eitaa logo
داستان های پند آموز
3 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان 🚨 تنها بازماندهٔ يک كشتیِ شكسته، توسط جريان آب به يک جزيرهٔ دور افتاده برده شد. 🪴 با بی‌قراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد. ساعت‌ها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمک بيابد، اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد. 🪴 نا اميد شد و تصميم گرفت كه كلبه‌ای كوچک بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. 🪴 روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» 🪴 صبح روز بعد او با صدای يک كشتی كه به جزيره نزديک می‌شد از خواب برخاست. آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم.» 🚨 نتیجه: آسان می‌توان دلسرد شد، هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
انسانیت: یکی از جانبازان شیمیایی تعریف میکرد وقتی از جبهه برا مرخصی برگشتم راننده آژانس از من کرایه دو برابر گرفت چون لباسهام خاکی بود و پول کارواش رو هم ازم گرفت. یک روز هم داخل تاکسی تو اتوبان بخاطر بیماری شیمیایم حالت تهوع داشتم راننده نگه داشت تا کنار اتوبان استفراغ کنم و وقتی برگشتم راننده حرکت کرد و گفت ماشینم کثیف نشه موندم کنار اتوبان وقتی برا درمان رفتم ایتالیا تو بیمارستان شهر رم بستری بودم فامیل پرستار مالدینی بود اولش فکر کردم تشابه اسمی هست ولی بعد که پرسیدم فهمیدم واقعا خواهر پایولو مالدینی فوتبالیست اسطوره ای ایتالیاست ازش خواستم که یه عکس یادگاری از برادرش بهم بده و اون قول داد که فردا صبح میده ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم پایولو مالدینی با یه دسته گل دو ساعتی میشد بالا سرم نشسته و بیدارم نکرده بود تا خودم بیدار شم شب خواهرش بهش زنگ زده بود و گفته بود که یک جانباز ایرانی عکس یادگاری از تو میخواد و اون مسیر ششصد کیلومتری میلان تا رم رو شبانه اومده بود تا یه عکس یادگاری واقعی با یه جانباز کشور بیگانه بندازه و از اون تجلیل کنه واقعا انسانیت محدود به دین و ﻣﺬﻫﺐ ﻧﻴﺴﺖ... 📗 گوسفند قربانی مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه  گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسايه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او  خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید  جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد  رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.روز  بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده  . گوسفندی چاق و چله تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن  و  دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت  تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و  نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به  اولین مشتری  که به او  گوسفند  بفروشم هدیه باشد .پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! !! 🌱صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است!🌱
ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟! ✨ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ! ﭘﺴﺮﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ! ﭘﺴﺮﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮد! ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ. ﺁﺭﯼ؛ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن. ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ..! ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ..! ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ..! عده‌ای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمی‌کنند...🌱🌱
یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟ گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم. گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟ گفت: نه گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟ گفت: هرگز گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است باز شکایت داری و گله می کنی؟! بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟! برگرفته از: غزالی، کیمیای سعادت، ج 2، ص 380
داستان در_راه‌خدا_انفاق‌کنید . 🔸 با پیـرمــردِ مـــؤمنـی، درمسجــد نــشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مـؤمـن٬ دست در جیب کرد و پول زیادی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکه‌ای دادند. ❓جوانی از او پـرسید: پول شیـرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!! 🔸 پیرمرد تبسمی کرد و گفت: پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌کند. از پـول شیـرین‌تـر، جان و سلامتی من است که اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. 🌸 به فـرمـایش حضرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرت‌گیرنده. 🌸 وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ و در راه خدا انفاق کنید و خود را به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی ڪنید که الله نیکوکاران را دوست می‌دارد. 📖 سوره‌ی بقره آیه‌ی 195
آقای قرائتی نقل کرد: روزی به مسجدی رفتیم امام مسجد، که دوست پدرم بود گفت: داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد: روزی شخص ثروتمندی یک مَن انگور [یه مقدار انگور] خرید و به خدمتکار خود گفت انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و خود به سر کاری که داشت رفت. عصر که به خانه برگشت، به اهل و عیالش گفت لطفا انگور را بیاورید تا با بچه‌ها انگور بخوریم. همسرش با خنده گفت: من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم، خیلی هم خوش مزه و شیرین بود. مرد، با تعجب گفت تمامش را خوردید!؟ زن لبخند دیگری زد و گفت بله تمامش را! مرد، ناراحت شد و گفت: یک من انگور خریدم یک حبۀ اون رو هم برای من نگذاشته‌اید!!! الان هم داری می‌خندی، جالب است! خیلی ناراحت شد و بعد از اندکی که به فکر فرو رفت... ، ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج شد. همسرش که از رفتار خودش شرمنده شده بود او را صدا زد، ولی جوابی نشنید، مرد، ناراحت اما متفکر رفت سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشت. به او گفت: یک قطعه زمین می‌خواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آن را نقدا خریداری کرد. سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت مسجد دعوت بکار کرد و او را باخود بر سر زمینی که خریده بود برد و به او گفت: می‌خواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلوی چشمانم ساخت آن شروع شود. معمار هم وقتی عجله مرد را دید، تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار ساخت و مسجد کرد. مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن شد به خانه‌اش برگشت. همسرش به او گفت: کجا رفتی مرد!؟ چرا بی‌جواب و بی‌خبر!؟ مرد در جواب همسرش گفت: هیچ، رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم، برای سرای باقی خودم کنار بگذارم و اگر همین الان هم بمیرم، دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم. همسرش گفت چطور؟ مگر چه شده!؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید، حق با شما بوده، ما کم لطفی کردیم، معذرت می‌خواهم. در جواب زن، مرد با ناراحتی گفت: شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید، البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست! جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده‌ام. چگونه انتظار داشته باشم، بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید!؟ و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف کرد. امام جماعت تعریف می‌کرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر، الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده. ۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می‌باشد، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت. 🚨 ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد. محبوب‌ترین افرادت هم تو را فراموش می‌کنند، حتی اگر فرزندانت باشند.
‍ 📚 📚 روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. ❕بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم. 🌌آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. 🔥طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، 🍞آتش پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد. 🐕سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ 🐕به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
*مردی که به طور منظم در برنامه‌های گروهی شرکت می‌کرد ، ناگهان و بدون هیچ گونه اطلاع رسانی ، شرکت نکرد !* *بعد از چند هفته ، یک شب بسیار سرد یکی از اعضای آن گروه تصمیم گر‌فت که از او دیدار کند ، او مرد را در خانه ، تنها ، در مقابل شومینه‌ای دید که آتش درخشانی در آن می‌سوخت !* *مرد از دوست خود استقبال کرد ، آرامش و سکوتی در فضا حاکم بود .* *این دو نفر فقط شعله‌های رقصیده را در اطراف چوبی که شکسته شده بود و داخل شومینه بود ، تماشا می‌کردند .* *پس از چند دقیقه میهمان بدون گفتن هیچ كلمه‌ای ، چوب‌های درون آتش را بررسی كرد و یكی از آنها را كه از همه بیشتر درخشان بود و زیبا می سوخت ، انتخاب كرده و با یك انبر آن را به كناری گذاشت ، سپس دوباره نشست .* *میزبان همه چیز را زیرنظر داشت و مجذوب رفتار او شد ، بعد از چند لحظه ، شعله زیبای چوب جدا شده فرو نشست ، تا اینکه فقط یک لحظه درخشید و آتش به زودی خاموش شد .* *در مدت کوتاهی ، آنچه قبلاً نور و گرما بود ، چیزی بیشتر از یک تکه چوب مُرده سیاه نبود .* *از زمان ورود میهمان کلمات بسیار کمی رد و بدل شده بود ، پیش از آماده شدن برای عزیمت ، میهمان قطعه چوب بی فایده را با انبر برداشت و دوباره در وسط آتش قرار داد ، بلافاصله تکه چوب دوباره زنده شد و با نور و گرمای کُنده‌های سوزان اطراف آن سوخت .* *هنگامی که میهمان قصد رفتن داشت ، میزبان گفت از بازدید شما و از درس زیبایی که به من دادید متشکرم ، من به زودی به گروه برمی‌گردم .* *چرا یک گروه در زندگی ما مهم است ؟* *بسیار ساده است ، زیرا هر عضوی که وارد گروه شود از بقیه ، آتش و گرما می‌گیرد .* *لازم به یادآوری است که اعضای گروه بخشی از شعله‌های آتش هستند .* *همچنین خوب است یادآوری کنیم که همه ما مسئول سوزاندن شعله یکدیگر بوده و باید اتحاد را در بین خود تقویت کنیم تا آتش واقعاً قوی ، موثر و پایدار باشد .* *آتش را در آتش نگه دارید ،  مهم نیست که گاهی اوقات اختلاف نظرها و سوء تفاهم ها ما را اذیت می کند ، مهم وصل بودن ماست .* *ما اینجا هستیم تا به همدیگر مهر بورزیم ، پیام بفرستیم ، یاد بگیریم* *تبادل نظر کنیم ، در شادی‌ها و غم‌های هم شریک بوده و  بدانیم که تنها نیستیم .* *ما در کنار هم معنا پیدا می کنیم و همدیگر را کامل می کنیم . مثل حلقات زنجیر به هم وصلیم*.*لازم و ملزوم همیم . مکمل همیم*.*بیایید شعله را زنده نگهداریم*.
تغییر عقیده: در ژاپن مردِ میلیونری برای دردِ چشمش، درمانی پیدا نمی‌کرد. بعد از ناامیدشدن از اطبا، پیش راهبی رفت. راهب به او پیشنهاد کرد، به غیر از رنگ سبز، به رنگ دیگری نگاه نکند. وی پس از بازگشت، دستور خرید چندين بشکه رنگ سبز را داد و همه خانه را رنگ سبز زدند. همه لباس‌هایشان را و وسایل خانه و حتی ماشینشان را به رنگ سبز تغییر دادند. و چشمان او خوب شد. تا اینکه روزی مرد میلیونر، راهب را برای تشکر به منزلش دعوت کرد. زمانی که راهب به محضر ميليونر می‌رسد، جویای حال وی می‌شود. مرد میلیونر می‌گوید: خوب شدم، ولی این گران‌ترین مداوایی بود که تا به حال داشته‌ام. راهب با تعجب گفت: اتفاقا این ارزان‌ترین نسخه‌ای بود که تجویز کرده‌ام. برای مداوا، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز تهیه می‌كرديد. برای درمان دردهايت، نمی‌توانی دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر نگرشت می‌توانی دنیا را به کام خود دربیاوری. تغییر دنیا کار هرکسی نیست، اما تغییر نگرش، ارزان‌ترین و مؤثرترین راه ایجاد تغییرات است
✍یک‌ خانم نویسنده آمریکایی از سفری که به مصر داشت خاطراتی نوشت به این شرح: در داخل اتوبوس داخل شهری در مصر نشسته بودم دیدم جوان مصری وارد شد، ایستاد و میله اتوبوس رو گرفت بعد از چند دقیقه دیدم توجهش به دختری که نشسته بود جلب شد. دقت که کردم دیدم دخترک طوری نشسته که بین جورابش و پاچه شلوارش فاصله افتاده و اون پسر جوان به همون چند سانتی که عریان بود داشت با دقت و حالتی خاص نگاه میکرد. نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا حسرت خوردم که چرا هیچ وقت شوهرم به من همچین توجهی نداره. همونجا به ذهنم رجوع کردم و گذشته رو مرور کردم. این خانم در ادامه میگه در بین مرور گذشته ام متوجه شدم در جامعه غربی وقتی یک مردی مثل شوهر من که از منزل بیرون میره تا وقتی که میخواد برگرده ناخواسته با صدها زن بدون حجاب و پوشش مواجهه داره و ناخواسته در ذهنش من رو با این صدها زن مقایسه میکنه و طبیعتا اونی که در این مقایسه شکست میخوره من هستم چون توان رقابت با صدها زن رو ندارم. در ادامه میگه: در جوامع غربی وقتی یکی مثل شوهرم از سرکار به خونه برمیگرده اینقدر با زنهای مختلف و بزک کرده با پوشش نامناسب غربی صحبت میکنه که وقتی به من میرسه دیگه رمقی و علاقه ای برای صحبت با من براش نمیمونه چون اشباعه. مثل کسی که از صبح بره سریخچال دائم ناخنک بزنه وقتی ظهر شد دیگه میلی برای غذا نداره. نویسنده زن آمریکایی میگه اونجا بود که به فلسفه حجاب در اسلام پی بردم و فهمیدم چرا در اسلام گفته میشه خداوند حجاب رو برای تحکیم بنیان خانواده ها مقرر کرده.
خوشا آنکه در دنیا به هیچ سنگی نمی‌چسبد ✍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﻭقتی ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ؟! ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽﭼﺴﺒﺪ! ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ، ﺳﺨﺘﯿ‌‌ﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿ‌‌ﮕﯿﺮﺩ. ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧهٔ ﻣﻦ و...، من و... آن وﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ، سنگ‌ها ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ! ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ می‌‌شود ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽچسبد. پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک نقاشی زیبا از او بکشند. اما هیچ‌کدام نتوانستند. آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟ چنین برداشت‌هایی از دیگران داشته باشیم که پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان باشد.
قدر دانی نعمتهای انسان: مردی از خانه‌اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد. دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند: خانه‌ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق‌های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. صاحب‌خانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم می‌خواستم، جایی داشته باشم مثل این خانه‌ای که تو تعریفش را کردی! خیلی وقت‌ها نعمت‌ هایی که در اختیار داریم را نمی‌بینیم، چون به بودنشان عادت کرده ایم، مثل سلامتی، پدر، مادر، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.قدر داشته‌هامون رو قبل از آنکه از دست بدیم، بدونیم.
تنظیم زاویه تفکر؛ سبب کسب انرژی می‌شود: ✅ «قارون» هرگز نمی‌دانست که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست، از آن کلیدهای خزانهٔ وی که مردهای تنومند، عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی می‌کند. ✅ «خسرو» پادشاه ایران، نمی‌دانست که مبل سالن خانه ما، از تخت حکومت وی راحت‌تر است. ✅ «قیصر» که بردگان وی، با پر شترمرغ، وی را باد می‌زدند، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید. ✅ «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت می‌خوردند، هیچگاه طعم آب سردی را که ما می‌چشیم، نچشید. ✅ «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می‌آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم می‌کنیم، حمام نکرد. 🌸 بگونه‌ای زندگی می‌کنیم که حتی پادشاهان عصر هم، اینگونه نمی‌زیستند، اما باز شرایط زندگی خود را لعنت میکنیم و هر آنچه دارائیمان زیاد می‌شود تنگدست‌تر می‌شویم.
نقل خبر: شخصی نزد سقراط آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن. آیا کاملا مطمئنی که آنچه که می خواهی بگویی حقیقت دارد؟ مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام. سقراط: آیا خبرخوبی است؟ مرد پاسخ داد: نه، برعکس. سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی،برایم سودمند است؟ مرد: نه واقعا.سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد،نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟ مراقب نقل قولهایمان باشیم .
🚨 پ.ن: باطن زندگی خودتان را با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نکنید. دو ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟ ﺩﻭﻣﯽ: ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ، ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟ ﺍﻭﻟﯽ: ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ، ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻡ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﻦ، ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ، ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ. 🔘 از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند. ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: ﺩﯾﺮﻭﺯﺕ ﭼﻪﻃﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ؟ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣﯽ: ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﺷﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ؟ ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟﯽ: ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ، ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﭼﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎبش را ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮔﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ.
مشیت الهی یا مجازات و مکافات مردی از پدر پیر خود به‌ سختی مراقبت می‌کرد و کاملا ناز او را می‌کشید تا مبادا عاق شود. پسرش از او پرسید: پدر! به یاد دارم که خودت همیشه می‌گفتی که پدرم مرا از تحصیل بازداشت و مرا به کارگری فرستاد و ریشۀ تمام مشکلات من٬ نادانیِ پدرم بود که نگذاشت تحصیل کنم؛ با این‌که درس‌خوان بودم. حال تو چرا چنین پدر خود را مورد محبت و مراقبت قرار می‌دهی؟! مرد تبسمی کرد و گفت: آیندۀ هیچ‌کس٬ جز بر خدا بر هیچ احدی معلوم نیست. پسرم! حرف‌های تو درست است، ولی من فکر روزی را می‌کنم که شاید چنین پیر شوم و در بستر بیماری بیفتم، آن روز دوست ندارم لحظه‌ای از ذهنم بگذرد که اگر به پدرم خدمت کرده بودم چنین گرفتار نمی‌شدم. تحمل آن را ندارم. دوست دارم اگر مانند پدرم بیمار شدم یقین کنم که خواست و مشیت خدا بوده است نه مجازات و مکافات عمل بد من که به‌ خاطر خدمت نکردن به پدرم است و اگر خدمت می‌کردم چنین نمی‌شدم. 📚 مجموعه حکایتهای پندآموز
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم سایل گفت تو را به خدا سوگند می‌دهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمی‌دانی خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن سائل گفت نه هرگز!!! خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد. خضر را مردی خرید و آورد خانه دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمی‌سپرد. روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد. خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم مرد گفت همین بس خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگ‌های کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانه‌ای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست! گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن، گفت غلام توام گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟ یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم خودم را به بردگی فروختم!!! من خضر نبی هستم مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه گفت ای صاحب و مولای من از زمانی که غلام تو شده‌ام به راحتی نمی‌توانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمی‌توانم اشک بریزم چرا که می‌ترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم. مرا لطف فرموده آزاد کن صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد. حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟"قدری
داستان_کوتاه_آموزنده: مردی برای"پسر و عروسش" خانه‌ای خرید.پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس "زنان و دختران" زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت.پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، "ڪلید دوم" نسازد و پسر پذیرفت.روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از "جیب" پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود ڪلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت:"قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی.""همسرت" مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد."همان‌طور ڪه وقتی "نمونه دیگری" از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، "مواظب باش" محبت او را گم نڪنی.* اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار "یدڪی دومی" از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود.*و...در برداشت دوم از این داستان این طور است که عشق به خدای دیگری جز خدای یگانه حرام است چرا که دل انسان یکی است وبیش از یک خدا در دل ایشان جا نمی شود لذا بهتر است بدانید که چه کسی را در دلتان راه میدهید. دل حرم الهی است جز خدا در دل چیز دیگری راه ندهید ودل نبندید به چیز دیگر ....واین مطالب گفتنش آسان وعملش بشدت سخت می باشد.
داستانی از حافظ که از کجا بخدا رسید:[۴۰شب عبادت خالصانه]: خواجه شمس‌الدین محمد؛ شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبارو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!"100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند .در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود) تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما... حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.
انتقام از بدان با خوبی کردن بآنها: گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند.اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمی‌بینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذق‌بودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم. شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمی‌نوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو! گاهی خوب‌بودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدی‌کردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش. یوسف (ع) با نیک‌بودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمی‌توانست. وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد) و در عوض بدی‌های مردم نیکی می‌کنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند. نه گناه بلکه حتی‌فکرگناه‌هم‌نکنید! امام صادق علیه السلام می فرمایند:روزی حضرت عیسی (علیه السلام) در جمع حواریون نشسته بودند. حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند خواه دروغ و خواه راست نخورید. آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن. ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی می گفت :‌ زنا نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگرخانه راهم به آتش نکشد، دیوارها راسیاه میکند. 📚 سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳
لذت وثمرات ترک عادت: تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می‌کردند. آنها تمام مدت می‌ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقهٔ یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می‌زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او می‌شود، چون هر حشره‌ای که بیرون رفته بود برنگشته بود...! وقتی حشره به سطح آب رسید، نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت، روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد، به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه، شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذّتی به او داد که با زندگی محصور در آب، قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه‌ها کسی نمی‌میرد، ولی نمی‌توانست وارد آب شود، چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...! شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی، برایت ترسناک باشد، اما مطمئن باش خارج شدن از پیلهٔ غم و ترس و هوس، برای رسیدن به کمال، حس بسیار خوشایندی برایت به ارمغان خواهد آورد.
داستان طنز سیاسی(عدم اعتماد بحرفها ولبخند دشمنان): خروس🐓 و شيرى🦁 با هم رفيق شدند شب هنگام خروس🐓 برای خوابيدن بالای درخت رفت. شير🦁 پاى درخت دراز کشيد. هنگام صبح خروس🐓 مطابق معمول شروع به خواندن کرد. روباهى🦊 که در آن حوالى بود به طمع افتاد نزدیک درخت آمد و به خروس 🐓گفت:بفرمایيد پایين تا نماز را به شما اقتدا کنيم! خروس‌🐓گفت: بنده فقط مؤذنم،  پيشنماز پاى درخت است او را بيدار کن! روباه🦊 که تازه متوجه حضور شير🦁 شده بود، با غرش شير 🦁پا به فرار گذشت! خروس 🐓پرسید: کجا تشريف مى‌بريد؟!مگر نمى‌خواستيد جماعت بخوانيد؟!روباه 🦊در حال فرار گفت: دارم مى‌روم تجدید وضو کنم!
حكايت بی تفاوتی نسبت بدیگران وعاقبت آنها: موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد.به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد. ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد .از مرغ برايش سوپ درست کردند.گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند گاو را برای مراسم ترحيم کشتند و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه می کرد و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. 📖کلیله و دمنه
رنج احمق بودن برای خود ودیگران تحملش حتی برای پیامبران نیز سنگین وسخت است: روزی مردی،حضرت عیسی علیه السلام را دید که باعجله و شتابان به جانب کوهی می گریزد.با تعجب به دنبال او دوید و گفت:برای چه فرار میکنی؟ از بهر رضای خدا لحظه ای به ایست و بگو!حضرت عیسی فرمود: از احمق می گریزم، برو و مانع من نشو. مرد پرسید: مگر تو نیستی که کر و کور را شفا دادی و نفس مسیحایی ات مرده را زنده کرد؟ و در مشتی گِل دمیدی و آن گِل ها را تبدیل به پرنده کردی؟پس تو هرچه خواهی می کنی که ای روح پاک! حضرت مسیح گفت: به ذات پاک خداوند و به صفات پاکش سوگند می خورم:که اسم اعظم خداوند را که اگر بر کوه بخوانم بی تاب می گردد... اما نه یک بار که هزار بار از روی مهر و محبت بر دل احمق خواندم،ولی سودی نداشت! مرد پرسید: حکمت چیست؟ چرا دعایت آن جا اثر کرد ولی این جا درمانی نکرد؟ گفت: رنج احمقی، قهر خداست ولی رنج کوری، ابتلاست...ابتلا و بیماری رنجی است که باعث رحم دیگران می شود اما احمقی رنجی است که باعث زخم و قهر دیگران می گردد و مانند داغِ خداوند است که بر جان هرکس بخورد، همچون قفلی که مهر و موم شده باشد هیچ دستی نمی تواند برای آن چاره ای بیابد! امام علی علیه السلام: از احمق بر حذر باش ؛ زيرا آدم احمق، خودش را اگر چه بدكار باشد نيكوكار مى داند و ناتوانيش را زيركى و شرّ و بديش را خير و خوبى مى شمارد. همچنین فرمود: آدم احمق،با تحقير و خوارى هم درست نشود. 📚حکایت ها و پندها📚نهج السعادة ،۳/۲۲۵