#هر_شب_یک_داستان_کوتاه
☯️گاو چرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمانخانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبهها میگذاشتند
وقتی او (گاوچران ) نوشیدنیاش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدمهای بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام میکنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
#ضرب_المثل
☯️«حرف مفت زدن» یعنی چه؟🤔
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند. سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
📚#حکایت👇
عاقبت دختر خائن
یکی از سلاطین به نام"اساطرون" در شهری کنار رود فرات سلطنت میکرد.
وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد.پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد.ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد.پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم میکنم.شاپور نیز پذیرفت
دختر شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم کرد و شاپور با سپاهیانش وارد شهر شدند و شهر را فتح کردند اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند.مردم نیز پس از مشاهده سر سلطان خود از شاپور اطاعت کردند
شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او بسر برد
شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود پرسید این خراش از چیست؟ دختر گفت: در محل استراحت من برگ موردی(برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت به کار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او بدنم خراش برداشت
پدرت تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کردی؟؟؟ دختره گفت: پدرم مرا با بهترین وسایل پرورش می داد
شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پی از مدتی تفکر سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی!!! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟؟!! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیده تا به درک واصل گردید
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
آدم ها در ابتدای صبح دو دسته اند:
عده ای با سلام گرم و چهره شاداب و لب خندان خود به تمام اطرافیان خود انرژی مثبت می دهند و همان انرژی مثبت را تا پایان روز از پیرامون خود جذب می کنند...
عده ای هم با روی عبوس و چشمان خواب آلود و حرکات بی اعصاب خود به تمام اطرافیان خود انرژی منفی ساتع می کنند و در تمام طول روز هم همان انرژی منفی را از اطراف خود جذب می کنند...
دسته اول، هم خودشان از زندگی لذت می برند، هم اطرافیانشان را به زندگی امیدوار می کنند...
دسته دوم، هم خودشان از زنده بودن رنج می برند و هم اطرافیانشان را به رنج می اندازند..
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#طمع
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژده اي برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت به زیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه بار زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
✍روزی لقمان در كنار چشمهای نشسته بود. مردی كه از آنجا می گذشت.
از لقمان پرسيد:
«چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد:
«مگر نشنيدی؟
🔹پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد. زمانی كه چند قدمی راه رفته بود،
لقمان به بانگ بلند گفت:
«ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»
مرد گفت:
🔸«چرا اول نگفتی؟»
لقمان گفت:
«چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند میروی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»
✍دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
❤️ #اعتماد_و_توکل
✍در روزگار حضرت عیسی بن مریم علیه السلام، زنی بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا می رسید، هر کاری که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول می شد.
روزی هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ اذان داد، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد؛ چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد «تا تو از نماز فارغ شوی نان ها همه سوخته می شود»
🔹 زن به دل جواب داد:
اگر همه نان ها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.
دیگر بار شیطان وسوسه کرد:
پسرت در تنور افتاد و سوخته شد،
زن در دل جواب داد:
اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضای خدای تعالی راضی هستم و از نماز فارغ نمی شوم که اللّه تعالی فرزند را از آتش نگاه دارد.
🔹شوهر زن از در خانه درآمد، زن را دید که به نماز ایستاده است. در تنور دید همه نان ها به جای خویش ناسوخته و فرزند را دید در آتش بازی همی کرد و یک تار موی وی به زیان نیامده بود و آتش بر وی بوستان گشته، به قدرت خدای عزّ وجلّ.
چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست وی بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده، عجب ماند و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر کرد خدای را عز وجلّ،
🔹شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی (ع) برد و حال قصّه با وی نگفت.
حضرت عیسی گفت:
برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟
چه اگر این کرامت آن مردان بودی او را وحی آمدی و جبرئیل وحی آوردی او را.
شوهر پیش زن آمد و از معاملت وی پرسید،
این زن جواب داد و گفت:
🔹کار آخرت پیش داشتم و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم الّا در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم
و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم
🔹و کار خویش با خدای خویش افکندم و قضای خدای را تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی،
عیسی علیه السلام گفت:
اگر این زن مرد بودی پیغامبر گشتی.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
سعدى مى گويد: در شيراز كسى ما را شام دعوت كرد، رفتيم ديديم كمرش خميده، يك موى سياه در سر و صورت نيست، با عصا به زحمت راه مىرود.
صاحبخانه بود، نشست، احترامش كرديم، گفتم: حالت چطور است پيرمرد؟
گفت: خوبم، كارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم...
سعدى مى گويد: به او گفتم چه كارى؟
گفت: از شيراز مى خواهم جنس ببرم چين بفروشم، از بازار چين چينى بخرم بيايم شام، شنيده ام آنجا چينى خوب مى خرند، بيايم آنجا بفروشم، ديباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنيده ام ديباى رومى را حلب خيلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله اين كشورها كه رفتم، جنس ها را كه خريدم و فروختم بيايم شيراز، بقيه عمر را مى خواهم عبادت كنم.!
سعدى مى گويد: من به او نگاه مى كردم امكان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بيايم، بقيه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم.
بعد سعدى در جواب تاجر گفت:
چشم تنگ دنيا دار را
يا قناعت پر كند يا خاك گور
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🪴🪴دکتر الهی قمشه ای:
تاحالا دندونپزشکی رفتین؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش؟
چرا داد و هوار نمی کنید؟
این همه درد رو تحمل کردید،این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم:آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه"دندونپزشک" قبول داشته باشی...؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه،میدونیم یه حکمتی داره،خوب خدا هم حکیمه...
اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم...
یعنی کارهای او از روی حکمت است.
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد،ازش تشکر کنیم،بگیم نوبت بعدی کی هستش؟
رنج بعدی؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه"دندون پزشک"؟؟؟
یادت نره اون خیــلی وقته خداست..
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍شغالی مرغ پيرزنی را دزديد
پيرزن در عقب او نفرين کنان فرياد زد:
«وای! مرغ دو منی (۶ کيلويی) مرا
شغال برد.»
شغال از اين مبالغه به شدت غضبناک شد و با نهايت تعجب و غضب به پيرزن دشنام داد.
در اين ميان روباهي به شغال رسيد و گفت:
🍂«چرا اين قدر برافروخته ای؟»
شغال جواب داد:
ببين اين پيرزن چقدر دروغگو و بی انصاف است. مرغی را که يک چارک (۷۵۰ گرم) هم نمی شود، دو من می خواند !
روباه گفت:
🍂بده ببينم چقدر سنگين است؟»
وقتي مرغ را گرفت،
پا به فرار گذاشت و گفت:
به پيرزن بگو مرغ را به پای من چهار من حساب کند!!
✍#حکایتخیلیاست...
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
💥#چنگیزخان_و_بهرهگیری_از #خیانت_ایرانیان
✍چنگیزخان نتوانست بخارا را تسخیر کند.
نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد،
در امان است!
اهل بخارا دو گروه شدند ،
یک گروه مقاومت کردند
و گروه دیگر با او همراه شدند.
🔸چنگیزخان به آن ها نوشت:
با همشهریان مخالف بجنگید،
و هر چه غنیمت بهدست آوردید، از آن شما باشد.
و حاکمیت شهر را نیز به شما میدهیم !
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعلهور شد...
🔸و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفتهی مشهورش را گفت:
🔸اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمیکردند!
✍این عاقبت #خودفروشان است قابل توجه برخی از وطن فروشان بی دین...
📚الكامل في التاريخ ابناثیر
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#ماست_کیسه_کردن
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃
روزی مردی به خانه ی بهلول رفت واز او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول کمی فکر
کرد و گفت :
حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم .
مردبا تعجب گفت :
مگر می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟
بهلول گفت:برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است
اونی که دنبال بهونست همیشه یه بهونه ای گیر میاره👌
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🕌مسجدی که به خاطر یک حبه انگور ساخته شد
✍حجت الاسلام قرائتی می فرمود :
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود،
بعد از ظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم.
🔸همسرش باخنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
مرد با تعجب میگوید:
تمامش را خوردید؟
زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...
مرد ناراحت شده میگوید:
یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید ؟
🔹الان هم داری میخندی جالب است .
خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود او را صدا میزند...
ولی هیچ جوابی نمی شنود.
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید:
🔸یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آنرا نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:
بی زحمت همراه من بیایید...
او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید:
میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....
🔹معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...
تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد ؟
چرا بی جواب چرا بی خبر؟
مرد در جواب همسرش میگوید..:
🔸هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید چطور...
مگه چه شده؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....
🔹مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...
جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟
وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....
🔸امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،
۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...
🚨ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهند،
محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند.....
🌷 از الان بفکر فردایمان باشیم.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#طنز
خواجه ای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد...
خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری می فرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار می روی، دیر بیایی و یک کار کنی. غلام گفت: به چشم، از این به بعد... پس از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد.
غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد.
خواجه گفت: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم، چند کار بکن و زود بیا.
اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، این آخوند است که بر تو نماز خواند، این تلقین خوان است، این قبر کن است و این قرآن خوان!!!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#فضايل_اميرالمومنين
ابن عباس گوید:
روزی عمر بن خطاب به امیرالمومنین (ع) گفت:
ای اباالحسن، از این تعجب نمی کنم که به تمامی مسائل پاسخ می گویی، بلکه متعجبم که چگونه بی درنگ و بدون تفکر به آنها پاسخ می دهی؟!
حضرت علی (ع) در پاسخ او دست خود را باز کرده و فرمود:
این چند تاست؟
عمر بلافاصله گفت: پنج تا.
حضرت فرمود:
چرا در نظر دادن عجله کردی؟
عمر گفت:
این مساله نیاز به تفکر نداشت.
حضرت لبخندی زد و فرمود:
تمام علوم در نظر من، مانند همین مساله جزیی است در نزد تو!
#بحارالانوارج٤٠ص١٤٧
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
یک پدر پیر در حال مرگ به فرزندش گفت:
•منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن...
[همه رهگذرند]
•زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند...
[مراقب حرفهایت باش]
•به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت...
[گذشت داشته باش]
•گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد، اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد...
[خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن]
•قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هايت را به پیش خدا گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش...
•انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش...
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
وقتی که راه نمی روی زمین هم نمی خوری. این "زمین نخوردن" محصول سکون است نه مهارت.
وقتی تصمیم نمی گیری وکاری نمی کنی،مسلما اشتباه هم نمی کنی؛ این "اشتباه نکردن" محصول انفعال است نه انتخاب.
خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را برخود ببندی و فقط پرهیز کنی؛ خوب بودن در انتخاب های صحیح ماست که معنا پیدا کرده و شکل می گیرد.
اشتباه کنید اما آن را مجدداً تکرار نکنید!! املای ننوشته غلط هم ندارد..
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
می دونید در گاوبازی جایزه اول به کی تعلق میگیره؟
به کسی که نسبت به حمله گاو، بهترین جاخالیها رو داده،
نه به اون کسی که با گاو درگیر شده!
در زندگی هم وقتی گاوی به سمتت میاد حتما کنار بکش!
درگیری با گاوهای زندگی بی فایدست...
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید.
🔸در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید :
لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
🔹نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند.
در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید:
برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#آمادگی
مزرعه داری بود که زمین های زراعی بزرگی داشت و به تنهایی نمی توانست کارهای مزرعه را انجام دهد.تصمیم گرفت برای استخدام یک دستیار اعلامیه ای بدهد چون محل مزرعه در منطقه ای بود که طوفان های زیادی در سال باعث خرابی مزارع و انبارها میشد افراد زیادی مایل به کار در انجا نبودند سرانجام روزی یک مرد میانسال لاغر نزد مزرعه دار امد .
مزرعه دار از او پرسید آیا تاکنون دستیار یک مزرعه دار بوده ای مرد جواب داد من می توانم موقع وزیدن باد بخوابم به رغم پاسخ عجیب مرد چون مزرعه دار به یک دستیار احتیاج داشت او را استخدام کرد.
مرد به خوبی در مزرعه کار می کرد و از صبح تا غروب تمام کارهای مزرعه را انجام می داد و مزرعه دار از او راضی بود.
سرانجام یک شب طوفان شروع شد و صدای آن از دور به گوش می رسید.مزرعه دار از خواب پرید و فریاد کشید طوفان در راه است فورا به سراغ کارگرش رفت و او را بیدار کرد و گفت بلندشو طوفان می آید باید محصولات و وسایلمان را خوب ببندیم و مهار کنیم تا باد آنها را با خود نبرد.
مرد همانطوری که در خواب بود گفت: نه ارباب من که به شما گفته بودم وقتی باد می ورزد من می خوابم .مزرعه دار از این پاسخ عصبانی شد و تصمیم گرفت فردا او را اخراج کند سپس با عجله بیرون رفت تا خودش کارها را انجام دهد.
با کمال تعجب دید که تمامی محصولات با تور و گونی پو شیده شده است .گاوها در اصطبل و مرغ ها در مرغدانی هستند پشت همه در ها محکم شده است و وسائل کشاورزی در جای مطمئن و دور از گزند طوفان هستند.
مزرعه دار متوجه شد که دستیارش فکر همه چیز را کرده و همه موارد ایمنی را در نظر داشته بنابر این حق داشته که موقع طوفان در آرامش باشد .
وقتی انسان آمادگی لازم را داشته باشد تا با مشکلات مواجه شود از چیزی ترس نخواهد.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
از حضرت علی (؏) سوال کردند:
سنگینتر از آسمان چیست؟
فرمود: تهمت به انسان بےگناه.
از زمین پهناورتر چیست؟
فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست
و بر همه چیز مسلط است.
از دریا پهناورتر چیست؟
فرمود: قلب انسان قانع.
از سنگ سختتر چیست؟
فرمود: قلب مردم منافق.
از آتش سوزانتر چیست؟
فرمود: رؤسای ستمکارے که ملت را به خود
وامے گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند.
از زمهریر سردتر چیست؟
فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل.
از زهر تلختر چیست؟
فرمود: صبر در برابر نادانها.
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
#داستان_کوتاه
روزی حکیمی سرشناس مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم ...
حکیم گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است!!
حکیم در ادامه پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!
حکیم پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم ...
حکیم گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند!! پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است!
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1
🌸🍃🌸🍃
#دزدي_زيركانه
مردی وارد پارکی شد تا کمی استراحت کند.
کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد پارک شدند.
یکی از آن دو نفر گفت طلاها را پشت آن درخت بگذاریم؟
دیگری گفت نه، آن مرد بیدار است، وقتی ما برویم طلاها را بر می دارد.
گفتند امتحانش می کنیم و کفش هایش را از زیر سرش بر می داریم، اگر بیدار باشد معلوم می شود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را به خواب زد.
آنها کفش هایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند پس خواب است، طلاها را کنار همان درخت می گذاریم.
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که طلاهای آن دو نفر را بردارد، اما اثری از طلاها نبود و متوجه شد که همه این حرف ها برای این بوده که در عین بیداری، کفش هایش را بدزدند.
🔹همیشه آن چیزهایی که از اطراف میشنویم درست نیست خیلی ها فقط قصد دارند از ما سو استفاده کنن🔹
داستانهای پند آموز
🆔 @dastanhaipandamoz1