‹🤍🌼›
هیچ كسﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩه ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪﺍﯼ،
ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.
هیچ كس ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ..
ﺩﺭﺑﺎﺭه ی ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ، ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ، ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ گل ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ.
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ،
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ،
ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ،
و ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ.
«ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ...»
ـ🌱🌱🌱
#داستان_وضرب_المثل ها
@dastanheamozandeh
🍒🍃🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
🍒🍃🍒
🍒
✍️داستان ضرب المثل شکم را پهنش کنی دشت است، جمعش کنی مشت است
روزی بود روزگاری بود.
روزگار اسکندر بود. کار لشگر کشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. امابر خلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرمانده ای به جنگش آمد. خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود،دستور داد اسکندر ولشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ وخونریزی چین را هم فتح کرده اند،اما نمی دانستند که در پشت پرده حکایت هایی است... وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید،خاقان چین به استقبالش رفت واو را با عزت واحترام وارد قصر کرد.
شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت وهمه ی بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند.مهمانان که آمدند وجمع شدند،بساط شام چیده شد.جلوی هرکدام از مهمانان ظرف سرپوشیده ای بودکه غذای خوشمزه ای در ان گذاشته بودند.وقت خوردن شام شد.همه ی مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند.اسکندر وفرماندهان او هم سرپوش های ظرف خود را برداشتند،اما در ظرف آنها غذا نبود تعجب کردند.
در ظرف غذای آنها به جای غذا،طلا وجواهرات گران قیمت گذاشته بودند.اسکندر با دیدن طلاها وجواهرات شگفت زده شد و روکرد به خاقان چین و با خنده گفت:متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گران بها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند،دلیل این کارتان چیست؟
خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت:من فکر می کردم که اسکندر وفرماندهانش به جای غذا طلا وجواهرات می خوردند،به همین دلیل برای شما چنین چیز هایی را به عنوان شام گذاشته ام. اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که می زنی.تا حالا چه کسی به جای غذا طلا وجاهرات خورده است؟
خاقان چین گفت:اگر طلا وجواهرات نمی خورید،این همه کشور گشایی وجنگ وخونریزی برای چیست؟ اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید،بهترین غذاها را می توانید بخورید. شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است وجمعش کنی اندازه ی یک مشت است.
از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به درو دیوار زد و با قناعت هم میشود زندگی کرد،این مثل را به زبان می آورند.
✍️شکم را پهنش کنی دشت است جمعش کنی مشت است.
#داستان_وضرب_المثل های_آموزنده
@dastanheamozandeh
🌱🌱🌱
بشر پول را اختراع کرد که
به وسیلهی آن، معامله کند
کم کم پول ، بشریت را هم معامله کرد
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
من زندگی کردن را یاد گرفته ام ...
برای یک زندگیِ خوب ،
نباید به هیچ چیز و هیچ کس وابسته شد ...
وابستگی فقط درد دارد !
آدمِ وابسته ،
جایگاه و ارزش و شخصیتش یادش میرود ...
آدمِ وابسته ، با دستانِ خودش تحقیر میشود ...
وابسته که باشی ؛
محدود میشوی ،
از قطارِ موفقیت جا میمانی ...
زندگی یعنی بپذیری بعضیها شعار نمیدهند
و واقعا بخاطرِ خودت میروند ...
بپذیری بعضی از دست دادن ها به نفعِ توست ...
در این دایرهٔ سرگردان ،
"عشق" به کارِ آدم نمی آید ...
دنبالِ واقعیتها باش ...
گامهایِ موفقیتت را محکمتر بردار ...
حس میکنم از دور بهتر میشود
هوایِ کسی را داشت !
حس میکنم ، بعضی نداشتنها ؛
با ارزشترین داشتههایِ آدم است ... !
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
🌱🌱🌱
همیشه هم نمیشود "خوب" بود ...
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتنات را نگذارند پای حماقت ...
نمیشود همیشه خود را به اون راه بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای ...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ، ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
"انسان" ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!!
که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که
با بی مهری و نامردی میشکند،
بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند ...
این روزها باید گاهی هم "بد" باشی!
زیادی که "خوب" باشی
زیادی که "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ...
کسی تو را جدی نمیگیرد.!
پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش..
"بد" باش تا "خوب" بودنت هم دیده شود...
چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
@dastanheamozandeh
#داستان_آموزنده
🔆از بین بردن گمراه کننده
مردى براى امام حسن عليه السلام هديه آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل هدیه ات كداميك از اين دو را مى خواهى ، بيست برابر هديه ات (بيست هزار درهم ) بدهم يا بابى از علم را برايت بگشايم ، كه بوسيله آن بر فلان مرد كه ناصبى و دشمن خاندان ما است غلبه پيدا كنى و شيعيان ضعيف الاعتقاد قريه خود را از گفتار او نجات دهى ، اگر آنچه بهتر است انتخاب كنى مهم بين دو جايزه جمع مى كنم (يعنى بيست هزار درهم و باب علم ).
در صورتيكه در انتخاب اشتباه كنى بتو اجازه مى دهم كه يكى را براى خود بگيرى ! عرض كرد: ثواب من در اينكه ناصبى را مغلوب كنم و شيعيان ضعيف را هدايت و از حرفهاى او نجات بدهم آيا مساوى است با همان بيست هزار درهم ؟
فرمود: آن ثواب بيست هزار برابر بهتر از تمام دنياست . عرض كرد: در اين صورت چرا انتخاب كنم آن قسمتى از كه ارزشش كمتر است ، همان باب علم را اختيار مى نمايم .
امام فرمود: نيكو انتخاب كردى ؛ باب علمى كه وعده داده بود تعليمش نمود و بيست هزار درهم را نيز اضافه به او پرداخت ، و او از خدمت امام مرخص شد.
در قريه با آن مرد ناصبى بحث كرد و او را مجاب و مغلوب نمود. اين خبر به امام رسيد، و روزى اتفاقا شرفياب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هيچكس مانند تو سود نبرد، هيچكس از دوستان سرمايه اى مثل تو بدست نياورد، زيرا درجه اول دوستى خدا، دوم دوستى پيامبر و على عليه السلام ، سوم دوستى عترت و ائمه ، چهارم دوستى ملائكه ، پنجم دوستى برادران مؤ منت را بدست آوردى ، و به عدد هر مومن و كافر پاداشى هزار برابر بهتر از دنيا نصيبت شد، بر تو گوارا باشد.
📚داستانها و پندها 4/91- احتجاج طبرسى ص 6
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
🔴 افتخار_بوسه
روزی رسول خدا به مسجد رفتند و فرمودند: ای مردم! کدام یک از شما بر گردن من حقی دارید؟ میل دارم در این دنیا تلافی کنید.
شخصی به نام «سواد» از میان مردم بلند شد و گفت: ای رسول خدا! روزی شما از سفر طائف برمیگشتید و من برای استقبال از شما آمده بودم.
شما بر شتری سوار بودید، خواستید شتر را برانید که چوب دستی تان به بدن من خورد. حالا میخواهم تلافی کنم. رسول خدا (ص) به بلال فرمودند: همین حالا به خانه ی زهرا سلام الله علیها برو و آن چوب دستی را بیاور.
بلال رفت و چوب دستی را از دست دختر گرامی پیامبر گرفت و به مسجد برگشت. «سواد» پیش آمد و چوب را گرفت. پیامبر فرمودند: بیا تلافی کن. همه منتظر بودند ببینند «سواد» با پیامبر (ص) چه میکند. «سواد» جلو آمد و مؤدبانه عرض کرد: به خدا پناه میبرم از این که بر بدن رسول خدا (ص) چوب بزنم و تلافی کنم.
میخواستم به این بهانه بوسه ای بر بدن. مبارک رسول خدا (ص) بزنم، آن گاه با اجازه ی پیامبر (ص) شانه ی ایشان را بوسید.
📙هزار و یک حکایت خواندنی ۱/ ۱۲۸.
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
آرزوی جوانی
مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده ای؟
گفت: آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانهای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.پیرمرد با شرمندگی گفت:
نمی توانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم.پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانهای برای همسرش خرید.
وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده
و بند ساعت نو برای او گرفته است.
اشک ریزان همدیگر را نگاه می کردند. اشک هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود.
به یاد داشته باشیم عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد. عمل است که شدت عشق را به تصویر میکشد.
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسهاش گذاشت،ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت:من خروس تورا ندیدهام.
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت: درسا است که تو راست میگویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری میگوید.
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
روزی بهلول داشت از کوچهای میگذشت شنید که استادی به شاگردهایش میگوید:«من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.»
یک اینکه میگوید: خدا دیده نمی شود. پس اگر دیده نمیشود وجود هم ندارد.
دوم میگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم میگوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام میدهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام میدهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت: «ماجرا چیست؟» استاد گفت: «داشتم به دانش آموزان درس میدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد میکند.»
بهلول پرسید: «آیا تو درد را میبینی؟» گفت:«نه»
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا مگر نمیگویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh
#حکایت
مُلای دانا
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کردو گفت:
فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.
نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.
#داستان_وضرب_المثل
@dastanheamozandeh