eitaa logo
داستان مدرسه
664 دنبال‌کننده
550 عکس
351 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خلاق باش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ...🔆 🤲 خـدایا 🍃🌸نگاه گرمت را از من مگیر که محتاج گرمای بی رنگ و ریایم و این سرما که بر وجودم رخنه کرده؛ از قلب فرتوتم بزدا که تنها بی‌نیاز یکتا تویی و بس. 🤲 خـدایا 🍃🌺مرا از هر بنده بی‌نیاز گردان و بر من رحم کن بر من که ناتوانم بر من که محتاج صبوریم صبری عطا کن و قلبی روشن و بی‌کینه ☀️ ســلام؛ صبح پاییزیتون بخير و سرشار از رحمت بی کران الهی 🌐 📲 @khalaghbashh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ...☀️ 🤲 خدایا 🌺آغاز می کنم این روز زیبا را با امید 🌺به مهر بی کرانت و ظهور منجی 🌺که ما را به آمدنش بشارت دادی. 🔆 سلام؛ صبح جمعتون بخیر و منور به جمال زیبای حضرت بقیه الله(عج) 🌐 📲 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر قسمت اول شب سردی بود ، در خراسان بزرگ در ناحیه درگز ، روستای دور افتاده ای بود که نامش دستگرد بود ، در این روستا تیره ای ایرانی به نام افشار زندگی می کردند که با گله‌ داری و پوستین دوزی امورات خود را می گذراندند سحرگاه یک شب نسبتاً سرد پاییزی در سال ۱۱۰۰ هجری ، زن روستائی بنام هاجر ، درد زایمان امانش را بریده بود ، شوهرش امام قلی برای چرای گله گاو و گوسفند ، به صحرا رفته بود ، قابله سالمند روستایی برای پرستاری از هاجر ، کمر بسته بود ، هاجر درد زیادی می کشید که او را تا آستانه مرگ پیش برده بود ، سرانجام درست هنگامی که نزدیک بود پنجه مرگ ، مرغ جان او را از قفس تنش بیرون بکشد ، نوزاد به دنیا آمد آفتاب نیمروز (ظهر) تمامی دشت را پوشانده بود که امامقلی با شتاب به چادر آمد تا ببیند چه بر سرِ همسرش آمده ، زنان تیره افشار دور او حلقه زدند و او را بشارت دادند که پسری بسیار قوی و غیر عادی به دنیا آورده ، امامقلی مشتاق دیدن او شد و به چادر در آمد و با دیدن همسر رنگ پریده اش ، با قدردانی تمام او را بوسید ، زنان تیره افشار ، نوزاد را آوردند ، امامقلی با دیدن بچه که بسیار قوی و تنومند بود گفت چنین بچه ای واقعاً نادره ، در همین حال کدخدای ده نیز به چادر آمد و وقتی که درشتی و تندرستی بچه را دید لبخندی زد و گفت واقعا این بچه نادره (نایاب ، کمیاب) ، همانجا اسم این نوزاد ، نادر نامیده شد و بدینسان پهلوان پر آوازه دیگری در گوشه ای از خاک قهرمان پرور ایران زمین ، زاده شد سال ها یکی پس از دیگری گذشت ، نادرقلی ۷ ساله و ۱۰ ساله و ۱۷ ساله شد امامقلی دیگر ، پیر و از کار افتاده شده بود ، نادرقلی و برادر بزرگترش ابراهیم ، سرپرستی و تیمار خانواده خود را عهده دار شده بودند در یک شب تیره ، ناگهان ازبکان غارتگر به دستگرد تاختند و دارایی و گوسفندان و اسبان روستاییان را به غنیمت گرفتند ، دختران و پسران جوان را اسیر ، و با خود می بردند و هر که در مقابلشان ایستادگی می کرد به ضرب شمشیر و نیزه و گرز از پای می انداختند ، اما مقلی و ابراهیم ، پدر و برادر بزرگتر نادر به سمت کوههای الله اکبر فرار کردند ، ولی نادرقلی هفده ساله و جوان با وجود پای گریز ، فرار نکرد و با شهامت تمام در کنار مادرش ایستاد و گفت من ، مادرم را تنها نمی گذارم و بدون او قدم از قدم بر نمی دارم ازبکان با تازیانه به جان نادر افتادند ، اما او از جان گذشته در همان جا ایستاد و گفت ، بدون مادرم ، با شما نخواهم آمد ، ازبکان که پایداری آن جوان رشید و سرسخت را دیدند تصمیم گرفتند هاجر سالخورده را نیز با خود ببرند به این امید که تا رسیدن به مقصد ، بر اثر خستگی از پای درآید و بمیرد لشگر چپاولگر ازبک ، بهمراه اسراء براه افتادند ، شدت تابش خورشید و حرارت آفتاب لحظه به لحظه بیشتر می شد ، گرما و تشنگی ، عده ای از اسیران را یک به یک از پای درمیآورد ، هاجر دیگر ، تاب رفتن نداشت ، نادر از فرمانده غارتگران ازبک خواست تا مادرش را بر پشت یکی از اسب هایشان سوار کنند ، فرمانده پوزخندی زد و گفت ، تو خود خواستی که مادرت را بیاوری ، پس باید جورش را هم خودت بکشی ، نادر با مردانگی و غرور تمام گفت ، می‌پذیرم ولی باید دستهایم را باز کنید تا خودم مادرم را بدوش بگیرم فرمانده ازبکان که می پنداشت نادر در آن گرمای طاقت فرسا ، چند گامی بیشتر نمی تواند مادرش را بر دوش بکشد دستور داد تا بند از دست های نادر بگشایند ، نادر بیدرنگ مادر را به دوش گرفت و به راه افتاد نزدیک به یک فرسنگ دیگر راه پیمودند ، فرمانده ازبک زیر چشمی نادر جوان و تنومند را که بدون ذره ای ضعف راه می پیمود زیر نظر داشت و از پایداری و سرسختی و نیروی فوق العاده این جوان ، سخت در شگفت شده بود و در دل او را تحسین می کرد و بعبارتی ، از نادر خوشش آمده بود سردار ازبک بناگاه دستور توقف داد و فرمان داد هاجر را از دوش نادر پیاده و بر پشت یکی از اسبان بنشانند ، و بدین گونه بود که نادر برای نخستین بار سخن خود را به کرسی نشاند نادرقلی و مادرش چهار سال در اسارت ازبکان بودند ، نادر که در طول دوران اسارت ، سخت ترین کارها را به دستور ازبکان انجام میداد ناخواسته ، فولاد آبدیده شده بود   شب غم انگیزی بود ، درون خیمه ای مندرس و کهنه ، در اسارت ازبکان ، نادر روبروی مادرش بر روی گلیمی پاره نشسته بود ، هاجر علاوه بر پیری ، اینک کاملا فرتوت و درهم شکسته شده بود و بر بستری از پلاسی کهنه با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و ساعت‌های پایانی زندگی خود را می گذراند ، نادر در این ایام در آستانه ۲۱ سالگی بود و نگران و اندوهگین و ماتم زده چشم از چشم مادرش برنمی داشت ، ناگهان هاجر چشم گشود و گفت ، پسرم ، دیگر به من امیدی نیست ، می دانم که در این چهار سال فقط بخاطر من روح سرکش ات را تسلیم این نامردان کرده ای ، امشب @storyylove
آخرین شب زندگی من است ، از این به بعد ، تو آزادی که از اسارت ازبکان بگریزی ، من تو را به خدا می سپارم و از خداوند خواسته ام قدرتی به تو بدهد که انتقام قوم و قبیله ات را از این غارتگران بستانی نادر با چشمانی گریان و قلبی مجروح مادر را می نگریست ، آوای هاجر دردمند ، آهسته و آهسته تر شد تا اینکه نادر وحشت‌زده ، گوش خود را نزدیک به دهان مادر برد و دیگر آوایی نشنید ، در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود به سختی گریست ، فردای آن شب ، پیکر بی جان مادر ستمدیده اش را در گورستان ازبکان به خاک سپرد و پس از بدرود با مادر ، در حالی که یک جهان کینه و خشم ازبکان در درونش انباشته شده بود از همان لحظه ای که از گورستان باز می گشت تصمیم به گریختن از اسارت و انتقام از ازبکان گرفت. پایان قسمت اول زندگی نامه نادر شاه افشار حاج شاپور چریکی @dastankadeh
🛑 زندگی نامه نادر شاه افشار پسر شمشیر قسمت دوم نادر قلی در طول چهار سالی که در اسارت بود با ذهن فعالی که داشت همیشه در اندیشه گریز بود و تمامی راههای فرار را زیر نظر داشت در طول چهار سال اسارت ، نادر قلی از میان اسیران قدیم و جدید ایرانی ، که ازبکان هر از چند گاهی در غارتهای گاه و بیگاهشان به ایران که بعلت ضعف سلسله صفویه و محاصره پایتخت ایران توسط محمود افغان و از هم گسیختگی شیرازه مملکت با حملات گستاخانه خود به سرزمین ایران با خود می آوردند ، دوستانی یکدل و همراه پیدا کرده بود که پس از درگذشت مادر عزیز تر از جانش ، نقشه فرار خود را با آنها در میان گذاشت ، یاران نادر نیز هم قَسَم شدند و در شب اجرای نقشه فرار ، در چادر نادر گِرد هم آمدند نیمه شب فرا رسید ، خواب سنگینی بر ازبکان ، که از غارت جدیدشان بازگشته بودند مستولی شده بود ، نادرقلی بهمراه دوستانش در تاریکی شب هر کدام بطور جداگانه به سوی نگهبانانی که بعضا با خوش خیالی در حال چرت زدن بودند مانند عقابی که بطور ناگهانی بر سرِ خرگوشی فرود می آید بر آنان فرود آمده و با دشنه و خنجرهائی که قبلا در مکانهائی خاص پنهان کرده بودند سینه و گلوی آنها را دریده و با غنیمت گرفتن شمشیر و اسبهای منحصر به فرد و تیز تک آنان ، با سرعتی تمام از آن مهلکه گریختند در این مرحله از فرار ، نبوغ ذاتی نادر جلوه کرد ، بدین طریق که یارانش قبل از فرار بدستور نادر ، درب اصطبل ها را گشوده و افسار اسبان ازبکان را بریده و آنان را رم داده بودند و هنگام فرار نیز به جای اینکه به سمت جنوب که زادگاهشان در آنجا واقع شده بود طبق دستور نادرقلی ، به سمت شمال فرار کردند و در مکانی خاص که نادر از قبل در نظر داشت پنهان شدند در گرگ و میش سپیده دم ، ازبکان خونخوار ، دیوانه وار برای تعقیب نادر و یارانش و مجازات حتمی آنان ، به سمت جنوب تاختند و با گرفتن کمک از دیگر قبایل ازبک ، تمامی راهها و مسیرهای جنوب که به خراسان ختم می شد را وجب به وجب گشتند و باز هم گشتند و پس از چند روز ، سَر خورده و پریشان و با نا امیدی و خشم تمام ، به قرارگاههای خود بازگشتند پس از چند روز که از اوج آماده باش ازبکان کاسته شده بود و راهها و روستاهای مسیر ، از رفت و آمدهای گاه و بیگاه ازبکان تقریبا خالی شده بود نادر قلی با احتیاط تمام از مخفیگاه خود خارج و با اسبهای تیز تک و مقاوم ازبک ، از بیراهه به سوی آزادی قدم گذاشت نادرقلی پس از چند روز راه پیمودن به نزدیکی شهر اَبیوَرد رسید و در آنجا به عَیّارانی (جوانمردانی در قدیم که راه را بر قافله و کاروانهای ثروتمندان می بستند و حاصل غارت خود را با فقراء و نیازمندان تقسیم می کردند) برخورد کرد که در خدمت بابا علی بیک ، حاکم شهر بودند ، عیاران یاد شده وقتی سرگذشت نادر و یارانش را شنیدند او را نزد فرمانده خود بردند و بدین ترتیب نادرقلی در گروه مردان جنگی باباعلی بیک درآمد ، و این زمان دقیقا زمانی بود که مقاومت شهر اصفهان پایتخت ایران ، در پی محاصره محمود افغان در حال در هم شکستن بود و مردم شهر از گرسنگی به خوردن سگ و گربه و علف و حتی اجساد پدر و مادر و خواهر و برادر خود که از گرسنگی می مردند ، روی آورده بودند در تاریخ آمده روزی زنی نزد قاضی رفت و از برادرانش بعلت خوردن جسد برادر مرده اش شکایت کرد ، قاضی به زن گفت در این شرایط گناهی متوجه برادرانت نیست چون از روی اجبار چنین کرده اند ، زن رو به قاضی کرد و گفت علت شکایت من از برادرانم این است که آنها سهم من و فرزندانم را از گوشت بدن برادرم را نداده اند و جنازه اش را ، بین خود تقسیم نموده اند بابا علی بیک پس از چند ماه به جوانمردی و دلاوری و تیزهوشی نادر پی برد و برای اطمینان بیشتر او را با نفرات نه چندان زیاد به ماموریت های بزرگ اعزام می کرد که نادر با هوش سرشار خود پس از بازگشت از ماموریت ، باباعلی بیک را حیرت زده میکرد ، مدت زیادی نگذشت که نادرقلی ، فرمانده سربازان حاکم ابیورد شد جانشین قانونی باباعلی بیک که اینک به سن پیری رسیده بود برادر زاده اش بود که قرار بود داماد وی نیز بشود ، هر چند در شجاعت و جنگاوری همتای نادر نبود ولی بسیار نیرومند و توانمند بود و در مسابقات کشتی ، پشت تمام پهلوانان دور و نزدیک را به خاک مالیده بود و تا آنزمان هیچکس در هماوردی بر وی پیروز نگشته بود باباعلی بیک که قلبا شیفته دلاوری ها و تیز هوشی های نادرقلی شده بود برای خاموش کردن اعتراضات اطرافیان و بزرگان شهر که به برادر زاده اش متمایل بودند ، شرط دامادی و جانشینی برادر زاده اش را پیروزی بر نادر قرار داد ، برادر زاده حاکم و اطرافیان باباعلی بیک که به پیروزی قطعی خود باور داشتند در حضور همگان ، شرط را پذیرفتند ، پس از آن روز مسابقه تعیین گردید و در صبح یک روز بهاری ، تمامی مردم شهر برای دیدن مسابقه در میدان مسابقه حاضر بودند ، نادر و هماوردش با هم
کانال عالی برای کودکان و دلبندان فقط کافیه روی لینک زیر کلیک کنی و وارد @ghesehayekoodakaneeh #رزرو #سفرمارکت #رستوران #بلیط #قطار #سایپا #ایران_خودرو #خبر_ورزشی #اخبار_ورزشی #اخبار #مستند #هنر #علمی #ولادت #شهادت #داعش #اغتشاش #اغتشاشگر #فتنه #سیاست #محرم #صفر #میلاد #سیاسی #سلبریتی #اقتصادی #خبر_فوری #حادثه #اتش #انفجار #آتش_سوزی #وطن #میهن #خاک #مرز #آب #شیخ #هوا #هواشناسی #زیست_شناسی #هنرمند #لژیونرها #لیگ_آزادگان #بازیکن #هنر #کودک #انسان #فقر #فحشا #زن #مرد #حکومت_اسلامی #دین #امام_حسین #پیامبر_اعظم #دین_اسلام #اسلام #جبهه_مقاومت #سردار #سردار_سلیمانی #حاج_قاسم #سرداردلها #رژیم_اشغالگر #سوریه #فلسطین #عراق #اربعین #راهپیمایی #مهسا_امینی #زن_زندگی_آزادی #حسن_عباسی #رائفی_پور #عالی #رفیعی #علی_وردی #آرمان #جزیره #دل #سیاوش #ایران #تیم #ملی #ایرانی #ورزش #ورزشی #فوتبالی #پرسپولیس #استقلال #بازی #لیگ_برتر #تراکتور #سپاهان #سرگرمی #فیلم #خنده #حلال #طنز #جوک #کلیپ #فان #کرکر #پاره #ریسه #موک #ناب #فکاهی #جالب #جرواجر #دبخند #خندوانه #مهمونی #خفن #خنده_پارتی #خندونک #سس_ماس #خنداننده_شو #حاجی #گشت_ارشاد #تهران #مشهد #خوزستان #گیلان #مازندران #اراک #ایتا #اخبار #خبر #فوتبال_برتر #شبکه_ورزش #کانال #بارسلونا #رئال_مادرید #منچستر #لیورپول #صلاح #رونالدو #مسی #عجایب #اصفهانی #تهرانی_مقدم #بنزما #گل #لبیک_یا_خامنه_ای #شاهچراغ #برای_آرتین #حجاب #ایران #ایران_تسلیت #عفاف #طارمی #مهدی_طارمی #فوتسال #طبیب #دکتر #مهندس #شهرآورد #دربی #رئیسی #خنده #دابسمش #خنده_آباد #قزوین #آباد #قزوین_آباد #کلیپ #دیدنی #قهقهه #روسیه #اسکول #بازی #شاسکول #دابسمش #لبخند #پوزخند #نیش_خند #دورهمی #پشم #پشمک #خز #جلف #راهپیمایی #آبان #مامان #بابا #عمه #شگفتی #گیزمیز #جوکر #هنرمندان #خواننده #مو #سگ #سنی #شیعه #ترک #عرب #جوک #دیکتاتور #مماشات #چنل #پاپ #پایان_مماشات #آنلاین #چت #رپ #دوربین_مخفی #خار #غذا #سیگنال #کدال #بورس #سهام #عدالت #ایده #هوش #گینس #رکورد #منو_بابام #پوست #استنداپ #حاضرجوابی #فیلیمو #آپارات #بیشعوریسم #جکستان #خیاطی #برای_دختر_همسایه #دکترسلام #جک #سرود #نماهنگ #خوشگل #زیبا #مد #مدل #حافظ #ویژه #جنگ #مطیعی #روازاده #خیراندیش #تبریزیان #دولت #رئیسی #سپاه #سلامی #خوشنویسی #کودکان #آخوند #ناجا #حاجی_زاده #پرستویی #فامیل_دور #خنده_دار #سوسول #موزیک #قرآن #احکام #مداحی #مولودی #عنترنشنال #قصه #داستان #بچه #بانک #پاسدار #پورنگ #فیتیله #مهدی_داب #آموزش #طب #صنعتی #سنتی #حجامت #سیگار #موزیک #موزیک_جدید #فازناب #حراجی #ساعت_مچی @dastankadeh
هدایت شده از مدرسه من
کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار 👇👇👇👇👇👇 از ابتدایی تا متوسطه کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن. 👌👌👌👌👌👌👌👌👌 جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه در ۱۵ کانال مجموعه تدریس یار با ما در ارتباط باشید @teacherschool ✅✅✅✅✅✅✅
هدایت شده از تدریس یار پایه نهم
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و داستان @naghashi_ghese کانال فیلم و قصه کودکانه @ghesehayekoodakaneeh کانال مطالب مفید فرهنگی و پرورشی @madrese_yar کانال ترفند و خلاقیت @khalaghbashh کانال آشپزی و نکات جالب @ashpaziibaham کانال خانواده سبز @familygreen
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!! پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم! ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم. چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره. شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند. من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره می‌نشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم. وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری. پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش. یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد. معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد. آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد. ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد. راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد...😊 آرامش زندگی من👇 @dastankadeh