11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت محمد حسین 😊🌹
دانش اموزهای عزیز روتان مبارک🌹🌹
کوشاونوشا موش های کو چولو روزی از روزها کوشا از خواب بیدار شد در کمد رو باز کرد. ناگهان متوجه لباسی جدید شد.
ـ کی اینو اورده؟مامان که سفر بود.
به اشپزخانه رفت مامان برکشته بود . مامانشو بغل کرد . بعد سریع رفتو لباسشو پوشید .
رفت با بچه ها بازی کنه .
مامنش گفت:«پسرم با اون نرو بیرون لباس ورزشی تو بپوش.»
-نه مامان حواسم هستش.
- دیگه خودت می دونی از من گفتن بود.
به بیرون رفت دوید تا لباسشو به بچه ها نشون بده .
ناگهان پاش به سنگی گیر کرد و توی گِل های باغچه افتاد .
نوشا که تازه از خواب بیدار شده بود گفت:«چی شد داداشی؟»
کوشا باگریه گفت:« لباسم کثیف شد»
بعد به خونه رفتن . مامان اون رو شست اما گفت دیگه با لباس مهمونیات نمیری بازی
کوشا هم قبول کرد
(محمدحسین)😎
@dastanhay
بهترین عیدی🌹
هوا سرد بود، تازه از خواب بیدار شده بودم، به سمت آشپزخانه رفتم. کسی نبود.
مادر فلاسک چای را آماده کرده بود و خودش خانه نبود.
فکر کردم مادر به خرید رفته است.
بعد از خوردن صبحانه، تبلتم را برداشتم و رمزش را زدم. بعد از کمی بازی تلویزیون را روشن کردم. زدم شبکه پویا که مناسب سن خودم بود. کمی نگاه کردم برنامه که تمام شد.
مادر هم وارد خانه شد.
اما از بیرون درصدای گریه نوزادی را شنیدم.
فکر کردم:
" حتما بچه ی همسایه است»
دوباره گفتم:«همسایه ما که بچه ندارد.»
دراین فکر ها بودم که صدای گریه شدیدتر شد و کم کم به بغل گوشم رسید.
پدر یک بچه در بغلش بود و او را به مادر داد و گفت: «فکر کنم گشنشه»
کم کم فهمیدم موضوع چیست.
با خوشحالی به مادر گفتم:«میشه داداشمو ببینم.»
مادر گفت:«باشه. ولیخواهره"
و بچه را به من نشان داد. صورت گرد تپلش و دستای کوچکش خیلی بامزه بود.
تا بچه من را دید خندید. من هم خندیدم.
به مادرم گفتم:«اسمش چیه؟»
مادر گفت:«هر چه تو بگویی.»
من هم گفتم :«فاطمه»
پدر دیگر لباسهایش را عوض کرده بود به و از اتاق بیرون آمد.
گفت:«چه اسم قشنگی.»
و ادامه داد:«من هم خودم در این فکر بودم که این اسم را بذاریم.»
الان یک هفته گذشته و فاطمه بزرگتر شده و فردا عید نوروز است و فاطمه بهترین عیدی بود که من گرفتهام.
(محمدحسین)😎
@dastanhay
هدایت شده از مشاور خانواده| خانم فرجامپور
دستهای ترسناک
برق ها همه خاموش بودند سایه وحتشناکی که مثل دست های خون آلود وترسناک بزرگ می ماند،روی پرده افتاده بود،وصداهای ترسناکی می آمد.
با خودم گفتم :«شاید دستهای هیولا باشد.»
از ترس به خودم می لرزیدم پیش مادرم رفتم به او گفتم:«مادر...ما.د..ر میترسم مادر گفت:«از چی؟»
من گفتم:«از سایهی ترسناک هیولا.»
مادر آمد پیش من برقها راروشن کردوپرده را کنار زدومن را صدا زد .
من پیش او رفتم ،به من گفت :«آن روبه رو رو نگاه کن.»
منبه روبه رو نگاه کردم. مادر دوباره گفت:«آن بیل مکانیکی رو میبینی؟»
-بله
+خوب دیگر چیزی دیگر برای ترسیدن وجود ندارد.
-چطور؟ من هنوز قبول ندارم چون اون سایه خیلی بزرگ بود.
+پسر عزیزم سایه وقتی به جایی می خورد بزرگ می شود.
- ولی صدا ها چی؟
+پسرم دقت کن صدا از این بیل می آید.
-ممنون مامان که گفتی و ترس منو انداختی
+برو دیگر بخواب صبح باید بری مدرسه
-چشم
+شب بخیر پسرم
-شب بخیرمامان جون
اومدم بخوابم صدا های ترسناک تری اومد..وی...ژ...ژژژژ...و..ی..ژ
دوباره پیش مادر رفتم.
او دوباره اومد و گفت:«بیا اینجا.»
دوباره رفتیم پیش پنجره رفتم.
دستی بر سرم کشید وگفت:«ببین اون آقا داره با اون دستگاه زمین را میکند.»
-به مادر گفتم متشکرم
+دیگه برو بخواب
-اسم دستگاه چیست
+هیلتی
از مادر تشکر کردم و شب بخیر گفتم.
کم کم کارگران رفتند.ومن خووابیدم تا به مدرسه بروم.
محمد حسین
@dastanhay
کانال روبیکا افتتاح شد
لینک
https://rubika.ir/dastan_mohammadhosiyn
#سختی_ های_ شیرین{۱}
وقتی در مدرسه بچه ها به دفتر من می آمدند و به من می گفتند که:
«آقای مدیر به پدر ومادر ما لطفا نگویید که من نمره کم گرفتم. چون پدر من کار سختی انجام می دهد و خرج تحصیل من را می دهد.»
من هم دلم برای آنها می سوخت ونمره آنها را کمی بالا می بردم. اکثرا آنها که از این خواهش ها از من می کردند، پدرانشان گارگر بنا، نقاش ساختمان، نگهبان شیفت شب، رفتگر و.... بودند.
روزی شخص مهربانی به اسم افشین افشاری پیش من آمد و گفت:
«سلام شما مدیر این مدرسه هستین؟»
من جواب او را دادم و گفتم:امرتون؟»
-من کارگردان یک فیلم سینمایی هستم.
+چه کاری از دست من بر میآید؟
-از شما می خواهم که یک لیست از بچه های با استعداد آماده کنین و به من بدهید.
+چشم
اسم جوادی، باقری، کاویانی و چند تا از بچهها را نوشتم.
و به او دادم.
-آقای مدیر اگر می شود کلاسشون هم روی کاغذ بنوسید.
+چشم
جوادی:دوم، باقری:سوم، کاویانی:ششم و....
-راستی شماره خودتان هم به من بدهید.
+بازم چشم
شماره خودم هم جلوی اسمها نوشتم.
آن مرد لیست را از من گرفت و بعد از تشکر، خداحافظی کرد و رفت.
هنوز به در خروجی سالن نرسیده بود که برگشت و گفت:«راستی فردا ساعت ۹ می آیم»
من به دفتر برگشتم و زنگ را زدم. بچهها با هیاهوی بسیار از کلاس بیرون آمدند و به سمت در خروجی سالن هجوم بردند.
من هم بعد خروج بچه ها از سالن، به حیاط رفتم.
جوادی، باقری، کاویانی و دیگر بچهها که اسمشان را روی کاغذ نوشته بودم صدا کردم و گفتم:
«سریع جلوی دفتر.»
بچه ها از ترس به خود می لرزیدند و همانطور لرزان لرزان به جلوی دفتر میرفتند.
وقتی در دفتر ایستادند، به جلوی دفتر رفتم و روبه روی آنها ایستادم.
بچه ها با ترس می گفتند:«آقا به خدا ما کاری نکردیم.»
من حرفی نزدم فقط جلوی آنها ایستادم و با لبخند به آنها فهماندم که با آنها کاری ندارم.
بچه ها هم آرام گرفتند.
(ادامه دارد)
(محمد حسین)😎
@dastanhay