eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
213 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
515 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ‍ 🌸🌿🌸🌿 💠 حکایت بسیار زیباست👌دعای مادر از دستش ندین عالیه👌 ✍️ مرحوم ملا احمد نراقی گوید: در کنار فرات صیادان زیادی برای ماهیگیری می‌نشستند. نوجوانی با پای معلول، کنار فرات می‌آمد و مبلغی می‌گرفت و دست به هر تور ماهیگیری که می‌خواست می‌زد و تور او پر ماهی می‌شد. این نوجوان هر روز برای یک نفر این کار را می‌کرد و بیشتر انجام نمی‌داد. گمان کردم علم طلسم بلد است. روزی او را پیدا کردم،دیدم حتی سواد هم ندارد. علت را جویا شدم. گفت: من مادر پیری داشتم که برای درمان او مجبور بودم در همین مکان ماهیگیری کنم، روزی تمساحی پای مرا گرفت و قطع کرد. نزد مادر آمدم و گریه کردم. او دعا کرد و گفت: «خدایا پسر مرا بدون نیاز به وجودش روزی آسانی بده که او سلامتی خود را به خاطر من از دست داد.» بعد از مرگ مادرم وقتی من در فرات تور می‌اندازم، از بین همه صیادها ماهی‌ها وارد تور می‌شوند. و حتی وقتی که من تور در فرات نمی‌اندازم، کافی است دستم را به توری بزنم، همه ماهی‌های روزی من که به‌خاطر دعای مادر من است در آن تور جمع می‌شوند ................. نیکی به پدر و مادر، بر فرزند واجب است... هرجا و در هر شرایطی، تلاش کن رضایت آنها را بدست آوری، که خوشنودی خدا، در رضایت آنهاست . . . 💚💜💚 🌸 اگه مامان و یا بابات آسمونی شدند، 🎁 هدیه به روحشون، یه صلوات می‌فرستیم: 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 داستان دنیا مجازی ✍️روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم. فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد: - عمو... میشه کمی پول به من بدی؟ - فقط اونقدری که بتونم نون بخرم - نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست. - باشه برات می خرم صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم. عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟ آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته. - باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟ غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید. آنوقت پسرک روبروی من نشست. - عمو ... چیکار می کنی؟ - ایمیل هام رو می خونم. - ایمیل چیه؟ - پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن. متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم: - اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده - عمو ... تو اینترنت داری؟ - بله در دنیای امروز خیلی ضروریه - اینترنت چیه عمو؟ - اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار،موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی. - مجازی یعنی چی عمو؟ تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم. - دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رواونطوری که دوست داریم عوض کردیم. - چه عالی. دوستش دارم. - کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟ - آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم. - مگه تو کامپیوتر داری؟ - مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم. - نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی. - وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم - و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتربزرگی بشم.پدرم سالهاست که زندانه...مگه مجازی همین نیست عمو؟ قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم. صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم راهمراه با این جمله پاداش گرفتم: - ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی. آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم... ✅بیاین دنیای مجازی مان را معنوی کنیم 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 ⚜️ حکایت‌های پندآموز⚜️ ✨توکلت بر خدا ✨ در زمان موسي خشكسالي پيش آمد! آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن! 🌹موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود! خداوند فرمود: موعد آن نرسيده، موسي هم براي آهوان جواب رد آورد! تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود، 👈🏻به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست! آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد، اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد! 🦌شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم، تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست! 🌧تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد! موسي معترض پروردگار شد، خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود! 👌🏻هیچوقت نا امید نشو، لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه! 📚 مجموعه حکایتهای معنوی 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴 «بیماری خطرناک!!» ✍️یکی از بیمارى‌هاى خطرناک، مرضى بى‌صداست که هیچگونه علامتى نداشته و ندارد، اما مى‌تواند آسیب شدیدى به شما وارد کند. این بیماری، مرض «عادى‌شدنِ نعمت» است! 🔻 این بیمارى چهار نشانه دارد: 1️⃣ اینکه نعمت‌هاى فراوانى داشته باشى اما اگر آنها را نعمت ندانى و هیچگونه احساس [شکرگزارى] در قبالش نداشته باشى، گویا این حقى بوده که کسب شده. 2️⃣ اینکه وارد خانه شوى و همه‌ اعضاى خانواده‌ در سلامتى به‌سر برند اما «شکر خدا» را به جاى نیاورى. 3️⃣ وارد بازار شوى، خرید کنى، مایحتاج روزانه را تهیه کنی و به خانه برگردى، بدون اینکه قدردان و شکرگزار صاحب نعمت باشى و این امر را عادى و حق خودت در زندگى بپندارى. 4️⃣ هر روز در کمال صحت و سلامتى از خواب برخیزى در حالیکه از چیزى ناراحت نباشى اما خدا را سپاس نگویى. 🙏 خدایا مراقبم باش اینگونه نشوم! آمین ↶【به ما بپیوندید 】↷ 【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 ─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ ڪانال برتــر ⏬⏬ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🌺 @mabareshohada 🌺🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
💌 دانشجو بود اما 🌴 به یکی از روستاهای دور رفته بود و اونجا با تمام توان به روستایی‌ها خدمت می‌کرد از روستا که برگشت، توی 🎀 شهر، به اطرافیانش خصوصا به اونایی که توان مالی برای درس خوندن نداشتند کمک می‌کرد و خلاصه خیرش به همه می‌رسید 🌱 ماجراش رو که شنیدم 🔆 یاد سخن امام علی(علیه السلام ) درمورد نشانه‌های پرهیزکاران افتادم: 💫 یعنی آدم پاک و باایمان، خودش رو به سختی میندازه 🌸 تا دیگران رو به آسایش و آرامش برسونه و اینطوری قلبی بهشتی و پر از نور پیدا می‌کنه . . . 💚💜 📗 خطبه ۱۹۳ ڪلیڪ ڪنید 👇 【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 ─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ ڪانال برتــر ⏬⏬ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🌺 @mabareshohada 🌺🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯🌺
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 🍃🌸 عجایب آیت الکرسی🌸🍃 ✍️«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد: دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم. یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم. فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟ گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد. خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام. من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم. 📗 شفا و درمان با قرآن ، ص 50 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ڪلیڪ ڪنید 👇 【به ما بپیوندید 】↷ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 ─┅─🍃🌸🍃─┅─╮ ڪانال برتــر ⏬⏬ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ 🌺 @mabareshohada 🌺🍃 ╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️ استخدام با مدرک یا با عمل ✔️برای جوانان و نوجوانان بفرستید. هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم ، میگفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی ؟ آب چکه میکرد ، میگفت: اسراف حرامه ! اطاقم که بهم ریخته بود میگفت : تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه ... حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد تا اینکه روز خوشی فرارسید ؛ چون می بایست در یک شرکت بزرگ ساختمانی انبوه ساز برای کار مصاحبه بدم با خود گفتم اگر قبول شدم ، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ، ترک می‌کنم. 🔻صبح زود حمام کردم ، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم ! ۱- مُرَتب و منظم باش؛ ۲ - همیشه خیرخواه دیگران باش ۳- مثبت اندیش باش؛ ۴- خودت رو باور داشته باش؛ 🔻تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه! با سرعت به شرکت رویایی ام رفتم ، به در شرکت رسیدم ، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود ، فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود ، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله ... اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده ، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش ؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! از کنار باغچه رد میشدم ، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو ، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه ؛ لذا شیر آب رو هم بستم ..‌. 🔻پله ها را بالا میرفتم ، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه ، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، لذا اونارو خاموش کردم👌🏻 🔻به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن! عجیب بود ؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه ، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون! با خودم گفتم : اینا با این دَک و پوزشون رد شدن ، مگر ممکنه من قبول بشم؟عُمرا !!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش ، نشستم و منتظر نوبتم شدم *اون روز حرفای بابام بهم انرژی میداد* 🔻توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن. وارد اتاق مصاحبه شدم ، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند یکیشون گفت : کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟ لحظه ای فکر کردم ، داره مسخره ام میکنه ! 🔻یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! 🔻پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام 🔻یکی از اونا گفت : شما پذیرفته شدی !!! با تعجب گفتم : هنوز که سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید ، گزینش ما عملی بود. 🔻با دوربین مداربسته دیدیم ، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ، نقصها رو اصلاح کنی ... در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد ، کار ، مصاحبه ، شغل و ... هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم ، کسی که ظاهرش سختگیر ، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری ... 👌🏻عزیز ! در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴داستان درخت عجیب ، عابد و رهگذر” در داستانهاى پيشين آورده اند كه كسى درختى را ديد كه مردم آنرا عبادت ميكردند، پس رفت و تبر را برداشت تا اينكه درخت را قطع كند تا مردم آنرا عبادت نكنند. 💠 در راه شخصى به او برخورد و از او پرسيد: با اين تبر كجا ميروى؟ گفت: مردم اين درخت را عبادت ميكنند و مرتكب شرك شده اند و من ميخواهم آنرا قطع كنم تا اينكه دست از عبادت آن بردارند. ✨ آن شخص رهگذر به او گفت: ولى تو كه آنرا عبادت نميكنى پس چه ضررى براى تو دارد؟ او گفت: نه، من حتما بايد اين درخت را قطع كنم و با شخص رهگذر درگير شد و سه بار او را بزمين زد. 🔹شخص رهگذر پس از اين كه با شكست روبرو شده بود به او گفت كه: دست از اين كار بردار و در عوض هر روز صبح دو دينار در زير بالشتت خواهى يافت و ميتوانيد يك دينار براى خودت بردارى و دينار ديگر را صدقه بدهى كه در اينصورت اجر و پاداش نيز ميگيرى. آن شخص اين نصيحت را نيكو پنداشت و قبول كرد ولى به او گفت كه چه ضمانتى ميدهی كه آن دو دينار را هر روز در زير بالشتم بيابم؟ آن شخص رهگذر به او ضمانت و قول داد كه حتما آنرا ميابد. پس او دست از قطع درخت برداشت و رفت. 🔸از قضا چند روزى آن دو دينار در زير بالشتش ميافت ولى پس از چندى فقط يك دينار يافت و پس از چند روز هيچى نيافت. آن مرد دوباره خشمگين شد و تبر را برداشت و سراغ آن درخت رفت تا اينكه آنرا قطع كند، در راه دوباره آن رهگذر با او روبرو شد و گفت: با اين تبر كجا ميروى؟ او همان قضيه قطع درخت را بخاطر خدا تكرار كرد. ولى اين مرتبه آن رهگذر به او گفت كه نميتوانى اين كار را انجام دهى ! 💠پس آن مرد با او درگير شد ولى اينبار در هماى لحظه اول از آن رهگذر شكست خورد و تعجب كرد و به او گفت: من تو را دفعه قبل سه بار شكست دادم ولى اين مرتبه تو مرا در وحله اول شكست دادى، قضيه چيست؟ آن رهگذر گفت: قضيه اين است كه تو در مرتبه اول «لِلٰه» آمدى كه درخت را قطع كنى و خداوند پشت و پناهت بود و لذا مرا شكست دادى، ولى اين مرتبه براى دفاع از آن دو دينار و براى نفس خويش آمدى، پس من توانستم تو را شكست دهم. آن مرد گفت: مگر تو كى هستى؟ گفت: شيطان❗️ ➖➖➖➖➖➖ ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃