eitaa logo
داستان آیه‌ها
450 دنبال‌کننده
86 عکس
0 ویدیو
0 فایل
هر آیه، یک داستان دارد؛ یک حقیقت ناب که باید کشف شود. اینجا، ما #داستان_آیه_ها را برایت روایت می‌کنیم، تا با هم به عمق معنا سفر کنیم و آن را زندگی کنیم. تأسیس کانال: نیمه‌ی شعبان ۱۴۰۳ خورشیدی مؤسس: کانون فرهنگی نسیم غدیر @NasimeQadir
مشاهده در ایتا
دانلود
۱. 🏆 مسابقه 🔹 روز ۷ | داستان ۷ | مسابقه‌ی ۷ 🔸 عنوان: اگر روزی بفهمی که حقیقتی که به آن ایمان داشتی، زیر نظر دشمنانت است، چه می‌کنی؟ داستان از اینجا شروع میشه. کلیک کن °°° @Dastane_Ayeha .
۲. 🔹 | بخش اول 🖋 نویسنده: کانون نسیم غدیر °°° نشانه‌هایی در تاریکی گذر شهاب دوباره به سمت کارگاه متروکه افتاد. شاید خیلی اتفاقی این مسیر را انتخاب کرده بود، شاید هم ذهنش هنوز درگیر اتفاقات دیشب بود. همین که چشمش به دیوارهای کهنه‌ی کارگاه افتاد، خاطرات دیشب در ذهنش زنده شد. "چطور می‌شه که بعضیا حقیقت رو می‌بینن، ولی باز هم توی تاریکی می‌مونن؟" این را با خودش زمزمه می‌کرد. نسیم سردی در کوچه‌های نیمروز پیچید. شهر در سکوتی وهم‌آلود فرو رفته بود. شهاب حس می‌کرد که کسی تعقیبش می‌کند. قدم‌هایش را تندتر کرد. ناگهان سایه‌ای روی دیوار تکان خورد. ایستاد. قلبش به تپش افتاد. "کی اونجاست؟" صدایش لرزان اما محکم بود. هیچ پاسخی نیامد. اما شهاب حس کرد که تنها نیست. لحظه‌ای سکوت کرد و به اطراف گوش داد. صدای خفیفی از پشت سرش آمد، گویی کسی نفسش را در سینه حبس کرده بود. شهاب برگشت، اما کوچه خالی بود. فقط چراغی در گوشه‌ای از خیابان سوسو زد و خاموش شد. انگار کسی در تاریکی حرکت می‌کرد. °°° @Dastane_Ayeha .
۳. 🔹 | بخش دوم °°° هشدار در تاریکی از کوچه که بیرون آمد، نوری از چراغ یک مغازه به خیابان می‌تابید. کنار در، پیرمردی نشسته بود که با صدای خش‌داری گفت: "نگران سایه‌ها نباش، پسر جوان... اما همیشه یادت باشه، هر سایه‌ای یه دیوار پشت سرش داره." شهاب ایستاد و به او خیره شد. "یعنی چی؟" پیرمرد لبخند محوی زد. "یعنی اگه سایه‌ای تو رو دنبال کنه، پس کسی پشت اون سایه ایستاده. پس حواست به اون کسی که پشت سرته باشه، نه فقط به سایه‌ای که روی دیواره." شهاب چند لحظه به فکر فرو رفت. می‌خواست سؤالی بپرسد که ناگهان فریادی از انتهای کوچه بلند شد. °°° @Dastane_Ayeha .
۴. 🔹 | بخش سوم °°° حقیقتی تلخ شهاب به سرعت دوید و خودش را پشت دیوار کشید. در تاریکی، دو مرد با هم بحث می‌کردند. یکی از آن‌ها گفت: "باید مطمئن بشیم که هنوز کسی دنبال حقیقت نمیگرده. این شهر باید توی تاریکی بمونه." قلب شهاب فرو ریخت. آرام زمزمه کرد: "سایه سالاران...!" آن‌ها سرسختانه به دنبال این بودند که مردم را در جهل و ترس نگه دارند. اما چرا؟ چطور؟ شهاب جلوتر رفت تا بهتر بشنود. مرد دیگر با لحنی خشن گفت: "هرکی بخواد زیادی کنجکاوی کنه، سرنوشتش مشخصه. این شهر برای ماست. نور جایی اینجا نداره. باید خیلی محکم جلوشون وایستیم، سرسخت، کوبنده. کسی حق نداره دنبال نور باشه." شهاب حس کرد خون در رگ‌هایش یخ زد. سایه سالاران فقط در خفا عمل نمی‌کردند، آن‌ها هرکسی را که به دنبال روشنایی می‌رفت، تهدید می‌کردند. این حقیقتی بود که تا آن لحظه درک نکرده بود. °°° @Dastane_Ayeha .
۵. 🔹 | بخش پایانی °°° انتخاب یک مسیر شهاب نفس عمیقی کشید. اگر سایه سالاران به دنبال کسانی بودند که مسیر روشنایی را انتخاب کرده‌اند، پس باید بیشتر مراقب می‌بود. باید بفهمد که چه کسی پشت این تاریکی ایستاده است. چرا این همه دشمنی؟ چرا این همه سرسختی در دشمنی؟ سهیل را پیدا کرد و گفت: "باید با هم صحبت کنیم. فکر می‌کنم من و تو بیشتر از چیزی که فکر می‌کردیم، توی این ماجرا درگیر شدیم." سهیل اخم کرد. "من که گفتم این شهر عادی نیست. حالا می‌خوای چیکار کنی؟" شهاب: "اولین قدم اینه که بفهمیم دشمنامون دقیقاً دنبال چی هستن... و بعد، راهی برای مقابله باهاشون پیدا کنیم." °°° @Dastane_Ayeha .