هدایت شده از مشتریان گسترده ترابایت
😓واقعا شرمنده ام
که کفش های چرم تک سایز
رو تا ۵۰٪ ارزونتر از کف بازار
توی ایـتا حـــراج کردم😎👇
👞 کفش های چرم تک سایز مردونه
👢 کفش های چرم تک سایز زنـانـــه
🙏 همکارا منو حلال کنن مجبور بودم👆
۲ اردیبهشت
هدایت شده از تدریس یار
🙄 آقاااا
چقد کفشای اینجا خوشگل و با کلاسه
🥺 واقعا بهترین تجربه خریدم بود :
👇👇
@.Charme_Tabriz
@.Charme_Tabriz
خیلی رُک بگم ، اینجا دقیقا همونیرو تحویل میگیری که سفارش دادی👌
۲ اردیبهشت
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تقویم_روز_چهارشنبه
#سوم_اردیبهشتماه_۱۴۰۴
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
تفسیر و مطالب قرآنی
داستانها و حکایات قرآنی
خواندن روزانه یک صفحه از قرآن کریم 🥰
مطالب قرآنی 😍
@noorholy
۲ اردیبهشت
۲ اردیبهشت
هدایت شده از تدریس یار پایه سوم
💣#بمب_پوشاک_زنانه در ایتا😱
🤩بزرگترین وارد کننده لباسهای ترک 🤩
🇹🇷🇹🇷وارداتی از #ترکیه 🇹🇷🇹🇷
اگر دوست داری خاص باشی کلیک کن👇
https://eitaa.com/joinchat/1043988777C0791204eca
🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿
زود عضو شو تا پاک نشده👆
۲ اردیبهشت
🔸#داستانک / گول زدن پلیس
🔹 شب شده بود و جورج فیلیپس اهل میسیسیپی میخواست بخوابد. ناگهان توجه همسرش به چراغ توی حیاط جلب شد که روشن مانده بود. جورج در را باز کرد تا به حیاط برود و چراغ را خاموش کند اما دید چند نفر مشغول دزدی هستند.
او سریع به پلیس زنگ زد. پلیس گفت: «کسی تو خونه شماست؟» جورج گفت: «نه.» و موضوع را کامل برای پلیس توضیح داد. مأمور پلیس در جواب گفت: «همه نیروها سرشون شلوغه!» و پیشنهاد داد که در را از داخل قفل کند تا هر وقت پلیسی در دسترس باشد به آنجا فرستاده شود.
جورج گفت: «باشه.» گوشی را گذاشت، تا سی شمرد و دوباره به پلیس زنگ زد: «سلام، من همین چند لحظه پیش زنگ زده بودم چون چند نفر توی حیاط من بودند. لازم نیست دیگه نگرانشون باشین، چون همین الان به همهشون تیراندازی کردم!» و بعد تلفن را قطع کرد. پنج دقیقه نشد که چند ماشین پلیس، یک واحد نیروی ویژه و یک آمبولانس ظاهر شدند. پلیس، دزدها را حین ارتکاب جرم دستگیر کرد. کلانتر پیش جورج رفت و به او گفت: «فکر کنم شما گفتین که بهشون شلیک کردین.»
جورج گفت: «منم فکر کنم شما گفتین هیچ پلیسی در دسترس ندارین!»😜
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
۲ اردیبهشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت42
زسعدی
احمد جلو آمد و با من و مادر گرم احوالپرسی کرد و دست مرا فشرد و خوشامد گفت و تعارف کرد تا همراهش به داخل خانه شان برویم
احمد همراه پدر و برادرانم و دامادها جلوتر می رفت.
بعد از احوالپرسی با آقایان ما خانم ها را به مهمانخانه شان راهنمایی کردند و مردها در خوش نشین مجلل شان نشستند.
وارد مهمانخانه مجلل و بزرگ شان شدیم.
سالنی بزرگ پر از فرش های دستباف نفیس، پرده های ابریشمی با تابلوهایی زیبا که بر دیوارشان زده بودند
مادر و خواهران احمد همراه عروس شان سوگل در مهمانخانه منتظر ما بودند.
همه شان لباس های شیک و فاخری پوشیده بودند و روسری بر سر نداشتند.
ظاهر اعضای خانواده ما در مقابل آن ها به شدت ساده بود.
اصلا فکر نمی کردم عروس چنین خانواده ثروتمندی شده باشم.
آقاجان هرگز درباره این که آن ها از لحاظ مادی درچه حدی هستند و این قدر از ما بالاترند حرفی نزده بود.
تصور من هم از آن ها خانواده ای در سطح خودمان بود و حالا همه مان از دیدن خانه وسیع و بزرگ و وسایل زندگی شان و لباس های فاخر شان جا خورده بودیم.
مادر احمد تعارف کرد روی مبل های شان بنشینیم.
همه مان غرق تماشای مهمانخانه مجلل شان بودیم.
مادر با وجود این که خودش هم از دیدن خانه شان حیرت کرده بود اما با چشم و ابرو به ما اشاره می کرد این قدر با حیرت به در و دیوارشان نگاه نکنیم.
راضیه که کنار من نشسته بود آهسته در گوشم گفت:
چه خونه بزرگی دارن.
خندید و گفت:
چه جوری تمیزش می کنن؟
هر دو ریز خندیدیم.
راضیه دوباره آهسته گفت:
لابد واسه همینه نوکر و کلفت دارن.
خانباجی که آن سمتم نشسته بود آهسته مرا نیشگون گرفت و گفت:
زشته این قدر پچ پچ نکنید و نخندین میگن چه دخترای سبکی.
لبهایم را به داخل دهانم جمع کردم و دوباره در مهمانخانه مجلل شان نگاه چرخاندم.
اگر به خودم بود و می دانستم از خانواده های اعیان هستند هرگز قبول نمی کردم عروس شان شوم
راضیه آهسته گفت:
حسنعلی قبلا که بحث خواستگاریت پیش اومد می گفت مادر احمد آقا نوه یکی از شاهزاده های قاجاره
می گفت خیلی ثروتمندن
اگه این خونه زندگی نواده های قاجاره ببین خود شاها چه جوری زندگی می کنن.
قبل از این که چیزی بگویم، سوگل آمد نزدیک مان نشست و خوشامد گفت.
به شکم راضیه اشاره کرد و گفت:
ماشاءالله ... چند وقت دیگه داری؟
راضیه چادرش را روی شکمش مرتب کرد و گفت:
خدا بخواد آخراشه
سوگل موهای فرفری اش را که از گیره اش بیرون زده بود پشت گوشش فرستاد و گفت:
ان شاء الله به سلامتی فارغ بشی
برای زایمانت میخوای چه کار کنی؟
بیمارستان میری یا قابله میارین خونه؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و دستش را به کمرش گرفت و گفت:
راستش نه خودم نه شوهرم بیمارستانو دوست نداریم و قراره قابله بیاریم.
مادر و خواهران احمد هم آمدند و روبروی ما نشستند و دوباره خوشامد گفتند و با مادر و خانباجی گرم صحبت شدند.
ما گرم صحبت بودیم و نشسته بودیم و دو کلفت شان پذیرایی می کردند.
ظاهر و لباس کلفت های شان هم تمیز و مرتب بود حتی شاید بهتر و شیک تر از خانواده ما بودند.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
۲ اردیبهشت
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت43
زسعدی
ساعتی بعد سفره شام پهن شد.
مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید.
بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد.
عادت به این تشریفات نداشتیم.
همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود.
مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد.
خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت:
دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم
مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است.
زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود.
همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم.
با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم.
مادر حین تشکر گفت:
حاج خانم با ما خودمونی باشید.
این جوری ما راحت تریم.
الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم
نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود.
مادر احمد هم گفت:
کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت.
کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم.
ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم.
خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند.
بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم.
از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم.
تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود.
مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد.
از مهمانخانه خارج شدیم.
مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند.
همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت:
بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی
از حرف آقاجان جا خوردم.
از ناراحتی وا رفتم.
با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
آقاجان به شانه احمد زد و گفت:
این دفعه استثناءًا قبول کردم.
دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم.
امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه.
قبوله پسرم؟
احمد سر به زیر انداخت و گفت:
به روی چشم آقا جان.
از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم.
دلم می خواست گریه کنم
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
۲ اردیبهشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت44
زسعدی
مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره در گوشم توصیه های لازم را کرد.
همه خدا حافظی کردند و رفتند.
دلم داشت از ناراحتی می ترکید.
دلم نمی خواست این جا بمانم.
از این خانه خوشم نمی آمد.
از این زندگی تجملاتی و آدم هایش خوشم نمی آمد.
از این که راحت بنشینند و پا روی هم بیندازد و دو خانم مسن و سن بالا همه کار را بکنند و کسی دلش برایشان نسوزد و به کمک شان نرود خوشم نمی آید.
من با این نوع زندگی بیگانه یا بهتر بگویم از این نوع زندگی بیزار بودم.
در این خانه و در کنار این رفتارها حس خفگی داشتم.
حتی شاید اگر بگویم از احمد هم بدم آمده بود دروغ نگفته بودم.
او هم اهل این خانه بود و قطعا با این نوع زندگی خو گرفته بود.
به تعارف حاج علی همه در ایوان نشستیم و کلفت ها چای آوردند.
از گلویم پایین نمی رفت و چای برنداشتم.
صمٌّ بکم و حتی شاید عصبانی و یا غمگین در جمع شان نشستم.
احمد آهسته در گوشم پرسید:
خوبی عروسکم؟
جوابش را ندادم.
تظاهر کردم که اصلا صدایش را نشنیدم و رویم را به سمت دیگر گرفتم.
چرا پدرش خواست من بمانم؟
حتما احمد از او خواسته بود.
این مرد چقدر راحت و پر رو بود و این چیزها را بد نمی دانست.
احمد آهسته به بازویم ضربه زد و صدایم زد:
رقیه جان ...
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که متوجه نشدم.
به ناچار نگاه به او دوختم.
مگر می شد نگاه مهربانش را ببینم و دوباره دلم با او نرم نشود؟
مگر می شد نگاهش کنم و دلم برایش به تب و تاب نیفتد؟
ابروهای در هم گره خورده ام از هم باز شد و در کمتر از ثانیه ای لب هایم به لبخند کش آمد.
صورت او هم به لبخند شکفت.
پرسید:
خوبی؟
در جوابش سر تکان دادم و زیر لب بله گفتم.
_چرا چای برنداشتی؟ میخوای برم برات بیارم؟
خواستم بگویم بری بیاری یا دستور بدی؟ که لب فرو بستم.
مگر بلد بودی از جایت برخیزی و کاری را خودت انجام دهی.
خدا کند بعد عروسی قرار نباشد این جا زندگی کنم و مثل ارباب ها یک گوشه بنشینم و به بقیه دستور دهم.
_چای نمی خواستی؟
در جواب احمد گفتم:
نه دست شما درد نکنه
رویم را از احمد برگرداندم و به صحبت های پدرش با داماد بزرگ شان گوش سپردم.
سر در نمی آوردم چه می گویند و موضوع صحبت شان چیست فقط دلم نمی خواست در جمع با احمد پچ پچ کنم و بعدا همین برایم موجب حرف و حدیث شود.
استکان های چای که خالی شد احمد از جا برخاست و استکان ها را جمع کرد.
مادرش گفت:
بذار پسرم زیور خانم میاد خودش جمع می کنه.
احمد گفت:
میذارم جلوی مطبخ بر می گردم.
مادرش چیزی نگفت و احمد با سینی استکان ها رفت.
کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند.
مادرش به احمد گفت که امشب را در یکی از اتاق های نزدیک مهمانخانه بمانیم اما احمد قبول نکرد و مرا به سمت اتاق خودش هدایت کرد.
اتاق احمد از سمت در ورودی عمارت شان اولین اتاق و کنار اتاق آقا حیدر و زیور خانم بود.
از پله های ایوان باریک شان بالا رفتیم.
احمد در فلزی و زنگ زده اتاقش را باز کرد و گفت:
بذار پنکه رو روشن کنم یکم خنک بشه هوای اتاق دم داره.
حوصله ایستادن نداشتم و روی پله های جلوی ایوان نشستم و به عمارت شان چشم دوختم.
احمد کنارم نشست و دستم را در دست گرفت.
نگاهش نکردم و هم چنان نگاهم به عمارت شان بود.
_حالت خوبه؟
نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند زدم و دوباره به عمارت چشم دوختم.
_چیزی شده؟
جوابی ندادم.
_ناراحتی؟ کسی چیزی گفته یا کاری کرده رنجیدی؟
سرم را به بالا تکان دادم و گفتم:
نه
_پس چرا تو همی؟ سرحال نیستی
از این که موندی پیشم ناراحتی؟
نگاه به او دوختم.
ناراحت بودم اما نه از ماندن در کنار او از ماندن در این خانه که انگار داشت خفه ام می کرد ناراحت بودم.
دستش را فشردم و گفتم:
ناراحت نیستم
فقط یکم حیرت زده ام
فکرش نمی کردم شما این قدر ثروت داشته باشین و عروس هم چی خانواده ای شده باشم
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
۲ اردیبهشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت45
زسعدی
احمد کراواتش را شل کرد و پرسید:
این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟
به او چشم دوختم و گفتم:
نه اصلا
_ناراحتت می کنه؟
چه می گفتم.
نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام.
شانه بالا انداختم و گفتم:
فرقی به حال من داره
روزی آدما با هم فرق داره.
خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد.
آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت.
پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی.
میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی
میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی.
احمد آه کشید و گفت:
آقاجانت راست میگه
خیلی خوب میگن
مال دنیا رو باید گذاشت و رفت
مهم اخلاق و مرام آدمه.
من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد.
دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم.
دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ...
نفسش را بیرون داد و گفت:
خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه
نصف اتاقاش خالیه
ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه.
کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت:
پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده
همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن.
از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ...
مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده
واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه.
مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده.
خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ...
احمد سکوت کرد و بعد گفت:
پاشو بریم اتاق. خسته ای
از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد.
احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم.
اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود.
زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود.
گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود.
اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت.
دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود.
احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم.
احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند..
احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت:
چادرت رو در بیار راحت باش.
احمد شلوارش را در آورد.
از دیدنش خنده ام گرفت.
مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم.
متوجه خنده ام شد و با خنده گفت:
دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری
خیلی بهم میاد این جوری باشم؟
سر به زیر انداختم و خندیدم.
احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
۲ اردیبهشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت46
زسعدی
احمد از جای برخاست و به سراغ کمد رفت.
بسته ای روزنامه پیچ شده بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
اینم ناقابل تقدیم به شما.
اگه بده زشته به خوبی و قشنگی خودت ببخش.
برایم هدیه گرفته بود؟
با ذوق بسته را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
سریع روزنامه اش را پاره کردم.
برایم لباس هدیه گرفته بود لباس صورتی بلند که آستین هایش کوتاه بود و یقه نسبتا بازی داشت.
لباس زیبایی بود.
با شادی از او تشکر کردم و دوباره غرق تماشای لباس شدم.
احمد گفت:
قابل شما رو نداره عروسکم.
خوشحالم خوشت اومده.
از جا برخاست و لباس و جورابش را از روی میز برداشت و گفت:
من میرم این لباسم رو بشورم.
شمام راحت باش لباست رو عوض کن تا من بیام.
از اتاق بیرون رفت و در را بست.
دو دل بودم.
به لباس چشم دوختم.
لباس را برداشتم و جلوی خودم گرفتم و در آینه اتاق به خودم خیره شدم.
به پشت در اتاق رفتم.
کلید روی در بود.
در را قفل کردم و لباسم را عوض کردم.
همراه لباس جوراب های بلند کرم رنگ هم گرفته بود.
جوراب هایم را هم عوض کردم و به خودم در آینه چشم دوختم.
واقعا زیبا شده بودم.
باید خجالت هایم را کنار می گذاشتم.
شاید این خجالت کشیدن ها او را اذیت کند.
او محرم ترین آدم زندگی ام بود.
باید برای او زیبا و خوش پوش می بودم
به لباسم دست کشیدم و به جنگ خجالت هایم رفتم.
موهایم را باز کردم و کمی با دست مرتب شان کردم و دوباره با گیره بستم.
چادرم و لباسم را تا زدم و گوشه اتاق گذاشتم.
قفل در اتاق را باز کردم و سر جایم نشستم.
صدای قدم هایش که به اتاق نزدیک می شد را شنیدم.
در را که باز کرد از جا برخاستم.
وارد شد و پرده را کنار زد.
تا نگاهش به من افتاد مبهوت شد.
چند ثانیه حتی چند شاید دقیقه ای محو تماشایم بود و پلک هم نزد.
زیر نگاهش معذب بودم اما با لبخند به او چشم دوختم.
کم کم جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد.
از او تشکر کردم و گفتم:
ممنون ... خیلی قشنگه و خیلی خوشحالم کردین
این لباسو کی خریدین؟
_بعد از ظهر یه سر رفتم بازار چشمم بهش افتاد خوشم اومد گفتم حتما تو تن شما قشنگ ترم میشه که همین طورم شد.
احمد رختخوابش را پهن کرد و پرسید:
خوابت میاد؟
سر جایم نشستم و گفتم:
من بعد از ظهر خوابیدم الان زیاد خوابم نمیاد.
احمد گفت:
من هر کار کردم خوابم نبرد.
همون خواب صبحی به اندازه کل عمرم شیرین و دلچسب بود و خستگی رو از تنم در کرد.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
۲ اردیبهشت
🔸 #حکایت_مثنوی
شبی سلطان محمود یکه و تنها با لباسی مبدّل در شهر می گشت که ناگهان به گروهی از دزدان برخورد کرد . و جون از او پرسیدند کیستی ؟ گفت : من هم مانندِ شما برای دزدی گشت می زنم . یکی از دزدان برای امتحان شاه گفت : رفقا بهتر است هر یک از ما هنرِ خاصّ خود را عرضه داریم . یکی گفت : هنر من اینست که زبان سگ را درک می کنم . دیگری گفت : هنر من اینست که هر کس را در شب تاریک ببینم او را در روز نیز خواهم شناخت گرچه سر و وضع خود را تغییر داده باشد . سومی گفت : قدرت بازوی من در نقب زدن نظیر ندارد . چهارمی گفت : هنر من اینست که اگر خاکی را ببویم می فهمم که در نزدیک آن گنج و معدنی هست یا نیست . پنجمی گفت : من کمندانداز ماهری هستم و دژهای سر به فلک کشیده را با کمند تسخیر می کنم . آنگاه نوبت به سلطان محمود رسید . از او پرسیدند : رفیق ، حالا بگو ببینیم تو چه هنری داری ؟ سلطان گفت هنر من در ریشم خلاصه می شود . هرگاه مجرمان را به تیغِ جلّادان سپارند کافی است که ریشم را اندکی بجنبانم . در این وقت است که همۀ مجرمان از تیغِ کیفر می رهند .
وقتی که دزدان این سخن را شنیدند یکصدا گفتند : الحق که تویی پیشوای ما . زیرا در ایامِ سختی و گرفتاری تویی رهانندۀ ما . این را گفتند و به طرف کاخ سلطان حرکت کردند . در این لحظه سگی پارس کرد . آنکه مقصود سگان را درمی یافت گفت : رفقا دانستید این سگ چه گفت ؟ گفت : شاه همراه شماست . امّا دزدان از بس در فکر یافتن سیم و زَر بودند مفهوم حرف او را درنیافتند . آنکه بوی خاک را می شناخت زمین را بویید و گفت : در این حوالی خانۀ بیوه زنی است و هیچ سیم و زری در آنجا نیست باید به راهِ خود ادامه دهیم . رفتند تا به دیوارِ بلندی رسیدند . کمندانداز پیش آمد و کمند انداخت و همۀ دزدان بدان سوی دیوار رفتند . بو شناس خاک را بویید و گفت : این راه به خزانۀ شاه منتهی می شود . بلافاصله نَقب زن دست بکار شد و نَقَبی به خزانۀ شاه زد و همگان بدانجا درآمدند و هر چه سیم و زَر و جواهرات و جامه های فاخر بود برداشتند و بردند و در خانه های اَمن خود پنهان شدند . شاه که نهانگاه آنان را شناسایی کرده بود از آنان جدا شد و صبح فردا حکایت دزدان را به مأموران خود بازگفت و مأمورانِ غِلاظ و شِداد رفتند و دزدان را دستگیر کردند و ضرباََ و جبراََ به کاخ شاه آوردند و مقابل تخت شاه به صفشان کردند . در این لحظه خطیر آنکه هر کس را شب می دید . روز در هر لباس و قیافه ای بازش می شناخت . در همان دَم شاه را شناخت و با تضرّع بدو گفت : شاها ، وقت آن است که ریش رحمت و عفوت را بجنبانی و ما را از کیفر برهانی .
وقتِ آن شد ای شَهِ مکتوم سَیر / وز کرم ریشی بجنبانی به خیر
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
۲ اردیبهشت