صدقه وکمک جوابش خوبی وعوض کمک شدن است:
در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد..., آذوقه ناياب شد. زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام!
زن با خود گفت: در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت.
فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد.
همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دويد.
خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.سپس به زن گفت: آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ يكى لقمه (نان) دادى ،
يك لقمه (كودك) گرفتى!
خود کم بینی
ملا نصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد.
در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: «قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟»
فروشنده جواب داد:
«این کفش ها، قیمتی ندارند.» ملا گفت: «چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟»
فروشنده گفت: «ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!»
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم.
فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است.
⚠خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد
از لحظات آخر مرگ جدا بترسید:
هنگام احتضار و جان کندن عالمی، برایش دعاى عديله مىخواندند و او تکرار میکرد؛
وقتی رسيدند به جمله "واشهدان الائمة الابرار" محتضر گفت: اين اول حرف است
❗️يعنى قبول ندارم!!
تا سه مرتبه او را تلقين مىكردند و او مىگفت اين اول حرف است.
پس از لحظهاى عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهايش را باز كرد و با دست اشاره به صندوقى كه درگوشه حجره نمود و امر كرد سر آنرا باز كردند.و از ميان آن يك ورقه بيرون آوردند پس به او دادند و آنرا پارهاش كرد.چون سبب آن را از او پرسيدند گفت: من به كسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم، هروقت به من مىگفتيد بگو: واشهدان الائمة الابرار... مىديدم فردی با ريش سفيدى سر صندوق ايستاده و این سند را به دست گرفته و مىگويد اگر اين كلمه شهادت را گفتى اين سند را پاره مىكنم، من برای گرفتن طلبم به آن سند نیاز داشتم و در آن لحظه راضى نمىشدم كه اين شهادت را بگويم و چون خدا به لطف خودش مرا شفا داد و از حالت احتضار خارج شدم، آن سند را خودم پاره كردم که ديگر مانعى از گفتن كلمه شهادت نداشته باشم.
📚داستانهای شگفت شهید دستغیب به نقل از منتخب التواريخ ، باب 14
حجاب:
در آمریکا در دانشگاهی، دختر خانمی با حجابی برهنه مانند، برای ارائه کنفرانس در صحنه حاضر شد. استاد متوجه شد شاگردان، حواسشان به اندام و تیپ خانم پرت است و به صحبتهای دخترخانم، گوش نمیدهند.
بعد از صحبتها، برای کلاس خودش قانون وضع کرد. از این بعد دانشجوهای دختر باید حجابشان را بیشتر از الان رعایت کنند.
اینقانون برای دختران کلاس سخت بود، بعد از چند روزی برای شکایت از استاد که مسلمان هم بوده، پیش مدیر دانشگاه رفتن و ماجرا را شرح دادند. آنها گمان کردند علت این قانون، مسلمان بودن استاد است. مدیر فکر میکرد علّت وضع چنین قانونی، مسلمان بودن استاد است، لذا درصدد توبیخ او در امده بود، او را فراخواند، پرسید: علت وضع چنین قانونی چیه؟ استاد در جواب گفت: من دیدم وقتی دخترخانمها با حجابی نامناسب برای ارائه کنفرانس میآیند، حواس پسرا به اندام و تیپ افتضاح او پرت میشود و در نتیجه چالش علمی (سوال و جواب) کمتری صورت میگیرد و مطرح میشود و سطح علمی کلاس پایین میآید.
مدیر که از این تیز بینی استاد خوشش آمده بود، (و متوجه شد علت وضع چنین قانونی، صرفا به خاطر مسلمان بودنش نیست، بلکه به جهت آثاری هست که بیحجابی بر روی دانشجویان میگذارد) قانونِ استاد مسلمان را برای کل دانشگاه وضع کرد تا سطح علمی دانشگاه بالا رود.
پ.ن: واقعا بله، حجاب شما، نگاه عقلانی در جامعه را گسترش میدهد و زندگی شاد را برای خودتان و هم جنسهایتان به ارمغان خواهد آورد.
(عزّت_نفس)
دانشجوی دختری صورتی زشت داشت. دندانهايی نامتناسب با گونههايش، موهای کمپشت و رنگ چهرهای تيره.
روز اولی که به دانشگاه آمد، هيچ دختری حاضر نبود کنار او بنشيند.
نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول، مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد: ميدونی زشتترين دختر اين کلاسی؟
يک دفعه کلاس از خنده ترکيد، بعضیها هم اغراق آميزتر میخنديدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژهای در ميان همه و از جمله من (یه آقا پسر) پيدا کند: اما بر عکس من، تو بسيار زيبا و جذاب هستی.
او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينانترين فردی است که میتوان به او اعتماد کرد.
کار به جايی رسيد که برای اردوی آخر هفته، همه میخواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به يکی میگفت چشم عسلی و به يکی ابرو کمانی و... .
به يکی از دبيران، لقب خوشاخلاقترين معلم دنيا و به مستخدم دانشگاه هم محبوبترين ياور دانشجویان را داده بود.
آری ويژگی برجسته او در تعريف و تمجيدهايش از ديگران بود که واقعاً به حرفهايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد؛ مثلاً به خواهرم میگفت: بهترين آشپز دنيا! و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه اين را فهميده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود، به ديدنش رفتم، بدون توجه به صورت ظاهریاش احساس کردم شديداً به او علاقهمندم.
پنج سال پيش وقتي برای خواستگاریاش رفتم، دليل علاقهام را جذابيت سحرآميزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار هميشگیاش گفت: برای ديدن جذابيت يک چيز، بايد قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم. دخترم بسيار زيباست و همه از زيبایی صورتش در حيرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبایی دخترمان در چيست؟
همسرم جواب داد: من زيبایی چهره دخترم را مديون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نيمی از دارايی خانواده را به ما بخشيد.
پ.ن: این داستان چند نکته تربیتی دارد که به برخی از آنها اشارهای میکنم:
۱. دختر دانشجو با اینکه صورت زشتی داشته، ولی خودخوری و خودتحقیر نبوده، احساس حقارت و ذلّت نفس نداشته. چرا نداشته؟ چون خودشناسی بالایی داشته، به بیان دیگر، دارای #هویت قوی خدایی و ثابت بوده، چیزی که در امروزه، خیلیها از داشتن هویت محروم هستن و یا دارن اما بسیار ضعیف (هرچقدر هویت قوی باشد، انسان یه جورایی در برابر گناهان واکسینیسیون میشود).
۲. والدین این دختر زشت، در تربیت دخترشان در سنین کودکی، با او برخورد محترمانه داشتهاند، عزّت نفس او را لگدمال نکردند، او را بیجا تحقیر و سرزنش نکردهاند.
داستان قدرت اعتقاد:
طرز نگرشتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند!
کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بستهاید؟ فیل میتواند با یک حرکت، به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است!
صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمیتواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش، بسته شده است.
کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟
صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهاییاش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمیتواند این کار را بکند! شاید هر کدام از ما، با نوعی تفکر، بسته شدیم که مانع حرکت ما بهسوی پیروزی است.
جدال بیهوده بر سر مال دنیا:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.
پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه ....
عشق حرامی که عاشقش را کافر از دنیا برد:
✅ این داستان سرنوشت کسیست که با نگاهی عاشق شد و این عشق او را به جایی رساند که با حالت کفر از دنیا رفت:
🔲 شيخ بهائى (ره ) در "كشكول" ذكر نموده كه مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسيد،
در حال احتضار به او شهادتين تلقين كردند و او در عوض شهادتین اين شعر را خواند :
🚫 يا رب قائلة و قد تعبت
🚫 أين الطريق الى حمام منجاب
💦 ️چه شد آن زنى که خسته شده بود و میپرسید راه حمام منجاب کجاست؟
و سبب خواندن شعر این بود که:
✳️ روزى زن عفيفه و زیبا قصد رفتن به حمام معروف منجاب را داشت ولی مسیر را گم کرد و حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد،
❓ تا اینکه مردى را بر در منزلى ديد و از او پرسيد كه حمام منجاب كجاست؟
📛 آن مرد اشاره به منزل خود كرد و گفت حمام همینجاست،
آن زن به خيال حمام داخل خانه آن مرد شد و آن مرد فورا در را بر روى او بست و خواست كه به زن خیانت کند.
🔻 زن وقتی دید گرفتار شده و راه فراری ندارد با خود اندیشید که فقط با حیله و تدبیر میتواند خود را نجات دهد،
به همین جهت با خوشرویی به مرد اظهار میل و محبت کرد و گفت:
🔻 من چون بدنم كثيف و بدبو بود میخواستم به حمام بروم، خوبست كه يك مقدار عطر و بوى خوش براى من بگيرى كه من خود را براى تو خوشبو كنم و قدرى هم غذا بگيرى كه با هم بخوريم، و زود بيا كه من مشتاق تو هستم.
🚫 آن مرد چون رغبت زیاد آن زن را ديد مطمئن شد که زن راست میگوید و او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بيرون رفت و زن هم بعد از رفتن مرد سریع از خانه فرار کرد.
چون مرد برگشت زن را نديد و حسرت زیادی کشید که چرا چنین فرصتی را از دست داده است.
و الان كه لحظه احتضار آن مرد است به یاد حسرت آن روز خود افتاده و به جای اینکه شهادتین بگوید،
به یاد آن زن شعر همان روز را میخواند.
💢 شیخ عباس قمی بعد از نقل این حکایت چنین میگوید:
✴️ اى برادر در اين حكايت تأمل كن و ببين چگونه اراده يك گناه اين مرد را به هنگام مرگ، از شهادتين منع كرد در حالى كه كارى جز قصد زنا به آن زن نداشت(یعنی زنا را هم مرتکب نشده بود)
📕 منازل الاخره، شیخ عباس قمی
داستان از این به بعد شتر دیدی ندیدی!
مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت.
پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟
مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟پسر گفت: من شتری ندیدم!
مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی!
دوستی خالص خدا: و ماجرای عجیب خواستگاری فتحعلی شاه از پسر میرزای قمی:
روزی شاه قاجار به قم آمد و بر میرزای قمی وارد شد، وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم میآمد به زیارتش میرفت، میرزا همواره او را نصیحت میکرد، روزی به ریش بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود: ای پادشاه! کاری نکن این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد. آن روز با هم در اتاقی نشسته بودند، فتحعلی شاه دید جوانی بسیار با ادب و با جمال چای میآورد و از آنها پذیرایی میکند، از میرزا پرسید: این جوان چه نسبتی با شما دارد؟! میرزا گفت: پسر من است، فتحعلی شاه که شیفته جمال و کمال جوان شده بود، به میرزا گفت: دختری دارم، دوست دارم همسر پسر شما شود! میرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نیست، از این تقاضا بگذر،
فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت: باید حتماً این کار عملی شود، میرزا ناچار فرمود: پس یک شب به من مهلت بده تا فکر کنیم، فتحعلی شاه یک شب مهلت داد، نیمههای آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغاز نماز عرض کرد: خدایا! من میدانم که این وصلت باعث میشود که محبت من به تو کم شود، اگر این وصلت ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان. مشغول رکعت دوم نماز شب بود که همسرش آمد و گفت: پسرت دل درد گرفته است، در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت: حال پسرت خیلی خراب است، سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت، میرزای قمی پس از نماز به سجده رفت و شکر خدا را به جای آورد که از این بنبست خلاص شده و نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد.
جالبتر اینکه میرزای قمی نامه به شاه نوشت و گفت: من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم، من از تو متفرم و پنجشنبه از دنیا خواهم رفت، نامه را مهر کرد و برای پادشاه فرستاد، از قضا نامه زودتر از پنجشنبه به دست فتحعلی شاه رسید، فوراً دستور داد، کالسکه او را آوردند و سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلکه با میرزا دیدار کند، به علی آباد قم که رسید خبر رحلت میرزای قمی را شنید، دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد، خود رادر کنار جنازه میرزای قمی در قم رساند و گریهزاری کرد و گفت: ای میرزا! تو مرا رد کردی، ولی من تو را دوست دارم
📚منبع: سیمای فرزانگان؛ مختاری ج 3
- دیدار با ابرار، شماره 16
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
داستان تشبیه وتمثیل معقول بمحسوس:
تمثیلی از برف
🔸 برف ، اگر تند و شلاقی ببارد نمی نشیند،
🔸 برف وقتی می نشیند که آرام و نرم ببارد،
🔸حرف هم مثل برف است اگر به قول قرآن کریم نرم و ملایم باشد بر دل می نشیند و دلنشین خواهد شد.
🔹 به همین خاطر خداوند به موسی و هارون فرمود: حال که پیش فرعون می روید با او نرم سخن بگویید :
"قولا له قولا لینا"
🔸 یعنی اگر تند و خشن بگویید او بر نمی تابد و بر دل سنگ او نخواهد نشست.
درس_نامه_مهدویت_کودکان
درس نامه اول
امام مهدی (عج) بهترین هدیه خدا
سلام به بچه های گل و عزیزم
سلام سلام بچه ها چطوره حال شما
هستید خوشحال و خندون
چو گل های گلستان
سلام به یاران کوچولوی امام زمان ” بچه ها تا حالا شده کسی بهتون هدیه بده؟ مطمئن هستم شماها از پدر و مادرتون هدیه گرفتید.از بابابزرگ و مامان بزرگ چطور؟ فکر می کنید چرا بهتون هدیه دادن . چون شما رو دوست دارن و واسشون عزیزین .
خدا هم ما رو خیلی دوست داره و به ما نعمت ها و هدیه های زیادی داده.
مثل آب ” غذا ” تن سالم ” پدر و مادر مهربون اصلا هر چیزی که ما می بینیم و نمی بینیم و خدا آفریده.آب رو داده که هر وقت تشنه شدیم بخوریم یا به ما دست و پا داده که کارامون رو انجام بدیم. یک ثانیه فکر کنید اگر بند های بین انگشتان نبود شما نمی تونستید هیچ چیز رو بلند کنید. یکی از بهترین نعمت های خدا می دونید چی؟؟؟؟
اگه گفتید ؟؟؟
همون ۱۲تا هستن که اسم اولشون علی
(در این حال مربی سعی می کند با پرسش و پاسخ اسم ائمه از بچه ها جو شادی در کلاس ایجاد کند می تواند از تک تک سئوال شود یا با آهنگ دادن به صدا از بچه ها سوال کرد.)
ما گفتیم خدا آب واسه این به ما داده چون تو خیلی کارا ازش استفاده می کنیم.ولی کسی میدونه خدا چرا به ما امامان رو داده؟؟؟ اول
بیایید یه بازی با هم بکنیم.
(بازی با توجه به موضوع )
( مربی باید روی چند مقوا یا کاغذ کارهایی بد و خوب و بنویسه و چند صندلی بگذارد و این مقواها را به صندلی ها بچسباند بعد از یکی از بچه ها می خواهیم که چشمش را ببندد و از بین صندلی ها با چشم بسته حرکت کند. تا به دیوار برسد. بعد از کودک می خواهد که دست مربی را بگیرد و با چشم باز از میان موانع رد شوند تا به دیوار برسند البته مربی باید یک تکه نقاشی با عنوان بهشت را به دیوار بچسباند تا کودک دست خود را به آن برساند.)
نتیجه ای که مربی برای بچه ها بیان می کند این است که خداوند امامان را برای ما فرستاده که ما با چشم بسته در دنیا حرکت نکنیم و دنبال کارهای بد نریم تو دنیا گم نشیم و دنبال شیطون نریم و باید به حرف امامان گوش بدهیم.
در اینجا مربی کارهای خوب و بدی که روی صندلی چسبانده رو توضیح می دهد.که کدام کار و امامان دوست داره و کدوم کارو شیطان دوست داره
تکلیفی که مربی می دهد چند نمونه است:
از بچه ها می خواهیم چند کار خوب و بد را به شکل پانتومیم اجرا کنند.
یا یک لیست از کارهایی که شیطان و امام دوست دارد را بنویسد.
خدایا همیشه مراقب امام زمان ما باش…
خدایا قدردانی از هدیه خوبت را به ما عطا کن
شیوه مربی در این درس : تمثیل وبازی و پرسش و پاسخ از کلاس
(تمثیل یعنی استفاده از مثال)
در موضوع تمثیل مهدوی دو کتاب معرفی می کنیم:
کتاب تمثیلات مهدوی /محسن قرائتی
کتاب با قاصدک
/محمد یوسفیان
۳درس_نامه_مهدویت_کودکان
هم نام نبی
سلام سلام بچه ها چطوره حال شما
یک قصه خوب دارم از شهره نور و خدا
شهری که توش فقط هست پاکی و ذکر خدا
(مربی برای گفتن قصه سعی کند از مسابقه سکوت استفاده کند، هم جو کلاس در اختیار اوست وهم بچه ها گوش می دهند
✅در طول قصه بچه نباید حرف بزند
✅مربی می تواند تقلید صدا هم در طول قصه انجام بدهد و ✅گاهی برای ایجاد جو شادی در کلاس به سمت بچه ها برود و آنها را به اندازه چند ثانیه به حرف بکشد تا جو شادی در کلاس ایجاد شود)
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها صدای اذان داره می آد.الله اکبر و الله اکبر… مردم شهر سریع دره مغازه ها رو بستن تا به نماز اول وقت و جماعت به امامت پیامبر برسن.بچه ها نماز و به جماعت خوندن خیلی خیلی ثواب داره.
مگه نه بچه ها؟؟؟؟؟ (عدم جواب بچه ها) آفرین حواس ها جمع بود.
مردم پیامبر و خیلی و دوست دارن چون به همه کمک میکنه و با همه مهربون . مردم با دیدن پیامبر با خوشحالی به سمتش رفتند و پیامبر با اخم ؟؟؟
نه با لبخند از اونها استقبال کرد و باهم به داخل مسجد رفتن. همه پشت پیامبر ایستادن تا نماز و شروع کنن؟ چهره پیامبر قبل شروع نماز بیشتر می درخشید. پیامبر نماز و شروع کرد ولی مثل همیشه نماز و طولانی نخوندن و زود تمام کردن. بعد نماز همه با تعجب میگفتن : چرا رسول الله امروز اینقدر نماز و سریع تمام کردن بیایید به پیش حضرت برویم تا از ایشان سوال کنیم.
پیامبر و حضرت علی داشتن از مسجد خارج میشدن یکی از صحابه به نمایندگی از بقیه رفت جلو و سوال کرد و وقتی جوابش و گرفت با لبخند به سمت یاران رسول الله برگشت. بچه ها بقیه ازش پرسیدن چی شد؟ سوالت رو پرسیدی ؟ نکند رسول بیمار شده بودن؟
مرد که هنوز لبخند بر لب داشت گفت: وقتی رسول الله به نماز می ایستند در بین نماز صدای گریه و بی تابی کودکی را می شنوند وبرای اینکه مادر آن کودک اورا آرام کند زودتر از همیشه نماز را تمام میکنند…
بچه ها حضرت محمد(ص) خیلی مهربون بودن و همیشه با بچه ها بازی میکردن.
❇️ اسم امام زمان ما هم محمد.گل های من همان طور که پیامبر با همه به خصوص بچه ها مهربون بودن امام زمان هم همین اند الان که غایب اند
هر روز برای ما دعا میکنن و به یاد ما هستن.
وقتی هم که بیان مثل حضرت محمد(ص) با مردم رفتار می کنند. بچه ها کسی میدونه امام مهدی و پیامبر چه شباهت هایی به هم دارن ؟؟؟؟
✅این که اسم هر دونفرشون مثل هم
✅هر دو نفر حکومت تشکیل دادن و میدن که حرفهای خدا و اسلام تو زمین اجرا بشه چون حاکمان ظالم نذاشتن امامان حکومت کنن.اصلا خود پیامبر فرمودند: مهدی از نسل من است صورت او شبیه صورت من است و مانند روش و شیوه من با مردم رفتار می کند.
حالا بیایید باهم یک شعر بخونیم :
رسول مهربان گفت
مهدی هم نام من است
صورتش شبه من است
مثل من با مردمان
مهربان و ساده است
(اجرای شعر بستگی به سلیقه مربی دارد)
تکلیف:اگر امام زمان (عج) به حکومت برسن به نظر شما بچه ها دنیا چه شکلی میشه ؟؟
یا یه نقاشی از داستانی که براتون گفتم بکشید که با دیدنش قصه رو متوجه بشم.
شیوه: قصه “پرسش و پاسخ”شعر”
خدای مهربون همیشه مراقب امام زمان مهربون ما باش
خدایا ما رو از منتظران امام زمان قرار بده تا دل پیامبرت هم شاد بشه
الللللهی آمین…
مثل دانههای قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید، سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد.
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخممرغ و در سومی دانههای قهوه.
بعداز ۲۰ دقیقه که اب کاملا جوشیده بود، گازها را خاموش کرد.
اول هویچها را در ظرفی گذاشت، سپس تخممرغها را هم در ظرف گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ، تخممرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویچها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او اینکار را کرد و گفت: نرماند.
بعد از او خواست تخممرغها را بشکند، بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغِ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.
دختر از مادرش پرسید که مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است، آب جوشان، اما هر کدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسد، اما وقتی در آبجوشان قرار گرفت، به راحتی نرم و ضعیف شد. تخممرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آبجوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد. دانههای قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویچ، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویچ هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟
آیا من تخممرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند، اما با حرارت محکم میشود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد، آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانههای قهوه باشی، هرچه شرایط بدتر میشوند، تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر
داستان هیزم و جمع شدن گناه
أَبُو عَلِيٍّ اَلْأَشْعَرِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اَلْجَبَّارِ عَنِ اِبْنِ فَضَّالٍ وَ اَلْحَجَّالِ جَمِيعاً عَنْ ثَعْلَبَةَ عَنْ زِيَادٍ قَالَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ نَزَلَ بِأَرْضٍ قَرْعَاءَ فَقَالَ لِأَصْحَابِهِ اِئْتُوا بِحَطَبٍ فَقَالُوا يَا رَسُولَ اَللَّهِ نَحْنُ بِأَرْضٍ قَرْعَاءَ مَا بِهَا مِنْ حَطَبٍ قَالَ فَلْيَأْتِ كُلُّ إِنْسَانٍ بِمَا قَدَرَ عَلَيْهِ فَجَاءُوا بِهِ حَتَّى رَمَوْا بَيْنَ يَدَيْهِ بَعْضَهُ عَلَى بَعْضٍ فَقَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ هَكَذَا تَجْتَمِعُ اَلذُّنُوبُ ثُمَّ قَالَ إِيَّاكُمْ وَ اَلْمُحَقَّرَاتِ مِنَ اَلذُّنُوبِ فَإِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ طَالِباً أَلاَ وَ إِنَّ طَالِبَهَا يَكْتُبُ «مٰا قَدَّمُوا وَ آثٰارَهُمْ وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنٰاهُ فِي إِمٰامٍ مُبِينٍ ».
🔰 ابو علی اشعری از محمد بن عبدالجبار از ابن فضال و حجال، هر دو از ثعلبه از زیاد نقل کردهاند که امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) در زمینی بیآب و علف فرود آمدند و به یارانشان فرمودند: «هیزم بیاورید.» یاران گفتند: «ای رسول خدا، ما در زمینی بیآب و علف هستیم و هیزمی در آن نیست.» پیامبر فرمودند: «هر کس هر چه میتواند بیاورد.» پس هیزمها را آوردند و در مقابل پیامبر انباشتند. سپس رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: «گناهان نیز اینگونه جمع میشوند.» سپس فرمودند: «از گناهان کوچک بپرهیزید، زیرا برای هر چیزی جویندهای است و جوینده آنها مینویسد: "آنچه را که پیش فرستادند و آثارشان را، و هر چیزی را در کتابی روشن برشمردهایم."»
📚 منبع: اصول کافی، جلد ۲، صفحه ۲۸۸.