eitaa logo
داستان های پند آموز
3 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نابود کردن زندگی به بی ارزشترین موارد: فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکه‌ای خورد. تاریک بود، فکر کرد طلاست. کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید ۲ ریالی است بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده. گفت: چی را برای چی آتش زدم. و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای چیزهای بی‌ارزش آتش می‌زنیم و خودمان هم خبر نداریم. آرامش امروزمان را فدای چشم‌وهم‌چشمی‌ها و مقایسه کردن‌های خود می‌کنیم و سلامتی امروزمان را با استرس‌ها و نگرانی‌‌های بی‌مورد، به خطر می‌اندازیم.
قضاوت‌پیرقبیله 🔸 در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند. 🔸پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید . 🔸پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد . ⁉️بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟ 🔸پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.عیب‌مردم فاش‌کردن بدترین‌عیب‌هاست عیب‌گو اول‌کند بی‌پرده عیب خویش را 📚حکایت‌های معنوی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌*عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار* ✍ گویا یکی از معشوقه های صدام در خاطرات خود آورده است که: در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *برزان تکریتی* سپرده بود.   یکی از دستگیر شدگان این حزب، *میاده* زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند. *میاده* نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی می‌نمود که قبل از اعدام نامه‌ای برای *برزان تکریتی* برادر صدام می‌نویسد، و از او در خواست می‌کند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند. *برزان* قبول نکرد و در جواب نامه‌ی *میاده* نوشت: جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد .... *میاده‌* که روزهای آخر بارداری را طی می‌کرد، در روز موعود به پای چوبه‌ی دار رفت و التماس‌های او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت. خانم *میاده* در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد. *رضیه* زنِ زندانبان، با اشاره‌ی رییس زندان، طفل را در لباس‌های مادرش پیچیده و به گوشه‌ای منتقل کرد!!!   آقای *برزان* برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم *میاده* و جنین‌ش را جویا شد و گزارش خواست. رییس زندان نیز در گزارش نوشت: جنین با مادر در چوبه‌ی دار ماند تا مُرد ... رییس و پزشک زندان و *رضیه* زنِ زندانبان، با هم، هم‌قسم شدند که همدیگر را به *برزان تکریتی* نفروشند و توافق کردند که *رضیه* نوزاد را به خانه‌اش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد. از آن‌ پس، همه نوزاد را *ولید* می‌خواندند. سال‌ها گذشت و *ولید* بزرگ شد. برادر خانم *میاده* (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی می‌کرد و سال‌ها پیشتر، خبرهایی درباره‌ی خواهرزاده‌اش *ولید* از *رضیه* زنِ زندانبان دریافت کرده بود. او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش *میاده* را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانی‌هایی که *رضیه* داده بود او را یافت. *ولید* قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت: *رضیه* مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من‌ کشیده، هرگز تنهایش نمی‌گذارم. این اتفاق زمانی بود که *رضیه* بازنشسته شده بود. خانم *رضیه* با خواهش از مسوولین، *ولید* را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام می‌کند. ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر می‌کردند، از جمله دستگیر شدگان *برزان تکریتی* برادر ناتنی صدام بود. از قضای الهی، *ولید* پسر خانم *میاده* ، مسئول مستقیم سلول *برزان تکریتی* شد و همانجا بود که قصه‌ی مادر و فرزند درون شکمش را برای *برزان* تعریف کرد و گفت: حال آن فرزند من هستم!. آقای *برزان* با شنیدن این داستان از زبان *ولید* ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ... پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ *برزان* ، *ولید* به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود *طناب دار* را بر گردن *برزان* انداخت. بدین‌سان دست حق و عدالت، ستمگر بی‌رحم را از جایی که گمان نمی‌کرد، به سزای اعمالش رساند. برگرفته از نوشته‌های *پاریسولا لامپوس* معشوقه‌ی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق. *آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل* *چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است*    ((صائب تبریزی))
قدرت_تفکر تنظیم زاویه دید، سبب کسب انرژی می‌شود. ✅ «قارون» هرگز نمی‌دانست که روزی، کارت عابر بانکی که در جیب ما هست، از آن کلیدهای خزانهٔ وی که مردهای تنومند، عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی می‌کند. ✅ «خسرو» پادشاه ایران، نمی‌دانست که مبل سالن خانه ما، از تخت حکومت وی راحت‌تر است. ✅ «قیصر» که بردگان وی، با پر شترمرغ، وی را باد می‌زدند، کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید. ✅ «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت می‌خوردند، هیچگاه طعم آب سردی را که ما می‌چشیم، نچشید. ✅ «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می‌آمیختند تا وی حمام کند، هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم می‌کنیم، حمام نکرد. بگونه‌ای زندگی می‌کنیم که حتی پادشاهان عصر هم، اینگونه نمی‌زیستند، اما باز شرایط زندگی خود را لعنت میکنیم و هر آنچه دارائیمان زیاد می‌شود تنگدست‌تر می‌شویم. خدایا قدرت شکرگویی را در حرف و عمل را به ما عنایت بفرما با چله‌تفکر نگاهت را به عالم تغییر ده با چله‌تفکر آرامش را در زندگی بیشتر کن
فاضل بزرگوار سيد جعفر مزارعى روايت كرده: يكى از طلبه‌هاى حوزه نجف از نظر معيشت در تنگنا و دشوارى غير قابل تحملى بود.روزى از روى شكايت و فشار روحى كنار ضريح مطهر حضرت علی علیه‌السلام.عرضه می‌دارد: شما اين لوسترهاى قيمتى و قنديل هاى بی‌بديل را به چه سبب در حرم خود گذارده‌ايد در حالیكه من براى اداره امور معيشتم در تنگناى شديدى هستم؟!شب اميرالمؤمنين عليه‌السلام را در خواب می‌بيند كه آن حضرت به او می‌فرمايد:اگر می‌خواهى در نجف مجاور من باشى.اينجا همين نان و ماست و فيجيل و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادى قابل توجهى می‌خواهى بايد به هندوستان در شهر حيدر آباد دكن به خانه فلان كس مراجعه كنى چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز كرد به او بگو: به آسمان رود و كار آفتاب كند پس از اين خواب دوباره به حرم مطهر مشرف می‌شود و عرضه می‌دارد:زندگى من اينجا پريشان و نابسامان است .شما مرا به هندوستان حواله می‌دهيد؟! بار ديگر حضرت را خواب می‌بيند كه می‌فرمايد: سخن همان است كه گفتم.اگر در جوار ما با اين اوضاع می‌توانى استقامت ورزى اقامت كن.اگر نمی‌توانى بايد به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگيرى و به او بگويى: به آسمان رود و كار آفتاب كند.پس از بيدار شدن و شب را به صبح رساندن كتاب‌ها و لوازم مختصرى كه داشته به فروش می‌رساند و اهل خير هم با او مساعدت می‌كنندتا خود را به هندوستان می‌رساند و در شهر حيدر آباد سراغ خانه آن راجه را می‌گيرد مردم از اينكه طلبه‌اى فقير با چنان مردى ثروتمند و متمكن قصد ملاقات دارد تعجب می‌كنند.وقتى به در خانه آن راجه می‌رسد در می‌زند چون در را باز می‌كنند می‌بيند شخصى از پله‌هاى عمارت به زير آمد طلبه وقتى با او روبرو می‌شود می‌گويد:به آسمان رود و كار آفتاب كند فوراً راجه پيش خدمت‌هایش را صدا می‌زند و می‌گوید: اين طلبه را به داخل عمارت راهنمايى كنيد و پس از پذيرايى از او تا رفع خستگی‌اش وى را به حمام ببريد و او را با لباس‌هاى فاخر و گران قيمت بپوشانيد مراسم به صورتى نيكو انجام می‌گيرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذيرايى می‌شود فردای آن روز طلبه ديد محترمين شهر از طبقات مختلف چون اعيان و تجار و علما وارد شدند و هر كدام در آن سالن پر زينت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند از شخصى كه كنار دستش بود پرسيد:اینجا چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است، پيش خود گفت: وقتى به اين خانواده وارد شدم كه وسايل عيش براى آنان آماده است. هنگامى كه مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد همه به احترامش از جاى برخاستند و او نيز پس از احترام به مهمانان در جاى ويژه خود نشست. آنگاه رو به اهل مجلس كرد و گفت:آقايان من نصف ثروت خود را كه بالغ بر فلان مبلغ می‌شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثيه به اين طلبه كه تازه‌ از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه كردم. و همه می‌دانيد كه اولاد من منحصر به دو دختر است، يكى از آنها را هم كه از ديگری زيباتر است براى او عقد می‌بندم و شما اى عالمان دين هم اكنون صيغه عقد را جارى كنيد چون صيغه جارى شد طلبه كه در دريايى از شگفتى و حيرت فرو رفته بود.پرسيد: شرح اين داستان چيست؟ راجه گفت: من چند سال قبل قصد كردم در مدح اميرالمؤمنين عليه‌السلام شعرى بگويم یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع ديگر را بگويم، به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه كردم مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود به شعراى ايران مراجعه كردم مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمی‌زد پيش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر كيميا اثر اميرالمؤمنين علیه‌السلام قرار نگرفته است. لذا با خود نذر كردم اگر كسى پيدا شود و مصراع دوم اين شعر را به صورتى مطلوب بگويد، نصف دارايى ام را به او ببخشم و دختر زيباتر خود را به عقد او درآورم شما آمديد و مصراع دوم را گفتيد ديدم از هر جهت اين مصراع شما درست و كامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟ راجه گفت: من گفته بودم.به ذرّه گر نظر لطف بوتراب كند. طلبه گفت: مصراع دوم از من نيست،بلكه لطف خود اميرالمؤمنين عليه‌السلام است. راجه سجده شكر كرد و خواند: به ذره گر نظر لطف بوتراب كند به آسمان رود و كار آفتاب كند
علت حرمت تمسخر قیافه وچهره دیگران: اگر باور داشتیم که تصویرگری و طراحی شکل و قیافه انسانها، کار خداست، 🔹 اینهمه ظاهر دیگران را به تمسخر نمیگرفتیم! 👈 تمسخر ظاهر و قیافه آدمها، یعنی تمسخر طراحی و خلقت خداوند! چه جسارت عظیمی! 📖 سوره آل عمران آیه۶: 💥هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحامِ كَيْفَ يَشاءُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ‌💥 ⬅️ترجمه: او كسى است كه شما را آنگونه كه مى‌خواهد در رحم‌ها صورتگرى مى‌كند.
استادی در شروع کلاس درس، ليوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد، از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵۰ گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقيقا وزنش چقدراست، اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين‌طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هيچ اتفاقی نمی‌افتد. استاد پرسيد: خوب، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقی می‌افتد؟ يکی از شاگردان گفت: دست‌تان کم کم درد می‌گيرد. حق با توست، حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد ديگری جسارتا گفت : دست‌تان بی‌حس می‌شود، عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گيرند و فلج می‌شوند و مطمئنا کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند. استاد گفت: خيلی خوب است، ولی آيا در اين مدت، وزن ليوان تغيير کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه؛ پس چه چيز باعث درد و فشار روی عضلات می‌شود؟ در عوض من چه بايد بکنم؟ شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت: ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت: دقيقا مشکلات زندگی هم مثل همين است، اگر آنها را چند دقيقه در ذهن‌تان نگه داريد، اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی‌تری به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد، اگر بيشتر از آن، نگه‌شان داريد، فلج‌تان می‌کنند و ديگر قادر به انجام کاری نخواهيد بود.
عارفی که کلاه سر دنیا می‌گذاشت! یک عارفی بود کار می‌کرد زحمت می‌کشید پول خوب در می‌آورد غذای ساده‌ای می خورد و پولش را صدقه می‌داد، برای فقرا غذای خوب می‌گرفت. گفتند چه کار می‌کنی؟ گفت کلاه سر دنیا می‌گذارم! از دنیا جمع می‌کنم برای خرج می‌کنم. از خودش که جمع می‌کنم توقع دارد در خودش خرج کنم، از خودش پیدا می‌کنم ولی برای جای دیگر خرج می‌کنم. کلاه سر دنیا می‌گذارم.
تاثیر صدقه وخیر: عروسی که قرار بود شب عروسی‌اش با نیش مار از دنیا برود!!! 🔸حضرت عیسی (علیه السلام) از خانه ای که در آن عروسی بود عبور نموده. در این موقع به همراهان خود فرمود: «امشب عروس می‌میرد و عیش آن‌ ها به عزا تبـدیل می‌گردد.» فردا، حضرت از آن محل عبور فرمود، اثری از عزادیده نشد، در این مورد پرسش نمود، در جواب گفتند که عروس سالم است. بنابراین از صاحب خانه، اجازه گرفت و داخل شد و فرمود: «رختخواب عروس را بردارید.» رختخواب را برداشتند، دیدند مار بزرگی خوابیده است. حضرت فرمود: این مار مأمور بود که شب گذشته عروس را بکشد، اینک از عروس بپرسید، دیشب چه کرده است؟ عروس گفت: فقیری، پشت در خانه صدا می‌زد که غذایی به من بدهید، امـا کسی جـوابـش را نـمـی‌داد، تـا ایـنـکـه خودم، خوراکم را بـرداشتـه و به او دادم. حضرت فرمود: بـا ایـن کـار، مرگ را از خود دور ساختی. 📗کتاب داستان‌ های شهید دستغیب (معاد و قیامت)
فضیلت حدیث_کساء حدیث شریف کسا در بیان شأن نزول آیه تطهیر است؛آیه‌ای که یکی از مهم‌ترین براهین شیعه برای اثبات عصمت اهل‌بیت علیهم‌السلام است؛ چراکه در کتب شیعه و سنی بیان شده که مقصود از اهل‌بیت در آیه ۳۳ سوره احزاب : إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا.همین پنج وجود مقدس هستند.معجزات حدیث کساء ✧ معجزات حدیث کسا آن قدر زیاد است که باید برای آنها، ده‌ها جلد کتاب نوشت. در اینجا فقط به یک نمونه کوچک اکتفا می شود: داماد مرحوم آیت الله خوانساری نقل می‌کند:یکی از ارمنی‌های تهران، به مشکل بزرگی برخورده بود که به هیچ وجه حل نمی‌شد. سرانجام با مراجعه به یکی از مسلمانان، تصمیم گرفت در منزلش حدیث کسا خوانده شود. چند روز بعد دوباره سراغ همان شخص رفت و گفت: می‌خواهم مسلمان شوم!حدیث کساء آنچنان معجزه‌وار گره از کارش باز کرده بود که تصمیم گرفته بود مسلمان شود.آن ارمنی به دست آیت الله خوانساری مسلمان شد و آیت الله خوانساری فرمودند: اینها همه از برکات حدیث کسا است. 📚حدیث کسا و آثار شگفت ص109
عاقبت دو مَردی که باهم وارد مسجد شدند ...عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي دَاوُدَ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحَدِهِمَا ع قَالَ: «دَخَلَ رَجُلَانِ الْمَسْجِدَ أَحَدُهُمَا عَابِدٌ وَ الْآخَرُ فَاسِقٌ فَخَرَجَا مِنَ الْمَسْجِدِ وَ الْفَاسِقُ صِدِّيقٌ وَ الْعَابِدُ فَاسِقٌ وَ ذَلِكَ أَنَّهُ يَدْخُلُ الْعَابِدُ الْمَسْجِدَ مُدِلًّا بِعِبَادَتِهِ يُدِلُّ بِهَا فَتَكُونُ فِكْرَتُهُ فِي ذَلِكَ وَ تَكُونُ فِكْرَةُ الْفَاسِقِ فِي التَّنَدُّمِ عَلَى فِسْقِهِ وَ يَسْتَغْفِرُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مِمَّا صَنَعَ مِنَ الذُّنُوبِ.» از امام باقر یا امام صادق (علیهماالسلام) نقل شده است: «دو مرد وارد مسجد شدند؛ یکی‌شان عابد و دیگری فاسق بود. اما در حالی از مسجد خارج شدند که مرد فاسق، صِدّیق (مؤمنی راستین) و مرد عابد، فاسق گشته بود! دلیلش این است که مرد عابد در حالی وارد مسجد می‌شود که به عبادتش می‌نازد، پس در همین فکر است.اما مرد فاسق در فکر پشیمانی از گناهانش است و از خداوند (عزّوجلّ) می‌خواهد گناهانی را که مرتکب شده را بیامرزد.» 📚الكافي، ج۲، ص۳۱۴
داستان خدمتکاری شیطان برای مومنان: زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی‌ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: «وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش شد. منشی از او پرسید: نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.
پرفسور حسابی نقل می کند: در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گدراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم. یکی از روزها سوار بر ماشین لندرور به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتیم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید، در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را می شناختند، ماشین را نگه داشتیم، چوپان به ما رسید ونفس نفس زنان و با لهجه ای روستایی گفت آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره… به اشاره ما درب عقب لندرور را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست… در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است… من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده مرموزانه کردیم و به هم گفتیم: چوپونه برای اینکه به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره… به خانه چوپان رسیدیم و دیدیم پیرزنی در بستر خوابیده بود، دکتر معاینه کرد وگفت سرما خوردگی دارد دارو و آمپول دادیم و یکدفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد… دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم… یک روز دیدیم یک تقدیرنامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از اینکه مادر پروفسور اعتمادی، استاد برجسته دانشگاه پلی تکنیک تهران معالجه نموده اید، تشکر میکنیم… من و دکتر، هاج واج ماندیم، و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کرده ایم؟ تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتادیم… با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم، واز او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پروفسور است؟ پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود… پسرم هروقت به اینجا میاید، لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی صحبت میکند… من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد کردم هیچکس را دست کم نگیرم! و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم... عشق را بیمعرفت ' معنا مکن زر نداری ' مشت خودرا وا مکن گر نداری ' دانش ترکیب رنگ بین گلها ' زشت یا زیبا مکن خوب دیدن ' شرط انسان بودن است عیب را در این وآن ' پیدا مکن دل شود روشن ' زشمع اعتراف با کس ار بد کرده ای ' حاشا مکن ای که از لرزیدن دل ' آگهی هیچ کس را ' هیچ جا رسوا مکن زر بدست طفل دادن ' ابلهیست اشک را ' نذر غم دنیا مکن پیرو خورشید ' یا آئینه باش هرچه عریان دیده ای افشا مکن .... ‎
دیدار_عزرائیل_با_ایت_الله_خوانساری یکی از علمای تهران، درباره حضرت آیت الله سیداحمدخوانساری می کرد که در اواخر عمر ایشان که دچار کسالت بودند به عیادتشان رفتم. ایشان به من فرمود :در یکی از روزها شخص ناشناسی پیش من آمد و گفت: من هستم. گفتم: برای قبض روح آمده‌ای؟ گفت :نه. برای عیادت آمده ام و اگر مشکلی داری بگو تا کنم. گفتم :قسمتی از پایم می کند. آن شخص دستش را بر پایم کشید و درد برطرف شد. موقع خداحافظی گفت: ۱۰روزدیگربرای قبض روح می آیم. 10روزبعدایت الله خوانساری ازدنیا رحلت فرمود. وفات:۳۰دی ۱۳۶۳شمسی مرقد:حرم حضرت فاطمه معصومه صفت کرامت الهی: درویشی تهی‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: «این اشاره های تو برای چه بود؟» درویش گفت: «نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟»کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت: «چه می‌خواهی؟»درویش گفت: «همین قلیان، مرا بس است.»چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز فردی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق کریم خان زند دانست. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. چند روزی گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و گفت:«نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.»
صدقه وکمک جوابش خوبی وعوض کمک شدن است: در بنى اسرائيل قحطى شديدى پيش آمد..., آذوقه ناياب شد. زنى لقمه نانى داشت آن را به دهان گذاشت كه ميل كند، ناگاه گدايى فرياد زد، اى بنده خدا گرسنه ام! زن با خود گفت: در چنين موقعيت سزاوار است اين لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بيرون آورد و آن را به گدا داد.زن طفل كوچكى داشت ، همراه خود به صحرا برد و در محلى گذاشت تا هيزم جمع كند، ناگهان گرگى جهيد و كودك را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فرياد مردم بلند شد، مادر طفل سراسيمه به دنبال گرگ دويد ولى هيچ كدام اثر نبخشيد. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت مى دويد. خداوند ملكى را فرستاد كودك را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحويل داد.سپس به زن گفت: آيا راضى شدى لقمه اى به لقمه اى ؟ يكى لقمه (نان) دادى ، يك لقمه (كودك) گرفتى!
خود کم بینی ملا نصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد. آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: «قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟» فروشنده جواب داد: «این کفش ها، قیمتی ندارند.» ملا گفت: «چه طور چنین چیزی ممکن است. مرا مسخره می کنی؟» فروشنده گفت: «ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!» این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست. همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است. ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست وجو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. ⚠خودکم بینی و اغلب خودنابینی باعث می شود که انسان خویشتن را به حساب نیاورد و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشد
از لحظات آخر مرگ جدا بترسید: هنگام احتضار و جان کندن عالمی،‌ برایش دعاى عديله مى‌خواندند و او تکرار می‌کرد؛ وقتی رسيدند به جمله "واشهدان الائمة الابرار" محتضر گفت: اين اول حرف است ❗️يعنى قبول ندارم!! تا سه مرتبه او را تلقين مى‌كردند و او مى‌گفت اين اول حرف است. پس از لحظه‌اى عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهايش را باز كرد و با دست اشاره به صندوقى كه درگوشه حجره نمود و امر كرد سر آنرا باز كردند.و از ميان آن يك ورقه بيرون آوردند پس به او دادند و آن‌را پاره‌اش كرد.چون سبب آن را از او پرسيدند گفت: من به كسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم، هروقت به من مى‌گفتيد بگو: واشهدان الائمة الابرار... مى‌ديدم فردی با ريش سفيدى سر صندوق ايستاده و این سند را به دست گرفته و مى‌گويد اگر اين كلمه شهادت را گفتى اين سند را پاره مى‌كنم، من برای گرفتن طلبم به آن سند نیاز داشتم و در آن لحظه راضى نمى‌شدم كه اين شهادت را بگويم و چون خدا به لطف خودش مرا شفا داد و از حالت احتضار خارج شدم، آن سند را خودم پاره كردم که ديگر مانعى از گفتن كلمه شهادت نداشته باشم. 📚داستانهای شگفت شهید دستغیب به نقل از منتخب التواريخ ، باب 14
حجاب: در آمریکا در دانشگاهی، دختر خانمی با حجابی برهنه مانند، برای ارائه کنفرانس در صحنه حاضر شد. استاد متوجه شد شاگردان، حواس‌شان به اندام و تیپ خانم‌‌ پرت است و به صحبت‌های دخترخانم، گوش نمی‌دهند. بعد از صحبت‌ها، برای کلاس خودش قانون وضع کرد. از این بعد دانشجوهای دختر باید حجاب‌شان را بیشتر از الان رعایت کنند. این‌قانون برای دختران کلاس سخت بود، بعد از چند روزی برای شکایت از استاد که مسلمان هم بوده، پیش مدیر دانشگاه رفتن و ماجرا را شرح دادند. آنها گمان کردند علت این قانون، مسلمان بودن استاد است. مدیر فکر می‌کرد علّت وضع چنین قانونی، مسلمان بودن استاد است، لذا درصدد توبیخ او در امده بود، او را فراخواند، پرسید: علت وضع چنین قانونی چیه؟ استاد در جواب گفت: من دیدم وقتی دخترخانم‌ها با حجابی نامناسب برای ارائه کنفرانس می‌آیند، حواس پسرا به اندام و تیپ افتضاح او پرت می‌شود و در نتیجه چالش علمی (سوال و جواب) کمتری صورت می‌گیرد و مطرح می‌شود و سطح علمی کلاس پایین می‌آید. مدیر که از این تیز بینی استاد خوشش آمده بود، (و متوجه شد علت وضع چنین قانونی، صرفا به خاطر مسلمان بودنش نیست، بلکه به جهت آثاری هست که بی‌حجابی بر روی دانشجویان می‌گذارد) قانونِ استاد مسلمان را برای کل دانشگاه وضع کرد تا سطح علمی دانشگاه بالا رود. پ.ن: واقعا بله، حجاب شما، نگاه عقلانی در جامعه را گسترش می‌دهد و زندگی شاد را برای خودتان و هم جنس‌های‌تان به ارمغان خواهد آورد.
(عزّت_نفس) دانشجوی دختری صورتی زشت داشت. دندان‌هايی نامتناسب با گونه‌هايش، موهای کم‌پشت و رنگ چهره‌ای تيره. روز اولی که به دانشگاه آمد، هيچ دختری حاضر نبود کنار او بنشيند. نقطه مقابل او دختر زيبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول، مقابل تازه وارد ايستاد و از او پرسيد: ميدونی زشت‌ترين دختر اين کلاسی؟ يک دفعه کلاس از خنده ترکيد، بعضی‌ها هم اغراق آميزتر می‌خنديدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله‌ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ويژه‌ای در ميان همه و از جمله من (یه آقا پسر) پيدا کند: اما بر عکس من، تو بسيار زيبا و جذاب هستی. او با همين يک جمله نشان داد که قابل اطمينان‌ترين فردی است که می‌توان به او اعتماد کرد. کار به جايی رسيد که برای اردوی آخر هفته، همه می‌خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به يکی می‌گفت چشم عسلی و به يکی ابرو کمانی و... . به يکی از دبيران، لقب خوش‌اخلاق‌ترين معلم دنيا و به مستخدم دانشگاه هم محبوب‌ترين ياور دانشجویان را داده بود. آری ويژگی برجسته او در تعريف و تمجيدهايش از ديگران بود که واقعاً به حرف‌هايش ايمان داشت و دقيقاً به جنبه‌های مثبت فرد اشاره می‌کرد؛ مثلاً به خواهرم می‌گفت: بهترين آشپز دنيا! و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از اين تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه اين را فهميده بود. سال‌ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود، به ديدنش رفتم، بدون توجه به صورت ظاهری‌اش احساس کردم شديداً به او علاقه‌مندم. پنج سال پيش وقتي برای خواستگاری‌اش رفتم، دليل علاقه‌ام را جذابيت سحرآميزش می‌دانستم و او با همان سادگی و وقار هميشگی‌اش گفت: برای ديدن جذابيت يک چيز، بايد قبل از آن جذاب بود! در حال حاضر من از او يک دختر سه ساله دارم. دخترم بسيار زيباست و همه از زيبایی صورتش در حيرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زيبایی دخترمان در چيست؟ همسرم جواب داد: من زيبایی چهره دخترم را مديون خانواده پدری او هستم. و مادرم روز بعد نيمی از دارايی خانواده را به ما بخشيد. پ.ن: این داستان چند نکته تربیتی دارد که به برخی از آن‌ها اشاره‌ای می‌کنم: ۱. دختر دانشجو با اینکه صورت زشتی داشته، ولی خودخوری و خودتحقیر نبوده، احساس حقارت و ذلّت نفس نداشته. چرا نداشته؟ چون خودشناسی بالایی داشته، به بیان دیگر، دارای قوی خدایی و ثابت بوده، چیزی که در امروزه، خیلی‌ها از داشتن هویت محروم هستن و یا دارن اما بسیار ضعیف (هرچقدر هویت قوی باشد، انسان یه جورایی در برابر گناهان واکسینیسیون می‌شود). ۲. والدین این دختر زشت، در تربیت دخترشان در سنین کودکی، با او برخورد محترمانه داشته‌اند، عزّت نفس او را لگدمال نکردند، او را بی‌جا تحقیر و سرزنش نکرده‌اند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستان قدرت اعتقاد: طرز نگرش‌تان را تغییر دهید تا دنیای‌تان تغییر کند! کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته‌اید؟ فیل می‌تواند با یک حرکت، به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است! صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمی‌تواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش، بسته شده است. کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟ صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی‌اش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمی‌تواند این کار را بکند! شاید هر کدام از ما، با نوعی تفکر، بسته شدیم که مانع حرکت ما به‌سوی پیروزی است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جدال بیهوده بر سر مال دنیا: ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا می‌ڪنند... به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا می‌ڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت... دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن می‌جنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه .... ‍ عشق حرامی که عاشقش را کافر از دنیا برد: ✅ این داستان سرنوشت کسیست که با نگاهی عاشق شد و این عشق او را به جایی رساند که با حالت کفر از دنیا رفت: 🔲 شيخ بهائى (ره ) در "كشكول" ذكر نموده كه مرگ شخصى از ثروتمندان فرا رسيد، در حال احتضار به او شهادتين تلقين كردند و او در عوض شهادتین اين شعر را خواند : 🚫 يا رب قائلة و قد تعبت 🚫 أين الطريق الى حمام منجاب 💦 ️چه شد آن زنى که خسته شده بود و می‌پرسید راه حمام منجاب کجاست؟ و سبب خواندن شعر این بود که: ✳️ روزى زن عفيفه و زیبا قصد رفتن به حمام معروف منجاب را داشت ولی مسیر را گم کرد و حمام را پيدا نكرد و از راه رفتن خسته شد، ❓ تا اینکه مردى را بر در منزلى ديد و از او پرسيد كه حمام منجاب كجاست؟ 📛 آن مرد اشاره به منزل خود كرد و گفت حمام همینجاست، آن زن به خيال حمام داخل خانه آن مرد شد و آن مرد فورا در را بر روى او بست و خواست كه به زن خیانت کند. 🔻 زن وقتی دید گرفتار شده و راه فراری ندارد با خود اندیشید که فقط با حیله و تدبیر می‌تواند خود را نجات دهد، به همین جهت با خوشرویی به مرد اظهار میل و محبت کرد و گفت: 🔻 من چون بدنم كثيف و بدبو بود میخواستم به حمام بروم، خوبست كه يك مقدار عطر و بوى خوش براى من بگيرى كه من خود را براى تو خوشبو كنم و قدرى هم غذا بگيرى كه با هم بخوريم، و زود بيا كه من مشتاق تو هستم. 🚫 آن مرد چون رغبت زیاد آن زن را ديد مطمئن شد که زن راست می‌گوید و او را در خانه گذاشت و براى گرفتن عطر و غذا از خانه بيرون رفت و زن هم بعد از رفتن مرد سریع از خانه فرار کرد. چون مرد برگشت زن را نديد و حسرت زیادی کشید که چرا چنین فرصتی را از دست داده است. و الان كه لحظه احتضار آن مرد است به یاد حسرت آن روز خود افتاده و به جای اینکه شهادتین بگوید، به یاد آن زن شعر همان روز را میخواند. 💢 شیخ عباس قمی بعد از نقل این حکایت چنین میگوید: ✴️ اى برادر در اين حكايت تأمل كن و ببين چگونه اراده يك گناه اين مرد را به هنگام مرگ، از شهادتين منع كرد در حالى كه كارى جز قصد زنا به آن زن نداشت(یعنی زنا را هم مرتکب نشده بود) 📕 منازل الاخره، شیخ عباس قمی
داستان از این به بعد شتر دیدی ندیدی! مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟ مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟پسر گفت: من شتری ندیدم! مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است.قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد شتر دیدی ندیدی!
دوستی خالص خدا: و ماجرای عجیب خواستگاری فتحعلی شاه از پسر میرزای قمی: روزی شاه قاجار به قم آمد و بر میرزای قمی وارد شد، وی ارادت زیادی به آن مرجع بزرگ داشت و هر وقت به قم می‌آمد به زیارتش می‌رفت، میرزا همواره او را نصیحت می‌کرد، روزی به ریش بلند فتحعلی شاه دست کشید و فرمود: ای پادشاه! کاری نکن این ریش فردای قیامت به آتش جهنم بسوزد. آن روز با هم در اتاقی نشسته بودند، فتحعلی شاه دید جوانی بسیار با ادب و با جمال چای می‌آورد و از آن‌ها پذیرایی می‌کند، از میرزا پرسید: این جوان چه نسبتی با شما دارد؟! میرزا گفت: پسر من است، فتحعلی شاه که شیفته جمال و کمال جوان شده بود، به میرزا گفت: دختری دارم، دوست دارم همسر پسر شما شود! میرزا فرمود: ارتباط من با شما درست نیست، از این تقاضا بگذر، فتحعلی شاه اصرار کرد و گفت: باید حتماً این کار عملی شود، میرزا ناچار فرمود: پس یک شب به من مهلت بده تا فکر کنیم، فتحعلی شاه یک شب مهلت داد، نیمه‌های آن شب، میرزا برای نماز شب برخاست، در آغاز نماز عرض کرد: خدایا! من می‌دانم که این وصلت باعث می‌شود که محبت من به تو کم شود، اگر این وصلت ضرر دارد، مرگ فرزندم را برسان. مشغول رکعت دوم نماز شب بود که همسرش آمد و گفت: پسرت دل درد گرفته است، در رکعت چهارم بود که همسرش آمد و گفت: حال پسرت خیلی خراب است، سرانجام در قنوت رکعت یازدهم (نماز وتر) به او خبر دادند که پسرت از دنیا رفت، میرزای قمی پس از نماز به سجده رفت و شکر خدا را به جای آورد که از این بن‌بست خلاص شده و نجات یافته است و در نتیجه مشکل وصلت و ارتباط با شاه به میان نیامد. جالب‌تر اینکه میرزای قمی نامه به شاه نوشت و گفت: من مختصر محبت و ارتباطی هم که با تو داشتم آن را هم بریدم، من از تو متفرم و پنج‌شنبه از دنیا خواهم رفت، نامه را مهر کرد و برای پادشاه فرستاد، از قضا نامه زودتر از پنج‌شنبه به دست فتحعلی شاه رسید، فوراً دستور داد، کالسکه او را آوردند و سوار بر آن شد تا از تهران زودتر خود را به قم برساند، بلکه با میرزا دیدار کند، به علی آباد قم که رسید خبر رحلت میرزای قمی را شنید، دستور داد جنازه را دفن نکنند تا به قم برسد، خود رادر کنار جنازه میرزای قمی در قم رساند و گریه‌زاری کرد و گفت: ای میرزا! تو مرا رد کردی، ولی من تو را دوست دارم 📚منبع: سیمای فرزانگان؛ مختاری ج 3 - دیدار با ابرار، شماره 16 📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
داستان تشبیه وتمثیل معقول بمحسوس: تمثیلی از برف 🔸 برف ، اگر تند و شلاقی ببارد نمی نشیند، 🔸 برف وقتی می نشیند که آرام و نرم ببارد، 🔸حرف هم مثل برف است اگر به قول قرآن کریم نرم و ملایم باشد بر دل می نشیند و دلنشین خواهد شد. 🔹 به همین خاطر خداوند به موسی و هارون فرمود: حال که پیش فرعون می روید با او نرم سخن بگویید : "قولا له قولا لینا" 🔸 یعنی اگر تند و خشن بگویید او بر نمی تابد و بر دل سنگ او نخواهد نشست. درس_نامه_مهدویت_کودکان درس نامه اول امام مهدی (عج) بهترین هدیه خدا سلام به بچه های گل و عزیزم سلام سلام بچه ها چطوره حال شما هستید خوشحال و خندون چو گل های گلستان سلام به یاران کوچولوی امام زمان ” بچه ها تا حالا شده کسی بهتون هدیه بده؟ مطمئن هستم شماها از پدر و مادرتون هدیه گرفتید.از بابابزرگ و مامان بزرگ چطور؟ فکر می کنید چرا بهتون هدیه دادن . چون شما رو دوست دارن و واسشون عزیزین . خدا هم ما رو خیلی دوست داره و به ما نعمت ها و هدیه های زیادی داده. مثل آب ” غذا ” تن سالم ” پدر و مادر مهربون اصلا هر چیزی که ما می بینیم و نمی بینیم و خدا آفریده.آب رو داده که هر وقت تشنه شدیم بخوریم یا به ما دست و پا داده که کارامون رو انجام بدیم. یک ثانیه فکر کنید اگر بند های بین انگشتان نبود شما نمی تونستید هیچ چیز رو بلند کنید. یکی از بهترین نعمت های خدا می دونید چی؟؟؟؟ اگه گفتید ؟؟؟ همون ۱۲تا هستن که اسم اولشون علی (در این حال مربی سعی می کند با پرسش و پاسخ اسم ائمه از بچه ها جو شادی در کلاس ایجاد کند می تواند از تک تک سئوال شود یا با آهنگ دادن به صدا از بچه ها سوال کرد.) ما گفتیم خدا آب واسه این به ما داده چون تو خیلی کارا ازش استفاده می کنیم.ولی کسی میدونه خدا چرا به ما امامان رو داده؟؟؟ اول بیایید یه بازی با هم بکنیم. (بازی با توجه به موضوع ) ( مربی باید روی چند مقوا یا کاغذ کارهایی بد و خوب و بنویسه و چند صندلی بگذارد و این مقواها را به صندلی ها بچسباند بعد از یکی از بچه ها می خواهیم که چشمش را ببندد و از بین صندلی ها با چشم بسته حرکت کند. تا به دیوار برسد. بعد از کودک می خواهد که دست مربی را بگیرد و با چشم باز از میان موانع رد شوند تا به دیوار برسند البته مربی باید یک تکه نقاشی با عنوان بهشت را به دیوار بچسباند تا کودک دست خود را به آن برساند.) نتیجه ای که مربی برای بچه ها بیان می کند این است که خداوند امامان را برای ما فرستاده که ما با چشم بسته در دنیا حرکت نکنیم و دنبال کارهای بد نریم تو دنیا گم نشیم و دنبال شیطون نریم و باید به حرف امامان گوش بدهیم. در اینجا مربی کارهای خوب و بدی که روی صندلی چسبانده رو توضیح می دهد.که کدام کار و امامان دوست داره و کدوم کارو شیطان دوست داره تکلیفی که مربی می دهد چند نمونه است: از بچه ها می خواهیم چند کار خوب و بد را به شکل پانتومیم اجرا کنند. یا یک لیست از کارهایی که شیطان و امام دوست دارد را بنویسد. خدایا همیشه مراقب امام زمان ما باش… خدایا قدردانی از هدیه خوبت را به ما عطا کن شیوه مربی در این درس : تمثیل وبازی و پرسش و پاسخ از کلاس (تمثیل یعنی استفاده از مثال) در موضوع تمثیل مهدوی دو کتاب معرفی می کنیم: کتاب تمثیلات مهدوی /محسن قرائتی کتاب با قاصدک /محمد یوسفیان ۳درس_نامه_مهدویت_کودکان هم نام نبی سلام سلام بچه ها چطوره حال شما یک قصه خوب دارم از شهره نور و خدا شهری که توش فقط هست پاکی و ذکر خدا (مربی برای گفتن قصه سعی کند از مسابقه سکوت استفاده کند، هم جو کلاس در اختیار اوست وهم بچه ها گوش می دهند ✅در طول قصه بچه نباید حرف بزند ✅مربی می تواند تقلید صدا هم در طول قصه انجام بدهد و ✅گاهی برای ایجاد جو شادی در کلاس به سمت بچه ها برود و آنها را به اندازه چند ثانیه به حرف بکشد تا جو شادی در کلاس ایجاد شود) بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها صدای اذان داره می آد.الله اکبر و الله اکبر… مردم شهر سریع دره مغازه ها رو بستن تا به نماز اول وقت و جماعت به امامت پیامبر برسن.بچه ها نماز و به جماعت خوندن خیلی خیلی ثواب داره. مگه نه بچه ها؟؟؟؟؟ (عدم جواب بچه ها) آفرین حواس ها جمع بود. مردم پیامبر و خیلی و دوست دارن چون به همه کمک میکنه و با همه مهربون . مردم با دیدن پیامبر با خوشحالی به سمتش رفتند و پیامبر با اخم ؟؟؟ نه با لبخند از اونها استقبال کرد و باهم به داخل مسجد رفتن. همه پشت پیامبر ایستادن تا نماز و شروع کنن؟ چهره پیامبر قبل شروع نماز بیشتر می درخشید. پیامبر نماز و شروع کرد ولی مثل همیشه نماز و طولانی نخوندن و زود تمام کردن. بعد نماز همه با تعجب میگفتن : چرا رسول الله امروز اینقدر نماز و سریع تمام کردن بیایید به پیش حضرت برویم تا از ایشان سوال کنیم.
پیامبر و حضرت علی داشتن از مسجد خارج میشدن یکی از صحابه به نمایندگی از بقیه رفت جلو و سوال کرد و وقتی جوابش و گرفت با لبخند به سمت یاران رسول الله برگشت. بچه ها بقیه ازش پرسیدن چی شد؟ سوالت رو پرسیدی ؟ نکند رسول بیمار شده بودن؟ مرد که هنوز لبخند بر لب داشت گفت: وقتی رسول الله به نماز می ایستند در بین نماز صدای گریه و بی تابی کودکی را می شنوند وبرای اینکه مادر آن کودک اورا آرام کند زودتر از همیشه نماز را تمام میکنند… بچه ها حضرت محمد(ص) خیلی مهربون بودن و همیشه با بچه ها بازی میکردن. ❇️ اسم امام زمان ما هم محمد.گل های من همان طور که پیامبر با همه به خصوص بچه ها مهربون بودن امام زمان هم همین اند الان که غایب اند هر روز برای ما دعا میکنن و به یاد ما هستن. وقتی هم که بیان مثل حضرت محمد(ص) با مردم رفتار می کنند. بچه ها کسی میدونه امام مهدی و پیامبر چه شباهت هایی به هم دارن ؟؟؟؟ ✅این که اسم هر دونفرشون مثل هم ✅هر دو نفر حکومت تشکیل دادن و میدن که حرفهای خدا و اسلام تو زمین اجرا بشه چون حاکمان ظالم نذاشتن امامان حکومت کنن.اصلا خود پیامبر فرمودند: مهدی از نسل من است صورت او شبیه صورت من است و مانند روش و شیوه من با مردم رفتار می کند. حالا بیایید باهم یک شعر بخونیم : رسول مهربان گفت مهدی هم نام من است صورتش شبه من است مثل من با مردمان مهربان و ساده است (اجرای شعر بستگی به سلیقه مربی دارد) تکلیف:اگر امام زمان (عج) به حکومت برسن به نظر شما بچه ها دنیا چه شکلی میشه ؟؟ یا یه نقاشی از داستانی که براتون گفتم بکشید که با دیدنش قصه رو متوجه بشم. شیوه: قصه “پرسش و پاسخ”شعر” خدای مهربون همیشه مراقب امام زمان مهربون ما باش خدایا ما رو از منتظران امام زمان قرار بده تا دل پیامبرت هم شاد بشه الللللهی آمین…
مثل دانه‌های قهوه باش زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است‌. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید، سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم‌مرغ و در سومی دانه‌های قهوه. بعداز ۲۰ دقیقه که اب کاملا جوشیده بود، گازها را خاموش کرد. اول هویچ‌ها را در ظرفی گذاشت، سپس تخم‌مرغ‌ها را هم در ظرف گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟ دخترش پاسخ داد: هویچ، تخم‌مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویچ‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او اینکار را کرد و گفت: نرم‌اند. بعد از او خواست تخم‌مرغ‌ها را بشکند، بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخم‌مرغِ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد. دختر از مادرش پرسید که مفهوم اینها چیه؟ مادر بهش پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است، آب جوشان، اما هر کدام عکس‌العمل متفاوتی نشان داده‌اند. هویچ در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسد، اما وقتی در آب‌جوشان قرار گرفت، به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم‌مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد، وقتی در آب‌جوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد. دانه‌های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند. مادر از دخترش پرسید: تو کدام یک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش می‌آید، تو چگونه عمل می‌کنی؟ تو هویچ، تخم‌مرغ یا دانه‌های قهوه هستی؟ به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می‌آیم، اما در سختی‌ها خم می‌شوم و مقاومت خود را از دست می‌دهم؟ آیا من تخم‌مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می‌کند، اما با حرارت محکم می‌شود؟ یا من دانه‌ قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد، آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه‌های قهوه باشی، هرچه شرایط بدتر می‌شوند، تو بهتر می‌شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر