گنجینه داستان معبر شهدا
#رمان #بدون_تو_هرگز 5 "می خوام درس بخونم!" 🔹 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم!😭 بی حال افتاده بودم
🌌 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۶
داماد طلبه!
🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد!
می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.😢
اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد.
هم درد، هم فکرهای مختلف 😞
روی همه چیز فکر کردم...
🔹یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم...
🔺 اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...😭
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم...
✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه!
🔹از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم .
🔹حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود 😒
💢 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره!
🔹اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها
راه این موضوع رو پیدا کردم ...
☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ 😳
ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه هست!
خیلی پسر خوبیه...😌
🔹کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم!
خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد...
💢البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
#پندانـــــــهـــ
از ثمرات اهل فکر شدن این هست که
میتوان از هر لحظهٔ زندگی عبرت گرفت . . .
🌙#شبتون_بخیرونیکی
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
سلام امام زمانم🌸 🤚
❣دوست داشتنَت
سحـرخیـزترین حسِ دنیاست
ڪہ صبــــحها
پیش از باز شدنِ چشمهایم
در من بیدار میشود...
#یاایهاالعزیز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#بهحقحضرتزینبسلاماللهعلیها
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااام و درود نثــــار قلب پر مهرتون رفقا جاااااااان☺️🌺
صبحتون پراز آرامش و دلتون شاد شاااد و روزتـــون پُـــــر از نــور خدا باشه الهی✨
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔴در طوفانهای زندگی خدا کنار تو و مواظب توست
✍️مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگين و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا میگذشت. او را ديد و متوجه حالت پريشانش شد و کنارش نشست.
مرد جوان وقتی استاد را ديد، بیاختيار گفت:
عجيب آشفتهام، همه چيز زندگیام به هم ريخته. بهشدت نيازمند آرامش هستم و نمیدانم اين آرامش را کجا پيدا کنم؟
استاد برگی را که از شاخه روی زمين افتاده بود، داخل نهر آب انداخت و گفت:
به اين برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد، خود را به جريان آن میسپارد و با آن میرود.
سپس سنگ بزرگی را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ بهخاطر سنگینیاش داخل نهر فرورفت و در عمق آن کنار بقيه سنگها قرار گرفت.
استاد گفت:
اين سنگ را هم که ديدى، بهخاطر سنگینیاش توانست بر نيروی جريان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گيرد.
حال تو به من بگو آيا آرامش سنگ را میخواهی يا آرامش برگ را؟
مرد جوان ماتومتحير به استاد نگاه کرد و گفت:
اما برگ که آرام نيست. او با هر افتوخيز آب نهر بالاوپايين میرود و الان معلوم نيست کجاست!
لااقل سنگ میداند کجا ايستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جريان دارد اما محکم ايستاده و تکان نمیخورد. من آرامش سنگ را ترجيح میدهم!
استاد لبخندی زد و گفت:
پس چرا از جريانهای مخالف و ناملايمات جاری در زندگیات مینالی؟!
اگر آرامش سنگ را برگزيدهای پس تاب ناملايمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی، آرام و قرار خود را از دست مده.
استاد اين را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که آرام شده بود، نفس عميقی کشيد و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقيقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسيد:
شما اگر جای من بوديد آرامش سنگ را انتخاب میکرديد يا آرامش برگ را؟!
استاد لبخندی زد و گفت:
من در تمام زندگیام خودم را با اطمينان به خالق رودخانه هستی و به جريان زندگی سپردهام و چون میدانم در آغوش رودخانهای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور يار دارد، از افتوخيزهايش هرگز دلآشوب نمیشوم و من آرامش برگ را میپسندم.
خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست.
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔺با انجام این اعمال از #ماه_رجب بیشتر استفاده کنیم☝️☝️
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
4_5850373140852509090.mp3
10.89M
🌸 #میلاد_امام_محمد_باقر(ع)
💐چه نوری از بالا ظاهر شد
💐شبِ محمدِ باقر شد
🎤 #محمدرضا_طاهری👏👏👏
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🌌 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۶ داماد طلبه! 🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد! می دونستم چ
🌉 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۷
"افکار منفی"
🔺 پدرم از داماد طلبه اش متنفر بود.
بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد!
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر،منحصر به چای و شیرینی !!!
👌🏼 هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت😌
🔷 اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور! 😪
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی!
هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه می شد.
همه بهم می گفتن ،هانیه تو یه احمقی!😏
⭕️ خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟😏
💢 هم بدبخت میشی هم بی پول!
به روزگار بدتری نسبت به خواهرت مبتلا میشی! دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی!
💢 گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید
😢😰
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده
من جایی برای برگشت نداشتم...
🔹از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی
حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی!
واقعا همین طور بود ...
💢 یه روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود و گفته بود:
از شوهرش بپرس😠
و قطع کرده بود!
🔺 مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه.
صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا
می خواستیم اگه میشه برای خرید جهیزیه بریم بیرون...😢
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🎑 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز 8
"خرید عروسی"
🔹 مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت:
سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... 😥 امکان داره تشریف بیارید؟
💢 شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید.😊
من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه هست، فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید.👌🏼 بالاخره خونه در اختیار ایشونه و...
اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.☺
فقط لطفا طلبگی باشه!😊
اشرافیش نکنید!!!
🔹 مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد 😳
اشاره کردم چی میگه؟
🔸 از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای!
🔹 دوباره خودش رو کنترل کرد، این بار با شجاعت بیشتری گفت: علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد از کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد.
هنگ کرده بود!😦
چند بار تکانش دادم ...
مامان چی شد؟ ... چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد!
🙄 گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و....
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد!😘
📊 تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم، فقط توی خریدهای بزرگ همراه مون بود؛ برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد...
حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی😊
باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده ...
یه جهیزیه ساده ...
یه شام ساده ...
حدود 60 نفر مهمون ...🎊 🎉
💢 پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت!
برای عروسی نموند.
ولی من برای اولین بار توی زندگیم خوشحال بودم...🙃
🔹 علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🔸 در ابعاد این دلواپسی ها، دلخوشیم که شما بر بی کسی های ما ناظرید، برایمان دعا می کنید و در پناه امن حضورتان، حفظ مان می نمایید...
#امام_زمان
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
:-*❀🌺:-*❀🌺:-*❀🌺:
🤗سلام رفقای عزیز 🌷🌿
❣اولین صبح روز اول ماه رجب برهمه شما عاشقان راستی و نور مبارک.🎊🎉
https://eitaa.com/dastanemabareshohada