.
| #احادیث_داستانی |
🔰 محبت به #مادر
☆ مسلمان شد و از دنیا رفت!
🔸 زکریا بن ابراهیم : من مسیحی بودم و اسلام آوردم و حج گزاردم. آن گاه نزد #امام_صادق_علیه_السلام رفتم و گفتم:
من بر دین مسیح بوده ام که حال، اسلام آورده ام.
🔅 فرمود: «در اسلام چه دیده ای؟».
گفتم: این، سخن خداوند عز و جل که: «تو، نه کتاب را میشناختی و نه ایمان را؛ ولی آن را نوری گردانیدیم که هر که را بخواهیم، با آن هدایت میکنیم».
▫️ فرمود: «به راستی خداوند، تو را هدایت کرده است» و آن گاه سه بار فرمود:
«خداوندا! او را هدایت کن» وافزود: «هر چه میخواهی، بپرس، ای فرزندم!».
گفتم: پدر و مادرم و خانواده ام مسیحی هستند و مادرم نابیناست. من با آنها هستم و در ظرف های آنان غذا میخورم؟
▫️ فرمود: «آیا گوشت خوک میخورند؟».
گفتم: نه و به خوک، دست نمیزنند.
▫️ فرمود: «باکی نیست. مراقب مادرت باش و به او نیکی کن، و اگر از دنیا رفت، او را به دیگری وا مگذار. تو خود، کار [تدفین] او را به عهده بگیر و به کسی نگو که نزد من آمده ای، تا آن که ـ إن شاء اللّه ـ در مِنا نزد من آیی».
در مِنا نزد ایشان رفتم ...
🔸 هنگامیکه به کوفه رسیدم، به مادرم محبّت کردم و خودم به او غذا میدادم و جامه و سرش را از شپش، پاک میکردم و به او خدمت مینمودم. مادرم به من گفت: ای پسرکم! تو وقتی بر دین من بودی، این چنین با من رفتار نمیکردی. این، چه رفتاری است که پس از مهاجرتت و پذیرش اسلام در تو میبینم؟
گفتم: مردی از فرزندان پیامبرمان، مرا به این رفتار، فرمان داده است.
▫️ مادرم گفت: آیا این شخص، خود، پیامبر است؟
گفتم: نه؛ بلکه پسر پیامبر است.
▫️ گفت: پسرکم! این شخص، پیامبر است و این از وصایای پیامبران است.
گفتم: مادر! پس از پیامبر ما، پیامبری نیست؛ بلکه او فرزند پیامبر است.
▫️ گفت: فرزندم! دین تو، بهترین دین است. آن را بر من عرضه کن. من آن دین را بر او عرضه کردم و او اسلام را پذیرفت و (مسائل) دین را به او آموختم.
او نماز ظهر، عصر، مغرب و عشا را خواند. آن گاه در شب به او عارضه ای روی کرد. گفت: ای فرزندم! آنچه را به من آموختی، دوباره برایم باز گو.
من دوباره برایش بازگو کردم. او به آن، اقرار کرد و از دنیا رفت.
❤️ صبح هنگام، مسلمانان او را غسل دادند و من بر او نماز خواندم و در قبرش گذاشتم.
📚 الکافی: ج ۲ ص ۱۶۰ ح ۱۱، دانشنامه قرآن و حدیث ج ۱۵ ص ۳۶۲
🔸@hadithnet
.
| #احادیث_داستانی |
☆ کمک در دل شب!
◫ الکافی ـ به نقل از مُعَلّی بن خُنَیس ـ:
⁙ #امام_صادق_علیه_السلام در شبی که نَم نَمْ باران می آمد، به قصد صُفّه بنی ساعده خارج شد.
من در پی ایشان به راه افتادم. ناگاه، چیزی از دست ایشان افتاد. گفت:
✓ «بسم اللّه. خدایا! به ما برگردان».
من جلو رفتم و سلام کردم.
فرمود: «معلّی؟».
گفتم: بله، فدایت شوم!
✓ فرمود: «با دستت بگرد و آنچه یافتی، به من بده».
من گشتم. دیدم مقدار زیادی نان، روی زمین، پراکنده شده است، و هر چه می یافتم، تحویل ایشان می دادم. ناگاه کیسه چرمینی پر از نان یافتم که نمی توانستم آن را بلند کنم.
گفتم: فدایت شوم! آن را روی سرم حمل می کنم.
✓ فرمود: «نه. من به این کار، از تو سزاوارترم؛ امّا همراهم بیا».
ما به صُفّه بنی ساعده رفتیم. عدّه ای را دیدیم که خوابیده اند. امام(ع) آهسته یکی دو گِرده نان، کنار هر کدام گذاشت تا به نفر آخر رسید. سپس بر گشتیم.
گفتم: فدایت شوم! آیا اینها حق را می شناسند (شیعه شما هستند)؟
فرمود:
✓ «اگر می شناختند که در ناچیزترین دارایی هایمان هم با آنها مواسات می کردیم (در همه چیزمان شریکشان می کردیم)».
📗الکافی: ج۴ ص۸ ح۳،
دانشنامه قرآن و حدیث ج۴ ص۲۷۴
@hadithnet | معارف حدیث
◾️بسم الله الرحمن الرحیم
🏴السلام علیک یا ابا عبدالله یا جعفر بن محمد
◾️بشار مکاری می گوید: در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم. حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
- بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم!
- فدایت شوم! در راه که می آمدم منظره ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی توانم از ناراحتی چیزی بخورم!
فرمود:
- در راه چه مشاهده کردی؟
- من از راه می آمدم که دیدم که یکی از مامورین، زنی را می زند و او را به سوی زندان می برد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!
- مگر آن زن چه کرده بود؟
- مردم می گفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال، گفت: لعن الله ظالمیک یا فاطمة. [1]
امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
- بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم. کسی را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم. حضرت برای نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت، سر از سجده برداشت، فرمود:
- حرکت کن برویم! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
- چگونه آزاد شد؟
مرد: نمی دانم ولی هنگامی که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده، پیش سلطان آوردند. وی از زن پرسید:
چه کردی که تو را ماءمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او قبول نکرد، حاکم گفت:
ما را حلال کن، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت، ولی آزاد شد.
حضرت فرمود:
- آن دویست درهم را نگرفت؟
عرض کردم:
- نه، به خدا قسم! امام صادق علیه السلام فرمود:
- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است. سلام مرا نیز به وی برسانید.
وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم، با خوشحالی پرسید:
- امام به من سلام رساند؟ گفتم:
- بلی!
زن از شادی افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت:
- آیا امام به من سلام رساند؟
- بلی!
و سه مرتبه این سؤال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعای حضرت.
پس از برگشت، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که می گریستند برایش دعا کردند. [2]
پی نوشت ها:
[1] خدا ستمکاران تو را لعنت کند اى فاطمه!.
[2] بحارالانوار، ج 100، ص 441.
#صدیقه_طاهره_علیهاالسلام
#امام_صادق_علیه_السلام
هدایت شده از قرآن وسنت
چهل حدیث امام صادق علیه السلام.pdf
حجم:
423.6K
.
#چهل_حدیث از امام صادق علیه السلام
🗓 فایل PDF
🔅#امام_صادق_علیه_السلام :
شـهـوت؛ بـيـدار و خِـرَد، خـفتـه است.
⁙ .الهَوى يَقظانُ، وَالعَقلُ نائِمٌ.
◅ نزهة الناظر : ص۱۱۳ ح ۴۸
▪️امام صادق علیه السلام:
سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي؛ فَاِنَّه لَا يُحَدِّثُكُم أَحَدٌ بَعدِي مِثلِي حَتَّى يَقُومَ صَاحِبُکم
👈 (هر چه می خواهید) از من بپرسید پیش از آنکه مرا از دست بدهید که بعد از من، دیگر احدی مثل من برایتان سخن نخواهد گفت
تا اینکه صاحبتان (حضرت مهدی علیه السلام) قیام کند.
📚 شرح الاخبار ج3 ص292
📚 الأصول الستة عشر ص76 (با اندکی اختلاف)
#شهادت_امام__جعفر_صادق
حضرت #امام_صادق ﷺ
•┈┈••✾••┈┈•