eitaa logo
داستان های پند آموز
5 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دعای ام داوود در۱۵رجب: 15 رجب روز دعای ام داوود هست. ام داوود مادر رضاعی امام صادق بود. از قضا فرزندش توسط منصور دوانیقی دستگیر میشود.نقل است که ام داوود چنین میگفته: منصور دوانیقی فرزندم را دستگیر کرده بود. اما من از زندانی بودن فرزندم خبر نداشتم و گاهی هم خبر مرگ او را به من می‌دادند. باورم نمیشد و روزگارم با اشک و آه و گریه و ناله می‌گذشت. برای گرفتن حاجت دست به دامن هر دعایی شدم. از هر کسی که صالح و مومن میدانستم تمنا می‌کردم برای رفع ناراحتیم دعا کنند اما نتیجه‌ای نگرفتم. یک روز با خبر شدم امام صادق(ع ) که با فرزندم داوود از من شیر خورده بود بیمار شده. از او عیادت کردم. موقع برگشت فرمود: از داوود خبر تازه‌ای نداری؟ با شنیدن نام داوود بغضم ترکید و با آه د و گریه گفتم: نه بی خبرم. از دوری و سرنوشت نامعلومش سرگشته و چون مرغ سرکنده ام. تو برادرش هستی. برایش دعا کن. امام صادق(ع )، فرمود: 15 رجب (روز وفات حضرت زینب) دعای استفتاح را بخوان؛ با این دعا درهای آسمان گشوده و فرشتگان الهی دعاکننده را مژده اجابت می‌دهند و هیچ حاجتمند و دردمند و دعاکننده‌ای در دنیا با این دعا مایوس نمی‌شود.ا ی مادر داوود ماه رجب نزدیک است و در این ماه مبارک دعا مستجاب می‌گردد، همین‌که ماه رجب رسید سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم روزهای ویژه ایست اگر توانستی روزه بگیر. نزدیک ظهر روز پانزدهم غسل کن و هشت رکعت نماز با رکوع و سجود دقیق و حساب شده انجام بده. من آن دعا را انجام دادم و پسرم داوود آزاد شد. داوود را نزد امام صادق(ع ) بردم و آن حضرت به فرزندم گفت: علت آزادی تو از زندان این بود که منصور دوانیقی، علی(ع ) را در خواب دیده بود و حضرت علی(ع) به منصور فرموده بود اگر فرزند مرا آزاد نکنی تو را در آتش خواهم انداخت. منصور در آتش افتادن خود را دیده بود و از ترس ناچار به آزادی داوود شده بود.از اعمال۱۵رجب: صد مرتبه سوره حمد.صد مرتبه سوره اخلاص.ده مرتبه آیة الکرسی و یک غسل حاجت. این دعا(دعای استفتاح یا ام داوود) که در مفاتیح هم درج شده و مملو از اسامی خداست موجب استجابت دعا است.
حکایات_ملاقات_باامام_زمان_عج_الله:مرحوم آية اللّه آقاى حاج شيخ "محمد تقى بافقى " رحمة اللّه به قدرى در ارتباط با حضرت "ولـى عـصــر " (عـليـه السـّلام) قوى بـود و در ايـن جـهـت ايـمـانـش كـامـل بـود كـه هر زمان حاجتى داشت فـورا بـه مسجد جمكران مشرّف مى شد و حوائجش را از "امام زمـان " (عـليـه الســّلام ) مــى گـرفــت صـاحــب كـتـاب گـنـجـيـنـه دانـشـمـنـدان از قول يكى از علماء حوزه علميه قم نقل مى كند كه : حضرت آية اللّه حاج سيد محمد رضاى گلپايگانى فرمودند كه : در عصر آية اللّه آقاى حاج شـيـخ عـبدالكريم حائرى چهارصدنفر طلبه در حوزه قـم جمـع شـده بودنـد، آنهـا متحدا از مرحوم حـاج شـيـخ مـحـمـّد تـقى بافقى كه مقسم شهريه مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى بـود عباى زمستانى خواستند آقاى بافقى به مرحوم حاج شيخ عبدالكريم جريان را مى گويد : حاج شيخ عبدالكريم مى فرمايد : چهارصد عبا را از كجا بياوريم ؟! آقاى بافقى مى گويد : از حضرت ولى عصر ارواحنا فداه مى گيريم .حاج شيخ عبدالكريم مى فرمايد : من راهى ندارم كه از آن حضرت بگيرم . آقاى بافقى مى گويد : من انشاءاللّه از آن حضرت مى گيرم . شب جمعه اى آقاى بافقى به مسجد جمكران رفت و خدمت حضرت رسـيد و روز جمعـه ، بـه مرحـوم حــاج شـيـخ عـبـدالكـريم گفت ، حضرت صاحب الزّمان (عليه السلام ) وعده فرمودند فردا روز شنبه چهار صد عبـا مرحمت بفرمايند . روز شنبه ديدم يكى از تجار چهارصد عبا آورد و بين طلاّب تقسيم كرد.
طرز نگرش‌تان را تغییر دهید تا دنیای‌تان تغییر کند: کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته‌اید؟ فیل می‌تواند با یک حرکت، به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است! صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمی‌تواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش، بسته شده است. کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟ صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی‌اش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمی‌تواند این کار را بکند!...شاید هر کدام از ما، با نوعی فکر_سمّی بسته شدیم که مانع حرکت ما به‌سوی پیروزیه... لازمه احتمال، بررسی ودقت بیشتر ومحاسبه نفسمان است. واینکه بدانیم بازیچه شبکه‌ها وکانالهای مختلف نباشیم واستقلال فکری داشته باشیم که لازمه داشتن استقلال برای یک روح ونفس کسب ایمان قوی همراه با تفکر خوب واصولی ومحاسبة نفس خود وشناخت دوست از دشمن است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مراقب نفس وافکار ورفتار خودمون باشیم: مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی‌اش کم شده است، ولی نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق‌تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده‌ای وجود دارد، انجام بده و جوابش را به من بگو. در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد، جوابی نشنید، بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید، باز هم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: شام چی داریم؟ و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ! چرا همیشه یا معمولا فکر میکنیم مشکل از دیگرانه؟ گاهی هم بد نیست نگاهی به درون خودمان بیندازیم، شاید عیب‌هایی که تصور می‌کنیم در دیگران وجود دارد، در وجود خودمان هم باشد. انسانی که اهل فکر نباشد، احتمال این نقص بالا می‌رود که دنبال عیوب دیگران باشد، نه خودچون فکر می‌کند خودش کامل‌ترین است وتمام کارهایی که می‌کند بدون نقص هستند این دسته انسانها در ادبیات قرآن مستکبرین ومنافقین ومشرکین وکافرین ویالکل انسان بدی محسوب می‌شوند...
عاقبت فخر فروشی و بزرگ کردن اموال: روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستندو خودشان بهترین زندگی را نسبت بمردم روستا دارند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر!و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند، حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آنها بی‌انتهاست!با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم...بله در امور دنیایی اسلام دستورداده تا خود را با پایین تر از خود ودر امور معنوی با بالاتر از خود مقایسه کنید...نه اینکه مثل پدر ثروتمند خودش را میخواست با خوار نشان دادن اموال روستایی‌ها بزرگ کرده وفخر فروشی کند...
اگر می‌خواهی فرزند خوبی داشته باشی، اول روی خودت کار کن: دو برادر بودند که یکی پیشۀ رفتگری گرفت و دیگری دیوان‌سالار شد. برادر دیوان‌سالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت، وقتی صَرف فرزندان خود کند. فرزندان دیوان‌سالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار. دیوان‌سالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیت‌شان اراده کرده بودم. برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود را رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندانت بودی که خطا نکنند، ولی من اعمال فرزندان خود را رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم. برای داشتن فرزند خوب،ابتدا باید خود را تربیت کنیم. البته این داستان نمی‌خواهد نافی مراقبت دورادور والدین از فرزندان باشد بلکه اهمیت تربت نفس خود والگو بودن والدین برای فرزندان را تذکر میدهد
در اندیشه نجات خویشتن باش! امام محمد باقر علیه السلام به جعفر جعفی فرمودند: بدان! زمانی از دوستان ما می‌شوی که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدی هستی، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبی هستی، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ بلکه خودت را به کتاب خدا، عرضه کن. اگر دیدی به دستورات قرآن عمل می‌کنی، آنچه را که دستور داده ترک کنی، ترک می‌کنی و آنچه را که خواسته، با میل و علاقه انجام می‌دهی و از مجازات‌هایی که در قرآن آمده ترسناکی، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش؛ زیرا در این صورت گفتار مردم به تو زیانی نمی رساند، ولی چنانچه از پیروان کتاب خدا نباشی و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چیز تو را از خودت غافل می‌کند. باید در اندیشه نجات خویشتن باشی، نه در فکر گفتار دیگران. 📚 بحارالانوار ج ۷۸، ص ۱۶۳.
داستان (عزّت_نفس) دانشجوی دختری صورتی زشت داشت. دندان‌هايی نامتناسب با گونه‌هايش، موهای کم‌پشت و رنگ چهره‌ای تيره. روز اولی که به دانشگاه آمد، هيچ دختری حاضر نبود کنار او بنشيند. نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول، مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد: ميدونی زشت‌ترين دختر اين کلاسی؟يک دفعه کلاس از خنده ترکيد، بعضی‌ها هم اغراق آميزتر می‌خنديدند.اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله‌ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه‌ای در ميان همه و از جمله من (یه آقا پسر) پيدا کند: اما بر عکس من، تو بسيار زيبا و جذاب هستی.او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان‌ترين فردی است که می‌توان به او اعتماد کرد. کار به جايی رسيد که برای اردوی آخر هفته، همه می‌خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به يکی می‌گفت چشم عسلی و به يکی ابرو کمانی و... . به يکی از دبيران، لقب خوش‌اخلاق‌ترين معلم دنيا و به مستخدم دانشگاه هم محبوب‌ترين ياور دانشجویان را داده بود. آری ويژگی برجسته او در تعريف و تمجيدهايش از ديگران بود که واقعاً به حرف‌هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه‌های مثبت فرد اشاره می‌کرد؛ مثلاً به خواهرم می‌گفت: بهترين آشپز دنيا! و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه اين را فهميده بود. سال‌ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود، به ديدنش رفتم، بدون توجه به صورت ظاهری‌اش احساس کردم شديداً به او علاقه‌مندم. پنج سال پيش وقتي برای خواستگاری‌اش رفتم، دليل علاقه‌ام را جذابيت سحرآميزش می‌دانستم و او با همان سادگی و وقار هميشگی‌اش گفت: برای ديدن جذابيت يک چيز، بايد قبل از آن جذاب بود! در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم. دخترم بسيار زيباست و همه از زيبایی صورتش در حيرتند.روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبایی دخترمان در چيست؟همسرم جواب داد: من زيبایی چهره دخترم را مديون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نيمی از دارايی خانواده را به ما بخشيد. پ.ن: این داستان چند نکته تربیتی دارد که به برخی از آن‌ها اشاره‌ای می‌کنم: ۱. دختر دانشجو با اینکه صورت زشتی داشته، ولی خودخوری و خودتحقیر نبوده، احساس حقارت و ذلّت نفس نداشته. چرا نداشته؟ چون خودشناسی بالایی داشته، به بیان دیگر، دارای قوی خدایی و ثابت بوده، چیزی که در امروزه، خیلی‌ها از داشتن هویت محروم هستن و یا دارن اما بسیار ضعیف (هرچقدر هویت قوی باشد، انسان یه جورایی در برابر گناهان واکسینیسیون می‌شود). ۲. والدین این دختر زشت، در تربیت دخترشان در سنین کودکی، با او برخورد محترمانه داشته‌اند، عزّت نفس او را لگدمال نکردند، او را بی‌جا تحقیر و سرزنش نکرده‌اند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍂گول ظاهر افراد را نخورید🍂 وَكَذَلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُم بِبَعْضٍ لِّيَقُولواْ أَهَـؤُلاء مَنَّ اللّهُ عَلَيْهِم مِّن بَيْنِنَا أَلَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِالشَّاكِرِينَ. (انعام/۵۳)ترجمه :و اين گونه بعضى از مردم را به وسيله ى بعضى ديگر آزمايش كرديم، تا (از روى استهزا) بگويند: آيا اينانند آنها كه خداوند، از ميان ما بر آنها منّت نهاده است؟ آيا خداوند به حال شاكران داناتر نيست؟ داشتنِ ثروت و امکانات رفاهی و اجتماعی، نشانه ی برتری افراد نیست و نمیتوان چنین نتیجه گیری کرد که :کسانی و جوامعی که ثروتمندتر و پیشرفته ترند، صالحترند. ✅بلکه این اختلاف شرایط، برای آزمایش و امتحان افراد است. تفاوت هاى اجتماعى، گاهى وسيله ى آزمايش و شكوفا شدن خصلت ها و رشد آنهاست. اغنيا، با فقرا آزمايش مى شوند. «فَتنّا بعضهم ببعض»شخصى نزد امام كاظم عليه السلام از فقر خود شكايت كرد. حضرت فرمود: غنى ترين افراد به نظر تو كيست؟ گفت: هارون الرشيد.پرسيد: آيا حاضرى ايمان خود را بدهى و ثروت او را بگيرى؟ گفت: نه. فرمود: پس تو غنى ترى، چون چيزى دارى كه حاضر به مبادله با ثروت او نيستى.
داستان طنز ولی حکیمانه: ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از بـهلول براي سخنراني ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. بهلول قبول مي کند اما در ازاي آن صـد سکه از آنها طلب مي ڪند. مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع مي شوند تا ببينند بهلول چه مطلب باارزشي دارد؟! در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ بهلول ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم مي ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ.ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟ بهلول ﻟﺒﺨﻨـﺪي ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨڪﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ جیبهایش ﺑﺎﺷـﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨـﮓ ﺻﺤﺒـﺖ میڪند.
عجایب واقعی، نعمتهایی‌ است که خدا داده است معلمی از دانش‌آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را بنویسند. دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته‌های آن‌ها را جمع‌آوری کرد. با آنکه همه جواب‌ها یکی نبود، اما بیشتر دانش‌آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته‌ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش‌آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خب، هرچه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از لمس‌کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس‌کردن، خندیدن و عشق‌ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند؛ آری، عجایب واقعی همین نعمت‌هایی هستند که ما آن‌ها را ساده و معمولی می‌انگاریم. ۱. انسان متوجه نعمتهایی که دارد، نمی‌شود ۲.آن‌لذّتی که‌باید از داشته‌هایش ببرد، نمیبرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
چند وقت پیش داشتیم گوسفندا رو نگا می‌کردیم ؛چوپان حرفای جالبی برای من میزد؛ میگفت که : کشاورزا پیازا رو برداشت کردن ولی ما باید خیلی مراقب باشیم. چون اگه گوسفندا برن تا برگ‌و‌گیاه‌ پیاز رو بخورن، گوشت گوسفندا بوی بد می‌گیره و دیگه قابل خوردن نیست!!» اون گفت که : گفت اگه یه گوسفند از گله جدا بشه و جلوی چشم بقیه گوسفندا بره توی مزرعه پیاز، همین صرف رفتنش، گوسفندای دیگه رو هم تحریک میکنه که اونا هم برن و از پیازها بخورن !! بعد یه دفعه می‌بینی یه گله سیصدچهارصدتایی بخاطر یه گوسفند، رفتن تو پیازا و گوشت ‌همه‌شون بوی گند گرفته و دیگه مفت هم ازمون نمی‌خرن !! رفیق! اگه چوپون نباشه، این گله خودشو به فنا میده !! طوری‌که حتی گرگ هم نمیاد گوشت‌شون رو بخوره!! خیلی‌عجیب بود برام... ببین دوست من! آدم باید مراقب باشه چی به خورد روحش میده ! همیشه که‌ بوی گند برا جسم نیست. اتفاقا اون بوی گندی که از روح آدما بلند میشه غیرقابل تحملتره .. بخاطراون غذای فاسدی که به خوردش داده! محل ورود غذا به جسم، دهانه ولی معبر عبور غذای روح ، علاوه بر دهان، چشم و گوش و بینی و مغز و لمس هم هست! احکام اسلام اومده که راهنماییت کنه؛ که چیا به خورد روحت بدی، چیارو ندی، که‌روحت بو نگیره !! ❞ حضرت صادق ؏ میفرماید: خداوند در روز قیامت‌ازکسی که‌به‌تکلیف خود عمل نکرده،میپرسد: آیا تکلیف خود رامیدانستی؟! اگر بگوید میدانستم،خطاب میشود :چرا به آنچه میدانستی عمل نکردی؟! و اگر بگوید نمیدانستم؛ خطاب میشود :چرا یادنگرفتی تا عمل کنی؟؟؟!❝ {📚امالی‌شیخ‌طوسی'ص‌10} _مراقب‌باش‌بونگیری..