eitaa logo
داستان زیبا
167 دنبال‌کننده
163 عکس
222 ویدیو
52 فایل
داستان زیبا داستان های معصومین داستان های کوتاه داستان های مستند و علما وشهدا و .. کانال دیگر ما:قرآن وسنت، @ghoranvasonat کانال روانشناسی @ravan110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*پیره مرد دختردوست داشته ولی دختر دار نمیشده چهارتا زن گرفته... از زن اولش ۱۸ تا پسر داره واز زن دومش ۱۶تا پسر داره واز زن سومش ۱۴ تا پسر داره واز زن چهارمش ۱۲ تا پسر داره جمعا ۶۰ تا پسر داره ولی هنوز خدا بهش دختر نداده😳😳😳😂😂😂😂
*پاسدار شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند* . 🌼شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. 🌼شهیدی که حاجت روا می کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمیگردد. 🌼شهیدی که قبل از تدفین ، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. 🌼شهیدی که هنگام تدفین ، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. 🌼شهیدی که در سجده ها و قنوت نمازش ، دعای کمیل را می خواند. شهیدی که با همان لباس خاک آلود برگشته از ماموریت به خواستگاری رفت. 🌼شهیدی که روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی‌ها مرا از یاد محرومان غافل می کند. 😞«در جبهه، در سخت‌ترین عملیات‌ها، حاج قاسم سلیمانی که اعتقاد و علاقه عجیبی به شهید مغفوری داشت. از او خواهش می‌کرد که بیاید و برای جمع سخنرانی کند. حتماً پنجشنبه‌ها به گلزار شهدا می‌آمد. می‌گفت گلزار شهدا نباید خلوت باشد. هر وقت هم می‌خواست از گلزار خارج شود، بدون آنکه به مزار شهدا پشت کند، عقب عقبی از گلزار خارج می‌شد.  🌼 شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار، من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. 🌼 شهیدی که سلیمانی معتقد بود مزارش شفاخانه است و درباره اش گفت: «ما افتخار می‌کنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار می‌کنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیت‌المال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین استفاده نکرد» 🌼 شهیدی که پس از شهادتشان ، حاج قاسم پشت در اتاق عمل نوه شان ۴ ساعت منتظر و دعاگو ماند. 🌼عبدالمهدی ارادت ویژه ای به حضرت زهرا (س) داشت. به طوری که حتی حرمت اسم فاطمه را هم نگه می داشت. 🌼یک روز به من گفت: چند فرزند دختر داری؟ گفتم: پنج فرزند. گفت: آیا اسم هیچ کدام از آنها را فاطمه گذاشته ای؟ بهترین نام برای دختر فاطمه است. 🌼دختر دومم مدام کفش هایش را گم می کرد و پا برهنه می آمد خانه. روزی باهم داشتیم می رفتیم مسجد جامع. باز کفش هایش را گم کرده بود و پا برهنه می آمد. گفت: بابا! اگر پاهایم زخم بشود، فرش های مسجد نجس می شود چه کار کنم؟ عبد المهدی بغلش کرد. به عبد المهدی گفتم: این دختر زیاد کفش هایش را گم می کند، یک بار دعوایش کن حواسش را جمع کند. گفت: چون هم نام فاطمه زهرا (س) نمی توانم بهش چیزی بگویم. کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصر کاوه راوی: زهرا سلطان زاده؛ همسر شهید 🌼کتاب «کریمانه» گزارش دیدارهای خانواده شهدای استان کرمان با رهبر معظم انقلاب است👈 در قسمتی از این کتاب که به دیدار مقام معظم رهبری با خانواده شهید مغفوری پرداخته شده است، می خوانیم: 👈سید حسین می‌گوید «پس آن شهیدی که حاج قاسم می‌گفت مزارش شفاخانه است، همین شهید مغفوری بوده.» می‌پرسم: اخیراً این را گفته؟ -بله، همین دو هفته پیش، که هفته فرهنگی کرمان بود، بزرگداشت شهدای استان کرمان، در تهران برگزار شد. حاج قاسم هم یکی از سخنران‌های مراسم بود. آنجا در سخنرانی‌اش گفت «ما افتخار می‌کنیم شهید مغفوری که امروز قبرش امامزاده شهر ماست، برای استان کرمان است؛ شهیدی که هیچ شبی نافله شبش قطع نشد. ما افتخار می‌کنیم به شهید مغفوری، او آن قدر در حفظ بیت‌المال حساس بود که حتی موقع وضع حمل همسرش، برای انتقال او به بیمارستان، از ماشین سپاه استفاده نکرد».حالا هم مزارش، امامزاده‌ای است در کرمان. هرکس به کارش گره‌ای می‌خورد، می‌آید اینجا و با توسل به شهید مغفوری، مشکلات را حل می‌کند. 🌼در گلزار شهدا دائم فکر می‌کردم که حاج قاسم کدام شهید را می‌گفت که مزارش امامزاده است، حالا که گفتی، یادم افتاد شهید مغفوری را می‌گفت. واجب شد یک‌بار دیگر به گلزار شهدا برویم...». 🌷عبدالمهدی مغفوری در عملیات کربلای4 و در دیماه سال ۶۵ در جزیره ام الرصاص به شهادت رسید. منبع: کتاب کریمانه
هدایت شده از قرآن وسنت
✳️ باز هم بیا و بپرس! 🔻 روزی یکی از زنان مدینه خدمت حضرت زهرا (س) رسید و گفت: مادر پیری دارم که در مسائل نماز، سؤالات فراوانی دارد و مرا فرستاده است تا آن مسائل شرعی را از شما بپرسم. حضرت زهرا (س) فرمود: بپرس! آن زن، مسائل زیادی طرح کرد و برای هر یک از آن‌ها پاسخ شنید. 🔸 در ادامهٔ گفت‌وشنود، آن زن از کثرت پرسش‌ها خجالت کشید و گفت: ای دختر رسول خدا! از این که فراوان خدمت می‌رسم و با سؤالاتی زیاد شما را به زحمت می‌اندازم، معذرت می‌خواهم! فاطمه (س) فرمود: باز هم بیا و هر آنچه سؤال برایت پیش می‌آید، بپرس! آیا اگر کسی اجیر شود که بار سنگینی را به بالای بام ببرد و در مقابل، صد هزار دینار طلا مزد بگیرد، چنین کاری برای او دشوار خواهد بود؟ گفت: خیر. حضرت ادامه داد: من در ازای هر مسأله‌ای که پاسخ می‌دهم، بیش از فاصلهٔ بین زمین تا عرش، جواهر و لؤلؤ پاداش می‌گیرم. پس سزاوار است که بر من سنگین نیاید. 📚 جامی از زلال کوثر ص۱۲۶، آیت الله مصباح یزدی ــــــــــــــــ
(سلام الله علیها) 🔹 ام البنين(س) و تولدي نوراني: 🔸در کتب تاريخي نوشته اند: حَزام بن خالد به همراه جمعي از «بني کلاب» به سفر رفته بود. در يکي از شبها به خواب فرو رفته و در عالم رؤيا ديد که در زمين سرسبزي نشسته است و مرواريدهاي درخشاني از اطراف بر دستان او مي ريزد و او از زيبايي آنها متعجب مي شود. سپس مردي را مي بيند که به سوي او مي آيد ـ از طرف بلندي ـ و هنگامي که به او مي رسد سلام مي کند و حزام او را جواب مي دهد. آن مرد به او مي گويد: اين مرواريد را به چه قيمت مي فروشي؟ حزام  نگاه کرد و آن درّ زيبا را در دستان خود ديد؛ رو به مرد کرده و گفت: من قيمت اين درّ را نمي دانم که به شما بگويم، شما آن را به چه قيمت خريداري؟ مرد گفت: من نيز نمي دانم قيمت او را ولي اين هديه اي است که يکي از پادشاهان عطا کرده است. و من ضامن هستم براي تو به چيزي که از درهم و دينار بالاتر است. حزام  گفت: آن چيز چيست؟ مرد گفت: تضمين مي کنم که او شرافت و سيادت ابدي دارد و بهره و بزرگي از او است. حزام  گفت: آيا اين را برايم ضمانت مي کني. و مرد پاسخ داد: آري. و حزام  در پايان به مرد گفت: و تو اکنون واسطه در اين امر مي شوي. و مرد نيز گفت: و من واسطه مي شوم؛ او را به من اعطاء کرده اند و من به تو عطا مي کنم.وقتي حزام  از خواب بيدار شد رؤياي خود را براي بني کلاب گفت و خواستار تعبير آن شد. يکي از خاندان وي گفت: اگر رؤياي صادقه باشد دختري روزي تو خواهد شد که يکي از بزرگان او را عقد خواهد کرد و به سبب اين دختر مجد و شرافت و آقايي نصيب تو خواهد شد. و هنگامي که او از سفر برگشت، ثمامة بنت سهيل، همسر باوفاي او، که حامله بود وضع حمل کرده و دختري چونان مرواريد درخشان وزيبا به دنيا آورد. حزام  پس از آگاه شدن از تولد دخترش به خود گفت: ✳️«قد صدّقت الرؤيا» و از اين بشارت شاد و مسرور شد.نام او را «فاطمه» نهاد، و به رسم عرب کنيه اي براي وي برگزيدند که «ام البنين» بود. 🔸 به هر حال پس از اين رؤياي صادقه فاطمه، مادر فضليتها، به دنيا آمد و دوران کودکي را چونان ديگر کودکان گذراند و در دامان مادري مهربان و پاک و پدري شجاع که داراي سجاياي اخلاقي فراوان بودند رشد کرد. 🔸مورخان در مورد مادر بزرگوار فاطمه اين گونه مي نويسند:«ثمامه، مادر ام البنين، بانويي اديب و کامل و عاقل بود. آداب عرب را به دخترش آموخت و هر آنچه مورد نياز يک دختر است در زندگاني از مسايل مربوط به خانه داري و اَداي حقوق  و همسرداري و غيره را به او ياد داد.»[5] ✅ : 🔹در مورد تاريخ دقيق ولادت حضرت ام ‏البنين اطلاعي در دست نيست و تاريخ‏نگارانْ سال ولادت او را ثبت نکرده‏ اند، ولي ياد آور شده ‏اند که تولد پسر بزرگ ايشان، حضرت ابوالفضل عليه‏السلام ، در سال ۲۶ ق اتفاق افتاده است. برخي از تاريخ‏نگارانْ زمان ولادت ايشان را در حدود پنج سال پس از هجرت (در حوالي کوفه) تخمين مي‏زنند. ✅ : 🔹در خاندان و تبار پاک ام البنين چند ويژگي مهم وجود دارد که همگي در وجود عباس(عليه السلام) به ظهور رسيد ▪️الف: شجاعت و دلاوري که در کربلا زيباترين چهره خويش را نماياند. ▪️ب: ادب و متانت و عزت نفس که در زندگاني 34 ساله عباس بن علي به وضوح ديده مي شود. ▪️ج: هنر و ادبيات که ام البنين از «دايي » خويش لبيد شاعر به ارث برده بود و فرزند عزيزش عباس(عليه السلام) از مادر اديبه خود. ▪️د: ايثارگري و احترام به حقوق ديگران که نمود آن در عشق به ولايت و امامت متجلي شد. ▪️ه: وفا و پايبندي به تعهدات. -------------------------------------------------- 📘 [5]. محمدعلی الناصری، مَولِد العباس بن علی(ع)، ص28. ♻️در ثواب نشر مطالب سهیم باشید♻️ 🌐📚 - پایگاه تخصصی روضه و مقتل اهل بیت علیهم السلام📚🌐 ✅ @hosenih_maghtal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ_مناسبتی 🎙حجت الاسلام راجی ♨️به مناسبت بزرگانی که با صبر بر بداخلاقی والدین به جایگاهی رسیدند... 👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار 🔸حتما ببینید و نشر دهید.
📌وقتی شیخ رجبعلی خیاط می‌فهمد عاشق امام زمان عج نبوده است ... 🌿 عشق آثار دارد و آن بی خود شدن است ... ☘ عاشق همیشه به یاد معشوق خود است ⬅️ تصویر رو مطالعه بفرمایید (ماجرای بسیار تامل برانگیز) https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
در زمان متوکل عباسی زنی نزد او آمد و گفت : من حضرت زینب هستم و به خواست خدا هر چهل سال یک بار جوان میشوم. متوکل، بزرگان و علما را جمع کردند و به آن‌ها گفتند: دلیلی برای دروغ گفتن اوست؟ گفتند : نه. آنها به متوکل گفتند: امام هادی (علیه السلام) را بیاور ممکن است دروغ گویی این زن را ثابت کند. امام حاضر شد و فرمود: این زن دروغ می گوید و حضرت زینب (سلام الله علیها) در فلان سال وفات یافت. متوکل گفت: دلیل دیگری برای ثابت کردن دروغ گویی او داری؟ امام (علیه السلام) فرمودند: بله، گوشت فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بر درندگان حرام است. متوکل خواست زن را در قفس شیر بیندازد که دروغ او معلوم شود. امامان امام به متوکل پیشنهاد کردند که امام در داخل قفس برود. متوکل به امام عرض کرد: آیا می توانید خودتان را در داخل قفس ببینید؟ امام داخل قفس شیرها وقتی امام داخل شیرها آمدند و در کنار امام خوابیدند و امام آن‌ها را نوازش کرد و با دست اشاره می‌کرد و هر شیر به کنار می‌رفت. وزیر متوکل به او گفت: زود او را بیرون بیاور وگرنه آبروی ما می‌رود. متوکل از امام هادی (علیه السلام) خواست بیرون بیاید و امام بیرون آمد. امام فرمود: هر کس می‌گوید فرزند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) داخل شود. متوکل به آن زن گفت : داخل شو. آن زن گفت: من دروغ می‌گفتم. به این صورت دروغ آن زن به همه ثابت شد. منبع:بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۹ و منتهی الامال، ج ۲، ص 
📝 برگی از سخنرانی دکتر رفیعی ▫️توسل نصرانی به امام هادی علیه السلام ✔️کانال رسمی دکتر رفیعی ☑️ @drrafiei_ir
▫️داستان زیبای بشر حافی 🔹بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت، خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش بساط گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر علیها‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و آواز به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام علیه السلام فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت . 🔺بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آن مرد گفت: درست می‌گویی، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت، این چنین گستاخ نبود. 🔸سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم، آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند، از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن . آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🔻کانال رسمی آیت الله ناصری 👉@naseri_ir
امام_هادی_علیه‌السلام_دهمین_پیشوای_آسمانی.pdf
4.6M
📗امام هادی علیه‌السلام دهمین پیشوای آسمانی 📝مولف:سید حمید موسوی گرمارودی تعداد صفحات:۱۲۳ زبان: فارسی 🔹توضیح: در این کتاب سعی شده ضمن بیان داستان های کوتاهی از زندگی گرانقدر آن امام همام، خواننده ی محترم با برخی از مهمترین ویژگیهای خاندان برگزیده ی الهی همچون منتخب الهی، عصمت و طهارت، علم و دانش الهی، ضرورت معرفت و یگانه راه هدایت آشنا گردد. 🌷هزینه دانلود صلوات
🔅شهید جوان محمدرضا شفیعی از جوانانی بود که در زمان جنگ به جبهه رفت. در یکی از جنگ‏ها مجروح شد و به اسارت دشمن درآمد و در آن‏جا به شهادت رسید. او را دفن کردند و شانزده سال بعد هنگام تبادل جنازه‏ ی شهدا با اجساد عراقیها، جنازه‏ ی «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده را بیرون می‏آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما دیدند جنازه‏ ی محمدرضا سالم است، سالمِ❗️ سالم❗️. صدام گفته بود این جنازه این‏طور نباید تحویل ایرانی‏ها داده شود. او را سه ماه زیر آفتاب سوزان می‏گذارند، اما تفاوتی نمی‏کند. روی پیکرش آهک می‏پاشند، ولی باز هم بی ‏تأثیر است. بعد با پرسش از مادر ایشان معلوم شد، راز سالم ماندن ایشان چند چیز است: هیچ ‏وقت نماز شب او ترک نمی ‏شد؛ دائماً با وضو بود؛ هیچ‏وقت زیارت عاشورایش ترک نمی‏شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت و این‏که هر وقت برای امام حسین علیه السلام گریه می‏کرد، اشک‏هایش را به بدنش می‏مالید.[2] از این گونه موارد پیرامون علمای وارسته و شهدا بسیار نقل شده است که به چند نمونه اشاره می کنیم که همگی آنها راهکارهایی هستند برای تقویت روح و جلوگیری از انحراف و ضعف آن: وضوی دائمی آخر شب بود. لب حوض داشت وضو می گرفت. بهش گفتم: پسرم تو که همیشه نمازت رو اول وقت می­خوندی، چی شده که... ؟! البته ناراحت نباش، حتماً کار داشتی که تا حالا نمازت عقب افتاده. محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکه مسح پاشو کشید، گفت: الهی قربونت برم مادر! نمازم رو سر وقت، مسجد خوندم. دارم تجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم؛ شنیدم هرکس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه، ملائکه تا صبح براش عبادت می نویسند.[3] رعایت قانون با محمد علی داشتیم می رفتیم جایی. پیچیدم توی یه خیابان یک طرفه. زد روی پام و گفت: داری گناه می کنی ها! توی جمهوری اسلامی این کار تو خلاف قانونه، قانون هم که رعایت نکنی، گناه کردی، عین اینکه نمازت عمداً قضا بشه، هیچ فرقی هم نمی کنه.[4] ویژه خواری ممنوع فرمانده بود، اما برای گرفتن غذا مثل بقیه رزمنده ها توی صف می ایستاد. سر صف غذا هم جلویی ها به احترامش کنار می رفتند و می خواستند او زودتر غذاش رو بگیره. او هم عصبانی می شد ول می کرد و می رفت.  نوبتش هم که می رسید، آشپزها غذای بهتر براش می ریختند، او هم متوجه می شد و می داد به پشت سریش.[5] سیب حلال با بچه های فامیل، کنار نهر آب مشغول بازی بود که یک سیب قرمز و درشت از آب رد شد. بچه ها سیب را گرفتند و تقسیمش کردند و خوردند؛ اما علی رضا نخورد. گفت: من نمی خورم.شاید صاحبش راضی نباشد. بچه ها نفهمیدند چی گفت! ولی پدر از خوشحالی بال در آورد؛ وقتی دید پسر کوچکش این قدر حلال و حرام سرش می شود![6]   گناهان هفته صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا. هر چه صدایش زدیم جواب نداد... رفتیم جلو سرش پر از ترکش شده بود. جیب هایش را خالی کردیم یک کاغذ تویش پیدا کردیم که روش نوشته بود: «گناهان هفته: شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل؛ یکشنبه: زود تمام کردن نماز شب؛ دوشنبه: فراموش کردن سجده شکر یومیه؛ سه شنبه: شب بدون وضو خوابیدن؛ چهارشنبه: در جمع با صدای بلند خندیدن؛ پنج شنبه: پیش دستی فرمانده در سلام کردن؛ جمعه: تمام نکردن صلوات های مخصوص جمعه و رضایت دادن به هفتصد تا». اسمش حسینی بود. تازه رفت دبیرستان.[7] 📗پانویسها  [1] . بحار الأنوار، ج ‏73، ص 348. [2]. امتداد (ماهنامه ‏ی فرهنگ و ادبيات مقاومت)، مهر388، شماره45. [3] . اخراج یک زگیل، ص47. [4] . خاطره ای از زندگی شهید دکتر محمد علی رهنمون، یادگاران، کتاب شهید رهنمون، ص ۳۸. [5] . خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود کاوه، خدمت از ماست...، ص ۲۳. [6] . شهید علی رضا مظفری صفا، فکر بکر خدا، ص70 [7] .آخرین امتحان، ص۷۱.
✨﷽✨ 📝دکتر رفیعی: من خاطره ای از یک آقای ژاپنی خواندم خیلی جالب بود. یک دانشمند ژاپنی به نام «کامورا» که مسلمان شده بود، گفته: من خودم تحقیق کردم، با یک مهندس مسلمان رفیق شدم و سرانجام مسلمان شدم. دو تا دختر داشتم که در توکیو تحصیل می‌کردند و خیلی دوست داشتم این‌ها هم مثل من مسلمان شوند اما مسیحی بودند. به این رفیق مهندسم - که مسلمان است. گفتم می‌شود به خانه ی ما بیایی و برای دخترانم صحبت کنی، شاید این‌ها را جذب اسلام کنی. ایشان به منزل ما در توکیو آمد و با دخترها گفت وگو کرد. یکی از دخترها از رفیق من پرسید: اول بگو نظر قرآن شما راجع به زن چیست؟ فهمیدم ذهن این‌ها را با شبهه افکنی مسموم کرده اند که مثلا در قرآن حقوق زنان نادیده گرفته شده و از این قبیل شبهه ها. اکنون هجمه‌ها بر علیه دین اسلام زیاد است. خود آن‌ها زن را به یک کالا، به یک ابزار و وسیله ی جذب شهوت، لاابالی گری و اباهی گری تبدیل کرده اند. من به ایشان گفتم: اسلام برای زنان کرامت قائل است و آیه ۳۵ سوره احزاب را نوشتم و به آن‌ها دادم: إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَالْمُسْلِمَاتِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَالْقَانِتِينَ وَالْقَانِتَاتِ وَالصَّادِقِينَ وَالصَّادِقَاتِ وَالصَّابِرِينَ وَالصَّابِرَاتِ وَالْخَاشِعِينَ وَالْخَاشِعَاتِ وَالْمُتَصَدِّقِينَ وَالْمُتَصَدِّقَاتِ وَالصَّائِمِينَ وَالصَّائِمَاتِ وَالْحَافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَالْحَافِظَاتِ وَالذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَالذَّاكِرَاتِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا. خداوند در این آیه در ده مورد زن و مرد را در کنار هم گذاشته: مسلمان، صابر، ذاکر، صادق و.. هفته ی بعد آمدند گفتند: ما می‌خواهیم مسلمان شویم. عجب کرامتی! تدبر در این آیه ما را به اسلام کشاند. البته چون مخارج مرد بیشتر است، ارثش هم بیشتر است. کسی که مرد خانه اش را از دست بدهد باید زندگی اش تأمین شود، زن، مادر، فرزند. به همین خاطر دیه ی مرد بیشتر است. آقای کومورا در مصاحبه اش در این مجله می‌گوید: تدبر در قرآن، دخترهای من را مسلمان کرد و به رسالت پیغمبر خدا حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) اعتقاد پیدا کردند. 📚 جاذبه قرآن، علی کریمی جهرمی، ص ۷۷. ✔️کانال رسمی دکتر رفیعی ☑️ @drrafiei_ir
📝 برگی از سخنرانی دکتر رفیعی ▫️ملاقات سید بحرالعلوم با امام زمان در حرم حضرت علی علیه السلام ✔️کانال رسمی دکتر رفیعی ☑️ @drrafiei_ir
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸هنوز خاطرخواه نشده‌ای ... !🔸 از آثار حلال بودن مالتان این است که فرزندتان عاشق شهادت می‌شود. اگر به بچه نان حرام بدهید، بچه هیچ‌‌‌‌وقت دلش نمی‌‌‌‌خواهد بسیجی شود. آن نان، این اقتضا را ندارد. یکی از فرماندهان سپاه، اصغر وصالی است. چند سال فرمانده بود، آخر هم شهید شد. برادرش هم پاسدار بود و سرپل ذهاب شهید شد. مادرش قبل از شهادت بچه‌هایش، خواب دیده بود امام آمده به خانه‌شان‌‌‌‌ و مادرش یک ظرف میوه برای ایشان برده. امام دوتا سیب درشتش را برداشت و گرفت زیر عبا. گفت این برای من، و خداحافظی کرد و رفت. همان که شما می‌‌‌‌گویید «سیبِ سرسَبد». وقتی پسرش شهید شد متوجه تعبیر خوابش شد. نسبت به دومی می‌‌‌‌گفت نرو. پسر تا چند روز به‌‌‌‌خاطر رعایت پدر و مادرش ماند. بعد مادر خواب دیده بود که مزاحم بچه‌‌‌‌ات نشو! به پسرش گفته بود پسرم می‌‌‌‌خواهی بروی مزاحمت نمی‌‌‌‌شوم. او رفت و عاشورا شهید شد. وقتی پسرش شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه می‌‌‌‌فروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچه من باید شهید می‌‌‌‌شد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذره‌ای تقلّب نکردم، ذره‌‌‌‌ای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم». او شب‌‌‌‌ها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمی‌‌‌‌برد». منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شب‌‌‌‌ها خوابش نمی‌‌‌‌برد. @haerishirazi
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 📙برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی. https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 📙برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی. https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخرین نفس ایستاده ایم چون نمیتونیم بشینیم 😂😂😂😂
داستان زیبای بشر حافی 🔹بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت، خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش بساط گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر علیها‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و آواز به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام علیه السلام فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت . 🔸بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آن مرد گفت: درست می‌گویی، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت، این چنین گستاخ نبود. 🔹سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم، آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند، از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن . آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت . ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🔺کانال رسمی آیت الله ناصری 👉@naseri_ir
🔴چرا ابن‌سینا ادعای پیامبری نكرد؟! ♦️بوعلى در حواس و در فکر، انسان فوق‌العاده‌ای بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش، تیز تیز بود. به‌گونه ای‌که مردم درباره او افسانه‌ها ساخته‌اند، مثلاً می‌گویند؛ هنگامی‌که در اصفهان بود، صداى چکش مسگرهاى کاشان را می‌شنید. ♦️شاگردش بهمنیار به او گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى کنید، مردم می‌پذیرند و واقعاً از خلوص نیت ایمان می‌آورند، بوعلى گفت: این حرف‌ها چیست؟ تو نمی‌فهمی؟ بهمنیار گفت: نه، مطلب حتماً از همین قرار است، بوعلى خواست عملاً به او نشان بدهد مطلب چنین نیست، در یک زمستان که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤذن اذان می‌گفت، بوعلى بیدار بود، بهمنیار را صدا کرد، بهمنیار گفت: بله، بوعلى گفت: برخیز، بهمنیار گفت: چه‌کار دارید؟ بوعلى گفت: خیلى تشنه‌ام، یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم، بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید، بهتر می‌دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد می‌شود و ایجاد مریضى می‌کند. ♦️بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه‌ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید. ♦️باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است شما استاد هستید لکن من خیر شما را می‌خواهم، من اگر خیر شما را رعایت کنم، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم، پس از آنکه بوعلى براى او اثبات کرد برخاستن براى او سخت است، گفت: من تشنه نیستم، خواستم شما را امتحان کنم. آیا یادت هست به من می‌گفتی: چرا ادعاى پیغمبرى نمی‌کنی؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم می‌پذیرند، شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس‌خوانده‌ای، می‌گویم آب بیاور، نمی‌آوری و دلیل براى من می‌آوری، در حالى که این شخص مؤذن پس از گذشت چند صدسال از رحلت پیغمبر اکرم(ص) بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى مأذنه به آن بلندى رفته است تانداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به مردم برساند. 👌او پیغمبر است، نه من که بوعلى سینا هستم. 📚با اقتباس و ویراست از کتاب چهل داستان 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
🔻خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی ✍نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! ‌📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
هدایت شده از قرآن وسنت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 (ع) ♨️اگه جواب نگیرم سلام نمیدم 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 اظهار شگفتی استاد مطهری از برخی خواب‌های همسر خود 🔻 کانال رسمی «بنیاد شهید مطهری» در ایتا، تلگرام و سروش eitaa.com/motahari_ir t.me/motahari_ir sapp.ir/motahari_ir
بارها و بارها این خاطرات را بخوانیم 🌹 خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد. وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور می کردم. سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت، را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🌹حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ✍️خاطرات دردناک. رزمنده آزاده ناصر کاوه. 🔴 👇 @bidariymelat
ما که نمی خواهیم مچ گیری کنیم! ✍خاطره‌ای از احسان طبری نقل شده که در مناظره‌ای با شهید بهشتی در خواندن آیه‌ای از قرآن اشتباه می‌کند و شهید بهشتی در یک کاغذ صحیحِ آیه را می‌نویسد و به طبری می‌دهد و او هم اصلاح می‌کند. طبری بعد از مناظره به بهشتی می‌گوید: اگر تو یکی از جملات مارکس یا انگلس را اشتباه می‌گفتی، من همان جلسه وصلش می‌کردم به بی‌سوادی شماها!(ولی شما اشتباه مرا اینگونه آبرومندانه اصلاح کردی) بهشتی جواب می‌دهد ما برای رسیدن به حق و حقیقت مناظره می‌کنیم نه اثبات درستی خودمان و مچ‌گیری از شما. روایت ها و حکایت ها را همراهی کنید https://eitaa.com/joinchat/2786197731C88ffbcfb9c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارب تومرا‌ به نفس‌ طناز‌ مده باهرچه‌ بجز‌ توست‌ مرا‌ ساز مده‌ من‌ در تو‌ گریزان‌ شدم‌ از فتنه‌ خویش‌ من‌ آنِ تو اَم‌ مرا‌ به‌ من‌ باز مده‌ حتما ببينيد‌