eitaa logo
داستان مدرسه
705 دنبال‌کننده
923 عکس
536 ویدیو
193 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت37 الهه رحیم پور هادی در سکوت به حرفهایم گوش میداد... هر از گاهی نگاهی به میثاق میکردم...معلوم بود حسابی معذب و پریشان است... جواب هادی میتوانست روشن کننده‌ی همه چیز باشد... با کمی مکث به حرفهایم ادامه دادم و گفتم: - شما فقط باید یک کلمه جوابم و بدین ... بین میثاق و مهرناز زرین ، ارتباطی جز ارتباط کاری هست یا نه؟ جمله ام‌که تمام شد هادی یک مرتبه سرش را بالا آورد و با چشمانی که از فرط تعجب باز شده بود گفت: -چیی ؟ میثاق با لحنی محکم و قدری عصبی رو کرد به هادی و گفت: - بلله... دخترخاله محترمتون به بنده شک داررن... هادی لبخندی زد و با لحنی آرام ولی درعین حال جدی گفت: - ببخشید ولی ...من نمیتونم به خودم اجازه دخالت بدم. صدایم را کمی بالا بردم و طلبکارانه گفتم: - شماا باید چیزی که میدونی و بگی...من دارم خودم ازت میپررسم..این اسمش دخالت نیست کمکهه... -من هیچ وقت چنین کاری نمیکنم ثمرخانم... کوچکترین حرف من میتونه یه زندگی و خراب کنه... بعدم اینکه من ....من ..نمیتونم الان از رو عدالت قضاوت کنم. - یعنی چی ؟ چرا نمیتونی ؟؟؟ پس چرا اونشب عموحمید تو خونتون اون سوالو پرسید؟؟ حتما چیزی بهش گفته بودی ... -بابا خودشون اینکارو کردن... من نمیخواستم... .. من نمیتونم به چیزی که با چشم ندیدم شهادت بدم....فقط میتونم بگم جز رابطه کاری چیزی ندیدم. بعد از اتمام جمله هادی ؛ میثاق نفس راحتی کشید و پوزخندی به من زد... لحظه ای مکث کردم و روبه هادی گفتم: - جواب رندانه ای بود .... هادی بی آنکه جوابم را بدهد...لبخندی زد و سری تکان داد...از روی صندلی اش بلند شد... رو کرد به من و میثاق و گفت: -ببخشید من کار دارم... انشاءالله اختلافها حل بشه.... روزبخیر... این را گفت و به سمت در اتاق رفت ... جواب سوالم هنوز درحاله ای از ابهام بود... هادی سعی کرد زیرکانه ترین روش را برای فرار کردن از پاسخ انتخاب کند ... اما من قول داده بودم که اگر هادی این رابطه را تایید نکرد به زندگی ام برگردم وباید برمیگشتم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت38 الهه رحیم‌ پور { ما به او مُحتاج بودیم ...او به ما مُشتاق بود} بعد از رفتن هادی ، من و میثاق هم از دفتر بیرون آمدیم.‌میثاق آنروز زودتر کارش را تعطیل کرد تا باهم به خانه برویم. ➖➖➖➖➖ میثاق در سکوت مشغول رانندگی بود ؛ نگاهم به خیابان بود و ماشین هایی که با سرعت از کنارمان عبور میکردند... نمیتوانستم به خودم دروغ بگویم که از این بازگشت ناراحت و ناراضی ام... چرا که یک روز ندیدن میثاق قلبم را به درد می آورد چه برسد به یک هفته... میثاق نیم نگاهی به صورتم انداخت و سکوت را شکست: -الان دلت باهام صاف شدد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: -هادی جواب محکمی نداد. -هادی گفت چیزی ندیده .‌‌..توعم‌میخواسی همینو بشنوی... - چرا انقدر نسبت به موندن مهرناز مُصِری؟؟ - چون سوگند که کار و ول کرده ... منم بخاطر اینکه اولش دیدم دوتا ویراستار داریم کلی کتاب قبول کردم... الان همش زیر دست زرینه... نمیتونم این‌ یکی رم خودم اخراج کنم. - اونشب ... چرا اون پیامو بهت داده بود؟ - اگه این سوال و همون شب میپرسیدی انقدر تو این حال بد فرو نمیرفتیم. -حالا دارم میپرسم... - گفتم که ...کلی کار سرش ریخته بود... همه کارمندا رفته بودن منم داشتم میومدم که به مراسم‌دوستت برسیم... دیدم چراغ اتاق زرین روشنه.. گفتم چرا نرفتی گف آخرای ویرایش یه کتاب بود موندم تا تموم شه... منم‌دیدم هوا تاریک شده تا یه جایی رسوندمش... میدونسم بهت بگم دلخور میشی مجبوررر شدم دروغ بگم. - میثاق ... آدم به کارفرماش میگه کاش زودتر پیدات کرده بودم؟؟ -عزیزم...من مسئول رفتارخودمم... من میدونم که کاری نکردم و نمیکنم ... اون میخواد با این رفتارا هررقصدی داشته باشه.. مهم اینه من از خودم مطمئنم. - از روز اولی که اسمش و آوردی دلم به شور افتاده بود... این واسه خانواده‌ی ما شر میشه میثاق...ترو خدا شرش و کم کن. - چشم ... مکثی کردم و بدون اینکه بحث را ادامه دهم... رو کردم به میثاق و گفتم: - یه سری خرید باید بکنیم برا خونه برو فروشگاه ... میثاق لبخند دندان نمایی زد و با صدایی پرانرژی گفت: -چششم خانم معلم... سکوت کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم ... چشمانم را بستم و از ته دل دعا کردم که همه چیز ختم به خیر شود ، باخودم گفتم؛ فقط دوچیز مانده ... فیصله دادن قضیه ی هادی و سوگند و اخراج خانم‌زرین ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
33.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(قسمت دوازدهم - مهارت برقراری انضباط در کلاس ) با ادامه مبحث مهارت‌های تدریس به مهارت‌ برقراری نظم و انضباط  می‌رسیم.در این مهارت برقراری نظم و انضباط توضیح داده شده و ۱۲ نکته کاربردی جهت ایجاد نظم و انضباط بیان می گردد. ارائه دهنده: آقای دکتر محمد نیرو ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
📚 👨‍🏫 محمد نیرو ۲. اصل "برچسب زدن ممنوع" را رعایت کنید. 🚫 معلّمان، اگر اصل "برچسب زدن ممنوع" را به خوبی درک و به کار ببندند، می‌توانند حتی در لحظات پردردسری که دانش‌آموزان با مشکلات مواجه می‌شوند، مفیدتر باشند. 👨‍🏫 به عنوان مثال، وقتی امیر، دانش‌آموز ده‌ساله، از بی‌دقتی روی تخته وایت‌برد سیّار افتاد و آن را انداخت، وحشت‌زده شد. 😱 آقا معلّم در چنین موقعیت‌هایی معمولاً به او می‌گفت: "تو چته پسر؟ خیلی دست و پا چلفتی هستی. چرا این قدر بی‌دقتی؟ حالا چرا مثل آدم منگ وایستادی؟ منتظر چی هستی؟" 😠 اما این بار، معلّم به جای برچسب‌زدن و تذکر دادن به او، دربارة موقعیت پیش‌آمده با او صحبت کرد و پاسخی متفاوت از همیشه خلق کرد. 👥 او گفت: "این تخته‌های وایت‌برد سیّار هم عجب دردسری دارند. دستی که بهشان می‌زنی می‌افتند." 🙌 🤨 امیر از این پاسخ غیرمنتظره معلّم تعجب کرد. معلّم تخته وایت‌برد را از زمین بلند کرد، ماژیک را برداشت و آنجا را که به هم ریخته بود جمع کرد. ✍️ چشمان امیر گواهی می‌داد که چقدر از یاری معلّمش سپاسگزار است. 👀 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
💢فوت و فن معلمی 🔵«جایگزین سرزنش کردن» ▪️گفتگو و مشاوره: مثلاً اگه دانش‌آموزی تکلیفش رو اشتباه انجام داده، به جای اینکه بگی “چرا اینقدر بی‌دقتی؟”، می‌تونی بگی “بیا با هم ببینیم کجا اشتباه کردی و چطور می‌تونیم درستش کنیم.” ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
✔️ استخراج هر گونه داده از فایل های PDF 🆒قابلیت دانلود حتی نمودارها و جدول ها تو چند ثانیه نتیجه رو نمایش میده. یک نسخه رایگان داره که کار رو راه میندازه 🔗 pdfdino.com ما را دنبال کنید👇 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
✔️ قسمت های مختلف URL چی هستند؟ ⏯️پروتکل (protocol) 🔺بخش اول نشانی اینترنتی که به مرورگر شما می‌گوید چگونه با یک سرور وب سایت ارتباط برقرار کند تا اطلاعات را ارسال و بازیابی کند. 2️⃣زیر دامنه یا Subdomain 🔺یک زیر مجموعه‌ای از دامنه اصلی محسوب می‌شود. زیر دامنه قبل از Domain می‌آیند و با یک نقطه از آن جدا می‌شود. 3️⃣نام دامنه (domain name) 🔺این قسمت از  نشانی اینترنتی نشان می‌دهد که کدام وب سرور درخواست شده‌است . 4️⃣پورت (port) 🔺پورت نشان‌دهنده درگاه فنی است که برای دسترسی به منابع روی وب سرور استفاده می‌شود . 5️⃣مسیر (path) 🔺اگر فقط بخواهید به صفحه اول یک وب سایت مراجعه کنید، تمام چیزی که نیاز دارید، پروتکل و نام دامنه است . 6️⃣ پارامترها ( parameters ) 🔺پارامترها فهرستی از کلید ها و مقادیر جفت جفتی است که با نماد & از هم جدا شده‌اند . 8️⃣فراگمنت ها (fragment) 🔺تکست فرگمنت‌ها کاربر را مستقیما به قسمتی از صفحه که بیشترین ارتباط را با پرس و جو کاربر داشته باشد بهره برده‌‌اند. ما را دنبال کنید👇 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
✔️ ۱۰ وب‌سایت پربازدید جهان در ژانویه ۲۰۲۵ بر اساس گزارش Similarweb ما را دنبال کنید👇 ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت39 الهه رحیم‌ پور صدایم را کمی بلند تر کردم تا همهمه ها ساکت شود ... ماژیک آبی رنگم را برداشتم و بیتی را که روی تخته مینوشتم همزمان برای بچه ها میخواندم: - آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن... به همین راحتی ...فقط باید شعر و خوب بخونین تا وزنش دستتون بیاد... سرم را به سمت دانش آموزان برگرداندم ... یکی از بچه ها که در انتهای کلاس نشسته دست بلند کردتا سوالی بپرسد... با اشاره‌ی سَر به او اجازه دادم ،از جایش بلند شد و پرسید: - خانم ...برا کنکور باید سَماعی بشیم ؟ یا وقت میشه موقع آزمون تقطیع کنیم؟ - ببین عزیزم عروض و اگه سَماعی یاد بگیرین خیلی به نفعتونه ... اما الزامی وجود نداره .‌‌.. تقطیع کردن فقط زمانتون رو هدر میده از الان تا تیرماه وقت دارین که سَماعی بشین. منم کمکتون میکنم. -خانم ..پس میشه هر جلسه یکم تمرین کنیم ؟ -حتمااا. برنامه اصلا همینه ... -ممنون خانم.. -خواهش میکنم عزیزم. خب دیگه سوالی نیست؟ دانش آموزان به نشانه منفی سری تکان دادندو خسته نباشید گفتند... چند لحظه بعد زنگ تفریح به صدا درآمد و بچه ها همهمه کنان از کلاس خارج شدندد... .........................‌‌‌‌‌ از پله ها پایین آمدم و به سمت اتاق ریحانه رفتم ... میخواستم کادوی ازدواجش را بدهم و حسابی از دلش دربیاورم... نزدیک در اتاقش شدم که دیدم خانم عسگری هم داخل اتاق است ... چند تقه به در که زدم ریحانه سربلند کرد و به سمت در نگاهی انداخت... تا مرا دید تعارف کرد تا داخل شوم... به عسگری و ریحانه سلامی کردم و روی صندلی نشستم... نگاهم را میان عسگری و ریحانه چرخاندم که در حال بحث کردن بودند ... عسگری با کلافگی سرش را تکان داد و گفت: -خانم رنجبر...ما باید واسه معدلای برتر جشن بگیریم... این دیگه چونه زدن نداره. - من چونه نمیزنم عسگری جان... میگم من نمیتونم ۳تا زنگ و تعطیل کنم ... شما تایم جشن و باید کم کنین ... دبیرا عقب میوفتن از بودجه بندی. - خب پس جواب اداره با خودتون... -شما مثلا میخوای تایم جشن و زیاد کنی که از اداره تقدیر نامه برترین معاون پرورشیو بگیری؟؟؟ عزیز من شما تایم و کم کن ولی جشن پرباری برگزار کن .. -صحبت باشما فایده نداره ..‌من میرم با خانم صدیقی صحبت میکنم ... -خوشحالم میکنین ... بفرمایید ...! عسگری عصبی و کلافه به سمت در اتاق روبرگرداند از اتاق بیرون رفت.... ریحانه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با لحنی سرشار از کلافگی گفت: -آخرش یا من از دست عسگری خودمو میکشم یا اون از دست من.... لبخندی زدم و با لحنی شیطنت آمیز گفتم: -چطوره من جفتتون و خلاص کنم ؟ - آخ لطف میکنی ... بعد هم بلند برای خودش خندید ... نگاهش کردم و با لبخندی عمیق پرسیدم: -خبب ریحان خانم اول اینکه بگوو مارو بخشیدی یا نه؟؟ یک تای ابرویش را بالا داد و کمی مکث کرد ... ادای آدم های جدی را دراورد و گفت: -اوووممم... باید درموردش فکر کنم خانم شکیب. - میشه همین الان جوااب بدید خانم رنجبر ...ما خاطرتونو خییلی میخوایما. -خبب حالا خودتو لوس نکن ...بخشیدم ولی فراموش نمیکنم. جفتمان خندیدیم و لحظه ای بعد کیفم را ازکنار دستم برداشتم ... از درونش جعبه ای بیرون آوردم و به سمت ریحانه گرفتم... -بفرمایید عروس خانم... درسته ما نتونسیم بیایم ولی هدیه شما محفوظه. ریحانه از خوشحالی دستانش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی که از فرط شادی باز شده بود گفت: -واااای مرررررسی.....قربوونت برم ..راضی به زحمت نبودم... -پاشو پاااشو بیا درآغوووش رفیق که عروس شدنت حساابی به جونم چسبیدده.. ریحانه از پشت میز بلند شد و به سمتم‌ آمد... همدیگر را درآغوش گرفتیم و بالبخندی جانانه مجدد به او تبریک گفتم... عمیقا از دیدن شادی او شاد بودم ...حتی شاید برای لحظه ای... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت40 الهه رحیم پور { ما زنده به آنیم که آرام نگیریم....} اسفند ماه از راه رسیده بود و هوا هوایِ نو شدن بود ... بعد از تمام شدن کلاس تصمیم گرفتم کمی در بازارهای تهران قدم بزنم وبعضی از خریدهای لازم را انجام دهم. خیابان ها شلوغ بود و هوا کاملا عطرو بوی بهار را داشت... خبری از سوز دی ماه و سردی بی‌پایان بهمن نبود.... همهمه ها و اشتیاق ها برای خرید سال نو برایم جذابترین بخش اسفند بود‌‌‌... همه در تکاپو و تلاش ، برای تجدید حیات ... روبه روی یکی از مغازه ها ایستادم ، مشغول دیدن مانتوهای پشت ویترین بودم که موبایلم به صدا درآمد ... دوست نداشتم جواب بدهم تا حس و حالم حتی ذره ای تغییر نکند ..اما گفتم شاید میثاق یا حتی مامان مرضی باشد و نگران شود... موبایل را از کیفم بیرون کشیدم و به شماره ای که روی صفحه افتاده بود خیره شدم... شماره را نمیشناختم... حسی در درونم میگفت "جواب بده...مهمه" بی درنگ انگشتم را روی صفحه کشیدم و جواب دادم: -سلام ...بفرمایید. صدایی ناهنجار و لحنی مرموز به گوشم رسید .... -سلام خاانم معلمِ کوچولو‌‌ ... خوبی؟؟؟ صدایش را نمیشناختم... گویی داشت به زور صدایش را تغییر میداد... از لحن زننده اش عصبانی شدم و گفتم: - شماا کی هستی؟ - نمیخواد بترررسی دخترجون... کاریت ندارم ..فقط بساطتو جمع کن از زندگی‌میثاق برو گمشو بیرون ... - گفتممم شما کی هستییی ؟ به چه اجااازه ای با من اینطوری حررف میزنی؟؟؟ -دختر به نفعته از این آدم دور بااشی ....باور نمیکنی؟برو خونَت تا بفهمی... اگرم بخوای کله شقی کنی ..ممکنه یه روز بی هوا یه ماشین خیلی نرم از روت رد شه.. تفهییمه؟ این را گفت و تلفن را قطع کرد..‌. هاج و واج نگاهم به مغازه دوخته شده بود... دهانم از فرط تعجب و ترس باز مانده بود و تنم میلرزید... خودم را جمع و جور کردم و دوباره شماره را گرفتم ... خاموش بود ... خاموش بود ‌‌‌‌....خاموش بود... از صدایش میشد فهمید یک زن پشت خط است ... از ترس در جایم میخکوب شده بودم... عابرینی که رد میشدند با تعجب نگاهم میکردند... برای اینکه از شر نگاه هایشان خلاص شوم ؛ کِشان کِشان خودم را به ماشینم رساندم... باید به خانه میرفتم .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند و دیدم، وایییییی...دیدم فاطمه هست.. ولی صورتش زخمی و کبود و داغون شده.. خدا میدونه اون لحظه انگار دنیا رو به من دادند. یه نفس راحتی کشیدم.. تا من و دید و با هم چشم تو چشم شدیم،رفتم سمتش. یهویی خواست از روی تخت بلند شه، که دردش نزاشت و نالش رفت هوا.. فوری رفتم بغلش کردم و توی آغوشم گرفتمش. خیلی لاغرو بیحال شده بود. زیر چشمش کبود شده بود. یکی از پاهاش شکسته بود. سرش بخیه خورده بود.. دستش هم شکسته بود.. اصرار کرد از جاش بلند شه و بشینه، منم چاره ای نداشتم و کمکش کردم و آروم بلند شد و بغلش کردم .. توی بغلم داشت فقط گریه میکرد. بهش گفتم: +سه روز گذشت، ولی انگار سیصد سال شد برای من. چیکار کردی با من فاطمه زهرا ؟ بیچاره شدم بخاطرت. فاطمه فقط گریه میکرد. خیلی درد داشت و حالت ضعف و بیحالی داشت.دیدم از بس گریه میکنه، حتی نمیتونه یه کلمه حرف بزنه باهام.. خیلی هق هق میکرد. تا میگفت محسن، منم میگفتم جانم یهویی بی اختیار گریه هاش بیشتر میشد و نمیتونست حرف بزنه... دست روی سرش کشیدم و موهاش و نوازش کردم و گفتم: +الهی دورت بگردم.. همه چیز تموم شده فداتشم... خیالت جمع.. دیگه همه چیز تموم شده.. دیگه راحت میتونی زندگی کنی.. قول میدم همش و جبران کنم.. تموم این اتفاقات و من جبران میکنم واست... وظیفه منه.. باید ده برابرش سر من میومد.. فاطمه تورو خدا ببخش من و که باعث دردسرم برات. همینطور هق هق میکرد و گریه میکرد و توی بغلم بود و تموم قسمت جلوی پیرهنم و قفسه سینم خیس شده بود از اشکش، گفت: _محسن همه تنم درد میکنه. خیلی سرم و پاهام درد دارن.. کتکم زدند.. میگفتن تاوان کارهای شوهرت و تو باید پس بدی. تا تونستن با کابل من و زدن. +الهی فدات شم عزیزم. الان همه چیز تموم شده. منم دیگه کنارتم. زود زود خوب میشی و باهم میریم خونه. _محسن کجا بودی تا حالا؟ +من دنبال تو میگشتم قربونت برم.. فاطمه زهرا بیچارت شدم من. بخدا بدون تو زندگی برام سخته.. الان میفهمم بدون تو من طاقت نمیارم. _الهی دورت بگردم عزیزم.. چرا انقدر زیرچشمات گود افتاده؟؟ چقدر چشمات و صورتت خستس. +مهم نیست خانوم.. فدای سرت.. تو خوب شو فقط، من خوبم. نگران من نباش.. چیزیم نیست.. اتفاقا الان بهترم شدم وقتی دیدمت.. _مادرت کو. چرا اون و نیاوردی؟ +من نمیتونم وسط ماموریت برم اون و بیارم که عزیزم..خدا میدونه وقتی همکارام اطلاع دادند بهم که یکی میگه همسرته، نفهمیدم چطوری اومدم اینجا. _ای جانم +وایسا به مادرمم زنگ میزنم الان تا بچه‌ها از اونجا بیارنش پیش تو.. اصلا نظرت چیه یکی دو روز بمونی همینجا توی بیمارستان، بعدش که حالت بهتر شد، با مادرم باهم میریم تهران. _هرچی تو بگی آقا. +تو بگیر دراز بکش قشنگ روی تخت..نشین اینطور. _چشم. زنگ زدم به مادرم. یه چندتا بوق خورد جواب داد: _الو. سلام پسرم.. خوبی؟ از فاطمه‌زهرا چه خبر؟ +سلام مادرم. خوبه خوبه.. عالیه. الان پیش فاطمه خانم عروس محترمتون هستم. _گوشی و بده باهاش حرف بزنم. بخدا دیگه طاقت ندارم که بخوام این همه راه و صبر کنم تا بیام چابکسر ببینمش.فقط میخوام صداش و بشنوم اول تا بعد برسم پیش دخترگلم. +چشم ... گوشی... گوشی و نگه دار الان میدم بهش باهم حرف بزنید. گوشی و دادم به فاطمه و با مادرم شروع کرد تلفنی صحبت کردن و منم همینطور که کنار تختش بودم یه لحظه به خودم اومدم. چند تا کلمه اومد توی ذهنم.. عین پرده سینما از توی مخم این کلمات گذر میکرد. (....طاقت ندارم...!!!!!! تا بیام اونجا..!!!!! دارم میام..؟؟؟؟!!!!!!!!! تا بیام چابکسر؟!!!!!؟؟؟؟؟) فاطمه داشت همینطوری حرف میزد با مادرم و میگفت مادرجون دلم براتون تنگ شده و قربون صدقه هم میرفتن، فوری بهش گفتم: +فاطمه گوشی و بده به من. فاطمه بده ولش کن نمیخواد حرف بزنی الآن.. فاطمه مات و مبهوت و ساکت مونده بود. گوشی و از فاطمه گرفتم و از تختش فاصله گرفتم و اومدم سمت درب اتاقی که فاطمه بستری بود.. حالا فاطمه که مات مونده بود، از اینکه دید گوشی و گرفتم و دارم میرم بیرون،، دوسه بار صدام کرد . و هی گفت: _محسن.. چیشده.. چرا اینطور میکنی..؟ دارم حرف میزنم خووو ... این چه وضعشه.. اه مسخره توجهی نکردم اون لحظه به حرفای فاطمه.. به مادرم گفتم: +مادر کجایی تو؟؟ گفتی داری میای چابکسر؟؟ _آره پسرم..توی راه چابکسر هستم.. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ _آره پسرم..توی راه چابکسر هستم..پسرم از کنارش تکون نخوری که یه وقت خدایی نکرده بازم اتفاقی بیفته ها... بمون کنارش من دارم میام. اتاقی که فاطمه بستری بود و ترک کردم و امدم بیرون و با تعجب گفتم: +مامان تو از کجا فهمیدی فاطمه اینجاست؟ با کی داری میای؟ اصلا چطوری داری میای اینجا؟ _وااا ... این چه حرفیه؟ خب با همون خانم و آقایی که تو از بیمارستان فرستادی، اومدن دنبالم، دارن من و میارن اونجا پیش تو و فاطمه دیگه!!!! یه لحظه سکوت کردم....و توی دلم گفتم...وااااااااییییییییییییییییییی. چه خاکی بر سرم شد.... به مادرم فقط گفتم: +گوشی و بده من باهاش حرف بزنم. _باشه. گوشی دستت. یهویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میاد و یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره همونطور که گوشی دستم بود داد زدم: +مامان.. مامان... الوو..... الوووو..... مامان صدای من و داری؟؟ الوووووو.. مامان.. الووووو.. جواب بده دیگه.. الووووو دیدم یه زن اومد پشت خط و گفت: _آقای عاکف اگر همسرت هنوز زنده هست دلیل نمیشه مادرتم سالم باید بمونه و زندگی کنه. خیال کردی خیلی زرنگی حیوون؟؟!! هان؟ مثل اینکه حالیت نمیشه هنوز ما کی هستیم. تازه اینجا بود که فهمیدم چخبر شده و باز هم روز از نو ، و روزی از نو !! خشکم زده بود فقط. همینطور گوشی دستم بود ، زنه ادامه داد و بهم گفت: _ببین، عاکف خان.. خوب گوشات و واکن و بشنو چی میگم.. به دوستانتون میگید تا بیست دقیقه دیگه تموم نیروهاشون و از دورو بر ولنجک تهران میبرن کنار حالم از صداش به هم میخورد. صدام و پر از کینه و غضب کردم و محکم بهش گفتم: +عوضیِ افریته ی سلیته.. تو داخل چابکسر و شایدم چالوس و رامسر باشی، بعد داری غصه ولنجک تهران که اتاق عملیات و هدایتتون هست و میخوری؟ _حرف دهنت و بفهم.. افریته سلیته خودتی آشغال.. ببین چی دارم بهت میگم..به فکر تعقیب ما توی مازندران و به فکر تعقیب بچه‌های ما توی تهران نباشید. +حالا تو گوش کن وطن فروش مزدور.من و سگ نکن.. گوش کن ببین بهت چی میگم. اگه بلایی سر مادرم بیارید... اومد وسط حرفم و گفت: _ببین، پسر خوب، اولا سعی کنید تو و نیروهات و دوستانت، کار اشتباهی نکنید که عصبی تر از این بشیم... من تهدیدت و جدی میگیرم که اگر دستت به من و افرادمون برسه بدترین بلا رو سر ما میاری.. همونطور که بدترین بلاها رو سر آمریکایی و اسراییلی ها آوردی و از پروندت با خبرم.. اما پس تو هم تهدیدات من و خیییییلیییییی جدی بگیر.. آقای عاکف سلیمانی بهت هشدار میدم و اخطار میدم برای آخرین بار، که اگر من تا نیم ساعت دیگه نتونم با دوستانم توی تهران تماس بگیرم، قطعا تو هم نمیتونی دیگه مادرت و ببینی... حتی جنازشم نخواهی دید.. چون این بار با دفعه قبلی واقعا فرق داره.. بعد از این حرف ها، تلفن و قطع کرد... من همونجا نشستم. فقط خیره شدم به زمین. یه کم فکر کردم که چیکار کنم. نه تهران زیاد وقت داشت و نه من.دوباره انگار رسیدیم سر پِله اول.. فیروزفر و محافظاش اومدن سمتم. فیروزفر پرسید: _چیزی شده؟ + نمیدونم.. فقط دعا کن که بخیر بگذره.. همین. فوری زنگ زدم به عاصف عبدالزهرا تا اتفاق جدید و گزارش بدم به دفتر تهران.. چندتا بوق خورد مرتضی جواب داد.. بهش گفتم وصلم کنه به عاصف.. عاصف اومد پشت خط و گفتم _سلام عاصف _سالم عاکف جان.. خوبی داداش؟ از خانومت چه خبر؟ +خوبه خداروشکر . ولی آسیب روحی و جسمی شدیدی بهش وارد شده. _باز خداروشکر پیدا شده. بحث پیدا شدنش و پیگیری نکردی ؟ + فعلا به هم ریختس نمیتونم ازش حرف بکشم چی شد و چی نشد. _ تبریک میگم.. خوشحالم که خانومت آزاد شد. +ممنونم _چرا ناراحتی و گرفته ای پس؟ +عاصف. به حاج کاظم بگو مادرم و حالا گروگان گرفتن. از من خواستن بهتون بگم که بچه هامون که نزدیک اتاق عملیات دشمن در منطقه ولنجک تهران مستقر هستند، منطقه رو هرچی سریعتر ترک کنند. ظاهرا ارتباطشون با تهران قطع شده. چون موبایل و برق و اینترنت مربوط به منطقه اتاق عملیات اینارو قطع کردید برای همین دارن تهدید میکنند. گفتند اگر تا نیم ساعت دیگه ارتباطشون وصل نشه... مکثی کردم و عاصف گفت: _ارتباطشون وصل نشه چی؟؟ بگو عاکف جان. +اگه ارتباطشون وصل نشه با تهران، مادرم و میکشن. به حاجی بگو تهدیدشون کاملا جدی هست این بار..چون خودمم مطمئن هستم.. یهویی دیدم یه صدایی میاد میگه: _عاکف جان سلام.. حاج کاظم هستم. شنیدم حرفات و. وقتی زنگ زدی... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh