🔴 درسی از مکتب امام صادق (ع)
✍مردی در مسجد خوابیده بود و خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود.
🔸به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم.
امام صادق (ع) فرمود:
در همیان تو چقدر پول بود؟
گفت: هزار دینار
حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد.
🔸هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند:
همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم.
صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند.
وقت برگشتن پرسید:
آن شخص چه کسی بود؟
گفتند :
او فرزند رسول خدا (ص) است.
🔸بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و دینار را برگرداند.
امام قبول نکرد و فرمود:
هنگامی که ما از مال خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم.
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم
📚به نقل از : الدین فی القصص،ج ۱، ص ۱۶
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
✍یکی از افراد سرشناس مکه، گوسفندانی داشت که هرگاه چوپانِ او شیر آنها را می دوشید و به او می داد، مقدار زیادی آب را با آنها مخلوط می کرد و به دیگران می فروخت.
چوپان که از عمل صاحب گوسفندان بسیار ناخشنود بود،
خطاب به او گفت خیانت نکن که عاقبت بدی را در پی دارد، اما او توجهی نکرد.
🔹روزی گوسفندان در دامنه کوهی حرکت می کردند که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی به راه افتاد و همه گوسفندان را با خود برد.
چوپان بدون گوسفندان به نزد خواجه رفت.
او که چوپان را بدون گوسفندان مشاهده کرد سؤال کرد گوسفندان مرا چه کردی؟
🔹چوپان در جواب گفت آن آب هایی که با شیر مخلوط می کردی جمع گردید و سیلی شد و همه گوسفندان را با خود برد.
منابع:
۱. جوامع الحکایات، صفحه ۳۱۳
۲. قصه های شنیدنی حیوانات، صفحه ۱۶
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
#توبه
✍روزی ذوالنون مصری با اصحابش در کشتی نشسته بودند.
کشتی دیگر می آمد و گروهی از اهل طرب در آنجا عیش و نوش می کردند.
شاگردان ذوالنون گفتند :
ای شیخ، دعا کن تا کشتی آنها غرق شود تا شومی آنها رفع شود.
ذوالنون برپای خاست و دست ها را بلند کرد و گفت :
🔹بار خدایا، چنان که این گروه را در این جهان، عیش خوش داده ای، اندر آن جهان نیز عیش خوش بده.
مریدان متعجب شدند.
چون کشتی پیش تر آمد و اهل طرب چشم شان بر ذوالنون افتاد، به گریه افتادند و بساط عیش و نوش را جمع کردند و به خدای بازگشتند.
ذالنون، شاگردان را گفت عیش خوش آن جهان، یعنی توبه در این جهان!
📚 منبع: کشف المحجوب، علی بن عثمان هُجویری
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
📝#حكايتيبلنداماارزشصدبارخوندنداره
✍علی نامی که در محله فعلی که مصلای همدان نام دارد و در گذشته به آن گنداب میگفتند زندگی می کرد! به همین دلیل او را #علیگندابی صدا می کردند. علی گندابی چهره ای زیبا بهمراه چشمهای زاغ و موهای بور داشت که یک کلاه پشمی خیلی زیبایی هم سرش میکرد.
🔸لات بود اما یکجور مرام و معرفت ته دلش بود،برای مثال یکروز که تو قهوه خانه نشسته بود و یک تازه عروس به او نگاه میکرد، به خودش گفت علی پس غیرت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه؟
بعد کلاهش را درآورد و بعد از ژولیده کردن موهاش از قهوه خونه بیرون رفت.
🔹یک روز آقای شیخ حسنی که از روضه خوان های همدان بود، برای روضه خوانی به یک روستا رفته بود. او تعریف کرده که:
رفتم روضه را خواندم آمدم بیام که دیر وقت بود و دروازه های شهر رو بسته بودند و هنگامیکه خواستم به روستا برگردم، یادم افتاد که فردا در نماز جمعه سخنرانی دارم و گفتم اگر بمونم از دست حیوان های درنده در امان نخواهم ماند.
🔸زمانیکه خواستم در بزنم، دیدم علی گندابی با رفقاش عرق خورده و داره اربده کشی میکنه.
دیگه گفتم خدایا توکل به تو و در زدم که دیدم علی گندابی درو باز کرد، اربده می کشید و قمه دست داشت.
گوشه عبای منو گرفت و کشون کشون برد و گفت:
آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی ؟
🔹گفتم: رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم که گفت: بابا شما هم نوبرشو آوردید، هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه.
گفتم: علی فرق میکنه و امشب، شب اول محرمه اما تا این رو بهش گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد، بطوریکه سرش را به دروازه می زد با خودش می گفت: علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه.
🔸به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی که شیخ میگه:
آخه علی روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد، مستمع میخواد.
گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دست و پا نشست تو خاک ها بشین رو شونه من روضه بخون، اومدم نشستم رو شونه های علی شروع کردم به روضه خوندن که علی گفت:
🔹آهای شیخ این تجهیزات رو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس و بهش بگو آقا علیت اومده.
من هم روضه رو شروع کردم:
"ای اهل حرم پیر علمدار نیامد/ سقای حسین نیامد" دیدم یک دفعه دارم بالا و پایین میرم و دیدم علی گندابی از شدت گریه یک گوشه صورتش را گذاشته رو زمین و اشک میریزه.
🔸 روضه که تموم شد، علی گندابی گفت: شیخ ازت ممنونم میشم یک کار دیگه هم برام انجام بدی؟ رویت رو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره.
گفتم باشه و رفتیم خونه. فردا که در مسجد بالای منبر رفتم،
گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده.
🔹روضه که تموم شد مستقیم به در خونه علی گندابی رفتیم، در که زدیم زنش در رو باز کرد، گفتیم با علی گندابی کار داریم که زنش گفت علی گندابی رفت، دیشب که اومد خونه حال عجیبی داشت گفت باید برم، جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده.
🔸علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد و کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف. میرزای شیرازی که به مسجد میومد تا علی رو نمی دید نماز نمیخوند، تاعلی هم خودش رو برسونه.
یک روز که با هم تو مسجد نشسته بودن و علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم در نجف به رحمت خدا رفته، گفت:
🔹باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شد و قلبش به کار افتاده که میرزا گفت:
قبر رو نپوشونید که حتما حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه، اومدن دیدن علی رفته، علی تموم کرده بود .
🔸میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفته؟ خدا رو به حق امام علی(ع) قسم داد و گفت: خدایا یک قبر زیر قدم زائرای امام علی(ع) خالیه میزاری برم اونجا......
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فرجهم
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🔴غیرت و حیا چه شد؟
✍شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
❌❌ چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.❌❌
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
✨﷽✨
#پندانه
✍ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ
ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪی ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؟!
ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ!
🔸ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،
ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ...
🔹ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ
ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ...
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...
🔸ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ ...ﻣﻦ ... ﻣﻦ ...من...
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ !
🔹ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ!
🔸ما در زندگی به چه چسبیده ایم؟!
سنگ وجود ما کدام است!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
#پندانه
✍️ به خدا اعتماد کن
🔹دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت.
🔸پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
🔹در راه با پروردگار سخن میگفت:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشا.
🔸در همین حال ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
🔹او با ناراحتی گفت:
ای یار عزیز، من کی گفتم این گره را بگشای و گندم را بریز؟ اگر آن گره را نگشودی، این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
🔸وقتی نشست تا گندمها را از روی زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از طلا ریختهاند!
🔹ندا آمد:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
#پندانه
✍️ شکر نعمت، نعمتت افرون کند
🔹پیرزنی برای سفیدکاری منزلش، کارگری را استخدام کرد.
🔸وقتی کارگر وارد منزل کارگر شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زنوشوهر پیر سوخت؛ اما در مدتی که در آن خانه کار میکرد متوجه شد که پیرمرد، انسانی بسیار شاد و خوشبین است.
🔹او حین کار، با پیرمرد صحبت میکرد و کمکم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشارهای نکرد.
🔸پس از پایان سفیدکاری، وقتی کارگر صورتحساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد هزینهای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
🔹پیرزن از کارگر پرسید:
شما چرا این همه تخفیف به ما میدهید؟
🔸کارگر جواب داد:
من وقتی با شوهر شما صحبت میکردم خیلی خوشحال میشدم و از نحوه برخورد او با زندگی، متوجه شدم که کار و زندگی من، آنقدر هم که فکر میکردم سخت و بد نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.
🔹پیرزن از تحسین پیرمرد و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری شد، زیرا او میدید که کارگر فقط یک دست دارد.
🔸برای آنچه که دارید شکرگزار باشید، تا چیزهای خوب دیگری به سویتان جذب شود.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
✨﷽✨
📝#حکایت_خواندنی
✍در بنی اسرائیل یک نفر قاضی بود که بین مردم به حق قضاوت می کرد. او وقتی که در بستر مرگ قرار گرفت به همسرش گفت هنگامی که مُردم، مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان و مرا بر روی تخت بگذار که به خواست خدا چیز بد و ناگواری نخواهی دید.
🔹وقتی که او مُرد، همسرش طبق وصیت او رفتار کرد و پس از چند دقیقه، روپوش را از روی صورتش کنار زد، ناگاه کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه می کند.
از این منظره وحشت زده شد و روپوش را به صورتش افکند.
🔸همان شب در عالم خواب شوهرش را دید، به شوهرش گفت آیا از آنچه در مورد آن کرم دیدی وحشت کردی؟
زن گفت آری.
قاضی گفت سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به خاطر تمایل من به برادرت بود.
🔹روزی برادرت با یک نفر نزاع داشت و نزد من آمد.
وقتی که آنها نزد من نشستند تا بین آنها قضاوت کنم، من پیش خود گفتم خدایا، حق را با برادر زنم قرار بده. وقتی که نزاع آنها بررسی گردید اتقاقاً حق با برادر تو بود، خوشحال شدم.
🔸آنچه از کرم دیدی مکافات عمل من بود که چرا مایل بودم که حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را در هوای نفس خودم حفظ نکردم.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🖌روزی امیرالمؤمنینعلیهالسلام
به اصحاب خود میفرمود:
دلم خیلی به حال ابوذر میسوزد،
خداوند رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند: چطور؟!
مولا فرمود: همان شبی که به دستور خلیفه
ماموران، جهت بیعت گرفتن از ابوذر
به خانهی او رفتند؛
چهار کیسهی اشرفی به ابوذر دادند،
تا با خلیفه بیعت کند.
ابوذر عصبانی شد و به مامورین گفت:
شما به من توهین کردید؛ آن هم دوبار!
اول اینکه تصور کردید که من علی فروشم،
و آمدید مرا بخرید،
اما دوم؛ بی انصافها، آیا ارزش علی
چهار کیسه اشرفی است؟!
شما با این چهار کیسه اشرفی
میخواهید من"علی"فروش شوم؟!
_ اگر تمام ثروت های دنیا را هم جمع کنید،
با یک تار موی #علی عوض نمیکنم!
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
✨مولا گریه میکرد و میفرمود:
قسم به خدایی که
جان علی در دست اوست؛
آن شبی که ابوذر درب خانه را
به روی سربازان خلیفه بست،
سه شبانه روز بود که او و خانواده اش
هیچ غذایی نخورده بودند....
📚 | الکافی،ج۸
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📝#وصیتعبیدزاکانی
✍گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
🔹من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.
🔸این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
🔹پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
🔸خدای داند و من دانم و تو هم دانی
🔸که یک فلوس ندارد عبید زاکانی
🔹عبید زاکانى در سال 690 قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن 82 سالگى درگذشت.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🔹#پندانه
🚨#ارزش_زمان
✍سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی میکرد. نزد او رفتند و خواستند که به آنها پندی دهد.
🔹پیر پرسید:
چقدر اینجا میمانید؟
🔸اولی گفت:
تقریبا سه ماه.
🔹جواب شنید:
به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی.
🔸دومی گفت:
شش ماه.
🔹جواب شنید:
شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی.
🔸سومی گفت:
یک هفته.
🔹جواب شنید:
تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!!
✍سپس گفت:
زمانی که آدم ها فکر می کنند زمان زیادی در اختیار آن هاست به راحتی آن را تلف می کنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک است ارزش زمانشان را به خوبی در می کنند.
💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🔴 کفاره ی گناهان
صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»
به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص 268
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🔘 داستان کوتاه
🔹ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
🔹فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
🔹هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
🔹ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید.
🔹دید کفش ها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت، می دانست که باید این کفشها را بخرد.
🔹از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
🔹ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟!
🔹فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
♦این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
"همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم، فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است...!"
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
📝نوشته ای زیبا از دکتر سعید مهرپور به همسر مرحومش که در سانحه هوائی هواپیمای تهران یاسوج در بهمن ۹۶ درگذشت:
این استاد که یکی از بهترین جراح های ارتوپد و فلوشیپ جراحی ستون فقرات و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران می باشد، در اینستاگرام شخصی اش با انتشار عکس قبر همسرش نوشته است:
✍مریم عزیزم سلام.
من در چهل و یک سالگی به بسیاری از آن چیزهایی که امروز آرزوی جوانان و دانشجویان است رسیده ام:
پزشک ،
جراح ،
فوق تخصص ،
استاد
و حتی رییس !
🔸اما امروز بعد از این راهِ دراز و پر مشقّت یک آرزو بیشتر ندارم. همه این ها را که برشمردم را پس بدهم . در عوض لحظه ای کنارِ تو بنشینم در چشمانت نگاه کنم و فنجان چایی با هم بنوشیم و این بار قول میدهم که چای را نه یکباره و داغ که با آرامش و پا به پای تو بنوشم.
🔹مریم عزیزم ؛ این روزها جوانترها آنچنان برای پیشرفت، عجله دارند که نگاهِ مادر ؛ نفسِ پدر و عشقِ همسر را نمی بینند و برای رسیدنِ هر چه سریعتر به قله، بسیاری را در دامنه جای میگذارند.
🔸مریم عزیزم ، من پشیمانم از تمامِ شبهایی که صحبتِ تو را نمی شنیدم و به فکرِ تشویقِ حاضرینِ در سخنرانیِ فردایم بودم. من پشیمانم.
🔹مریم جان بگذار جوانترها را نصیحتی کنم، در بالای قله ها و آن سوی ابرها خبری نیست هر چه هست در دامنه زندگی شماست.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍مکالمه دو جنین در شکم مادر: ⇩
🔸اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟
🔹دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم
🔸اولی: امکان نداره.
ما با جفت تعذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشون بده.
🔹دومی: شاید مادرمونم ببینیم
🔸اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش
🔹دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.
🔸اولی : من مامانو نمی بینم پس وجود نداره.
🔹دومی : اگه ساکت ساکت باشی صداشو می شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی….
✍ این مکالمه چقدر آشناس......!!!!
تا حالا بودن خدا را اینطوری به همین سادگی حس نکرده بودم؛
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍دختری کتاب میفروخت و معشوقهاش را دید که به سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.
به معشوقهاش گفت:
آیا به خاطر گرفتنِ کتابیکه نامش " آیا پدر در خانه هست" از يورگ دنيل نویسندۀ آلمانی، آمدهیی؟
🔹پسر گفت:
خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم " کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسندۀ انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت:
آن کتاب را ندارم،
اما میتوانم کتابی به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسندۀ آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
🔸پسر گفت:
خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتابِ " بعد از ۵ دقیقه تماس میگیرم" از نویسندۀ بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت:
بلی! با کمالِ مَیل،
ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمیگذارمت" از نویسندۀ فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن ...
🔹پدر گفت:
این كتاب ها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت:
بلی پدر، او جوانى با هوش و کوشا است.
پدر گفت:
خوب است دختر دوستداشتنیام،
در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسندۀ هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
🔸و تو هم بد نيست کتاب" براى عروسی با پسر عمويت آماده شو" از نویسندۀ روسی، موریس استانكويچ ، را بخوانی❗️
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
✍شخص خسيسي در رودخانه اي افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت :
دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالي که دست و پا مي زد دستش را نداد.
شخص ديگري همين پيشنهاد را داد، ولي نتيجه اي نداشت.
🔹ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت:
دست مرا بگير تا تو را نجات دهم.
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد.
مردم شگفت زده گفتند:
ملا معجزه کردي؟
ملا گفت:
🔸شما اين مرد را خوب نمي شناسيد.
او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد.
اگر بگويي دستم را بگير، مي گيرد،
اما اگر بگويي دستت را بده، نمي دهد.
تهيدست از برخي نعمت هاي دنيا بي بهره است، اما خسيس از همه نعمات دنيا.
🔹دومی رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و عمل نکرد.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت
✍فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟
ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم
🔸فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!
✍حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛ که تا زنده ایم
قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی
بعد از مردن هم، میخواهیم
برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم..!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
حکایت عاقبت بخل
🌱آورده اند كه روزى بخيلى با عيال طعام مى خورد. سائلى بر درآمد. زن خواست كه سائل را طعام دهد. از شوهرش مى ترسيد. به بهانه اى به در خانه آمد و نيم نانى در زير جامه گرفت و به سائل داد. شوهر خبر يافت و وى را طلاق داد.
🌱روزگارى برآمد. زن شوهر ديگرى اختيار كرد. روزى با اين شوهر نيز طعام مى خورد. سائلى ديگر بر در آمد. خواست كه وى را طعام دهد. گفت : مبادا اين شوهر، خوى شوهر پيشين داشته باشد. از وى دستورى خواهم . دستورى خواست .
🌱شوهر گفت : همچنين سفره طعام را بردار و به وى ده . زن طعام برداشت و در سراى باز كرد، شوهر پيشين خود را ديد. فريادى از آن زن برآمد. شوهرش از خانه بيرون دويد كه تو را چه شده ؟ گفت : اين سائلى كه مى بينى شوهر من بود و مال بسيار داشت اما بخل زيادى داشت ، به سبب بخل ، مالش از دست رفته و محتاج خلق شده .
🌱مرد گفت : بهتر از اين بشنو. آن درويشى كه به در خانه شما آمد كه وى را نيم نانى دادى كه بدان سبب اين مرد تو را طلاق داد، من بودم . درويش و محتاج خلق بودم . اما سخى و بخشنده بودم حق تعالى به سبب جوانمردى مرا توانگر گردانيد و او را به سبب بخل ، وى را درويش و فقير گردانيد.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
مشهورترین ضرب المثل های ملل مختلف جهان:
اسپانیایی:
کسی یکبار به دزده همیشه میدزده!
آفریقایی :
دوست خوب رو باید با هر دو دست نگه داشت!
عربی:
هیچ کس را وادار به دو کار نکن! جنگیدن و ازدواج!
دانمارکی :
وقتی آش از آسمون میباره گدا قاشق نداره!
روسی :
برای کسی که شکمش خالیه هرباری سنگینه!!!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
رسم رفاقت!
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم👌
این است "رسم رفاقت..." رفیق باشیم!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#سلامت_يا_امنيت
دو حکیم درباره سلامت و امنیت بحث می کردند تا سخن آنها به اینجا رسید که سلامت بهتر است یا امنیت؟
گفتگوی بسیار کردند تا آن که تصمیم گرفتند آن را بر روی دو گوسفند آزمایش کنند تا عملا به نتیجه برسند.
دو گوسفند را آماده کردند که یکی بیمار بود و دیگری در سلامت کامل به سر می برد.
هر کدام را در یک مکان جداگانه ای قرار دادند و در جلوی او علف گذاردند، اما در برابر گوسفندی که از سلامت کامل برخوردار بود، گرگی را با افسار محکم بستند و رفتند.
روز بعد که به گوسفندان سرکشی کردند، مشاهده کردند گوسفند بیمار قدری علف خورده است، اما گوسفندی که سالم بود هیچ علف نخورده است و علت نخوردن علف، ناامنی از سوی گرگی بوده است که در برابر او بسته شده بود.
آنها از این آزمایش نتیجه گرفتند که امنیت بر سلامت مقدم است.
منابع:
1. مجمع النورین، صفحه 544
2.قصه های شنیدنی حیوانات، محمدرضا اکبری، صفحه 14
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🧂نمکدان را که پُر میکنی
توجهی به ریختن نمکها نداری ...
اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی
حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست،
ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد.
مراقب نمک های زندگیتان باشید...
ساده و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند.
ولی روزی اگر نباشند
وای بر سفره زندگی...!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🔴 وصیت نامه مرد خسیس
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید.
من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.
در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند!
(امام جعفرصادق(ع)می فرمایند:
بهترین شما مردمان بخشنده و نظربلند و بدترین شما مردمان خسیس و تنگنظران هستند.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1