داستانا | داستان نویسی آسان✍️
همراهان عزیز سلام 👋 داستانهایی که در پیام قبلی مشاهده کردید، حاصل ویژهبرنامه یکماههای بود که در
#ویژه_برنامه_طلوع
نظرات هنرجویان | آقای محمد برات
✍ کسب دانش هر علمی، بخشی از مسیر آموختن آن علم است، بخش دیگر و مهم آن بکارگیری و تجربهاندوزی است.
لذا اساتید برجسته علوم رفتاری معتقدند؛ سواد هر کس به اندازهی، توان نوشتن اوست.
برای یادگیری دانشِ نویسندگی علمی و حرفهای، همه نیازمند استاد با سواد و با تجربهای هستند اما خود نیز باید آموختهها را تجربه کنند. تا توان نویسندگی آنها ظهور و بروز یابد.
مجموعهی داستانا با هدفگذاری دقیق و با بهرهگیری از یک اصل مدیریتی که می گوید: اولین وظیفه مدیران هدفگذاری است؛ با هدف توانمندسازی هنرجویان، برنامه طلوع در ماه مبارک رمضان را اجرا نمود و هنرجویان خود را به یک تجربه فوقالعادهای هدایت کرد که در انتها هر کدام یک داستان کوتاهی خلق نمودند که آثارش هویداست.
خوشحالم که پس از سالیان طولانی، مجموعهی داستانا مخصوصا استاد گرانقدر جناب آقای سالاری باعث شدند نام و خاطره یک شهید عزیز را در یادها زنده کنم و سرگذشت او و مادر پیرش را به تصویر بکشم.
اللهم وفقنا لما تحب و ترضی
#نظر_هنرجو
#نویسنده_شو
═.🍃🌷🍃.══════
🌼 داستانا | داستاننویسی آسان
https://eitaa.com/dastaneasan
13.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نظر_هنرجو
🔅 اینبار تجربه یکی از هنرجویانی را بشنوید که پیش از حضور در دوره، سابقه چاپ کتاب را هم داشتهاند...
#نویسنده_شو
═.🍃🌷🍃.══════
🚀 داستانا |داستان نویسی آسان
https://eitaa.com/dastaneasan
داستانا | داستان نویسی آسان✍️
📣ثبت نام آغاز شد. 📌نویسنده شو/ آموزش اصول کلیدی داستان نویسی 🔹مدرس دوره: ✅حجت الاسلام مظفر سالاری
✍️ روایت آخر | صداهایی از دل مسیر
🔸 پایان دوره نویسندهشو ۱۴۰۳–۱۴۰۴، آغاز ثبت روایتهایی شد که از دل تجربهها جوشیدند؛ نه تمرین، نه تکلیف، بلکه دلنوشتههایی مبتنی بر واقعیت از مسیر نویسندگی.
🔹 امروز، «روایت آخر» هنرجویان را با شما به اشتراک میگذاریم.
🌸 امیدواریم سال بعد، شما (هنرجویان) هم روایت آخرتان را با لبخند، رضایت و قلبی پر از افتخار بنویسید.
🔅 ارتباط مستقیم با مشاور آموزشی داستانا👇
🆔 @Dastana_admin
#نویسنده_شو
#روایت_آخر
#نظر_هنرجو
═.🍃🌷🍃.══════
🌱 داستانا |داستان نویسی آسان
https://eitaa.com/dastaneasan
#روایت_آخر
✍️ خانم خدادادی
بیش از نه ماه گذشت. نه ماهی که در نخستین روزهای ثبت نام، با خود میگفتم: "چه مسیر طولانی و پرچالشی!" از خود میپرسیدم: "آیا میتوانم با دیگران هم قدم شوم؟ یا در میانهٔ راه، با قلمی شکسته، جا میمانم و برای همیشه، حسرت نوشتن را میخورم؟"
اما ندایی مرا به ادامه دادن فرا میخواند. تا امروز که نه ماه از نفس کشیدنهای مشترکمان میان سطرها میگذرد؛ از آن لحظهها که ضربآهنگ جملهها را با قلبمان تنظیم میکردیم و گاهی در کلیشههای ذهنمان گیر میافتادیم، تا آموختیم چگونه روایتی ناب بنویسیم... از ترس تا پرواز.
بهخاطر میآورم روزهای نخست را؛ مانند برگهای لرزان پاییزی بودیم. اما با هر تمرین، ریشهٔ واژهها در وجودمان جان میگرفت. گاهی جملهها سنگین میشدند، گاهی سبکبال. و ما در این میان، هم مسافر بودیم و هم راهنما.
بهخاطر میآورم چگونه زاویهٔ دیدمان را دگرگون میکردیم: گاهی "اول شخصِ تنها"، گاهی "دانای کلِ آگاه". دیالوگ هایمان آکنده بود از سکوت های پرمعنا و فریادهای بیصدا.
فضا میساختیم تا جان ببخشیم به بوی باران، عطر یاس، یا جنگلی تاریک و شاید خانههای قدیمی و متروک.
اکنون که پایان این فصل نزدیک است، میدانم رد قلم هایمان بر قلب های یکدیگر باقی خواهد ماند؛ مانند یادداشتهای کوچکی که پشت جلد کتابهای کهنه مییابی و تو را به روزهای روشن پیوند میزند.
شاید زیباترین جمله ای که میبايست می نوشتیم، این بود: "ما اینجا بودیم، با تمام ناتوانیها و تمام توانایی هایمان و همین، کافی بود."
ما شدیم یک ژانر ویژه: آمیزهای از واقعیت و رؤیا، با روایتی خط خطی و پایانی باز... ما زیر سایهٔ مردی قد کشیدیم که پدرانه دوستمان داشت و باورمان میکرد.
استاد بزرگوار در این واپسین سطرهایی که برایتان می نویسم، میخواهم بگویم: "شما استاد نبودید؛ راهنمایی بودید که قصهٔ ما را باور داشتید، حتی زمانی که خودمان باورمان نمیشد."
اکنون هر یک از ما دستنوشتههای ناتمام است، اما این حاشیه نویسیهای مشترک، برای همیشه میان سطرهایمان باقی خواهد ماند. به امید نوشتن فصلی دیگر...
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
#روایت_آخر
✍️ محسن رجائی
۱. داستانا کلبه ای بود. البته نه کلبه پیرزن مهربان. وقتی پا در آن نهادیم، مهمانان ناخوانده نبودیم، که ما را خوانده بودند.
ما را باران و رعد و برق و طوفان به این خانه نکشانده بود، ما را نور روشن این کلبه به خود خوانده بود که «اینجا چراغی روشن است!»
پدری حکیم در این کلبه انتظار ما را می کشید. در پس این کلبه مزرعهای بود از کلمات، جملات، عبارات و در آنسوتر نهال ها و درختانی که میوه شان کلمات و جملات بودند.
آسمان این مزرعه پر از فرمول ها و قواعد داستان ساز است. که با چوب جادوئی استاد روش پخت و پز با آنها تدریس و تمرین میشود.
چه مجموعه ای است داستانا...!؟
دوره مقدماتی اش نه ماهه!؟ 😳 به اندازه عمر یک نوزاد انسان، برای چشم گشودن به دنیای جدید!؟ 😉
دوره مقدماتی اش که دو یا چند سر و گردن از دوره های پیشرفته دیگر مجموعه ها بالاتر و پرمحتواتر و دسته بندی شده تر است!!
حالا بماند دوره متوسطه و پیشرفته اش...!! 😁
۲. ما در مزرعه و باغستان داستان داستانا دانه کاشتیم و در خاکش نهال نشاندیم و اکنون با گذشت بیش از ۹ ماه هر کدام صاحب یک یا چند نهال و گل هستیم. هر کدام باغچه ای داریم. به بار نشستن این نهالها و گلها، آرزوی بزرگ هر کسی است که باغچه اش را رها نکرده و قدردان باغبان و فرمول هایش بوده.
حالا ما یک خانواده هستیم. خانواده داستانا.
۳. در نویسندگی استاد خیلی شرط است. طالبان نویسندگی مانند مددجویانند. مددجو هم به پزشک برای نسخه دادن محتاج است و هم به پرستار برای همراهی و اجرای گام به گام دستورات پزشک تا رسیدن مددجو به نتیجه!؟
۴.در بسیاری از دورههای نویسندگی
یا ضعف از استاد است یا تیم همراه.
گاهی استاد کم سواد است یا عجول یا مبانی و باورهایش چیز دیگریست و یا حتی عصبی و سرد مزاج است.
و گاهی مشکل از استاد نیست. استاد توانمند است مانند پزشکی دلسوز، اما پشتیبانان قوی و کاربلد و پیگیر که در حکم پرستارانند در کنار ندارد.
و اما داستانا...
در داستانا هم استاد و هم تیم همراه، عالی اند.
«هم داستانا»ئی های عزیز و بزرگوار! از شما هم به خاطر «هم داستان» شدنتان، ممنونم. بسیار از شما آموختم. بالندگی و مانائی قلمتان در راه رضای حق را آرزومندم. 🙏🦋
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
#روایت_آخر
✍️ پروانه محبیتبار
پردهی آخر
پردهی آخر ترم «نویسنده شو» نیز رو به پايان است، اما داستانهایی که در این کلاس زاده شدند، همچنان در ذهنمان زنده خواهند ماند. ما، قهرمان داستان خیالی خود بودیم که با کلمات، ماجراهایمان را روایت کردیم.
استاد، پیرِراه ما. همچون راوی دانای کل، گره داستانمان را گشود و مسیر پیرنگ را به ما نشان داد. از شما سپاسگزاریم که با حوصله، جهان داستانهای ما را شنیدید و نقاط عطف روایتهایمان را برجسته ساختید.
همکلاسیها عزیز، شما بهترین مخاطبان و منتقدان داستانها بودید. هر بازخورد، همچون گرهای جدید در داستانِ یادگیری ما بود و کمک کرد تا شخصیتپردازیها را عمیق و لحنها را منحصر به فرد بنویسیم.
امیدوارم که نقطهی اوج تلاشهایمان در این کلاس، سرآغازی باشد برای فصلهای جدید و هیجانانگیز در مسیر نویسندگی. ان شاءالله که هر کدام از ما، پایانی رضایتبخش برای داستان نویسندگی خود رقم بزنیم و قهرمان داستان خود در دنیای کلمات باشیم.
در پایانِ پردهی آخر از همهی دوستان «نویسنده شو» بابت هر گونه دلآزردگی احتمالی در نقد و مباحث علمی و فرهنگی و هنری حلالیت میطلبم.
قلمتان نویسا✍️🌱
امضا:
پروانه محبیتبار
نوزدهم اردیبهشتماه ۱۴۰۴
برابر با یازده ذیالقعده ۱۴۴۶
میلاد حضرت رضا علیهالسلام🌹
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
#روایت_آخر
✍️ فاطمه محبیتبار
بسم الله الرحمن الرحیم
«قایق ساختن با اقیانوس»
✅داستانا یک کارگاه تمام عیار است.
با میخ و پیچ و الوار و هر ابزار لازم.
استادی پرحوصله و گزیدهگوی که از یک راه رفته برای شاگردانش حکایت میکند.
همراه یک مربی منضبط و دقیق ولی اهل مدارا که در تمام ساعات که کارگاه دست اوست، به گوش است و هوشیار.
با شاگردانی قدونیم قد، شلوغ و خاموش، فرز و تنبل ولی همه پر انگیزه و رویاپرداز.
داستانا یک کارگاه تمام عیار است.کارگاه نجاری 🧱
استاد دلسوزانه و بدون بخل میگوید که از جنگل🌲🌳🌴 بهم فشرده و وحشی خاطرات خودت الوار🪵 استخراج کن
و با ارهی🪚 جذابیت قسمتهای ارزشمند را برش بزن.
میخ و پیچ های عناصر داستان را به شاگرد میدهد و ترس او را از چکشزدنهای🔨 همیشگی در تمرین و روزانه نویسی میزداید.سمبادهی 🧽نقد را آنچنان به نرمی روی کار کوچک و ضعیف متربی میکشد و آنرا جلا میدهد که خود شاگرد هم باورش میشود چیزکی ساخته و به گام بعدی دلگرم میشود.
داستانا یک کارگاه تمام عیار است.کارگاه قایق سازی⛵️
آن هم در دل کویری خشک و بیآب. 🏜پیر و مرشد بایقین به شاگردانش میگوید: توکل کنید! نترسید! تنبلی نکنید! خود پروردگار در هر آن،راهنمای ماست.🔆🔅
ما ولی میترسیدیم. می ترسیدیم از اینکه کویر بی ثمر وجودمان برای نوشتن جوانه نزند،میترسیدیم از اینکه هر آشنا و غریبهای ما را مسخره کند و به نوشته های ضعیف مان بخندد.🎭 میترسیدیم که ...
ولی استاد محکم کوبیدن میخهای عناصر داستان، دقیق درز گرفتن بین صحنه ها و هم جهت بودن تمام پیکرهی قایق را یاد میداد و تکرار میکرد.
هر کس که به استاد اعتماد کرد، و لرزان و ترسان گام به گام پیش آمد، پس از طی دورهی تکامل نه ماهه ، حالا یک قایق محکم دارد، بزرگ یا کوچک،🛶 به اندازه ی تلاشهایش!
و اکنون در آخرین روزهای پرخاطرهی کارگاه، در زیباترین روزهای اردیبهشت، باران بارش گرفته، 🌦باران مهربانی خدا که قول داده لیس لانسان الا ما سعی.
⛈باران کلمات محبت آمیز و پراز خشنودی استاد برای آخرین تمرینها که همه تایید و رضایت است.
و🌧 باران اشک های دلتنگی شاگردان در تمام شدن سفری پرماجرا که در خلوتمان راه گرفته و جاری شده و کویر را دریا کرده...
استاد سالاری عزیزم!
قایق محکم نویسندگی ما با احسان خالصانهی شما قوام یافته
و با نیروی دست پربرکت شما از ساحل پرمهر وجودتان به دریای آموزهای اسلامی و انقلابی و ایرانی راه گرفته است.
خدا کند به اقیانوس معرفت ثقلین برسد و دهانمان پر شود از اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ،
قلمهایمان شیرین شود مثل عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ.
دعا بفرمایید نزدیک باشد روزی که شما با رضایت و افتخار کشتیهای باشکوه🚢 داستانهای ما را ببینید که راهیافتگان بسیاری را به سوی کلمه الله میبریم و زیر لب زمزمه نمایید «روزی شاگردم بوده»و ما هم تا پایان عمر خدا را شکر کنیم که استادمان بودید تا شاید از شاکران باشیم.
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
#روایت_آخر
✍️ زینب دهرویه
همه چیز از عینک شروع شد!
آبجی معصومه از سنجش کلاس اول برگشت. چشمهای رنگی زیبایش پشت شیشههای عینک، غمگینتر نشان میداد.
_ وای معصومه تو عینکی شدی؟!
پقی زد زیر گریه!
میدانستم که عینکی شدن را دوست ندارد اما نمیدانستم چطوری دلداریاش بدهم! چند تا شوخی نه چندان دلچسب، خنده بر لبش میآورد ولی ته دلش غمگین بود و از مسخره شدن میترسید، از اینکه ۱۰-۱۲ سال _که برای خودش عمریست_ باید عینک بزند تا چشمش دیگر آستیگماتیک نباشد.
ناگهان فکری به ذهنم رسید:
_قول میدم هر شب برات قصه تعریف کنم تا وقتی که دیگه نیاز به عینک نداشته باشی.
از آن روز به بعد کارم شده بود قصهپردازی، تا هر شب برای خواهر کوچکم قصهای جدید داشته باشم.
بگذریم که چه فراز و نشیبهایی طی شد و دست سرنوشت ما را از هم جدا کرد و قصههای من به آب سپرده شد و شور نویسندگی به خواب... !
سالها بعد، اشتیاق دختران نوجوان برای خواندن رمان، شور نویسندگیام را از خواب پراند.
به دنبال دوره بودم، از این دوره به آن دوره؛ ولی هیچکدام کامل و جامع نبودند یا پشتیبانی نداشتند و پیگیر انجام تکالیف نبودند!
به لطف خواندن کتاب «رؤیای نیمهشب» سایت داستانا را از قبل پیدا کرده بودم، دورههای کوتاه رایگان آن را گذراندم، حالا واقعا تشنهی یادگیری شده بودم، به قول معروف «از این ستون به اون ستون فرجه» همان ثبتنام در سایت باعث شد که ادمین بزرگوار سایت داستانا، بنر دورهی «نویسندهشو» را برایم ارسال کند.
البته نگاه عمیقتر این است که خدای مهربان این دوره را برایم ذخیره کرده بود تا در آن شرایط ناگوار روحی و جسمی که برایم پیش آمد، به دادم برسد! الحمدُللّه عَلیٰ کُلِ نعمةٍ
بعد از سپاسگزاری از خدا لازم میدانم از استاد سالاری بزرگوار تشکر کنم که سخاوتمندانه علم خویش را در اختیار ما قرار دادند.
استاد! مطمئنم جلسات درس شما، بررسی تکالیف توسط شما، جلسه مشاوره خصوصی با شما، کتاب مزین به خط شما، از خاطرات به یاد ماندنی زندگیام خواهد بود.
از خدا میخواهم به علم و قلمتان برکت دهد.
همچنین لازم میدانم از تیم خلاق داستانا تشکر کنم که با طرحهای جدید و مبتکرانه، انگیزههای ما را شارژ میکردند.
خدا خیر کثیرتان دهد.
همدورهایهای ارجمند! دوستان عزیزم، مطالب زیادی از شما یاد گرفتم ولی متأسفانه نتوانستم در نقد کارهای زیبای شما شرکت کنم، حلال کنید اگر زیادی ساکت بودم!
شما مصداق روشن جمع مؤمنانه هستید، امیدوارم جمع بمانید و برای اعتلای دین خدا و یاری امام زمان(عج) قلم بزنید.
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
#روایت_آخر
✍️ فاطمه مریدی
چقدر سخت است به شما بگویند روایت آخر شما،امضا پایانی تون در دوره نویسنده شو است. حدودا ۱۰ ماه در جمع گرم و صمیمی دوستانی بودم که در کنارشون یاد گرفتم بهتر بنویسیم. استادی دلسوز که در مشاوره اختصایم ایشون رو همانند پدری دیدم و احساس کردم رابطه پدری و فرزندی بین ما شکل گرفت. آقای مربی همانند یک پشیتبان مهربان در کنارمون بود و شب های سه شنبه همانند یه خانوادهما رو دور همدیگه جمع میکردن تا اطلاعات مون رو با همدیگه تبادل کنیم.
وقتی به این ده ماه فکر میکنم خیلی خوشحالم که این دوره رو شرکت کردم. نمی دونم کجا چه کار خوبی کردم یا دعا چه کسی شامل شد که این دوره رو تونستم شرکت کنم. خدایا شکر بخاطر همه چیز. وقتی پیام ثبت نام دوره نویسنده شو رو در کانال داستانا دیدم. حالم اصلا خوب نبود. دخترم ۵ روز بود یه دنیا اومده بود و به خاطر عفونت چشم در بخش ان آی سیو بستری بود و بخاطر پرداختی اقساط خونه مجبور شدم طلاهای خودم رو بفروشم. وقتی ثبت نام در دوره رو با مامان و همسرم در میون گذاشتم. منو منع کردن. گفتن الان تمام تمرکزم باید روی درمان دخترم باشه مبادا برای چشمش اتفاقی بیفته. ذهنم درگیر دخترم بود و ناخودآگاه ثبت نام دوره رو فراموش کردم. اما همه چیز دست به دست همدیگه داد.حال دخترم بهتر شد و گفتن میتونم شهریه رو اقساطی پرداخت کنم. با یک هفته تاخیر به جمع خوب دوستام پیوستم.
اگر این دوره رو شرکت نمی کردم بعدها خیلی پشیمون میشدم. مدت ها بود دنبال استادی بود تا در کنارشون بیاموزم و تخصصشون تاریخ اسلام باشه، خدا جورچین زندگی رو جوری دیگری برام چید تا در کنار شما ها قرار بگیریم.
اما از هدفی که دارم باید بگم. از همون ابتدا و در اوج جوانی با خودم عهد کردم برای اسلام و معرفی دینم برای دیگران بنویسم. در کنار استاد سالاری عزیز و تیم داستانا آموختم که ترسم رو کنار بذارم و بیش از قبل بنویسم.
به امید اینکه در نمایشگاه کتاب سال ۱۴۰۵ شاهد کتاب های باشیم که اسامی دوستانم در روی کتاب خودنمایی می کند.
استاد سالاری گرامی و تیم داستانا خسته نباشید و اجرتون با امام زمان عج باشد.
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
داستانا | داستان نویسی آسان✍️
✍️ روایت آخر | صداهایی از دل مسیر 🔸 پایان دوره نویسندهشو ۱۴۰۳–۱۴۰۴، آغاز ثبت روایتهایی شد که از د
#روایت_آخر
✍️ سید مهدی موسوی
نویسنده: مظفر سالاری
شاید بعضیها با این نام از تبلیغات دوره نویسنده شو آشنا شده باشند. خوش شانسترها شاید با رویای نیمه شب و...
حکایت آشنایی من با او اما، به حدود بیست سال پیش بر میگردد. حداقل هر ماه سهمیه خرید از کانون داشتیم. پدر، همه خواهر و برادرها را توی ماشین می گذاشت. جایی نزدیک کانون پرورش فکری ترمز می زد. و قسمت پرهیجان ماجرا شروع میشد. هر کداممان سهمیه خرید یک کتاب داشتیم، به انتخاب خودمان. پدر همیشه میگفت: «کتاب قبلی که تمام شد برنامه بعدی کانون شروع می شود.» یک سال شهرستان زندگی کردیم. دسترسی به کانون نداشتیم. خودش رفت و کتاب های وعدهی این ماه را گرفت. این بار به انتخاب خودش. انتخابش برای من، اولین آشنایی من با استاد مظفر سالاری بود؛ «زیر سایه درختان توت»، داستان هایی کوتاهی درباره علما و مفاخر ایران.
راستش نه طراحی جلد و نه تصویرگری اش را اصلا دوست نداشتم. با این حال خواندمش. یکبار همان موقع که کودک بودم و یکبار سال ها بعد وقتی خودم پدر کودکی بودم و هنوز کتاب را با امضای پدر در کتابخانه داشتم.
با همهی این ها، دیدارهای غیر رسمی با آقای نویسنده در قم، یا گپ و گفت تلفنی و حتی جلسه مشاوره نویسنده شو، هر بار روی دیگری از نویسنده کودکی هایم برایم نشان داد.
دوره نویسنده شو مثل تمام محصولات بشری قطعا بی نقص نیست اما چیزی دارد که در کمتر دوره و کلاس نویسندگی یافت می شود. این را به جناب مولف هم گفتم. سرفصل های دوره نویسنده شو یک نظم منطقی دارد و از آن مهم تر تدریس دوره به صورت پلکانی انجام می شود. این یعنی یک علاقه مندِ پیگیر با استعداد متوسط را به من تحویل بده تا داستان نویسی با قلمی قابل به تو تحویل دهم. با این حال، روی دیگر نویسنده ایام خوش کودکی این چیزها نبود. من در دیدارهایم با آقای نویسنده، در کنار تدین، از او دو چیز دیدم. تواضع و دلسوزی. چیزی که در میان متخصصین گاهی برای یافتنش باید ذره بین به دست گرفت. عمیقا معتقدم بیشترین سهم را در توفیقات او هنوز هم همین دو وصف ارزنده به دست گرفته اند. کثر الله امثاله و یوفقه فی عهده مع امامه.
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
داستانا | داستان نویسی آسان✍️
✍️ روایت آخر | صداهایی از دل مسیر 🔸 پایان دوره نویسندهشو ۱۴۰۳–۱۴۰۴، آغاز ثبت روایتهایی شد که از د
#روایت_آخر
✍️ خانم مشهدی
کرونا که آمد فرصت خوبی برایم ایجاد شد و بازار کارگاههای مجازی هم داغ داغ شده بود. یکی دوتا کارگاه پرطمطراق اسمم را نوشتم و هر روز بعد از اداره آنلاین میشدم تا در کلاس حاضر بشوم ولی متأسفانه همه بودند جز آن استادی که باید.
کتابخوان بودم کتابخوانتر شدم.
دعبل و زلفا و رویای نیمه شب را چندین بار خوانده بودم و حسابی در صفحه اینستاگرامم برایشان محتوا درست کردم و منتشر کردم. استاد را که نشان کرده بودم آمدند و تشکر کردند از کپشن نویسی ام، حس ماهیگیری را داشتم که در تور صیدش یک مروارید گرانبها گیر کرده بود، شروع کردم به سوال و جواب که کجا بروم کلاس و چه بخوابم و غیره. استاد آدرس سایت داستانا را فرستادند. از اینجا به داستانا وصل شدم. میگویم وصل ولی شما بخوان وصالها و فراقهای پی در پی،
(غم عشقی کشیده ام که مپرس.)
خستهتان نکنم روزگار بد سر ناسازگاری برداشته بود چندماهی دل و دماغی برای فکر کردن و نوشتن نداشتم. مثل یک تکه گوشت بی خاصیت یک گوشه خانه بودم. هر روز کلی صدای زنگ پیام گروهها را میشنیدم ولی طرف گوشی ام نمیرفتم.
یک روز همزمان با پیام مدیر داخلی داستانا آنلاین شده بودم و راه فراری نداشتم و باید جواب غیبتم را میدادم. برخلاف تصورم مورد شماتت قرار نگرفتم و به گروه نویسنده شو اضافه شدم اما، باز هم شهامت شروع کردنش را نداشتم.
تمرینهای بقیه را مثل دزدها میخواندم و توی دلم حسابی به خودم ناسزا میگفتم. نظر استاد پایین هر داستانشان نوشته میشد. حسابی خودم را سرزنش میکردم واقعا روزگار بدی بودکه هم باشی و هم نباشی؛ خدا نصیب گرگ بیابان حال مرا نکند.
دلم را به دریا زدم و باید یک سلام چراغ نوشتن در گروه را روشن کردم. سه نفری جواب سلامم را دادند، خوب بود آنقدر هم سخت نبود.
شروع کردم به انجام تکالیف
اولین نوشته ام را فرستادم. هر روز گروه را چک میکردم تا نظر استاد برسد، قلبم تند میزد، بلاخره آمد نظر استاد مثل یک آب خنک و روانی بود که تب جسم دردمندم را آرام کرد. تمرین ها پس از هم میآمدند و با شور و شوق انجامشان میدادم و نظرات استاد سالاری دلگرمی خاصی بود که تا نچشید نمیفهمید که من چه میگویم.
من آخرین نفر جلسه مشاوره خصوصی با استاد بودم. ترس و شوق باهم قاطی شده بود مدیر داستانا گفتند که خیلی حرفم زدم و باید کوتاهترش کنم ولی او که هر روز پای درس و بحث استاد بود چه میدانست من از پشت هرکتابشان و هر دو خط نظرشان پای هر تمرینم چه ذوق و شوقی دارم تا بتوانم از همه تجربیات و نظر استاد استفاده کنم. کار خودم را کردم استاد هم با دقت تمام حرفهایم را شنیدن و چیزی فراتر از تصورم پاسخ دادن. آن چند دقیقه خیلی برایم سودمند بود راهم را روشنتر کرده بود.
اینجا بود که فهمیدم چرا میگویند نگاه به چهره عالم، غم را میزداید.
داستانا علاوه بر فنون و مهارت نوشتن برای من درس بزرگ زندگی بود یک نردبانی که مرا از پرتگاهی عمیق نجات داد و اعتماد بنفس و خودباوری از دست رفتهام را به من بازگرداند.
من هیچ وقت بیخیال داستانا نمیشوم. حتی اگر هیچ اثری از من هیچ وقت چاپ نشود.
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan
#روایت_آخر
✍️ پورمهدی
نوشتن به عنوان روایت آخر برای شما خوبان، بردن قطاب به یزد است و زیره به کرمان، اما...
📍خیلی مهم است با چی و از کجا، هر کاری را شروع کنیم؛ از مدرسه یا کلاس، دوره، مطالعه کتاب آموزشی، جزوات و غیره...،
اما اینبار، با استادی همراه شدیم که، اول از همه غول ترس را از دید و دیده ما انداخت، او سپس لِم و فوت کوزهگری را آموخت.
شاید فرمان آموزش را دست هر استادی میدادند از جایی شروع میکرد، ولی استاد عزیز و محترم مظفر سالاری، همان گام اول هنرجو را مثل مخاطب داستانخوان، به قلاب انداخت. تعلیق او در اموزش، همان عطش هنرجو در یادگیری گامهای بعدی بود.
و پرده آخر یادگیری برای هنرجو شیرین و باز رقم خورد.
همین...
#نویسنده_شو
#نظر_هنرجو
🆔 @dastaneasan