eitaa logo
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
538 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
859 ویدیو
30 فایل
ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای #کانال و یا #بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را #بسازیم؛ تا #نفس را از نَفَس در بیاوریم. از کانال #معبر_شهدا به کانال #شهدا؛ وصل شویم. ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوپانزده #فصل_هجدهم آن وقت رسم بود. همه این طور بودند. بعضی ها که بچه هایشا
✫⇠ ✫⇠ زیر آن آتش سنگین توی آن تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارهای دشمن. باورت نمی شود با همان تعداد کم، خط دشمن را شکستیم و منتظر نیروهای غواص شدیم؛ اما گردان غواص ها نتوانست خط را بشکند و جلو بیاید. ما دست تنها ماندیم. اوضاع طوری شده بود که با همان اسلحه هایمان و از فاصله خیلی نزدیک روبه روی عراقی ها ایستادیم و با آن ها جنگیدیم. یک دفعه ستار مرا صدا کرد. رفتم و دیدم پایش تیر خورده. پایش را با چفیه ام بستم و گفتم برادر جان! مقاومت کن تا نیروها برسند.آن قدر با اسلحه هایمان شلیک کرده بودیم که داغ داغ شده بود. دست هایم سوخته بود.» دست هایش را باز کرد و نشانم داد. هنوز آثار سوختگی روی دست هایش بود. قبلاً هم آن ها را دیده بودم، اما نه او چیزی گفته بود و نه من چیزی پرسیده بودم. گفت: «برایم چای بریز.» صدای شرشر آب از حمام می آمد. سمیه، زهرا و مهدی خواب بودند و خدیجه و معصومه همان طور که صبحانه شان را می خوردند، بهت زده به بابایشان نگاه می کردند. چای را گذاشتم پیشش ، گفتم: «بعد چی شد؟!» گفت: «عراقی ها گروه گروه نیرو می فرستادند جلو و ما چند نفر با همان اسلحه ها مجبور بودیم از خودمان دفاع کنیم. زیر آن آتش و توی آن وضعیت، دوباره صدای ستار را شنیدم. دویدم طرفش، دیدم این بار بازویش را گرفته. بدجوری زخمی شده بود. بازویش را بستم. صورتش را بوسیدم و گفتم’ برادر جان خیلی از بچه ها مجروح شده اند، طاقت بیاور.’ دوباره برگشتم. وضعیت بدی بود. نیروهایم یکی یکی یا شهید می شدند، یا به اسارت درمی آمدند و یا مجروح می شدند. دوباره که صدای ستار را شنیدم، دیدم غرق به خون است. نارنجکی جلوی پایش افتاده بود و تمام بدنش تا زیر گلویش سوراخ سوراخ شده بود. کولش کردم و بردمش توی سنگری که آنجا بود. گفتم: ’طاقت بیاور، با خودم برمی گردانمت.’ یکی از بچه ها هم به اسم درویشی مجروح شده بود. او را هم کول کردم و بردم توی همان سنگر بتونی عراقی ها. موقعی که می خواستم ستار را کول کنم و برگردانم. درویشی گفت حاجی! مرا تنها می گذاری؟! تو را به خدا مرا هم ببر. مگر من نیرویت نیستم؟! ستار را گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیرالله درویشی. او را داشتم کول می کردم که ستار گفت بی معرفت، من برادرتم! اول مرا ببر. وضع من بدتر است. لحظه سختی بود. خیلی سخت. نمی دانستم باید چه کار کنم.» صمد چایش را برداشت. بدون اینکه شیرین کند، سرکشید و گفت: «قدم! مانده بودم توی دوراهی. نمی دانستم باید چه کار کنم. آخرش تصمیمم را گرفتم و گفتم من فقط یک نفرتان را می توانم ببرم. خودتان بگویید کدامتان را ببرم. این بار دوباره هر دو اصرار کردند. رفتم صورت ستار را بوسیدم. گفتم خداحافظ برادر، مرا ببخش. گفته بودم نیا. ادامه دارد...✒️ 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ 🍃💌↫خـــــیٰالِ سِیـــــر جَمٰـــــالَت، ↫ طَـــــواف حُســـــنِ خُــᰔـــدٰاســـــت... ↫ نَـــــدیـــــدِه هَـــــم، مَہ رویـَــــت، ↫چــِـــرٰاغ دیـــــدهِ مـــــآست... ↫ قَسم بِہ صُبـــــح ظُهـــــور و ↫ بِہ لَـــــحظہ فَـــــرجـَــــت... ↫کِہ طـــــولِ غِـــــیبتَت أز ، ↫﴿شُــــــــــوقِ۔۔ 𔘓﴾مٰـــــا ↫نَخـــــوٰاهـــد کٰاســـــت..✿
اینو باور داشته باش...! با شروع یه روز جدید از زندگیت در حقیقت خدا بهت یه فرصت دیگه میده تا رویا هایی که با ذهن قشنگت خلق کردی رو به واقعیت تبدیل کنی... پس بجنگ، برای خودت، رویاهات، زندگیت! زندگی رویایی رو برای خودت بساز چقدر خدا قشنگ تو قرآن میگه: «قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ کُلَّهُ لِلَّهِ» وقتی همه کارهات دست منه، غصه‌ی چی رو می‌خوری...؟ 🍃🌺@@mabareshohada🌺🌺
⚘ حسین جان تولدت چنان مبارک بود که فطرس ملک، نخستین دخیل «سفینة النجاة» ات شد؛ اما افسوس که غصه قصه کربلا، پیش از تولدت به گوش مادرت زهرا سلام الله علیها رسیده بود.... ⚘ پس خدا را در تو قرار داد و داستان عاقبت بخیری انسان توسط او را در گوش مادرت زمزمه کرد، تا قلبش آرام بگیرد و شادی اش از تولد تو رنگ غم نگیرد.... ⚘ سلام بر تو در روزی که متولد شدی و در روزی که با ظهور فرزندت مهدی، باز خواهی گشت....... 💐ولادت باسعادت علیه السلام و روز پاسدار مبارک💐 🍃🌸🍃─┅─ ╮【به ما بپیوندید 】↷ 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅