل همیشه میگفتم حقش بود!
بزرگ تر که شدم همه دوستام با دخترا حرف میزدن...شماره مینداختن...لا..س میزدن ولی من قلبم برای ی نفر بود فقط
هیچوقت جرات گفتنشو نداشتم
یکی اسمش میزاره جرات !یکی اسمش میزاره غرور!
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پسر_خشن🕳
#پارت_77
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
وقتایی که پگاه میرفت مدرسه مراقبش بودم کسی مزاحمش نشه!
هواشو داشتم ولی اون بیخبر بود!
ی بار خواستم بهش اعتراف کنم...قشنگ یادمه که گفت غرورشو به همه چیز ترجیح میده!
از اون روز دیگه ازش دوری میکردم
جوری وانمود میکردم که ازش متنفرم ولی عاشقش بودم....
سر لجش رفتم خواستگاری پریسا و حتی عقد کردم اما قلب من فقط متعلق به پگاهه !..
بعد از حرفای پوریا پریسا پدرش پوریا خیلی کتک زدن دعوای بزرگی شد
پدربزرگ مهریه سنگین پریسا داد
و پوریا پریسا طلاق داد
تو اون مدت حامد خیلی شوکه بود
میدونستم باعث شده بودم قلبش بشکنه!
اما اون هیچی بهم نگفت...با پوریا ازدواج کردم
پریسا دو بار امد دم در خونمون جیغ داد راه انداخت....
شنیدم حامد ازدواج کرده خوشبخته...همه عاقبت بخیر شدیم
تو اون مدت فشار زیادی روم بود
ولی همه تموم شد من از پسش بر امدم
بعد از ازدواجمون پریسا برای انتقام
زد به ماشین پوریا باعث شد پوریا ۱ ماه بیمارستان بستری بشه!
از عصبانیت نمیدونستم چیکار کنم
رفتم خونه پریسا....
𒊹︎︎︎𒊹︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎♥️🖤𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده: نرگس بانو⚡️
ܣܝܭَوܝߺܘ ܭܝ݆ߺܨ حܝߊܩܢ و ܢ݆ߺیܭَܝܥ ܦߊܝߺوܝߺܨ ܥߊܝܥ⭕️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh