eitaa logo
کلید اسرار
76 دنبال‌کننده
71 عکس
87 ویدیو
3 فایل
ثبت خاطرات.... خوابها و رویداد های مهم و تاثیر گذار زندگیتون.... شاید تلنگری باشه برای بقیه کپی آزاده آزاد ارسال خاطرات به @sami_66
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلامتکده ی بانو 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجراهای پند آموز زندگی خودتون و اطرافیانتون رو برامون ارسال کنید @sami_66
ارسالی اعضا👇👇👇 سلام عمه پدری من هم همیشه با نماز وبا وضو بود با اینکه سواد خوندن ونوشتن نداشت وقرآن را خوندن بلد نبود ولی حداقل نیم ساعت به قرآن نگاه می کرد وحمد وتوحید می خوند ولی قرآن کوچکی داشت که حتی گاهی آن را برعکس نگه می داشت ولی زمانی که عمه معصومه بیمار میشه وایشان را به بیمارستان می برند دکتر ها بهداشت ایشان را آمبولانس به طرف بیمارستان می فرستنند ولی ایشان وسط راه تمام می کنه راننده آمبولانس وقتی دختر وپسر عمه معصومه را می بینه بهشون میگه چه مادر خوبی داشتید دختر عمه معصومه هم میگه همه مادر خوبنند ولی را ننده آمبولانس میگه زمانی که در آمبولانس را باز می کنه ی نور سفید عجیبی روی صورت عمه معصومه بود که با باز شدن در آمبولانس به سوی آسمان اوج می گیره اون زمان من بچه بودم ولی بزرگترها می گفتنند از بس با خدا بود وحتی کسی که از کسی پیش ایشان غیبت می کرد یا از دست طرف دلخور بود حرف میزد لا اله الا الله می گفت وسعی می کرد طرف را متقاعد کنه که طرف منظوری نداشته یا طرف روی اعصبا نیت این حرف زده وطرف مقابل هم آرام می گرفته ودائم الوضو ودائم الذکر بوده @dastanevagheie
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟⁉️ 👈روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد. 🔺با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ⚠️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم... "وَ مَنْ‌ يَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَيِّضْ‌ لَهُ‌ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِينٌ‌ " و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36) 📚الانوار النعمانیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸این مبلغ را نذر شما کردم🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🔹 مدتی بعد از آنکه پدر امامت جمعه را رها کردند، در قم رحل اقامت گزیدند. متاسفانه بعضاً هم تنها بودند! گاه گداری من و بچه ها سری می زدیم ... به واسطه ی بیماری ای که داشتند رژیم غذایی سختی هم به توصیه اطباء گرفته بودند و مثلاً بین گوشتها فقط مجاز به خوردن شکمبه گوسفند بودند بلکه مداومت به آن مانند یک دارو . خب شکمبه ها را هم به جهت ارزان تر شدن و هم به جهت تمایل شخصیشان، پاک نکرده می گرفتند و خودشان پاک می کردند. از نیمه های شب چند ساعتی به حمام زیر زمین میرفتند و آنها رو خوبِ خوب تمیز می کردند و بار می گذاشتند و صبح، چنانچه همچو منی مهمانشان بود، با هم می خوردیم ... 🔹 در این ایام، اموراتشان هم نوعاً از سخنرانی هایی که دعوت می شدند می گذشت. پاکت سخنرانی را هم در جیب بالای قبایشان می گذاشتند. من هم به رسم فضولی، بعضاً پاکت را چک می کردم تا ببینم وسعت دخل و خرج به چه میزان است؟ این بار در پاکت فقط یک تراول پنجاهی بود و میبایست تا سخنرانی بعدی با همین مبلغ مدیریت میکردیم..بماند 🔹یک روز صبح گفتند: فردا کمیسیون خبرگان دارم و می خواهم یک حمام اساسی بروم. تو هم میای؟! اول استقبال نکردم ... بعد ادامه دادند، در یکی از کوچه های فرعی گذر خان، یک حمام عمومی قدیمی هست. قبلاً یکبار تنهایی رفتم؛ خوب دَم می شود، دلاک کار بلدی هم دارد. احساس کردم تنهایی سختشان است که بروند؛ پذیرفتم همراهیشان کنم. بقچه ای از حوله، لباس و صابون فله ای با خود بردیم. وقتی وارد شدیم، روی در نوشته بود: «هزینه هر نفر دو هزار و پانصد تومان». پیش قدم شدم و حساب کردم. پدر راست می گفت. آنچنان حمام دم داشت که گویی به سونای بخار رفته ایم. دلاک پیرِ کار بلد هم روی هر نفر قریب نیم ساعت تا سه ربع ساعت وقت می گذاشت! حمام خیلی خیلی خوبی بود. آدم واقعاً احساس سبکی و نشاط میکرد. 🔹 در وقت خارج شدن، دم در به من گفتند انعام دلاک را حساب کردی؟ گفتم نه! گفتند: صدایش کن. پیرمرد را صدا کردم آمد. پدر دست در جیب کرد و همان پاکت تراول پنجاهی را به او داد! او تراول را گرفت، بوسید، بر چشم گذاشت و نگاهی به بالا کرد و رفت. من هاج و واج و متعجب به پدر نگاه می کردم. گفتم زیاد ندادید؟ گفتند نه! بعد مکث کردند و گفتند: مگر چقدر بود؟ گفتم پنجاه تومان؛ و این هر آنچه بود که در پاکت داشتید! نگاهی تیز و تند کردند. پنج یا پنجاه؟ پنجاه!! نچ ریزی گفتند و برگشتند بسمت حمام. چند قدم نرفته، توقف کردند، برگشتند نگاهی به بالا کردند، بعد به سمت من آمدند. گفتند: «دیگه امیدوار شده، نمیشه کاریش کرد، بریم» 🔹 وارد گذر خان شدیم به فکر مخارج تا شب بودم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی از حجره ای با لهجه غلیظ اصفهانی بلند داد زد: «حَجا آقا! حجا آقا! خودش را دوان دوان بما رساند و رو به من کرد و گفت: «آقای حائری شیرازی هستند؟» گفتم: بله. گفت: «حاج آقا یه دقه صبر کنید»! رفت و از میز دکان، پاکتی آورد و به پدر داد. پدر با نگاهی تند گفت: «من وجوهات نمی گیرم!» گفت: «وجوهات نیست، نذر است». گفتند: «نذر؟» گفت: «دیروز برای باری که داشتم در گمرک مرز اشکالی پیش آمد. شما همان موقع در شبکه قرآن مشغول صحبت بودید. مال، خراب شدنی بود. نگاهی به بالا کردم که اگر مشکل همین الان حل شود، مبلغی را به شما بدهم. همان موقع، حل شد و شما امروز از این جا رد شدید!!» پدر متبسم شد. رو به من کرد پاکت را بگیر. گرفتم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. 🔹در حین حرکت، آرام در گوشم گفتند: «بشمارش!! » من هم شمردم. ده تا تراول پنجاه هزار تومانی بود. بعد بدون آنکه چیزی بگویم، در گوشم گفتند: «ده تا بود؟!» بعد این آیه را خواندند: «مَن جَاءَ بِالحَسنَةِ فَلَهُ عَشرُ أَمْثَالِهَا» (هر کس کار نیکی انجام دهد، ده برابر آن پاداش دارد) ... نگاهی به بالا کردند و گفتند: «خدا بی حساب می دهد. به هرکه اهل حساب و کتاب باشد با نشانه می دهد که بفهمی مال اوست نه دیگری. آنرا در جیبت بگذار تا به اهلش بدهیم» @haerishirazi
استاد خواجوی 99-12-19.mp3
35.39M
موضوع خشم وکنترل عصبانیت 19 اسفند 🔹پاتوق بین الطلوعین https://eitaa.com/joinchat/1834549266C7106a1d010 🌸لطفا باذکر لینک گروه منتشر شود.
بسم الله العلی الاعلی سلام روزتون بخیر✋ چند سال پیش با گروهی برای مسابقات قرآن رفتیم همدان.وارد شهر که شدیم نزدیک یه کبابی، اتوبوسمون توقف کرد تا نهار بخوریم. من چون دخترم کوچیک بود و دنبالم بود یه غذا هم برای اون سفارش دادن که دخترم از غذای من خورد و اون برنج و کباب دست نخورده موند. اون رو ریختیم داخل یه ظرف یه بار مصرف که با خودمون ببریم. وقتی از در اومدم بیرون یه پسر بچه آدامس فروش دم در کبابی ایستاده بود. بهش گفتم: ناهار خوردی؟ گفت: نه ظرف غذا رو بهش دادم. غذا رو گرفت و تشکر آرومی کرد.بعد تا در ظرف رو باز کرد و دید کباب 🥓هم داخلشه با خوشحالی دوید به سمت سر خیابون که ظاهرا دوستاش اونجا بودن در حالیکه فریاد میزد: کباب داره😔 ظاهرا اونقدر مردم برنج های بدون کباب بهش داده بودن که اول فکر میکرد.‌..😏 سوار اتوبوس شدیم و منتظر بودیم بقیه دوستان هم کم کم سوار بشن و راه بیفتیم که یه دفعه دیدم همون پسر از پله های اتوبوس اومد بالا. اول همه بهش گفتن: ما آدامس نمیخوایم،میخوایم حرکت کنیم. اما اون بدون توجه به حرفای همه در حالی که نفس نفس میزد تو صورت تک تک آدمها نگاه میکرد و می اومد جلو. تا رسید به من یهو ایستاد و از جیبش دوتا بسته ادمس در آورد و داد به من و گفت: مال شما! بهش گفتم: صبر کن پولشو بهت بدم. در حالی که داشت از اتوبوس با عجله پیاده میشد گفت: نه مال خودت.😐 هنوزم یادآوری مرام و معرفت این بچه یه حس شیرینی رو بهمراه یه تلخی بیادم میاره اگرچه خیلی مردونگی کرد اما احسان و بخشش این بچه در قبال یه خوبی کوچیک بود که من بهش کرده بودم... ✨تو دعای ماه رجب میگیم: عادتک الاحسان الی المسیئین خدایا تو روش و منشت اینه که :معرفت و احسان بخرج بدی در حق کسانی که نه تنها خوبی بهت نکردن، بلکه بارشون گناهه و سرتاپاشون بی معرفتی😭😔 خدایا رجب افتاده توی سرازیری چیزی از ماه خوبت باقی نمونده😭 میشه معرفت و احسان رو در حق ما تموم کنی و این آخر ماه رجب،دست مارو بذاری تو دست امام زمان مون❓😭 https://eitaa.com/joinchat/3348693003Cc0c8f29263
ارسال اعضا 👇👇👇 بسم الله الرحمن الرحیم اللهم اغننی بحلالک عن الحرام خدا برات جبران میکنه بچه کوچیک داشتم و دندونم درد میکرد شرایط طوری بود که فقط باید اون رو میکشیدم بچه مو پیش مامانم گذاشتم و به سختی بعد از چند بار رفت و آمد، توی درمانگاه نوبت گرفتم و نزدیک یک ساعت منتظر نشستم وقتی دکتر اومد دیدم یک مرد جوونه به همسرم گفتم من شرایط را مناسب نمی بینم، انشالله که یک خانوم دکتر خوب پیدا میشه. فکر کنم روز بعدش بود که رفتیم مشهد حرم امام رضا علیه السلام. یه سری هم به دارالشفای کنار حرم زدیم. دیدم دندانپزشکی هم داره رفتم نوبت گرفتم و گفتم لطفاً خانم دکتر باشند زود نوبتم شد و رفتم خانم دکتر خیلی آسون دندونم رو کشیدن. الحمدلله بعد دندونم رو نشونم دادند و گفتند ببین چقدر ریشه اش کجه. خیلی دندون سختی بود ولی خودت مریض خوبی بودی راحت و بدون سختی درآمد من با خودم گفتم نه این لطف خدا و امام رضا علیه السلام بود که به خاطر پرهیز از نامحرم به من عنایت کردند علیه السلام @dastanevagheie