🖤السَّلامُعَلیڪَ یاأمیرَالمؤمنین🖤
■دل را ز شرار عشق سوزاند علے
یڪ عمر غریب شهر خود ماند علے
■وقتےڪہ شڪافٺ فرق او در محراب
گفتند مگر نماز مے خواند علے ..!؟
شهادت #امام_علی(علیه السلام)🥀
تسلیت باد🥀🏴
#شب_قدر 🌙
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
اعمال و آداب مخصوص شب بیست و یکم #ماه_مبارك_رمضان📿
#شب_قدر 🍂
#امام_علی (علیهالسلام ) 🥀
التماس دعا 🤲
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀🍁🥀🍂
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
سلام علیکم 🥀
با عرض تسلیت و تعزیت ایام شهادت سیدالوصیین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و آرزوی قبولی عزاداری و نماز و روزه های شما... 🏴
#شهادت_امام_علی (علیه السلام) 🥀💔
#شب_قدر
🥀🍂🥀🍁🥀🍂🥀
🍁🥀🍂
🥀🍂
🍁
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتاد و هفتم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد... 🏴
🌸قسمت هفتاد و هفتم 🌸
🌴 پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت.
_ بله، او را همانطور به خواب دیدم که الآن هست.
_ آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟
_ گاهی فکر میکردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمیزدم اینقدر به واقعیت نزدیک باشد.
به پیرزن گفت:« بگذارید کمکتان کنم.»
_ اگر میخواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز!
پرسیدم: «چه شد که چنین خوابی دیدید؟»
🍃شرم در صورتش هویدا شد. رویاش را برگرداند و گفت: «بیش از این نمیتوانم در این مورد با کسی صحبت کنم.»
ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد. با آنچه گفت، انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد. چارهای نداشتم جز اینکه به خواست خدا، راضی باشم. دیگر با چه زبانی باید میگفت که آن جوان، من نیستم! وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، گفتم: «سماجت من را ببخشید! شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم، پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آیندهٔ توست.»
🌾پیرزن در همان حال که دیگ را به هم میزد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت: «حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده، شک ندارم بقیهاش هم با خواست خدا اتفاق میافتد.»
پیرزن بقیهٔ دوغ را سر کشید و گفت:« هرکس در این مطبخ بابرکت کار کند، مثل امّحباب، چاقوچله میشود.» پرسیدم: «حالا که معلوم شده خوابتان، رویایی صادق است، چرا آن جوان را معرفی نمیکنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...»
حرفم را قطع کرد: «راضی به زحمت شما نیستم. او خودش به سراغم می آید. برای همین خیالم راحت است.»
_ از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیدهاید؟
_ خدا که می داند!
☘نمی دانستم چرا آنقدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید میخواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحملتر از یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت، کاری از دستم بر نمیآمد.
_ تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست میگذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم.
🌱پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرفهای ما حوصلهاش سر رفته. ریحانه گفت: «حرف شما درست است، ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمهٔ دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟ نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان، با عشق و علاقه به خواستگاریام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی دیدهام و منتظر خواستگاریاش هستم، ممکن است بگوید: خواب دیدهای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم... .»
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌸 سلام علیکم
شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞
🤲 امیدواریم تو شبهای قدر بهترین مقدرات براتون رقم خورده باشه و از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هفتاد و هشتم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد✌️