🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۸۹ و ۹۰
❤️امیرعلی
رسیدیم خونه عمومهدی و ماشینمو پارک کردم
مائده: -ممنون، کاری ندارین؟
-نه
-خداحافظ
-سلام برسونین، یاعلی
خواست از ماشین پیاده بشه که صداش زدم اونم برگشت
-بله؟
-لطفا حرفای امروز رو فعلا به کسی نگید خب؟
-آقا امیرعلی، مگه من قول ندادم؟! یعنی من دهن لقم؟
-نه نه، منظورم این نبود، فقط جهت تاکید گفتم
-خیالتون راحت، من چیزی درمورد این موضوع به کسی نمیگم
-ممنون
-خواهش میکنم
بعد از ماشینم پیاده شد و سمت خونشون رفت و دررو باز کرد، خواست بره داخل خونه اما برگشت و چندلحظه باهم چشم تو چشم شدیم،
دلم لرزید، سرمو انداختم پایین و سریع دنده رو جا زدم و با یه حرکت زود مکان رو ترک کردم....
همراه دوست داشتنم هنوز از دستش دلخور بودم، نمیتونستم گذشته رو فراموش کنم،
به گفته سارا اون تغییر کرده، اره درست گفته اما من هنوز نتونستم باقضیهی دوسال پیش کناربیام
هروقت یاداون شب میفتم هم از دست خودم، هم ازدست مائده عصبانی میشم، ولی دوستش داشتم، یعنی واقعا همونطور که سارا میگه، اونم دوستم داره؟ یا بازم منو میخواد بازی بگیره؟
.
.
.
شب من و سارا و مامان و بابا دورهم نشسته بودیم و حرف میزدیم، ازوقتی که همه فهمیدن پارمیدا رو دستگیرش کردیم مدام ازمن سوال میپرسن و من هی باید براشون تعریف میکردم، وای به حال روزی که عمومحسن هم دستگیر بشه
مامان: -الان پارمیدا چی میشه؟
-مامان جان، من که گفتم دیگه حکمش باید از دادگاه بیاد، کم کمش به ۱۰ سال حبس محکوم میشه. غیر از جرایم دیگه که براش داره
بابا: -ای وای، دخترهی دیوونه این چه کاری بود که کرده
سارا: -الان عمومحسن و زن عمو چه حالی داره
پوزخندی زدم:
-الان باید بگیم بیچاره زن عمو سیما
.
.
.
ساعت نزدیکای 12شب بود که گوشیم زنگ خورد، فرهاد بود! بلندشدم و رفتم تو حیاط و تماس رو برقرارکردم
-جانم فرهاد؟
-سلام امیرعلی، خوبی
-شکر بدنیستم. زود بگو
-امیرعلی، محسن رستگار رو بچه ها حین فرار دستگیرش کردن
چشمام از تعجب گرد شدن، فکرنمیکردم عمومحسن به همین زودی بخواد فرار کنه اونم به این راحتی!
-خ... خیلی خب، الان لازمه بیام؟
-نه نه، الان بازداشته، زنگ زدم خبر رو بهت بدم
عصبی گفتم:
-خیلی خب باشه باشه، کاری نداری؟
-نه داداش، یاعلی
-یاعلی
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، ازیه طرف خوشحال بودم که این پرونده بعد از دوسال کم کم داره بسته میشه،از یه طرف ناراحت و عصبی بودم که عموم و دخترش تو این قضیه نقش داشتن. الان... زن عمو سیما کجاس؟ خبر داره؟
با حالی خراب برگشتم تو پذیرایی و نشستم رومبل، باید به مامان بابام بگم، ولی آخه چطوری؟
خدایا خودت کمکم کن....
گفته بودم مائده به کسی چیزی نگه،چون از عکسالعمل بین خانواده ها ترس داشتم. میخواستم خودم بگم با روش خودم تا تنش بین همه کمتر باشه.
چند دقيقهای فقط زیرلب ذکر میگفتم تا اول خودم آروم بشم. بهرحال با هر جون کندنی که بود، تمام قضیه رو براشون تعریف کردم
چشمای بابا و مامان از تعجب گرد شده بودن و به همدیگه نگاه میکردن، انگار باورشون نشده بود که عمومحسن در اصل همون کسیه که دوساله دنبالش بودم
سارا: -داداش! مطمئنی عمومحسن قاچاق دارو هست؟
سرمو تاییدوار تکون دادم
مامان: -ازکجا اینقدر مطمئنی؟ شاید اشتباه میکنی
-مامان جان، ما تحقیق کردیم، درضمن پارمیدا خانم و بقیه اعضای باند هم اعتراف کردن
بابا باعصیانیت گفت:
-این دونفر چرا همچین کردن؟ نگاه کن توروخدا فقط همینو کم داشتیم
مامان: -وای الان چطور به آقاجون و مادرجون بگیم؟
بابا: فعلا هیچکی هیچی نگه تابعد ببینیم چیکار باید بکنیم
همون لحظه زنگ خونه به صدا دراومد، سارا بلندشد و رفت تا دررو بازکنه
مامان: -وااا، کیه این وقت شب!
سارا اومد و با پریشانی گفت:
-زن عمو سیما اومده!
مامان: -سیما؟! وای یعنی فهمیده دیگه
مامان بلندشد و رفت برای استقبال،همش فکرمیکردم چی بهش بگم. زن عمو اومد داخل و سلام کرد، بلندشدیم و سلام کردیم
مامان: -بفرما بشین سیماجان چرا سرپایی
زن عمو: -نه میناجان، میخوام برم
بعد با پریشانی رو کرد سمتم و گفت:
-فقط اومدم ببینم برای چی محسن رو دستگیرش کردین؟ امیرعلی شوهر من امکان نداره قاچاقچی باشه
نمیدونستم الان باید دقیقا چی بگم، هیچوقت تو این شرایط نبودم. سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم
زن عمو جلوتر اومد و روبه روم ایستاد
-بگو حقیقت نداره امیرعلی
آخرش که چی باید حقیقت رو میگفتم. تو دلم بسم الله گفتم و زبون باز کردم
-زن عمو... شرمنده ولی... عمومحسن قاچاق دارو کرده، اونم داروهای مسموم و تاریخ مصرف گذشته...الان ۲ ساله ما دنبالش بودیم...من ...من خودمم این چند روز خیلی حالم بد بود برام باورکردنی نبود.. تا وقتیکه دخترتون، پارمیدا خانم دستگیر کردیم و همه چی رو اعتراف کرده. کسایی دیگه هم که دستگیر کردیم... اونا هم اعتراف کردن
اروم سرمو بالا کردم نمیدونستم الان زنعمو چه حالی داره.
زن عمو با بغض گفت:
-وااای خدا بدبخت شدم.....توروخدا یه کاری براش بکن، هم محسن هم پارمیدا اونا نمیتونن توزندان دووم بیارن
-زن عمو! من الان دیگه کاری نمیتونم کنم، دیگه از حیطه من خارجه، میدونید اونا با این داروها جون چندنفررو گرفتن؟ چند خونواده رو داغدار کردن؟ من هم... راستش دیگه نمیتونم کاری بکنم،اونجا یه مامور ساده هستم فقط پروندهی این داروها دستم بود و باید ماموریتمو انجام میدادم،وظیفم این بود مجرمین پرونده پیدا کنم با اسناد و مدارک کافی. دیگه پرونده برای من بسته شده، رفته دادگاه، الان باید منتظر حکم دادگاه باشیم. من هیچ کاره هستم
زن عمو داد میزد و گریه میکرد:
-ای خدا بگم چیکارشون کنه. سیاه بخت شدم. خدااا حالا چجوری تو چشم مادرجون و اقاجون نگاه کنم، با حرف مردم چجوری کنار بیام. وای... وای... خدایااا
همینجور میگفت و گریه میکرد....
مامان: -سیماجان عزیزم آروم باش، درست میشه انشالله
زن عمو: -مینا جون دیگه چی درست میشه، اصلا دیگه واسم مهم نیس، اصلا بذار تاآخر عمر تو زندان بمونن.
عزم رفتن کرد که باباگفت:
_کجامیخواید برید سیما خانم
زن عمو: -میرم خونه، فردا هم بلیط میگیریم برمیگردم شیراز پیش خواهرم، خداحافظ
-وایسید میرسونمتون
زن عمو: نه امیرعلی، خودم میرم
بعد از رفتنش دوباره دورهم نشستیم،
بابا ایندفعه خیلی عصبانی شده بود و عرض هال راه میرفت، همش حرص میخورد، پس وای به حال اینکه بابابزرگ و مامان بزرگ بفهمن....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۱ و ۹۲
❤️امیرعلی
رو تختم دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم، ذهنم درگیر بود، نگران واکنش بابابزرگ بعد از فهمیدن ماجرا بودم، یعنی چه واکنشی ممکنه نشون بده؟
گوشیم زنگ خورد و از افکارم اومدم بیرون، گوشیمو از رو عسلی برداشتم و بادیدن اسم مائده تعجب کردم، آخه این وقت شب چیکارم داره!؟
تماس رو برقرار کردم
-سلام
-سلام آقا امیرعلی ببخشید این وقت شب زنگ زدم
-خواهش میکنم، کاری داشتین؟
-بله، خواستم بگم، همه، ماجرای عمومحسن رو فهمیدن
باشنیدن این حرفش ازجام پریدم و رو تخت نشستم
-چییی؟؟؟؟! ازکجا فهمیدن؟؟؟
-زن عمو سیما زنگ زد برای خداحافظی، بعد ماجرا رو به بابام گفت، الانم زنگ زد به بابابزرگ
-یاخدااا...، یعنی نگران بابابزرگ و مامان بزرگ نیستن که ممکنه چه واکنشی بدن؟؟
-منم نگرانم آقا امیرعلی، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براشون بیفته...خب... من دیگه مزاحمت نمیشم، کاری ندارین؟
-نه مراحمید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم، کلافه دستی رو موهام کشیدم، نگرانیم بیشتر شد، بابابزرگ بیماری قلبی داشت و با شنیدن این خبر معلوم نیس چه بلایی ممکنه سرش بیاد
همون لحظه صدای در اتاقم اومد و بابا وارد اتاق شد
بابا: -امیرعلی، بابابزرگت پشت خطه
-ای وای، فهمیده بابا..
سرشو تاییدوار تکون داد، گوشیو ازش گرفتم
-سلام بابابزرگ خوبی
-سلام، امیرعلی قضیهی محسن چیه؟ ها؟ واقعا قاچاق کرده؟
-بابابزرگ لطفا آروم باشید براتون همه چیو توضیح میدم خب؟
-باشه آرومم، بگو... فقط کامل بگو
سیرتاپیاز قضیه رو واسش تعریف کردم
بابابزرگ: -خدا بگم این دوتا رو چیکارشون کنه، هر اتفاقی واسشون بیفته حقشونه، اون از قضیهی چندسال پیش اینم ازالان
-بابابزرگ شما فقط حرص نخورید ایشالله درست میشه
بابابزرگ با تندی گفت:
-میخوام که نشه
- توروخدا آروم باشید، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی واسه قلبتون بیفته
بابابزرگ: -موندن تو دنیا میخوام چکار... برم بمیرم بهتره اولاد وقتی ناخلف شد دیگه ادم بمیره بهتره
-عه خدانکنه این چه حرفیه بابابزرگ، چرا اینجوری میکنید
بابابزرگ با غصه زیاد حرف میزد:
-مونده تا بفهمی چی میگم، این پسر آبرو واسمون نذاشته توقع داری آروم باشم؟
نمیدونستم چکار کنم فقط میخواستم اتفاقی برای بابابزرگ نیافته.
-میفهمم چی میگید، فقط لطفا آروم باشید لطفا
نفس عمیقی کشید وگفت:
-کاری نداری؟
-نه قربونتون برم، مواظب خودتون و مامان بزرگ باشید
بابابزرگ: خداحافظ
-خداحافظ
تماس قطع شد و گوشیو دادم دست بابا
- بابابزرگ خیلی عصبانیه
بابا: -حق داره بلاخره پای آبرومون وسطه
-نگرانشم، میترسم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته
بابا نفس عمیقی کشید و اتاق رو ترک کرد، دوباره رو تخت دراز کشیدم. بعد کلی فکر و خیال چشمامو بستم، کم کم چشمام گرمشدن و خوابیدم
❤️سارا
بعداز کلاس همراه ایلیا وارد حیاط دانشگاه شدیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم و تا کلاس بعدی مشغول گپ زدن شدیم
-میگم سارا؟
-جانم؟
-بنظرت بااین اتفاقاتی که افتاد، باید عروسیمونو بندازیم عقب؟
نفس عمیقی کشیدم، بااینکه کلی واسه پس فرداشب ذوق داشتم، ولی الان حال هیچکی خوب نبود
-ایلیا، هممون از بابت عمومحسن و پارمیدا ناراحتیم، بابابزرگ و عزیز هم که حال خوشی ندارن، پس مجبوریم عروسیمونو بندازیم عقب تابعد ببینیم چی میشه
-آخه تا کِی؟ اونا واسه خودشون دردسر درست کردن یعنی کل خانواده باید پاسوزشون باشیم؟
-من بخاطر بابابزرگ و عزیز گفتم
-میدونم منم نگرانشونم
کمی با چادرم ور رفتم و برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:
-حالا ما که بلاخره قراره عروسی میگیریم چه پس فردا یا چندهفته دیگه، بیا درمورد امیرعلی و مائده حرف بزنیم
-اصلا اسم این دوتا رو نیار، هم خودشونو مسخره کردن هم مارو
لبخندی زدم وگفتم:
-نگو اینجوری، گناه دارن، بلاخره که باید بهشون حق بدیم، از یه طرف امیرعلی هنوز به مائده اعتماد نداره از اونطرف مائده عذاب وجدان داره، همهی فامیل میدونن که این دوتا همدیگه رو دوست دارن. ما باید براشون کاری بکنیم
-والا ما که دهنمون سرویس شد، حتی مادرای محترم هم نتونستن قانعشون کنن
-ولی، بازم کسانی هستن که ازشون حرف شنوی دارن
-کیا؟!
-وا، معلومه خب، بابابزرگ و عزیزجون
کمی مکث کردوگفت:
-عههه، راست میگی ها، امیرعلی هم خییلی از بابابزرگ حرف شنوی داره
-امروز بریم با بابابزرگ حرف بزنیم؟
-کجا بریم؟
-مغازهش دیگه
-سارا این همه راه رو بکوبیم بریم مغازش که چی بشه، شب باهم میریم خونشون
-اوممم... باشه راست میگی
اینقدر درمورد امیرعلی و مائده حرف زدیم حتی نفهمیدیم کِی نیم ساعت گذشت! سریع بلند شدیم و سمت کلاس رفتیم.
❤️مائده
امروز، روز ارائهی پروژه ها بود، بعدازاینکه من و هانیه باکلی استرس پروژمونو ارائه دادیم علاوهبر اینکه....
علاوه براینکه مورد تشویق اساتید قرار گرفتیم، به رتبه دانشجوهای برتر هم صعود کردیم، میتونم بگم از خوشحالی انگار دارم بال درمیارم، هانیه هم اینقدرکه خوشحاله همش درحال گریه کردنه
هانیه: مائده اصلا باورم نمیشه، بعد ازاون گندی که تو سکو بالا اوردم فکرمیکردم منو حذف کنن
همینکه یاد اون اتفاق افتادم دستامو گرفتم بالا و کوبوندم تو سرش
هانیه: -آیییی چرامیزنی؟
-هانیه برو بمیر، آبرو که واسمون نذاشتی، تو که نمیتونی با میکروفن حرف بزنی واسه چی حرکات بروسلی درمیاری اون بالا؟؟
-بخداحرکات بروسلی نبود مائده، خواستم مقنعمو درست کنم دستمو بردم بالا خورد به میکروفن
نفسی از سر حرص کشیدم
هانیه: -خیلی خب حالا، به این فکرکن الان نخبههای دانشگاهیم
دوباره لبخندم کش اومد و تقدیر نامهای که تودستم بود رو نگاه کردم. از در دانشگاه رفتیم بیرون، داشتم با هانیه خداحافظی میکردم که استاد مهدوی به جمع ما اضافه شد، یه استادی که تقریبا بهش میخورد سی سالش باشه،
بادیدنش بهش سلام کردیم اونم جواب داد و گفت:
-امروز کارتون عالی بود خانما، بااینکه فقط یک ماه وقت داشتین ولی امروز گل کاشتین بهتون افتخار میکنم.
ذوق زده گفتم:
- ممنون، تشکر استاد، شما لطف دارین
هانیه: -ممنون استاد. ولی من خیلی بد پروژه رو ارائه دادم؟
استاد: نه، از چه نظر؟!
هانیه:بخاطر اون اتفاق پرسیدم
لبخندی زد و گفت:
-اون اتفاق که معمولا برای همه میفته، بهتون حق میدم
هانیه: بله درسته. ببخشيد من باید برم، اجازه هست استاد؟
استاد: بله بله بفرمایید
هانیه: خیلی خب خداحافظ
بعد روکردسمتم وگفت:
-به برادر هم سلام برسون
با حرص لبمو گاز گرفتم اونم چشمکی زد و سریع سمت ماشین استاد کریمی رفت و سوار شد
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۹۳ و ۹۴
بعد از رفتن هانیه، استاد هنوز روبه روم ایستاد بود و باعث میشد کمی معذب بشم و ناخوداگاه سرمو پایین انداختم، همون لحظه یاد امیرعلی افتادم. خواستم برم که استاد گفت:
-خانم رستگار، شما قبلا ترکیه درس میخوندین. درسته؟
-بله استاد، دوسال اونجا درس خوندم
استاد:-آها، میتونم بپرسم برای چی برگشتین ایران؟
تو دلم باخودم گفتم آخه مگه تو فضولی؟ به توچه؟
-یکم زندگی اونجا سخت بود دیگه برگشتیم ایران
همون لحظه باصدای امیرعلی سرجام میخکوب شدم
امیرعلی: -سلام خانم رستگار
سمتش برگشتم و سربه زیر سلام کردم، رو کرد سمت استاد و به اونم سلام کرد
استاد هم جوابشو دادو از من پرسید:
-معرفی نمیکنید خانم رستگار؟
-آقا امیرعلی رستگار پسرعموی من هستن
یه لحظه استاد نگاهشو بین من و امیرعلی چرخوند و گفت:
-آها، بسیار خب مزاحمتون نمیشم، خداحافظ
بعدازاینکه استاد رفت منم همراه امیرعلی سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم
-کی بود؟
-کی؟!
-همین آقا دم در دانشگاه
-آهاااا، استاد مهدوی رو میگید؟
-استادتونه؟
-بله، استاد ریاضیمونه، اومده بود بهمون تبریک بگه
-تبریک؟! بابت چی؟
-بله، خب راستش امروز پروژمونو ارائه دادیم و خداروشکر موفق شدیم.
-بسلامتی، مبارک باشه
-ممنون
❤️امیرعلی
بدجور قضاوت کرده بودم، وقتی مائده رو کنار اون مرد دیدم، عصبی شدم. سعی میکردم درست حرف بزنم اما هر سوالی که میپرسیدم وقتی مائده واسم توضیح داد قانع شدم،....یه لحظه به خودم اومدم... عجب گافی دادم....
اصلا...به من چه مربوطه؟ من که دارم سعی میکنم اونو فراموشش کنم، لعنت به من.... اههه.... سرم را به چپ و راست تکان دادم و آروم نفس عمیقی کشیدم و مشغول رانندگی شدم...
اینقدر ذهنم مشغول بود که سکوت کردم و مائده هم هیچی نمیگفت. دیگه مثل قبل پرحرف و بیادب نبود.
بلاخره رسیدیم دم در خونه عمومهدی، همینکه مائده میخواست از ماشین پیاده بشه سمتم برگشت و صدام زد
-آقا امیرعلی؟
-بله؟
کمی مکث کردو گفت:
-اون... فقط استادم بود...خواستم... خواستم بگم....
شرمنده از قضاوتی که کرده بودم. اروم گفتم
-میدونم!
نیم نگاهی کردم، به روبرو زل زده بود
-خداروشکر... نمیخواستم فکر دیگهای بکنید
باتعجب پرسیدم:
-شما چرا همچین فکردی کردین؟!
در رو بست و گفت:
-آخه طول مسیر اخم کرده بودین، واسه همین خواستم توضیح بدم
انگار خیلی تابلو بودم، حماقت کردم. برای همین گفتم:
-من درمورد شما...فکر....فکرنمیکنم مائده خانم، چون زندگی شما به من مربوط نیس
کمی سکوت کرد و بعد با حرص و ناراحتی گفت:
-الان میخواید باور کنم به شما مربوط نیس؟
معنی حرفشو نفهمیدم، واسه همین متعجب گفتم:
-من کاری کردم که شما باناراحتی باهام حرف میزنید؟
انگار بیشتر ناراحت شد، با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شد و رفت، خیلی تعجب کرده بودم، آخه اون یهو چش شد! من که نفهمیدم چیشد. بیخیال راهی خونمون شدم
❤️سارا
امشب باایلیا رفتیم خونه بابابزرگ و عزیزجون، از چهره هردوشون معلوم بود ناراحتن ولی سعی میکردن بروز ندن و لبخند روی چهرشون باقی بمونه
ایلیا:-بابابزرگ، عزیزجون، راستش من و سارا تصمیم گرفتیم کمی بگذره بعد عروسی بگیریم
عزیز باتعجب پرسید:
-یعنی میخواید عروسیتونو بندازین عقب؟
-بله عزیزجون، گفتیم الان حال هیچکس خوب نیس، بذاریم برای موقعی که همه حالشون خوب باشه
بابابزرگ: -نه اصلا، حق ندارین تاریخ عروسیتونو بندازین عقب، اونا واسه خودشون دردسر درست کردن به شمادوتا مربوط نیس
ایلیا: -ولی آخه...
بابابزرگ: -ولی و آخه و اما و اگر نداریم، عروسیتونو به بهترین شکل میگیرید، میرید سر خونه زندگیتون حرف نباشه
عزیزجون: -آره بچه ها، بابابزرگتون راست میگه، اومدیم و اون دونفر تا پنج سال زندان موندن، خب؟ بعدش میخواید چیکار کنید؟
من و ایلیا نگاهی به هم انداختیم و بعد سرمونو گرفتیم پایین. سکوت سنگینی بینمون حاکم شد، برای عوض کردن بحث گفتم:
-راستش، ما اومدیم یه موضوع دیگه رو باهاتون درمیون بذاریم
عزیز: خیر باشه؟
به ایلیا نگاهی انداختم اونم لبخندی زد
-من بگم یا تو میگی؟
ایلیا: -شما بگو
لبخند دندون نمایی زدم و رو کردم سمت بابابزرگ و عزیز و قضیهی امیرعلی و مائده رو واسشون تعریف کردم،
اینکه مائده الان مائدهی دوسال پیش نیست و هم خودش عوض شده هم نظرش درمورد امیرعلی، از حجب و حیای مائده گفتم از دوست داشتن امیرعلی، از خانمی و موقر بودن مائده، از عشق و علاقه هردوتاشون به هم گفتم...
عزیز: -مطمئنید شماها؟
ایلیا: -بله عزیز، البته...
نفس عمیقی کشید وگفت:
-امیرعلی بخاطر اتفاقات دوسال پیش باور نمیکنه مائده الان بهش علاقه مند شده و فکرمیکنه هنوزم میخواد اونو بازیچهی خودش کنه. اصلا علاقه مائده رو باور نمیکنه
*🔴«دختران ایران» منتشر شد
⭕️داستانهایی از زنان تاریخساز ایرانی *
💢در این کتاب سعی شده است از میان زنانی که در تاریخ معاصر ایران عزیز تاکنون کمتر دیده و شناخته شدهاند برخی را بهصورت داستانی روایت کنیم. این زنان عملشان لزوماً شبیه هم نیست و هرکدام کاری انجام میدهند، اما یک روح گرم و گیرا، همۀ آنها را شبیه هم کرده است. در وجود هریک از این زنان، شمعی است که از اسارت رکود، جهل، سرگردانی و سرگرمی رهایی یافته و روشن شده و خود میتواند شمعهای خاموش دیگر را روشن کند. زنانی روشن و روشناییبخش و مثالزدنی برای زنان و مردان.
*♦️این کتاب، جلد اول از مجموعۀ روایت زن ایرانی است که به بازنمایی زندگی زنان تاریخسازی که هرکدام به نحوی در رشد و پیشرفت این مرز و بوم مؤثر بودهاند، پرداخته است.
🔺فاطمه خطیب؛ فعال صلح، عضو اتحادیه بینالمللی امتواحده و استاد فیزیک، نیره عابدینزاده؛ قاضی، معاون دادستان عمومی و انقلاب مرکز خراسان رضوی، هاشمیه متقیان؛ ورزشکار دو و میدانی و قهرمان پارالمپیک، سپیده کاشانی؛ شاعر، نصرتبیگم امین؛ اولین بانوی مجتهده ایرانی، زهرا عجمیان؛ کارگر زن، مرضیه حدیدچی؛ اولین فرمانده سپاه و نماینده مجلس از جمله بانوانی هستند که در این کتاب، معرفی و روایت شدهاند.
🔺زهرا صادقی؛ کارآفرین روستایی، مریم نقاشان؛ وکیل و حقوقدان، شهیده طیبه زمانی(شهیده انقلاب)، زهرا اصغری؛ معلم، خیرالنسا صدخروی؛ بانوی فعال در پشتیبانی دفاع مقدس، عصمت احمدیان؛ کارآفرین موفق و فعال در پشتیبانی دفاع مقدس، مرجان نازقلیچ؛ اولین فرماندار زن ترکمن و شهیده حادثه منا، مریم قاضی سعیدی؛ مسئول گروه جهادی «حسنا»(حامیان مادران باردار) و معصومه اسمعیلی؛ استاد تمام دانشگاه علامه طباطبایی، روانشناس و رئیس انجمن علمی مشاوره ایران دیگر بانوانی هستند که در دفتر اول کتاب «دختران ایران» روایت میشوند. *
✍️به قلم: جمعی از نویسندگان
🔰دبیر ادبی: معصومه امیرزاده
🔰دبیر علمیاجرایی: ملیحه بخشینژاد
🔘 انتشارات راهیار؛ ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
✨
«سرزمین خواب: چرا بچهها باید بیشتر از بزرگترها بخوابند؟»
شاید خیلیهاتون دوست دارین بیشتر بازی کنین و کمتر بخوابین، ولی میدونستین خوابیدن کلی فایده داره؟! خب حالا گوش کنین تا بهتون بگم چرا مامانباباها میگن باید زودبخوابین!
🛌😴💤
اول از همه، موقع خوابیدن، بدن شما شروع میکنه به رشد کردن! هر چقدر بیشتر بخوابین، قدبلندتر میشین و قویتر میشین یا میتونین توی زمین بازی حسابی بدوین! تازه مغزتون هم مثل یه قهرمان داره کار میکنه تا کلی چیزای جدید یاد بگیره!
🦸♂️💪📚
دوم اینکه، خوابیدن باعث میشه توی مدرسه حسابی بدرخشین! وقتی خوب میخوابین، مغزتون بهتر میتونه همه چیزایی که توی کلاس یاد گرفتین رو مرتب کنه و ذخیره کنه. یعنی فردا که معلمتون سؤال میپرسه، شما سریع جواب میدین و همه بچهها تعجب میکنن!
😎🧠🎓
حالا یه خبر خیلی باحال براتون دارم! میدونستین کسایی که زود میخوابن، سالمترن؟! شاید بگین چرا؟ خب، وقتی دیر میخوابیم، بیشتر دوست داریم جلوی تلویزیون یا گوشی بشینیم و شکلات و چیپس بخوریم! ولی اگه زود بخوابیم، صبح زود بیدار میشیم و کلی انرژی داریم برای بازی و ورزش! پس خواب زود به نفع شکم و سلامتیمونه!
😋🤸♀️🍎
آخر سر، خواب باعث میشه که هر روز یه بچه شاد و سرحال باشین! وقتی خوب میخوابین، دیگه صبحها مثل یه هیولای بداخلاق بیدار نمیشین! در عوض، با یه لبخند بزرگ از خواب بیدار میشین و آمادهاین تا با دوستاتون کلی بازی کنین و خوش بگذرونین.
🎉🤗🧸
#سرزمین_خواب
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
«سفر به منظومه شمسی: خورشید»
هر روز صبح که چشمهاتو باز میکنی، اولین چیزی که میبینی چیه؟ بله، همون دوست طلایی و گرمابخش که بیوقفه برامون میدرخشه! خورشید، این رفیق همیشه حاضر ما، نه فقط باعث میشه روزمون روشن بشه، کلی داستان جالب و اسرار هم با خودش داره. حالا بیا با هم یه کم بیشتر با این دوست قدیمیمون آشنا بشیم!
☀️🌍🌞
خورشید مثل یک توپ آتیشی غولپیکره که همیشه توی آسمون جا خوش کرده. اونقدر داغه که اگه یه روز تصمیم بگیری نزدیکش بری، قبل از اینکه بهش برسی از گرما پخته میشی! خورشید توی آسمون مثل پادشاهیه که همه سیارهها دورتادورش میچرخن. نه فقط زمین، بلکه همه سیارهها از جمله مریخ، زهره، و حتی سیارههایی که شاید اسمشون رو هم نشنیده باشی!
🔥👑🌌
حالا فکر کن صبح از خواب بیدار میشی و اولین چیزی که میبینی یه نور طلایی قشنگه که از پنجرهات سرک میکشه. بله، اون خود خورشیده که داره میگه «صبح بخیر!» خورشید باعث میشه که هوا گرم بشه و روزمون روشن بشه. اگه خورشید نبود، همه جا تاریک و سرد بود و حتی نمیتونستیم از خونه بیرون بریم و بازی کنیم.
🌅😎🏃♂️
اما صبر کن! خورشید فقط یه گرمادهنده بزرگ نیست. اون کمک میکنه که گیاهها رشد کنن و میوهها برسن. حتی دایناسورها هم توی زمان خودشون از نور خورشید بهره میبردن. خورشید مثل یک آشپز ماهره که غذاها رو برای همه سیارهها آماده میکنه!
🍎🌻🦕
یه نکته جالب اینه که خورشید همیشه یه اندازه نمیمونه. اون هر روز یه کوچولو کوچیکتر میشه، اما نگران نباش، اینقدر طول میکشه که ما حتی متوجه نمیشیم! میدونستی که خورشید تو دل خودش داره یه عالمه آتیش بازی میکنه؟ بله، انفجارهای بزرگی که ما از اینجا نمیبینیم، ولی باعث میشه نور و گرما به زمین برسه.
💥🌟🔥
پس دفعه بعد که خورشید رو توی آسمون دیدی، بهش یه لبخند بزن و یادت باشه که اون نه تنها بهت گرما میده، بلکه همیشه میخواد که روزت پر از نور و شادی باشه!
😊🌞❤️
#سفرهای_علمی
✨برای مطالعه قسمتهای دیگر در مجله شاد همراه ما باشید.
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
صدای ماندگار (۵)
تا اینجا با موسیقی دستگاهی یهکم آشنا شدیم. اما اصلا فکر کردین دستگاه به چه معنیه؟ بیاین بریم تو دلش.
🎼🎶🎵
دستگاه از دو تا کلمه دست و گاه تشکیل شده. گاه اینجا به معنی محل قرارگیریه.
یعنی محل قرارگیری دست و انگشت روی ساز. پس هر وقت این طریقه قرار گرفتن انگشتها روی ساز عوض بشه، دستگاه عوض میشه و آهنگ خاص دیگهای شنیده میشه.
بین ۲۰۰ تا ۴۰۰ گوشه ۷ دستگاه و ۵ آواز توی موسیقی سنتی ایرانی داریم. حالا میخوام از اصلیترین دستگاهها و شکل و شمایلشون براتون بگم تا متوجه فرقهاشون بشین.
🎹🥁🎸
دستگاه شور: این دستگاه جزو مهمترین و بزرگترین دستگاههاست. خیلی از ترانههای محلی مناطق مختلف ایران توی این دستگاه اجرا میشه. اکثر آواز خواننده آموزش ندیده میخونه توی دستگاه شوره.
از همه دستگاهها بزرگتره و آوازهای خیلی زیادی توی این دستگاه جا میگیره.
یه جورایی مادر موسیقی ایرانیه. دستگاه شور نه غمگینه نه نشاط آور. آوازی که جزو این دستگاه باشه هر زمانی از شبانهروز میشه شنید و احساس آرامش کرد، چون دستگاه راحتیه.
اگه یه آدم در نظر بگیریمش کسیه که همه قبولش دارن و درکش میکنن.
😌🌖🌞
دستگاه نوا: حالت عرفانی و بسیار عمیقی در انسان به وجود میاره. آهنگ ملایمی داره نه شاده و نه حزنانگیز.
معمولا در آخر مجالس نواخته میشه و از اشعاری که حس و حال عارفانه داره استفاده میشه. در انسان آرامش ایجاد میکنه و حس سبکی و معلق بودن به آدم میده؛ مثل شناور بودن روی موج دریا.
اگه یه آدم باشه آدم آرومیه که میدونه سختی و آسونی همیشه کنار همه و تاریکی همیشگی نیست و بالاخره به روشنایی میرسه.
🌊🚣♂️🌅
دستگاه سهگاه: به نظر میاد خیلی قدیمیه و از کهنترین دستگاههای موسیقیه. توی همه کشورهای اسلامی این دستگاه رایجه اما ریشهاش کاملاً ایرانیه. ترکها مهارت خاصی توی آواز خوندن در سهگاه دارند. بیشتر آوازهای این دستگاه غم انگیزند، البته آواز شاد هم می.شه توی یه گوشیش اجرا کرد؛ گوشه مخالف!
آوازهاش حالت راز و نیاز و التماس دارند بعضی از آوازهای سهگاه علاوه بر حزن و اندوه حالت حماسی داره و برای خوندن اشعار شاهنامه ازش استفاده میشه.
اگه یه آدم باشه آدمیه که غمگین اما امیدواره.
😭😢😪
براتون آرزو میکنم مثل دستگاه زندگیتون پر از شادی و امید و احوالات خوش باشه.
#موسیقی_ایرانی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
«تاریخچه اسباببازیهای محلی: عروسک پارچهای قشقایی»
عروسکهای پارچهای قشقایی از دل طبیعت و فرهنگ مردم قشقایی بیرون اومدن. این عروسکها با دستهای هنرمندان قشقایی ساخته میشن و با سکهها و مهرههای رنگارنگ تزئین میشن. مردم قشقایی عاشق شادی و رنگارنگی هستن و اینو میتونیم توی عروسکهاشون ببینیم.
🎨💖
قبل از اینکه درباره عروسکهای پارچهای قشقایی حرف بزنیم، بیاید ببینیم قشقاییها کی هستن و کجا زندگی میکنن. قشقاییها یکی از اقوام بزرگ ایران هستن که بیشتر توی استان فارس زندگی میکنن.همینطور اونا توی استانهای دیگه مثل کهگیلویه و بویراحمد، چهارمحال و بختیاری، خوزستان، اصفهان و بوشهر هم ساکن هستن .
🌍🏞
حالا بیاین ببینیم چطوری این عروسکهای بامزه ساخته میشن! اول هنرمندان قشقایی پارچههای رنگارنگ رو انتخاب میکنن. بعد این پارچهها رو با دقت برش میزنن و با نخ و سوزن به هم میدوزن. وقتی که قسمتهای مختلف عروسک آماده شد، داخلش رو با پنبه یا پشم شیشه پر میکنن تا نرم و لطیف بشه. در آخر، با سکهها و مهرههای قشنگ تزئینش میکنن.
✂️🧵✨
عروسکهای پارچهای قشقایی نمادی از فرهنگ و هنر قشقاییها هستن. این عروسکها در جشنها و مراسمهای مختلف قشقاییها به کار میرن و نشونهای از شادی و هنر این مردم هستن. این عروسکها به کودکان قشقایی یاد میدن که چطور از هنر و خلاقیت خودشون استفاده کنن و این هنر زیبا رو به نسلهای بعد منتقل کنن.
🎨🧵🧑🎨
حالا که با عروسکهای پارچهای قشقایی آشنا شدین، میتونین خودتون دست به کار بشین و یکی از این عروسکهای زیبا رو بسازین! با کمک والدین یا دوستانتون، پارچههای رنگارنگ رو برش بزنین و با نخ و سوزن به هم بدوزین. داخلش رو با پنبه پر کنین و با سکهها و مهرههای قشنگ تزئینش کنین.
🎨🧵👧
ساختن و بازی با عروسکهای پارچهای قشقایی یه تجربهی فوقالعاده و پر از شادیه. بیاین این هنر زیبا رو یاد بگیریم و باهاش لحظات خوشی رو بگذرونیم!
🌸🎉👧
#اسباب_بازی_محلی
📍تازهترین چیزهایی که باید درباره اونها بدونی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh