eitaa logo
داستانهای پندآموز
1.2هزار دنبال‌کننده
20 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ارتباط با ادمین جهت تبلیغات @Zahra6050
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 دخترکی با سنگ، بدنه ماشین پدرش را خراش میداد. پدرش از روی خشم چند ضربۀ محکم به دستش زد غافل از اینکه آچار در دستش است. در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد. دختر ‌‌از پدرش پرسید: پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟ پدر از ناراحتی حرفی نمیزد. نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد. دختر نوشته بود: «دوستت دارم بابا» عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد. مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده میشوند و وسایل دوست داشته میشوند. داستانهای پند آموز 🆔 @dastanhaipandamoz1
✅📝روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست؟ زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم. شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید. سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر. زن فورا بلند شد و غذا را برد اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت. شوهرش گفت چه شده ای زن. زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است. مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم. هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم @dastanhaipandamoz1