eitaa logo
دستان آسمانی
159 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فیروزاحمدی
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سلام🌸 در صورت تمایل نگاه کنید. ولی اگر نگاه کردی وزندگیت تغییر کرد واز این به بعد روی آرامش وخوشبختی فراوان دیدی وبا پول هایی که با دیدن این راه کار به دست آوردی که خیلی زیادو پر برکت بود ماروهم توی خوبی هات شریک کن وبرامون دعا کن 🌸یاعلی🌸
هدایت شده از دستان آسمانی
✨ ڪسے ڪہ قبل از خواب را بخواند ؛ خداے عزوجل را ملاقات کند در حالی ڪہ صورتش مانند ماه شب چهارده است✨ 💚 ثواب یعنی با نشر این پست باعث شے چند نفر قرآن بخونن
💐قبل از خواب زمزمه کنیم💐 💐اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💐 💐خداوندا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن ...💐 💐آرامش شب نصیب تون شب بخیر ...💐
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 11 نزدیک دو سال از حضور من در خانهٔ آسیه خانم می‌گذشت. دوری از مادر مثل گذشته اذیتم نمی‌کرد و به شرایط عادت کرده بودم. کارهای خانه را انجام می‌دادم و در کنارش درس هم می‌خواندم. یکی از روزهای مردادماه، همراه مادرم رفتم خانهٔ دایی محمد. داخل اتاقِ میهمان‌ها چند نفری نشسته بودند. ما به اتاق دیگری رفتیم، زن‌دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر دایی‌ت رضا رفته بلیط بخت‌آزمایی(دکه‌های روزنامه‌فروشی برگه‌هایی را می‌فروخت به نام بلیط بخت‌آزمایی. هر برگه کد مخصوص داشت. آخر هفته قرعه‌کشی می‌کردند و جایزه نقدی به برنده پرداخت می‌شد.) خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فال وجب بگیر ببینم چی می‌شه؛ شانس داره بچه‌م یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خنده‌دار من و دختردایی بود. با کفِ دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب می‌کردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون می‌زد، بازنده بودیم و برعکس آن برنده. موقع وجب کردنِ دستم؛ متوجه شدم یک‌جفت چشمِ آبی از اتاق میهمان، من را زیرنظر دارد. پسرخالهٔ زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه می‌کرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع‌وجور کرد. چند هفته بعد، دوباره رفتیم خانهٔ دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد؛ - «زهرا جان بی‌بی خانوم رو می‌شناسی؟!» - «کیه مامان؟» - «خالهٔ زن دایی‌ت دیگه.» با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟ من که تا حالا ندیدمش.» - «دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونهٔ دایی‌ت، اونجا بودن. پسرش تو رو دیده.» - «آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه می‌کرد! خب حالا که چی؟!» کمی سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «بی‌بی خانوم تو رو برای پسرش رجب می‌خواد!» چشمانم گِرد و صورتم از خجالت سرخ شد. عرقِ روی پیشانی‌ام را با چادر پاک کردم، با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان من نمی‌خوام شوهر کنم! یه‌وقت بهشون قول ندی.» مادرم نیشخندی زد و گفت: «تا کی می‌خوای شوهر نکنی؟! داره دیر می‌شه مادر، شونزده سالت شده! دختر نباید زیاد تو خونهٔ باباش بمونه! مردم برات حرف درست می‌کنن. می‌خوای نقل و نباتِ حرفِ مجلس زنونه بشی؟!» - «مامان جان! من از عروسی بدم میاد چرا اصرار می‌کنی؟» این بار جدی شد و با اخم گفت: «دیگه این حرف رو نزن! تا الان کلی خواستگار داشتی اما آدمای سالمی نبودن، وگرنه زودتر شوهرت می‌دادم. دایی‌ت، آقارجب رو تأیید کرده، پسر سالمیه. اهل کاره. بزرگِ ما دایی‌ته. نمی‌تونیم رو حرفش حرف بزنیم. تا کی می‌خوای تو خونهٔ مردم کار کنی؟! زشته! دیگه نشنوم چیزی بگی!»
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 12 سرم را پایین انداختم و تا خانهٔ دایی ساکت شدم. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم که رجب جلویم سبز شد و سلام کرد. مثل اینکه جن دیده باشم؛ بسم‌اللّه گفتم و فوری از کنارش رد شدم. همیشه از چشمان آبی بدم می‌آمد، به نظرم ترسناک می‌رسید. دختر ته‌تغاریِ دایی به طرفم آمد و گفت: «زهرا رجب رو دیدی؟ تو رو می‌خواد!» نگاهی به پایین پله‌ها انداختم و گفتم: «این منو می‌خواد؟ غلط کرده با اون چشمای رنگیش!» دختردایی لبش را گاز گرفت و گفت: «نه! نگو دخترعمه! چشماش خیلی قشنگه. موهاش هم فرفریه! چطور دلت میاد این جوری بگی؟» - «عه! قشنگه؟ حالا که دل تو رو بُرده، چرا زنش نمی‌شی؟» با ناراحتی گفت: «بابام میگه زهرا بزرگ‌تره. اول تو باید شوهر کنی. تورو خدا نگاه کن چقدر خوش‌تیپه!» با تندی گفتم: «به شوهر کردن که رسید، قباله رو می‌زنید به نام من؟ شوهر نمی‌خوام، ارزونیِ خودتون!» رفتم داخل اتاق و بدون اینکه با کسی حرف بزنم گوشه‌ای نشستم. کمی که آرام شدم، تازه فهمیدم مراسم بله‌بُرون من است. کم‌کم سروکلهٔ میهمان‌ها پیدا شد. برای خودشان بُریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیّت پنج تن، صدای صلوات و شکستنِ کله‌قند از اتاق مردانه به گوش رسید. زن‌ها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچ‌کس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کله‌شق بودم، جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری می‌کردم و دلم داشت از غصه منفجر می‌شد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب می‌زدم و می‌گفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانهٔ عبدالله‌زاده و تا صبح گریه کردم. دلم می‌خواست شبانه خودم را گم‌وگور کنم و جایی بروم که دست هیچ‌کس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه می‌کشیدم که تا آخر عُمر کنار مادرم می‌مانم. تازه داشتم آن روی خوشِ زندگی و آرامش را می‌دیدم که همه‌چیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه‌خانم تسویه کردیم و به خانهٔ خودمان برگشتیم. قرارِ خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سرکار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن‌دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه‌میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقهٔ طلا برایم خریدند. رجب در آسمان‌ها سِیر می‌کرد و من برای بختِ بدم زار می‌زدم. ناهار را در چلوکبابیِ بازار خوردیم. دیوارِ مقابلِ میز ما آینه‌کاری شده بود. بی‌بی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن‌دایی گفت «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا می‌خورن همشهری ما هستن؟» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خنده‌اش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمی‌شناسی؟» رجب خنده‌اش گرفت و بی‌بی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلاً از رجب خوشم نمی‌آمد؛ مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجهی به آن‌ها نمی‌کردم.
🔴 سید بن طاووس به فرزندش محمد می‌نویسد: 🔹️ مبادا فکر کنی عجل‌الله تعالی فرجه الشریف به دعای تو محتاج است، 🔹️ هرگز چنین نیست و هرکس چنین فکری کند بیمار است، 🔹️ این که می‌گویم برای او دعا کن، فقط برای این است که او حق بزرگی بر تو دارد و بسیار در حق تو احسان نموده است، 🔹️ و اگر قبل از دعا برای خودت برای او دعا کنی، ابواب اجابت زودتر به رویت گشوده می‌شود، 🔹️ زیرا تو با گناهت باب دعا را بر روی خود بسته‌ای، ولی هنگامی که برای آن مولایی دعا کنی که از خواص درگاه خداست، 🔹️ به احترام او باب اجابت به رویت گشوده می‌شود و آنگاه خود و همه‌ی کسانی که در حقشان دعا می‌کنی بر خوان احسان او می‌نشیند و مشمول رحمت، کرم و عنایت الهی می‌شوید، چون خود را به او مرتبط کرده‌اید! 📚 فلاح السائل، سید بن طاووس
هدایت شده از دلداده‌ انقلاب
1_3833362596.mp3
11.17M
قبل از اینکه بخوابی امشبت رو گوش کن👆 /استاد امینی‌خواه/ ـ ترس‌های ما ـ اضطراب‌های ما ـ غمهای ما میزان قدرت خدای درون ما را مشخص می‌کند! ✦ خدای ما، همانقدری قدرت دارد که می‌تواند ما را: 🔸در سختیها، یاری کند! 🔹 از فقر نجات دهد! 🔸غهایمان را بزداید! 🔹ترس‌هایمان را نابود کند و ..... ❌ خدای ما واقعی است یا توهمی؟ 💙 @deldadegi
هدایت شده از آل یاسین
مهدے جان! هر شب یتیم توست دل جمکرانی ام  جانم به لب رسیده بیا یار جانی ام از باد ها نشانی تان را گرفته ام  عمری است عاجزانه پی آن نشانی ام طی شد جوانی من و رویت  نشد رخت " شرمنده جوانی از این زندگانیم" با من بگو که خیمه کجا می کنی به پا  آخر چرا به خاک سیه می نشانی ام در این دهه اگر چه صدایت گرفته است  یک شب  بخوان به صوت خوش آسمانی ام در روضه احتمال حضورت قوی تر است  شاید به عشق نام عمویت بخوانی ام   هم پیر قد خمیدگی زینب توا م   هم داغدار آن دو لب خیزرانی ام این روزها که حال مرا درک می کنی  بگذار دست بر دل آتشفشانی ام در به دری برای غلام تو خوب نیست  تأیید کن که نوکر صاحب زمانی ام التماس دعا @alle_yasen
🌙ماه خدا مصادف شد با و فرارسیدن بهار 😍 🌸بهار در بهار شد 🎊 بهار داریم یکی بهار و یکی بهار ✅از امام صادق (علیه‌السلام) روایت شده: 🌱هرکه روز آخر ماه را روزه بگیرد و آن را به ماه مبارک رمضان پیوند دهد حق‌تعالی ثواب روزه‌ی دو ماه پی‌درپی را برای او بنویسد. ـــــــــــــــــــــــــــ
⛔️ مال حرام و گرفتاری برزخی⛔️ مرحوم علامه طهرانی از مرحوم آیت الله سید جمال الدین گلپایگانی نقل کردند که : آقا سید فرمود: یک روز هوا گرم بود و برای فاتحه و زیارت اهل قبور و ارواح مؤمنین، به وادی السلام نجف رفتم. چون هوا بسیار گرم بود. رفتم در زیر سایه بانی که بر روی قبری زده بودند نشستم. عمامه را برداشته و ابا را کنار زدم که قدری استراحت نمایم و برگردم. در این حال دیدم جماعتی از مُردگان، با لباس های پاره و مُندرس و وضعی بسیار عجیب به سوی من آمدند و از من طلب شفاعت کردند و گفتند :وضع ما بد است، تو از خدا بخواه ما را عفو کند. من به ایشان تندی کردم و گفتم: هر چه در دنیا به شما گفتند، که گوش نکردید و حالا که کار از کار گذشته طلب عفو می کنید؟! بروید ای مستکبران... مرحوم سید جمال می‌فرمودند: این مُردگان را می شناختم بزرگان و شیوخی از عرب، که در دنیا مستکبرانه زندگی می نمودند و آلوده به بودند و قبور شان در اطراف همان قبری بود که بر روی آن نشسته بودم. 📚نسیمی از ملکوت صفحه ۱۱۰ برگرفته از کتاب معاد شناسی جلد ۱ صفحه ۱۳۸ 🌾کانال غذای پاک را دنبال کنید :👇 https://rubika.ir/ghazayepak
📌امیر المؤمنین علی علیه السلام فرمودند: 🍃 زندگی دنیا کالایی بیش نیست و کالای دنیا، دیر فراهم می آید و اندک به کار می آید و زود از کف می رود. 📚 تنبیه الخواطر ، ج۲، ص۱۰۲
📌امام صادق علیه السلام فرمودند: اگر يكى از شما بخواهد كه خداوند حاجتش را بر آورد، بايد اميدش را از ديگران قطع كند و به غير خداوند امید نداشته باشد، هنگامى كه خداوند، اين وضع را در قلبش ببيند، آن چه او طلب كند اجابت مى شود. 📚 كافی ج‏۲ ص۱۴۸