eitaa logo
دستان آسمانی
159 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 13 برادرم محمدحسین مخالف ازدواج من بود. از همان‌روزِ بله‌بُرون که رجب را دید، از او خوشش نیامد. مدام تهدید می‌کرد: «مگر اینکه از روی جنازهٔ من رد بشید بخواید زهرا رو شوهر بدید به‌این چشم‌آبی!» اما زورِ دایی بیشتر بود. کمی دادوفریاد کافی بود که محمدحسین سرِ جایش بنشیند و تسلیمِ دایی شود. دایی‌محمد شرط کرده بود زهرا باید در خانهٔ من زندگی‌اش را شروع کند. به رجب گفت: «اجازه نمیدم جای دیگه خونه اجاره کنی. چه معنی داره عروس جوون آوارهٔ خونهٔ مردم بشه.» جهیزیه‌ای را که با کمک دایی خریده بودیم؛ داخل یکی از اتاق‌های خانه چیدند؛ هفتهٔ بعد، عقد و عروسی را یکی کردند و مراسم در خانهٔ دایی برگزار شد. زنِ آرایشگر نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «حیفِ این صورت نیست که سُرخاب سفیدآب بمالم؟! ماشاءاللّه مثل یه تیکه ماه می‌مونه عروس خانوم!» لباس‌عروس اجاره‌ای را پوشیدم و بدون آرایش نشستم سرِ سفرهٔ عقد. دومین روز از شهریور سال ۱۳۴۲ بعد از یک سکوتِ طولانی، به اجبار در جوابِ عاقد بله‌ی تلخی گفتم و رَختِ عزا به تنِ دلم پوشاندم! آرزوی هر دختری پوشیدن لباس عروس است؛ اما آن‌قدر ساعت‌های دردناکی را پُشت سر می‌گذاشتم که هیچ لذتی از عروسی نبردم. به جای صدای ساز و شادیِ میهمان‌ها، گوشم سوت می‌کشید. کامم تلخ بود و لب به شیرینیِ عروسیِ خودم نزدم. دلم می‌خواست صبح از خواب بیدار شوم و ببینم همهٔ این‌ها فقط یک خواب ترسناک بوده و واقعیت نداشته است. بعد از شام، میهمان‌ها یکی‌یکی رفتند. آخرین نفری که از او خداحافظی کردم؛ مادرم بود. رفتم در آغوشش، هر دو گریه کردیم. خواهرانم دور ما حلقه زدند و همه اشک شوق می‌ریختند! مادرم به سختی مرا از خودش جدا کرد. دستی روی سرم کشید و گفت: «الهی که خوشبخت بشی مادر!» بدون اینکه پُشت سرش را نگاه کند، رفت. می‌خواستم صدایش بزنم و بگویم: «مامان! نرو، من بی تو...» اما بغض اجازه نداد. مادرم در میان اشکِ چشمانم ناپدید شد و من ماندم با شوهری که یازده سال از من بزرگ‌تر بود. با همان لباس عروس نشستم گوشهٔ اتاق و مثلِ مادرمُرده‌ها گریه کردم. ناله می‌زدم و می‌گفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانه‌بازی‌های من نشست! نمی‌دانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد، کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تورِ لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندان‌هایم و با تمام توان فشار می‌دادم که صدایم را کسی نشنود! آن‌قدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشه‌ای افتادیم. شبِ اولِ زندگیِ مشترکم را با کبودیِ کمربند به صبح رساندم!
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 14 تا شش ماه به رجب بی‌محلی می‌کردم. صبح تا شب بهانهٔ مادرم را می‌گرفتم و گریه می‌کردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختردایی هر روز دلداری‌ام می‌داد. از خوبی‌های رجب و چشمان آبی‌اش برایم می‌گفت. نمی‌دانستم با چه زبانی حالی‌اش کنم من از این چشمان آبی‌یی که تو دوست داری بدم می‌آید! اصلاً آمادهٔ شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزلهٔ ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت. واقعاً شوکه بودم و نصیحت هیچ‌کس حتی مادرم به گوشم نمی‌رفت. هرشب پارچه‌ای در دهانم می‌گذاشتم و فشار می‌دادم تا صدای گریه‌هایم به گوش دایی نرسد. آن‌قدر این کار را تکرار کرده بودم که دندان‌هایم درد می‌کرد! نمی‌گذاشتم کسی متوجه شود من شبم را با کتک به صبح می‌رسانم. صورت کبودم را با روسری از مادرم مخفی می‌کردم. هربار بهانه‌ای می‌آوردم؛ یک‌بار می‌گفتم دندانم درد می‌کند. دفعهٔ بعد می‌گفتم بی‌احتیاطی کردم و به دَرِ اتاق خوردم؛ اما مگر می‌شود مادر دردِ بچه‌اش را نفهمد؟ از حال و روز من خبر داشت؛ ولی چه‌کار می‌توانست بکند. برگشتنِ دخترِ مطلقه به خانهٔ پدر از ترشیدگی هم بدتر بود! نمی‌خواستم مادرم از غمِ بی‌آبرویی جلوی در و همسایه سرافکنده شود. من هیچ‌وقت دعوای پدر و مادرم را ندیده بودم؛ از بس با هم مهربان بودند. دایی هم با اینکه به شدت مردسالار بود، اما به زنش هیچ‌وقت توهین نمی‌کرد و از گل نازک‌تر به او نمی‌گفت. من تا شبِ ازدواج کتک خوردنِ زن از شوهرش را ندیده بودم که چشمم به این هم روشن شد. بعد از شش‌ماه کم کم عقلم سرِ جایش آمد و با زندگیِ جدیدم کنار آمدم. رجب گارسون یک هتلِ مجلل در تهران بود. صبح می‌رفت سرِکار و آخرشب برمی‌گشت خانه. برای میهمانی و پاگشا به خانهٔ فامیل‌های شوهرم دعوت شدیم. رجب رفت پیش دایی و اجازهٔ خروجِ من از خانه را گرفت. با اینکه ازدواج کرده بودم و اختیارم با شوهرم بود، اما رسم و رسوم اجازه نمی‌داد عروس جوان بدون اجازهٔ بزرگ‌ترِ خانه جایی برود! خیلی اوقات دخترِ کوچکِ دایی یا نوه‌اش همراه ما بیرون می‌آمدند. رجب عاشق سینما و فیلم دیدن بود. یک‌بار مرا با خودش به سینما بُرد و فیلم ‹گنج قارون› را دیدیم؛ شاید اولین شبی بود که در کنارش به من خوش گذشت. مادرم ‹خوشبخت› را می‌گذاشت پیش من و خودش می‌رفت سرکار. به بهانهٔ خواهرم مدام به من سر می‌زد و نصیحتم می‌کرد. خیلی توصیه به شوهرداری می‌کرد و هر درسی که از زندگی گرفته بود به من یاد می‌داد. می‌گفت: «زهراجان! هر کاری که می‌خوای توی زندگی‌ت بکنی؛ اول رضایت شوهرت رو در نظر بگیر. اگه اون ازت ناراضی باشه، خدا هم از تو رضایت نداره. اگه چیزی از شوهرت بخوای که در توانش نباشه و شرمنده بشه، شیرم رو حلالت نمی‌کنم. قدر نونِ حلالی که شوهرت درمیاره رو بدون. کم و زیادش مهم نیست، مهم اینه که حلال باشه.»
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 15 یک روز صبحانهٔ رجب را دادم و راهی‌اش کردم. جلوی دَر گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصله‌م سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم؟» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفت: «برو» حس کردم بی‌میل و رغبت است. اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده پس میرم.» بعد از ظهر چادر سر کردم و رفتم دیدنِ مادرم. اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشه‌ای از اتاق، بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلوله‌های آتشین بر سرم می‌ریزد و همهٔ وجودم را به آتش می‌کشد. وحشت‌زده از خواب پریدم و گفتم: «حتماً رجب از من راضی نیست، شش‌ماه بهش بی‌محلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید می‌رفتم خونهٔ مامان. خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی می‌کردم بدونِ رضایتش کاری نکنم تا باز از این خواب‌های آشفته و ترسناک نبینم. هتل، تعدیل نیرو داشت و رجب برای مدتی بیکار شد. با کمک یکی از دوستانش برای گارسونی به هتل چینی‌ها معرفی شد. حقوقش کفاف زندگی را نمی‌داد و به سختی روزگار را سپری می‌کردیم. مادرم برنج و روغن می‌خرید و زیر چادرش می‌گذاشت و برایم می‌آورد گوشه‌ای از حیاط می‌گذاشت و می‌آمد داخل خانه. موقع رفتن می‌گفت: «زهرا! برو اون وسایل رو بردار مادر، برای شماست.» من از خجالت سرخ می‌شدم؛ اما رجب به روی خودش نمی‌آورد که چرا مادرم برای ما گوشت و روغن می‌آورد. از همان روزهای اولِ زندگی نشان داده بود که در خرج کردنِ پول برای خانه، دست و دلش می‌لرزد. دو سالی از حضور ما در خانهٔ دایی می‌گذشت. من هجده ساله شده بودم. دایی گفت: «زهرا جان! دیگه وقتشه بری خونهٔ مادرت زندگی کنی.» یکی از اتاق‌های خانهٔ مادرم را با مبلغی ناچیز اجاره کردیم. دوباره به آغوش مادرم برگشتم و مستأجر خانه‌اش شدم. درست دیوار به دیوارِ اتاقِ برادرم که با رجب مثل کارد و پنیر بودند! محمدحسین از زمان ازدواج، با ما قطع رابطه کرده بود و دلِ خوشی از رجب نداشت. وقت و بی‌وقت به هر بهانه‌ای بدوبیراه حواله‌اش می‌کرد. رجب هم یکی درمیان، جوابش را می‌داد و گاهی هم به خاطرِ من کوتاه می‌آمد. بیشترین سفارشِ مادرم به من؛ احترام به شوهر بود. توهین‌های برادرم را تحمل نمی‌کردم و جوابش را می‌دادم. محمدحسین بیشتر گُر می‌گرفت و به جان من می‌افتاد. بُغضی که از رجب در سینه داشت را سرِ من خالی می‌کرد. با کفش می‌آمد داخل خانه و زندگیِ من، چرخی می‌زد و دَرِ کمد لباس را باز می‌کرد و می‌گفت: «این بدبخت رو نگاه کن! چطور داره خودش رو برای رجب می‌کُشه بی‌لیاقت! هرچی سرت بیاد حقته! لباس‌های تَنتم که مامانم برات خریده! پس اون شوهرت چیکار می‌کنه؟ من بالاخره یه روز ازش انتقام می‌گیرم زهرا!» او می‌رفت و من می‌ماندم با فرش‌های کثیف لگدمال شده! فرش را می‌کشاندم کنار حوض. یک دستم جارو بود و دست دیگرم سطل آب. رجب، ساعتِ رفت و آمدش را طوری تنظیم کرده بود که با محمدحسین رودررو نشود.
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 16 با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشتهٔ تلخی که پُشت‌سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق می‌دادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست می‌دهد. بی‌بی‌خانم به اجبارِ برادرش ازدواج مجدد می‌کند و از روستا می‌رود. ناپدریِ رجب اجازه نمی‌دهد او با مادرش زندگی کند، بین آنها جدایی می‌افتد. رجب زیر دستِ دایی‌اش بزرگ می‌شود و محبت نمی‌بیند. هفته‌ای یک‌بار با پای برهنه و لباس‌های پاره، خودش را به چند روستا آن‌طرف‌تر می‌رسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بی‌بی‌خانم شلوار پاره‌اش را وصله می‌زده و نوازشش می‌کرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد باید رجب را می‌فرستاده خانهٔ برادرش تا هفتهٔ بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصلهٔ شلوارش را بو می‌کرده و اشک می‌ریخته تا دلتنگی‌اش کم شود. خیلی مصیبت و سختی می‌کشد، بی مادر و پدر بزرگ می‌شود تا می‌تواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تندِ دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچ‌وقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مُشت و لگد می‌گرفت، فوری معذرت می‌خواست و سعی می‌کرد از دلم دربیاورد. می‌دانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل می‌کردم. وحشت‌زده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عُمرم چنین نوری ندیده بودم! نورِ شمشیرِ ذوالفقار همه‌جا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام لباس‌های تنم خیس عرق بود. آبی به دست و صورتم زدم و به خانهٔ دایی رفتم. زن دایی مرا با آن حال که دید هُری دلش ریخت. پای برهنه به طرفم دوید و گفت: «زهرا! مامان چیزیش شده؟! رجب خوبه؟! چرا حرف نمی‌زنی؟!» زبان در دهان چرخاندم و خوابم را برایش تعریف کردم. نفس راحتی کشید خندید و گفت: «خیر ببینی دختر! داشتم سکته می‌کردم. خواب دیدی حالا چرا مثل بید داری می‌لرزی؟» - «نمی‌دونم زن دایی! شاید من اشتباهی کردم که خواب دیدم! شاید باز رجب از من دلگیر شده.» - «بیا بریم تو، چرا رنگ و روت زرد شده دختر! ناهار خوردی یا نه؟!» با بی‌حالی جوابش را دادم: «نه زن دایی! گلاب به روت، از صبح چندبار بالا آوردم.» خنده به صورتش نشست و گفت: «به‌به، مبارکه زهرا جان! از حال و روزت معلومه بارداری. پس چرا نمیای تو؟» از شنیدنِ این خبر خشکم زد. آرام در حیاط قدم برداشتم تا به اتاق رسیدم، از بوی غذا عُق می‌زدم! به اصرارِ زن‌دایی چند قاشق خوردم و برگشتم خانه. مریم، زن داداشم، مشغول پهن کردن لباس بود. چشمش که به من افتاد گفت: «کجا بودی زهرا؟ سید خانوم اومده بود کارِت داشت!»
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 17 سیّدخانم همسایهٔ دیوار به دیوار خانهٔ مادرم بود. دست و صورتم را شُستم؛ برگ درختان از سوز سرمای پاییز زرد شده بود؛ اما من از درون گُر گرفته بودم! با جوراب رفتم داخل آب و لب حوض نشستم. مریم دستم را گرفت گفت: «چقدر تنت داغه! حالت خوبه؟ سرما نخوری!» گفتم: «خوبم! سیّدخانوم چیکار داشت؟» بلند شد و به طرف لباس‌های داخل تشت رفت و گفت: «خواب دیده یه آقایی با اسب سفید اومده طرف تو و یه بچه گذاشته بغلت. بعدش گفته: این پسر شـماست دخترم، اسمشم امیره. زهرا! نکنه خبریه؟!» رفتم توی فکر. یاد خواب دیشبم و حرف زن‌دایی افتادم. گفتم «خیر باشه ان‌شاءالله! نمی‌دونم. شاید.» صبح زود همراه رجب رفتم دکتر و بارداری‌ام را تأیید کرد. خواب سیّدخانم را برای رجب تعریف کردم؛ خیلی خوشحال شد. برادرِ تنی نداشت و تنها بزرگ شده بود؛ برای همین هم عاشق پسر بود. خدا می‌داند بعد از شنیدن این خواب‌ها در خیال خودش چه نقشه‌هایی برای پسرش کشید! مادرم مثل پروانه دورم می‌چرخید و مراقبم بود. رجب هم مهربان‌تر شده بود، کمتر کتکم می‌زد. مریم خبر بارداری‌ام را به گوش محمدحسین رساند؛ اما انگار نه انگار! تبریک که نگفت هیچ، اذیت و آزارش هم بیشتر شد. یک روز از سرکار برگشت خانه، کنار حوض لباس‌های رجب را می‌شُستم. چرخی دور من زد و پایش را گذاشت روی لباس‌ها! خم شد و گفت: «بالاخره زهر خودم رو می‌ریزم!» کمک‌حالم که نبود هیچ، مدام نیش می‌زد و زحمتم را بیشتر می‌کرد. انگار من خودم دنبال رجب راه افتادم که مرا بگیرد! خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کردم؛ خیاطی را از مادرم یاد گرفته بودم، اگر پارچهٔ مناسبی دستم می‌رسید برای بچه لباس می‌دوختم. رجب روزی دو تومان حقوق می‌گرفت! با همین پول کم مدارا می‌کردم و چشم روی خیلی از خوراکی‌هایی که هوس می‌کردم، می‌بستم. یک روز بعدازظهر؛ مریم کلی میوهٔ تازه شُست و کنار پنجرهٔ اتاقش گذاشت. تا غروب چشم از انگور و سیب‌های داخل سبد برنداشتم! محمدحسین که از سرکار برگشت؛ با هم نشستند کنار پنجره و مشغول خوردن میوه‌ها شدند. پاک فراموششان شده بود یک زن باردار در این خانه زندگی می‌کند و شاید ویار داشته باشد! می‌ترسیدم به رجب بگویم هوس میوه کردم، نمی‌خواستم با جیب خالی، شرمندهٔ من شود. سکوت کردم و داغ آن میوه‌های خوشرنگ و لعاب را به دلم گذاشتم. نشستم کنار لباس‌هایی که دوخته بودم و با بچهٔ تو شکمم حرف زدم: «امیرم! هوس میوه کردی؟ برات می‌خرم عزیزدلم! خوبشم می‌خرم! الان یه‌کم دست بابات تنگه.» برایش حرف می‌زدم و اشک‌های صورتم را پاک می‌کردم. همین‌که رجب دست به کمربند نمی‌بُرد راضی بودم و خدا را شکر می‌کردم.
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 18 یکی از شب‌های تابستان، رجب با پاکتی بزرگ که به دست داشت به خانه برگشت. پاکت را باز کرد و گذاشت جلوی من و گفت: «بخور زهرا! خودت و اون بچه باید جون بگیرید.» کمی به جلو خم شدم و داخل پاکت را نگاه کردم؛ پسته بود. از ظاهرش معلوم بود مرغوب و گران‌قیمت است. درشت و یک‌دست، دهان باز کرده بودند تا با آدم حرف بزنند! - «اینا خیلی گرونه رجب! پولش رو از کجا آوردی؟» - «چی‌کار به پولش داری؟ تو فقط بخور. امشب بعد از مهمونیِ هتل، صاحب مراسم اینا رو بین کارگرا تقسیم کرد.» کمی عقب رفتم و گفتم: «پس نمی‌خورم!» - «چرا؟!» - «از کجا معلوم حلال باشه؟» با ناراحتی گفت: «دزدی که نکردم، با رضایت خودش داده. این اداها چیه درمیاری؟!» -«من از کجا بدونم با پول حلال خریده؟ اصلاً شاید اهل خمس دادن نباشه! من نمی‌خورم. ببر پَسشون بده.» عصبانی شد و پاکت را از جلوی من برداشت. سرِ مسائل به‌ظاهر کوچک خیلی باهم درگیر می‌شدیم. همین که مال دزدی نباشد، برای او کافی بود؛ اما من نصیحت‌های مادرم را آویزهٔ گوشم کرده بودم. حرام که جای خود داشت، شبهه‌ناک هم نمی خوردم! واقعاً از لقمهٔ حرام می‌ترسیدم. جز حلال از گلویم پایین نرفته بود. به خاطر یک ویار زنانه نمی‌خواستم عاقبت امیرم خراب شود. می‌دانستم مال شبهه‌ناک در آینده و نسل تأثیر مستقیم دارد. فردا صبح زود رجب رفت سرکار و ظهر نشده با کلی خرید برگشت. سابقه نداشت این وقتِ روز با دست پُر به خانه برگردد. گفت: «زهرا! امشب چند تا مهمون عزیز دارم. عموزاده‌هام از شهرستان اومدن، باید سفره براشون پهن کنم. می‌تونی غذا درست کنی؟!» آستین بالا زدم و رفتم داخل آشپزخانه. تا شب مشغولِ پخت‌وپز بودم. داخل یک ظرف بزرگ پودر ژله‌ها را حل کردم و گذاشتم گوشه‌ای تا خودش را بگیرد. همراه میهمانان یک روحانیِ مُلبّس هم آمده بود که از عموزاده‌های رجب بود. از جلوی در، سفره و ظرف شام را به دست رجب دادم. فال‌گوش ایستادم ببینم نظرشان دربارهٔ شام چیست. حاج آقا گفت: «بله، این ژله هم از افتضاحات این زمونه‌ست.» صدای خندهٔ همه بلند شد. از خجالت سرخ شدم. پیش خودم گفتم: «عجب اشتباهی کردم ژله درست کردم! آبرویم رفت. حتماً چیز بدی بوده و عُلما نمی‌خورن!» طولی نکشید که حرفش را پس گرفت و گفت: «ببخشید! زبونم درست نچرخید؛ منظورم اختراعات بود، نه افتضاحات!» نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد. بعد از رفتن میهمان‌ها، مشغول شستن ظرف‌ها شدم. آخرشب دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. پاهایم ورم کرده بود، خسته بودم. چشمانم را به‌سختی باز نگه داشتم. زیر دلم خیلی درد می‌کرد؛ بادبزن دست گرفتم و کمی خودم را باد زدم. چند دقیقه بعد درد امانم را بُرید؛ فهمیدم موقع زایمان است.
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 19 درد نفسم را بُریده بود. چیزی نمانده بود کمرم از وسط نصف شود. بازوی پرستار را محکم فشار دادم و جیغ کشیدم، پرستار با عصبانیت دستم را پس زد و گفت: «چیکار می‌کنی؟ تو رو تربیت نکردن؟» انگار آب یخ روی سرم ریختند! به زحمت از تخت پایین آمدم، خیلی بهِم برخورد. گفتم: «من درد دارم. دست خودم نیست! بازوت رو محکم فشار دادم، از جا که نکندم!» چادر سر کردم و از اتاق رفتم بیرون. دنبال دَرِ خروجی بیمارستان می‌گشتم. رجب و زن‌دایی افتادند دنبالم که: «کجا میری؟!» فریاد زدم: «منو ببرید خونه! دیگه اینجا نمی‌مونم.» رجب دستپاچه دنبالم راه افتاده بود و می‌گفت: «صبرکن زن! بذار ببینیم دکتر چی می‌گه» فریاد زدم: «بمیرمم اینجا نمی‌مونم. رجب! منو ببر خونه!» پا در یک کفش کرده بودم و داد می‌زدم. با لجبازیِ من به خانه برگشتیم. رجب دنبال قابله رفت. اشهدم را خواندم؛ گفتم خورشید فردا را نمی‌بینم! از هوش رفتم، اما تقدیر چیز دیگری برایم نوشته بود. اول خرداد سال ۴۴ صدای اذان صبح و گریه‌های امیر به هم گره خورد و قابله گفت: «آقا رجب! مژدگونی بده، بچه‌ت پسره.» رجب زد تو ذوق قابله و گفت: «خودم می‌دونم! کلی آدم خواب دیدن؛ اسمشم امیره!» دستمزدش را داد و راهی‌اش کرد. زن‌دایی تا آمدنِ مادرم کنارم ماند. نزدیک ظهر مادرم برگشت خانه. با صدای گریهٔ امیر، فهمید من فارغ شدم. دست و پای امیر را بوسید و برای‌مان اسپند دود کرد. دلم خوش بود کنار مادرم زندگی می‌کنم. ای کاش بیشتر کنارم می‌ماند. من دست‌تنها بودم با یک نوزاد کوچک که احتیاج به رسیدگی داشت. فرصت نمی‌کردم چهار قاشق غذا بخورم! کهنه‌های امیر را جمع می‌کردم غروب بچه را می‌سپردم به رجب و در سرما و گرما می‌رفتم کنار رودخانهٔ نزدیک محلهٔ مرتضوی، مشغول شستن کهنه و رخت‌های چرک می‌شدم. خیلی لاغر بودم و ضعف شدید داشتم. مادرم غذاهای مقوی برایم می‌پخت، می‌دانست هرچه گوشت و برنج می‌آورد؛ من انبار می‌کنم برای پذیرایی از میهمان. با التماس می‌گفت «زهراجان! یه‌کم به خودت برس، خوب بخور برای کی جمع می‌کنی؟ شکم مردم؟ خدا همیشه به آدم پسر نمی‌ده. ناشکری نکنی مادر! سختی‌ها می‌گذره و پسرت بزرگ می‌شه ان‌شاءالله. پسر خیلی خوبه، عصای دست پدر و مادرشه.» یک گوشم دَر بود و گوش دیگرم دروازه. کمی جان گرفتم و امیر رشد کرد. دوباره بهانه‌گیری‌های رجب شروع شد. کافی بود حرفی خلاف نظرش بزنم، فوری دست به کمربند می‌بُرد و با زور قانعم می‌کرد! کتک‌هایش برایم حکم نوازش را داشت! مادرم متوجه شده بود اما کاری از دستش برنمی‌آمد. من شوهر و بچه داشتم؛ باید تلخ و شیرینی زندگی را تحمل می‌کردم، چاره‌ای نبود.
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 20 دلم گرفته بود قبل از ظهر رفتم سری به زن‌دایی بزنم، امیر خیلی سنگین شده بود؛ روز به روز تپل‌تر می‌شد، خیلی خوش‌خوراک بود. نان لواش را می‌گرفت دستش و یک‌جا می‌بلعید. در طول مسیرِ خانهٔ دایی، چند مرتبه نشستم گوشهٔ خیابان و به حال خودم گریه کردم. دست‌تنها بودم؛ مادرم و رجب صبح تا شب سرکار بودند. محمدحسین هم از صد پُشت غریبه بدتر بود! انگار نه انگار که دایی شده است، نه به من محل می‌گذاشت نه به رجب و امیر. با همهٔ این سختی‌ها، تولدِ امیر برایم آرامش به همراه داشت و تحملِ بدخُلقی‌های رجب آسان‌تر شده بود. یک خندهٔ امیر کافی بود تا درد و زخم‌های تنم را بشویَد و با خودش ببرد. یک شب رجب با چند قوارهٔ ابریشم قرمز، خانه آمد و پارچه را داد به من. گفت: «یکی از مسافرای چینیِ هتل اینو به تو هدیه داده!» خیلی نرم و شیک بود. پارچه را گذاشتم داخل کمد تا بعداً لباسی برای خودم بدوزم. چند روز بعد رجب وسط روز با عصبانیت به خانه برگشت و گفت: «من دیگه پام رو تو اون هتل خراب‌شده نمی‌ذارم.» با تعجب گفتم: «چرا؟ چی شده؟!» ابرو درهم کشید و گفت: «اون زنیکه خارجی، یابو برش داشته! همونی‌که پارچهٔ ابریشم برات فرستاد؛ شبا تنها می‌رفت خرید، دلم براش می‌سوخت، همراهش می‌رفتم تا لات و لوتا اذیتش نکنن. کاش نمی‌رفتم. بی‌حیا عاشق من شده! می‌خواست منو بغل کنه! دیگه سرکار نمی‌رم.» از غیرتش خوشم آمد و تحسینش کردم. پارچه را از داخل کمد برداشتم و نگاهش کردم، دلم نیامد دور بیندازمش! خیلی پارچهٔ مرغوبی بود. همه را بُرش زدم و برای امیر، کهنه درست کردم! به خیال خودم با این کار هم اسراف نکردم، هم از آن زن خارجی انتقام گرفتم! رجب چند روزی خانه ماند تا اینکه آن مسافرِ خارجی از ایران رفت و او برگشت سر کارش. امیر هنوز یک سالش نشده بود که عموهای رجب بالاخره بعد از چند سال زمین‌های پدری‌اش را فروختند و ارثیهٔ خوبی به ما رسید. با پولی که به دست آوردیم؛ در یکی از محله‌های جنوب تهران به نام وصفنارد، هفتاد متر زمین خریدیم و خانه را ساختیم. مقداری طلا و سکه داشـتم که از فامیل هدیه گرفته بودم، همه را دادم به رجـب تـا خرجِ ساخت خانه کند. خودش هم کمی پول پس‌انداز کرده بود؛ اما همچنان برای تکمیل خانه کافی نبود. بالاخره با قرض و قوله کار را پیش بُرد و دو اتاق کنار هم سـاخت؛ یکی دوازده متری و یکی‌هم نُه متری. مثل همهٔ خانه‌ها یک حوض وسط حیاط ساختیم؛ کمی آن‌طرف‌تر هم آشپزخانه. دیوار اتاق‌ها را گچ و خاک کردیم و وسایل را چیدیم. پول کافی برای خرید پنجره نداشتیم؛ با نایلون و پتو پنجرهٔ طرف خیابان را پوشاندم. هربار که طوفان می‌آمد، تمام زندگی را گردوخاک برمی‌داشـت. فرش‌ها را به‌سختی می‌بُردم داخل خیاط و خاکشان را می‌تکاندم. نایلون را دوباره با میخ به دیوار می‌زدم و تا قبل از آمدن رجب، همه‌چیز را مرتب می‌کردم.
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 21 بزرگترین حُسن وصفنارد این بود که آب لوله‌کشی داشت و احتیاج به آب‌انبار نداشتیم. با اینکه محلهٔ فقیرنشینی بود، اما دولت تمام خانه‌ها را لوله‌کشی کرده بود. دوری از مادرم مثل گذشته برایم سخت نبود؛ به تنهایی عادت کرده بودم. رجب شیفت کاری‌اش تغییر کرد، غروب می‌رفت سرکار و هفت و هشت صبح برمی‌گشت خانه. از خستگی غش می‌کرد؛ من هم باید امیر را آرام می‌کردم تا مزاحمِ خواب او نشود. تازه‌عروسی شهرستانی، دیوار به دیوار خانهٔ ما زندگی می‌کرد. از من هم بی‌زبان‌تر بود! حسابی از شوهرش می‌ترسید. مریم، همدم تنهایی من شده بود. شوهرهایمان را راهیِ سرکار می‌کردیم و تا شب کنار هم بودیم. روز اولی که پیش مریم رفتم، به‌هم‌ریختگی و شلوغیِ خانه‌اش کلافه‌ام کرد. روغن، برنج، ظرف‌ظروف؛ همه روی طاقچه ردیف کنار هم چیده شده بود. پیش خودم گفتم: «دخترای روستایی باسلیقه و اهل زندگی‌ان. چرا خونه و زندگی مریم این شکلیه؟» مریم اصلاً حوصلهٔ کار خانه را نداشت. کمکش کردم راه و رسمِ خانه‌داری را یاد گرفت. مرتب کردنِ خانه‌اش، یک روز بیشتر طول نکشید! اما تا آدابِ زندگی را یاد بگیرد، چند ماهی طول کشید. هرچه از مادرم یاد گرفته بودم به مریم هم می‌گفتم. با سروسامان گرفتنِ زندگی‌اش، دلِ آقای تُرابی همسرش نرم شد و کمتر اذیتش می‌کرد. وقتی که برای شام میهمان داشت، مواد اولیهٔ غذا را به من می‌رساند تا برایش خورشت درست کنم. تا او برنج را دَم می‌گذاشت، من هم خورشت را آماده کرده بودم. از نردبان بالا می‌رفتم؛ مریم را صدا می‌زدم و از بالای دیوار، قابلمه را به دستش می‌دادم. دستپختِ بدی نداشت، اما دلش می‌خواست جلوی خانواده شوهر سربلند و عزیز شود. شوهرِ مریم برعکسِ رجب، آدم دست و دلبازی بود. تنها مشکلش اجاق‌کوریِ زنش بود. مریم بچه‌دار نمی‌شد و فامیل شوهرش با متلک‌هایشان او را آزار می‌دادند. مدام نذر و نیاز می‌کرد که خدا با دادنِ بچه‌ای، چراغِ زندگی‌اش را روشن نگه دارد؛ اما بی‌فایده بود. فقر و نداری دست از سرِ ما برنمی‌داشت. آبروداری می‌کردم و چیزی به کسی نمی‌گفتم. خیلی اوقات برای مریم غذا درست می‌کردم و به خانه برمی‌گشتم و با امیر نان خالی می‌خوردیم. رجب شکمش سیر بود و شامش را در هتل می‌خورد، اگر خرجی می‌داد؛ یک ظرف خامه می‌خریدم و همراهِ امیر دلی از عزا درمی‌آوردیم. حسابِ جیبش را داشت، یکی دو بار مجبور شدم از شلوارش پول بردارم و برای خانه خرید کنم. وقتی فهمید دعوایی راه انداخت که از کرده‌ام پشیمان شدم. بعد از ساخت خانه بدتر هم شد، بابت پول مصالح و مُزد کارگرها آنقدر بدهی بالا آورده بودیم که هرچه درمی‌آورد، یک‌جا می‌داد دستِ طلبکار و چیزی برای خرجیِ خانه باقی نمی‌ماند. مادرم با دست پُر به دیدنم می‌آمد. اما یک شیشهٔ روغن، مقداری برنج و گوشت کفاف چند روز بیشتر را نمی‌داد و سریع تمام می‌شد. با همهٔ این مشکلات، بی‌بی‌خانم برادرِ ناتنی رجب را خانهٔ ما گذاشت تا در تهران مشغول به کار شود. کم گرفتاری داشتم، حالا باید به فکر ناهار و شام وجیه‌الله هم می‌بودم!
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 22 رجب دلِ‌خوشی از ناپدری و برادرانش نداشت. از همهٔ آن‌ها بدش می‌آمد، ولی به خاطر مادرش حرفی نزد و قبول کرد. اتاق پُشتی را که کوچک‌تر بود به او دادیم. شوهرخواهرم در بازار برایش کاری دست و پا کرد و پادو شد. صبح زود می‌رفت و آخر شب برمی‌گشت. تازه به سن تکلیف رسیده بود؛ هر مسئلهٔ شرعی‌ئی که بلد بودم به وجیه‌الله یاد می‌دادم. نماز و روزه را به خوبی یاد گرفت، حلال و حرام را شناخت، از مَحرم و نامحرم زیاد برایش می‌گفتم؛ از اینکه هیچ‌وقت بدون‌ِ اجازه‌گرفتن وارد جایی نشود که زنِ نامحرم حضور دارد. انصافاً هم خوب رعایت می‌کرد و پسر سربه‌زیری بود. برایم سخت بود در خانهٔ خودم مدام چادر سر کنم و در حضور او صورتم را بپوشانم، اما چاره‌ای نداشتم. البته وجیه‌الله مراعات حال مرا می‌کرد و روزهایی که خانه بود، خیلی از اتاقش بیرون نمی‌‌آمد تا من راحت باشم. دلسوز و مهربان بود؛ بیشتر از رجب به من کمک می‌کرد. چیزی برای خانه نیاز داشتم، فوری لباس می‌پوشید و می‌رفت برایم تهیه می‌کرد. هربار که می‌خواستم به خانهٔ دایی یا مادرم سری بزنم؛ وجیه‌الله اولِ صبح، قبل از اینکه سرکار برود، امیر را می‌گذاشت روی کولش و من را به آنجا می‌رساند. آمدنِ رجب به خانه همزمان بود با رفتنِ وجیه‌الله به سرِکار. اگر غذایی از شب باقی می‌ماند، داخل بغچه می‌گذاشتم، پُشتم مخفی می‌کردم، یواشکی از جلوی رجب رد می‌شدم و جلوی دَر تحویل برادرشوهرم می‌دادم. وجیه‌الله با شرمندگی می‌گفت: «زن داداش! خودت رو به زحمت ننداز، داداش راضی نیست. یه‌موقع حرفی بهت می‌زنه، من ناراحت می‌شم.» در جوابش می‌گفتم: «شما کاری نداشته باش آقا وجیه‌الله! اگه چیزی بگه به من گفته، برو به سلامت.» رجب اگر می‌دید غذا برای وجیه‌الله آماده می‌کنم با من یکی به دو می‌کرد و می‌گفت: «به تو چه که پسرِ ننهٔ من غذا داره یا نه! بذار هر غلطی دلش‌می‌خواد بکنه، همین که از این خونه بیرونش نمی‌کنم، خدا رو شکر کنه. اصلاً بره از بیرون غذا بخره.» پیش خودم می‌گفتم: «طفلک تو این شهر غریب هست و سایهٔ مادر بالای سرش نیست خدا رو خوش نمیاد بی‌کسی بکشه مگه چقدر دستمزد می‌گیره که پول غذا هم بده؟» وجیه‌الله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید. طولی نکشید که موتورش را دزدیدند! ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود، علت را پرسیدم؛ با عصبانیت گفت: «زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد، گذاشت پُشت دَرِ خونه! منم نماز می‌خونم.» وجیه‌الله مثل برادر خودم بود، دلم برایش می‌سوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد. چند روزی گذشت تا به فکری به سرم زد. یک روز مچِ پاهایم را تا اندازه‌ای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه می‌رفتم، وجیه‌الله غیرتی شد؛ گفت: «زن داداش! این چه وضعیه جورابت کو؟» گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب می‌خوام چیکار؟ اصلاً هر موقع تو نماز خوندی، منم جوراب می‌پوشم!» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش می‌زنم. گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟» گفتم: «ربطش اینه که من می‌خوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، می‌تونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟» مثل مارگزیده‌ها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم، باشه نماز می‌خونم. فقط شما جورابت رو بپوش» از آن روز دوباره نمازش را مرتب می‌خواند و سعی می‌کرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقره‌داغش کنم.
دستان آسمانی
─═┅♦️  #قصه_ننه_علی ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ #زهرا_همایونی ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 23 امیر نشسته بود و بازی می‌کرد. ناگهان کمد آهنی گوشهٔ اتاق کج شد و افتاد. امیر ماند زیر کمد! جیغ زدم و به طرفش دویدم. کمد خیلی سنگین بود، زورم نمی‌رسید جابه‌جایش کنم. ذکر یازهرا (سلام‌الله‌علیها) از زبانم نمی‌افتاد. تمام توانم را جمع کردم و به سختی کمد را کنار کشیدم. دیدم بچه سالم است، حتی یک خراش هم برنداشته بود! سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهره‌اش نگاه کردم؛ امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا این بچه کیه؟ امیرم کو؟» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته...» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خدا خدا می‌کردم باردار نباشم اما.... امیر تازه از آب و گِل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوشحال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمی‌دانستم با نداری و بچهٔ دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید ونصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچه‌هات دارن دوتا می‌شن. یه کم به فکر خودت باش! خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی می‌خواد این زندگی رو جمع کنه!؟ ان‌قدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.» روزهای بارداری به سختی می‌گذشت. بی‌بی‌خانم دومین پسرش یداللّه را هم خانهٔ ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او می‌بود. دست به هرکاری می‌زد، بیشتر از دو سه روز دوام نمی‌آورد و جوابش می‌کردند. پاگیرِ هیچ‌جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چکِ برگشتی! اصلاً در عالم دیگری سِیر می‌کرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله می‌توان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین‌شکل ادامه بدهد، زندگی‌اش تباه می‌شود. دستش را گرفتم و بُردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمی‌داد. یک‌روز توی کوچه وسط دعوا، انگشتانش را با دربِ حلبی روغن بُریدند. فوری یداللّه را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد می‌کشید. خودم برایش لقمه درست می‌کردم و دهانش می‌گذاشتم. رجب عصبانی می‌شد مرا به فحش می‌کشید و می‌گفت: «تو چرا به این دوتا محبت می‌کنی؟!» در جوابش می‌گفتم: «مرد حسابی! نمی‌بینی مادر بالاسرشون نیست؟! تو این‌شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟» فریاد می‌زد و می‌گفت: «مگه من مادر بالاسرم بود!؟» مرغش یک‌پا داشت. آن یک‌پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش می‌کردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم به باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمی‌داد. به سختی غذایی دست‌وپا می‌کردم و می‌دادم به این دو برادر بخورند. همان خامهٔ مختصری که می‌خریدم را هم حالا باید می‌گذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر می‌کردم و خودم هم گرسنه می‌خوابیدم. نمی‌خواستم تا زمانی که در خانهٔ من هستند، حس غربت و بی‌کسی داشته باشند. یداللّه مدتی همراه پسردایی‌اش میوه‌فروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بی‌بی‌خانم و پدرش.
─═┅♦️  ♦️┅═─ 📕 روایتِ زندگیِ ✰✰مادرِ شهیدان امیر و علی شاه‌آبادی✰✰  ✏️ نوشتهٔ ✅ قسمت 24 دستم خالی بود و نمی‌توانستم تحت نظر دکتر باشم. رجب هم به جای ناز کشیدن، مدام غر می‌زد و شاکی بود: «آه! زن چقدر ناز داره، ادا و اطوار داره!» هربار کلید را در قفل دَر می‌چرخاند و می‌آمد داخلِ خانه، تپش قلب می‌گرفتم و از ترس می‌لرزیدم! ویارِ شوهر پیدا کرده بودم. از بوی رجب حالم به هم می‌خورد و از او فاصله می‌گرفتم. عصبانی می‌شد و فکر می‌کرد از قصد این کار را می‌کنم. در ماه‌های آخرِ بارداری، وحشتم از رجب بیشتر شده بود. اگر حوصله‌اش سرِ جا نبود، فقط باید خدا به دادم می‌رسید و از دست نوازش‌های عاشقانهٔ کمربندش نجاتم می‌داد. بزرگترین عیبِ رجب، تندخویی بود. خون که جلوی چشمش را می‌گرفت، حرف هیچ بنی‌بشری در گوشش نمی‌رفت. کار خودش را می‌کرد. یک روز بعدازظهر، رادیو را روشن کرد؛ برنامهٔ خانه و خانواده در حال پخش بود. دکتر زنان دربارهٔ شرایط روحیِ خانم‌های باردار حرف می‌زد: «اغلبِ خانوم‌های باردار ممکنه از شوهرشون بدشون بیاد و حتی از بوی تنش حالشون به هم بخوره! از آقایون خواهش می‌کنم شرایط همسرشون رو درک کنن و کمتر سخت بگیرن.» خدا به من نظر کرده بود و حرفِ کارشناس رادیو اثرش را گذاشت. دلِ رجب کمی نرم شد و تا پایانِ بارداری کتکم نزد. عید سال ۴۶ بود و مردم مشغول عیددیدنی. بعد از شام دردهای زایمانم شروع شد و به خودم پیچیدم. چند وقتِ پیش یک بسته گل گاوزبان برای مریم بُردم و گفتم: «هروقت رجب رو فرستادم دنبال این بسته، وقتِ زایمانم رسیده! فوری خودت رو برسون.» آن شب رجب سرکار نرفته بود. گفتم: «برو به مریم خانوم بگو گل گاوزبون زهرا رو بده.» گفت: «گل گاوزبون؟! می‌خوای چیکار این موقع‌شب؟!» حالِ خراب من را می‌دید و افتاده بود سر لج و یکی‌به‌دو کردن. گفتم: «نپرس رجب! فقط برو که دارم می‌میرم!» رجب تا پیغامم را رساند، مریم فوری آماده شد. زنی که جرأت نمی‌کرد نزدیکِ شوهرش شود، آن شب به خاطرِ من سَرتاپای آقای ترابی را ماج و بوسه کرد تا اجازه بدهد شب را کنار من بماند. رجب و وجیه‌الله رفتند دنبال قابله. هر لحظه حالم بدتر می‌شد. فهمیدم تا قابله خودش را برساند، کار تمام است. مریم، آب گرم و حولهٔ تمیز آماده کرد. نایلون بزرگی داخل اتاق پهن کرد و روی آن نشستم. از شدت درد به دستان مریم چنگ می‌انداختم، بنده‌خدا صدایش درنمی‌آمد. ‹یا زهرا› گفتم و از حال رفتم. علی سحر دهمین روز از فروردین ۴۶ به دنیا آمد. بندِ ناف دور گردنش پیچیده بود؛ صدایش درنمی‌آمد! چشم که باز کردم، در آغوش مریم بود. بند ناف را از دور گردنش باز کرد و با یکی دو ضربه گریه‌اش را درآورد. ذوق‌زده شده بود و قربان صدقهٔ علی می‌رفت. بی‌حال گفتم: «ناف... نافش رو ببُر» - «چه جوری زهرا؟! من فقط بلدم ناف گوسفند رو ببُرم! تو دهات یه وجب می‌ذاشتیم و قیچی می‌کردیم.» - «هر جور که بلدی بِبُر.» ناف علی را قیچی کرد و درد دوباره در جانم پیچید؛ از حال رفتم. قابله رسید بالای سرم. ناف علی را بررسی کرد و گفت: «مشکلی نداره.»