eitaa logo
داستان زیبا
167 دنبال‌کننده
164 عکس
222 ویدیو
52 فایل
داستان زیبا داستان های معصومین داستان های کوتاه داستان های مستند و علما وشهدا و .. کانال دیگر ما:قرآن وسنت، @ghoranvasonat کانال روانشناسی @ravan110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸هنوز خاطرخواه نشده‌ای ... !🔸 از آثار حلال بودن مالتان این است که فرزندتان عاشق شهادت می‌شود. اگر به بچه نان حرام بدهید، بچه هیچ‌‌‌‌وقت دلش نمی‌‌‌‌خواهد بسیجی شود. آن نان، این اقتضا را ندارد. یکی از فرماندهان سپاه، اصغر وصالی است. چند سال فرمانده بود، آخر هم شهید شد. برادرش هم پاسدار بود و سرپل ذهاب شهید شد. مادرش قبل از شهادت بچه‌هایش، خواب دیده بود امام آمده به خانه‌شان‌‌‌‌ و مادرش یک ظرف میوه برای ایشان برده. امام دوتا سیب درشتش را برداشت و گرفت زیر عبا. گفت این برای من، و خداحافظی کرد و رفت. همان که شما می‌‌‌‌گویید «سیبِ سرسَبد». وقتی پسرش شهید شد متوجه تعبیر خوابش شد. نسبت به دومی می‌‌‌‌گفت نرو. پسر تا چند روز به‌‌‌‌خاطر رعایت پدر و مادرش ماند. بعد مادر خواب دیده بود که مزاحم بچه‌‌‌‌ات نشو! به پسرش گفته بود پسرم می‌‌‌‌خواهی بروی مزاحمت نمی‌‌‌‌شوم. او رفت و عاشورا شهید شد. وقتی پسرش شهید شد، من برای سر سلامتی پدر به منزلشان رفتم. پدر اینها یک مرد هشتادساله و گاریچی بود. میوه می‌‌‌‌فروخت. چرخ داشت. به من گفت: «بچه من باید شهید می‌‌‌‌شد. من هشتاد سال عمر دارم و در خرید و فروشم ذره‌ای تقلّب نکردم، ذره‌‌‌‌ای حرام و حلال را قاطی نکردم. همیشه به رزق حلال قانع بودم». او شب‌‌‌‌ها کم می خوابید. پسرش اصغر به او گفته بود: بابا کمی بخواب. پدر به او گفته بود: «پسر! تو هنوز خاطرخواه نشدی! وقتی خاطرخواه شدی، خوابت نمی‌‌‌‌برد». منظورش خودش بود که خاطرخواه خدا شده و شب‌‌‌‌ها خوابش نمی‌‌‌‌برد. @haerishirazi
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 📙برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی. https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم.  یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت!  کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت!  ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد.  وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 📙برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی. https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخرین نفس ایستاده ایم چون نمیتونیم بشینیم 😂😂😂😂
داستان زیبای بشر حافی 🔹بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت، خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش بساط گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر علیها‌السلام از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و آواز به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام علیه السلام فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت . 🔸بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آن مرد گفت: درست می‌گویی، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت، این چنین گستاخ نبود. 🔹سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم، آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند، از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن . آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت . ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🔺کانال رسمی آیت الله ناصری 👉@naseri_ir
🔴چرا ابن‌سینا ادعای پیامبری نكرد؟! ♦️بوعلى در حواس و در فکر، انسان فوق‌العاده‌ای بوده و شعاع چشمش از دیگران بیشتر و شنوایى گوشش، تیز تیز بود. به‌گونه ای‌که مردم درباره او افسانه‌ها ساخته‌اند، مثلاً می‌گویند؛ هنگامی‌که در اصفهان بود، صداى چکش مسگرهاى کاشان را می‌شنید. ♦️شاگردش بهمنیار به او گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى کنید، مردم می‌پذیرند و واقعاً از خلوص نیت ایمان می‌آورند، بوعلى گفت: این حرف‌ها چیست؟ تو نمی‌فهمی؟ بهمنیار گفت: نه، مطلب حتماً از همین قرار است، بوعلى خواست عملاً به او نشان بدهد مطلب چنین نیست، در یک زمستان که با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح که مؤذن اذان می‌گفت، بوعلى بیدار بود، بهمنیار را صدا کرد، بهمنیار گفت: بله، بوعلى گفت: برخیز، بهمنیار گفت: چه‌کار دارید؟ بوعلى گفت: خیلى تشنه‌ام، یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم، بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید، بهتر می‌دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد می‌شود و ایجاد مریضى می‌کند. ♦️بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه‌ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید. ♦️باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است شما استاد هستید لکن من خیر شما را می‌خواهم، من اگر خیر شما را رعایت کنم، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم، پس از آنکه بوعلى براى او اثبات کرد برخاستن براى او سخت است، گفت: من تشنه نیستم، خواستم شما را امتحان کنم. آیا یادت هست به من می‌گفتی: چرا ادعاى پیغمبرى نمی‌کنی؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم می‌پذیرند، شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس‌خوانده‌ای، می‌گویم آب بیاور، نمی‌آوری و دلیل براى من می‌آوری، در حالى که این شخص مؤذن پس از گذشت چند صدسال از رحلت پیغمبر اکرم(ص) بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى مأذنه به آن بلندى رفته است تانداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به مردم برساند. 👌او پیغمبر است، نه من که بوعلى سینا هستم. 📚با اقتباس و ویراست از کتاب چهل داستان 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 🌍 eitaa.com/ebratha_ir  ایتا 🌍 splus.ir/ebratha.org  سروش
🔻خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی ✍نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! ‌📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
هدایت شده از قرآن وسنت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 (ع) ♨️اگه جواب نگیرم سلام نمیدم 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 اظهار شگفتی استاد مطهری از برخی خواب‌های همسر خود 🔻 کانال رسمی «بنیاد شهید مطهری» در ایتا، تلگرام و سروش eitaa.com/motahari_ir t.me/motahari_ir sapp.ir/motahari_ir
بارها و بارها این خاطرات را بخوانیم 🌹 خاطره ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان حسین لشگری، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی و آخرین اسیری که آزاد شد. وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ و او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته ام را‌ مرور می کردم. سالها در سلول های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت، را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🌹حسین می گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت میشدم! 🌹بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مسئله خوشحال بودم، این را بگویم که من مدت ۱۲ سال ( نه ۱۲روز یا ۱۲ ماه)در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم، حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... ✍️خاطرات دردناک. رزمنده آزاده ناصر کاوه. 🔴 👇 @bidariymelat
ما که نمی خواهیم مچ گیری کنیم! ✍خاطره‌ای از احسان طبری نقل شده که در مناظره‌ای با شهید بهشتی در خواندن آیه‌ای از قرآن اشتباه می‌کند و شهید بهشتی در یک کاغذ صحیحِ آیه را می‌نویسد و به طبری می‌دهد و او هم اصلاح می‌کند. طبری بعد از مناظره به بهشتی می‌گوید: اگر تو یکی از جملات مارکس یا انگلس را اشتباه می‌گفتی، من همان جلسه وصلش می‌کردم به بی‌سوادی شماها!(ولی شما اشتباه مرا اینگونه آبرومندانه اصلاح کردی) بهشتی جواب می‌دهد ما برای رسیدن به حق و حقیقت مناظره می‌کنیم نه اثبات درستی خودمان و مچ‌گیری از شما. روایت ها و حکایت ها را همراهی کنید https://eitaa.com/joinchat/2786197731C88ffbcfb9c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارب تومرا‌ به نفس‌ طناز‌ مده باهرچه‌ بجز‌ توست‌ مرا‌ ساز مده‌ من‌ در تو‌ گریزان‌ شدم‌ از فتنه‌ خویش‌ من‌ آنِ تو اَم‌ مرا‌ به‌ من‌ باز مده‌ حتما ببينيد‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگر شما به زیارت امام رضا(ع) نمی روید؟! ✅حکایتی شنیدنی از یک در مشهد که جایزه‌های جلسه را امام رضا علیه السلام می‌دادند!!! 🎙 این خاطره را از زبان حجت الاسلام عالی و به نقل از مقام معظم رهبری بشنوید... علیه السلام
🔴 قدرت علمی امام جواد در مجلس معتصم در زمان امام جواد علیه السلام، روزی «ابن ابى دُؤاد» که از علمای آن زمان بود، از مجلس معتصم بازمی‌گشت، در حالى که بشدت افسرده و غمگین بود. زُرقان که با ابن ابى دُؤاد دوستى و صمیمیت داشت، مى‌گوید: علت را از او جویا شدم. گفت: امروز آرزو کردم که کاش بیست سال پیش مرده بودم! پرسیدم: چرا؟ گفت: به خاطر آنچه از ابوجعفر (امام جواد) در مجلس معتصم بر سرم آمد! گفتم: جریان چه بود! گفت: شخصى به سرقت اعتراف کرد و از خلیفه (معتصم) خواست که با اجراى کیفر الهى او را پاک سازد. خلیفه همه فقها را گرد آورد و «محمد بن على» (حضرت جواد) را نیز فرا خواند و از ما پرسید: دست دزد از کجا باید قـطع شود؟ من گفتم: از مچ دست. گفت: دلیل آن چیست؟ گفتم: چون منظور از دست در آیه تیمم: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَاَیْدِیْکُمْ؛ صورت و دستهایتان را مسح کنید» تا مچ دست است. گروهى از فقها در این مطلب با من موافق بودند و مى‌‌گفتند: دست دزد باید از مچ قـطع شود، ولى گروهى دیگر گفتند: لازم است از آرنج قـطع شود، و چون معتصم دلیل آن را پرسید، گفتند: منظور از دست در آیه وضو: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَاَیْدِیَکُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ؛ صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید» تا آرنج است. آنگاه معتصم رو به محمد بن على (امام جواد) کرد و پرسید: نظر شما در این مسئله چیست؟ گفت: اینها نظر دادند، مرا معاف بدار. معتصم اصرار کرد و قسم داد که باید نظرتان را بگویید. محمد بن على گفت: چون قسم دادى نظرم را مى‌گویم. اینها در اشتباهند، زیرا فقط انگشتان دزد باید قـطع شود و بقیه دست باید باقى بماند. معتصم گفت: به چه دلیل؟گفت: زیرا رسول خدا(ص) فرمود: سجده بر هفت عضو بدن تحقق مى‌پذیرد: صورت (پیشانى)، دو کف دست، دو سر زانو، و دو پا (دو انگشت بزرگ پا). بنابراین اگر دست دزد از مچ یا آرنج قطع شود، دستى براى او نمى‌ماند تا سجده نماز را به جا آورد و نیز خداى متعال مى ‌فرماید: «وَ أَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا؛‌ سجده گاه‌ها (هفت عضوى که سجده بر آنها انجام مى‌گیرد) از آن خداست، پس هیچ کس را همراه با خدا مخوانید (و عبادت نکنید)» و آنچه براى خداست، قـطع نمى‌شود. «ابن أبى دُؤاد» مى‌گوید: معتصم جواب محمدبن على را پسندید و دستور داد انگشتان دزد را قـطع کردند و ما نزد حضار، بى آبرو شدیم و من همانجا از فرط شرمسارى و اندوه آرزوى مرگ کردم. (منبع : طبرسى، مجمع البیان، ج 10، ص 372) علیه السلام را تسلیت عرض میکنم | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائتی : وقتی قراره در مستراح هم درس بگیری 😂😂😂  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
🔹 🔸داستان گنجشک و حضرت سلیمان 🔸در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. 🔹چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. 🔸باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من آوردند. سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. 🔹سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. 🔸حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. 🔹مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟ این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت: الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.🤲  به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید 👇👇👇👇👇👇 @Dastanhaeamozande
‍ ⚜️سخنراني آيت الله ناصري⚜️ *روایت شده که روزی ابابصیر در محضر امام محمد باقر علیه السلام بود. حضرت در مسجد النبی صلی الله علیه و آله صحبت می‌کردند. حضرت فرمودند: «جمعیت مرا نمی‌بینند». ابابصیر گفت: «شما که اینجا ایستاده‌اید چطور شما را نمی‌بینند؟» حضرت فرمودند: «حالا سؤال کن؟» وی از آن‌ها سؤال کرد: امام محمد باقر علیه السلام را ندیدید؟» همه گفتند: «نه». در همان زمان یکی از اصحاب حضرت به نام ابوهارون المکفوف که چشم‌هایش نابینا بود رسید. حضرت فرمود: «از این بپرس». ابابصیر از آن صحابی نابینای روشن‌ضمیر پرسید: «امام محمد باقر علیه السلام را ندیدی؟» گفت: «اینجا ایستاده‌اند، مگر نمی‌بینی؟» ابابصیر می‌گوید: «به او گفتم: از کجا فهمیدی؟» ابو هارون گفت: «چطور ندانم در حالی که او نور ساطع است.»*پ ن: صراط المستقیم، ج 2، ص 183. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🔻کانال رسمی آیت الله ناصری @naseri_ir
داستان پیر مرد حمّال مستجاب الدعوه 🔺یک پیر مردی در نجف بود كه بسیار آدم خوبی بود. حَمّال بود. حدود پنجاه و شش، هفت سال قبل از این که ما نجف بودیم. من او را دیده بودم. محاسن بلند و قد کوتاهی داشت و به او حسین آقا می‌گفتند. همیشه شش، هفت تا وصله به لباس‌های او بود، اما این لباس‌هایش همیشه شسته و قشنگ بود. با وجودی که حمال بود هیچ لباس‌هايش چرک نبود. یک طناب هم روی شانه او بود. سر‌ش هم پایین بود و همیشه ذکر می‌گفت و راه می‌رفت. اگر کسی کاری داشت مثلاً باری را می‌خواست جابجا کند، می‌گفت حسین آقا! می‌گفت: بله. می‌گفت: این بار را فلان جا ببر. من دیده بودم فوراً طنابش را باز می‌کرد، بار را روي آن می‌گذاشت و بلند می‌کرد. سرش را زير می‌انداخت و می‌رفت. به مقصد که می‌رسيد بار را زمین می‌گذاشت و طناب خود را برمی‌داشت و می‌فت. می‌گفتند: حسین آقا کجا رفتی ؟ می‌گفت: امری داشتید؟ می‌گفتند: بايست دست مزدت را بگير. یک چیزی به او می‌دادند، می‌گذاشت در جيبش و مي گفت خدا برکت بدهد. حالا چقدر داد كم بود يا نه ؟ این حساب‌ها نبود. من این بار را برای خدا برمی‌دارم، او هم برای خدا یک چیزی به من می‌دهد. این وضع او بود. 🔸كوچه هاي نجف خيلي باريك بود. بعضی کوچه های آن یک متر، یک متر و نیم بود. خانه های آنجا اغلب کوچک است. خانه های آن شصت متری، هشتاد متری، صد متری، اینطوری است. طبقه بالاي يك خانه، خواهری بچه اش روي دوشش بود و لباس‌هایش را روی بند یا روی دیوار پهن می‌کرد. این طرف هم مردم می‌رفتند و می‌آمدند. بچه اي که روي دوشش بود، پایین را نگاه کرد و یک چیزی دید؛ علاقه به آن پیدا کرد و دست و پا زد و این خانم هم حواسش نبود می‌خواست لباس‌ها را پهن کند، بچه از دستش خارج شد و توی کوچه معلق شد. یکدفعه این خواهر بدون اختیار نعره زد. من آنجا نبودم ولي شنیدم. این حسین آقا هم از آنجا رد مي شده صحنه را كه مي بيند صدا مي زند: خدایا بچه را نگه دار! بچه وسط زمین و آسمان ایستاد. حسین آقايِ حمال آمد جلو و دست‌ها را بالا کرد و گفت خدایا بده! بچه به آرامي پايين آمد . حسين آقا بچه را گرفت و پایین گذاشت. دور او را گرفتند حسین آقا تو مستجاب الدعوه‌ای گفت: نه بابا. من حمال خودتان هستم. گفتند: پس چطور این کار را کردی؟! گفت: یک عمری خدا هر چه گفت، گفتم: چشم. حالا هم هر چه من بگویم، خدا می¬گوید: چشم. همین! اینطور است عزیز من! ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🔹ر.کانال رسمی آیت الله ناصری
✅گِل عزای علیه السلام برخی از اساتید ما از آیت الله بروجردی ـ از مراجع تقلید شیعه ـ نقل فرمودند: چشم من ضعیف بود، روزی از روزهای عزای امام حسین‌ علیه السلام، مردم شهر بروجرد به سر و صورت خود گِل می‌مالیدند، من مقداری از آن گل‌ها را به چشم خود مالیدم، این سبب شد که ضعف چشمم به طور کلّی برطرف گردید. مؤلّف گوید: من خودم آیت الله بروجردی را در مجالس ختم و فاتحه اموات زیارت کردم که بدون عینک و بدون آن‌که قرآن را نزدیک چشم خود بگیرند، به خوبی قرائت می ‌کردند، در حالی‌که حدود نود سال از عمر شریف ایشان می‌گذشت. 🔰وزنه ‌هایی از عالم غیب ؛ آیت الله محسن خرازی؛ ص 62 🌼 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 1⃣ با معرفی هر دیگران را در زمينه سازی ظهور سهیم کنیم. ⬇️⬇️ 🆔 @m_serat
💠 (علیه‌السلام) «ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمانِهِمْ وَ عَنْ شَمائِلِهِمْ وَ لا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شاكِرِينَ» [أعراف-۱۷] «مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ» مَعْنَاهُ أُهَوِّنُ عَلَيْهِمْ أَمْرَ اَلْآخِرَةِ وَ «مِنْ خَلْفِهِمْ» آمُرُهُمْ بِجَمْعِ اَلْأَمْوَالِ وَ اَلْبُخْلِ بِهَا عَنِ اَلْحُقُوقِ لِتَبْقَى لِوَرَثَتِهِمْ وَ «عَنْ أَيْمٰانِهِمْ» أُفْسِدُ عَلَيْهِمْ أَمْرَ دِينِهِمْ بِتَزْيِينِ اَلضَّلاَلَةِ وَ تَحْسِينِ اَلشُّبْهَةِ وَ «عَنْ شَمٰائِلِهِمْ» بِتَحْبِيبِ اَللَّذَّاتِ إِلَيْهِمْ وَ تَغْلِيبِ اَلشَّهَوَاتِ عَلَى قُلُوبِهِمْ. ------✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾------ [در تفسیر چهار جهت آیه شریفه که شیطان می‌گوید:] «از پیش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ به سراغ شان می‌روم و بیشتر آنها را شکرگزار نخواهی یافت» [ امام باقر (ع) فرمودند:] منظور از «پیش رو» این است كه آخرت را در نظر آنها سبك و ساده جلوه می‌دهد. منظور از «پشت سر» اين است كه آنها را به جمع‌آوری اموال و ثروت و بخل از پرداخت حقوق واجب به خاطر فرزندان و وارثان دعوت می‌كند. منظور از «طرف راست» اين است كه دین و اعتقادات آنها را به وسيله شبهات و ايجاد شك و ترديد، ضايع می‌سازد. منظور از «طرف چپ» اين است كه لذّات مادی را نزد آنها محبوب می‌سازد و شهوات را در بر قلب های آنها غلبه می‌دهد. 📚 ، ج ۶۰، ص ۱۵۲ «عضویت» 📚 ، ج ۴، ص ۴۰۳
ابو هاشم جعفرى گفت بمن تنگى سخنى رسيد و نزد ابى الحسن على بن محمد (عليه السّلام) رفتم و بمن اجازه ورود داد و چون نشستم فرمود اى ابو هاشم ميخواهى شكر كدام نعمت خدا را بكنى‌؟ گويد روى در هم كشيدم و ندانستم چه گويم آن حضرت آغاز سخن كرد و فرمود ايمان بتو روزى كرد و به وسيله آن تنت بر آتش حرام كرد و تندرستيت داد و بر طاعت بتو كمك كرد، قناعت بتو داد و از آبرو فروشى حفظت كرد اى ابو هاشم من تو را بدين آغاز نمودم براى آنكه ميخواستى بمن از كسى كه بتو چنين كرده شكايت كنى و دستور دادم صد اشرفى بتو بدهند آن‌ها را دريافت كن. أَصَابَتْنِي ضِيقَةٌ شَدِيدَةٌ فَصِرْتُ إِلَى أَبِي اَلْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ فَأَذِنَ لِي فَلَمَّا جَلَسْتُ قَالَ يَا أَبَا هَاشِمٍ أَيُّ نِعَمِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْكَ تُرِيدُ أَنْ تُؤَدِّيَ شُكْرَهَا قَالَ أَبُو هَاشِمٍ فَوَجَمْتُ فَلَمْ أَدْرِ مَا أَقُولُ لَهُ فَابْتَدَأَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَقَالَ رَزَقَكَ اَلْإِيمَانَ فَحَرَّمَ بِهِ بَدَنَكَ عَلَى اَلنَّارِ. وَ رَزَقَكَ اَلْعَافِيَةَ فَأَعَانَتْكَ عَلَى اَلطَّاعَةِ. وَ رَزَقَكَ اَلْقُنُوعَ فَصَانَكَ عَنِ اَلتَّبَذُّلِ. يَا أَبَا هَاشِمٍ إِنَّمَا اِبْتَدَأْتُكَ بِهَذَا لِأَنِّي ظَنَنْتُ أَنَّكَ تُرِيدُ أَنْ تَشْكُوَ إِلَيَّ مَنْ فَعَلَ بِكَ هَذَا وَ قَدْ أَمَرْتُ لَكَ بِمِائَةِ دِينَارٍ فَخُذْهَا‌. روایت داستانی
✍پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که با ناله از طبیبان در خواست کمک کرد . گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» . 🔸پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.  🔹روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. 🔸آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. 🔸 وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» 🔹 وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده  بودم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┅═✿๑🍀🌺🌼🌸๑✿═┅ @moshavernoormalayer
🎤👈 آیت الله شهید دستغیب 🔷رشاد که از تجار درجه یک عراق بود، به مرض سرطان داخلی مبتلا شد. اطبای عراق و لبنان و سوریه از معالجه‌اش عاجز شدند و برای مداوا به ممالک اروپایی رفت، به او گفتند به هیچ وجه علاجی ندارد. 🔷 ریشه سرطان به قلب رسیده و بر فرض، جراحی بکنیم یک هفته دیرتر شاید بمیری. شب در خواب عربی را می بیند که پیراهن کرباسی بر تن دارد با محاسن متوسط، می گوید:«رشاد اگر قبر مرا درست کنی، من از خداوند شفای تو را می‌خواهم». 🔷می پرسد: شما کیستید؟ می فرماید: من میثم تمار هستم. (ناگفته نماند که قبلاً بارگاه میثم بسیار مختصر و محقر بود) از خواب بیدار می شود و دو مرتبه به خواب می‌رود و همان منظره را می‌بیند. در مرتبه سوم نیز همین طور مشاهده می‌کند. 🔷فردا با هواپیما به بغداد برمی‌گردد و از راه مستقیما به درخواست خودش او را بر سر قبر میثم می‌آورند و آنجا می‌ماند. 🔷شب هنگام همان شخصی که در خواب دیده بود در مقابل چشمش پیدا می‌شود و صدایش می‌زند: رشاد بلند شو. می‌گوید: نمی‌توانم. با تندی می‌گوید: بلند شو. ناگهان می‌ایستد و آثاری از مرض در خود نمی‌بیند. 🔷بلافاصله مشغول تعمیر بارگاه میثم می‌شود و قبّه آبرومند فعلی را می‌سازد و بعد شوق تعمیر قبر مسلم بن عقیل را پیدا می‌کند و قبّه طلای مسلم بن عقیل را تمام می‌کند و سپس برای تجدید طلا کاری گنبد حضرت علی علیه السلام دویست کیلو طلا می‌پردازد. 📚 داستان‌های شگفت، ص ۱۹۳ 🆔👉@tavasolitabrizi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| جلیلی: ٣ دوره ریاست جمهوری دست دوستان شما بوده که در ستاد شما فعال هستند بعد جالب است که همچنان طلبکارید