eitaa logo
داستانکده 📚
92 دنبال‌کننده
351 عکس
8 ویدیو
0 فایل
مجموعه داستانهای پیامبران،ائمه معصومین، طنز جبهه ها، پندآموزو...
مشاهده در ایتا
دانلود
╭━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╮ ♦روزی عیسی(ع) با جمعی از حواریون به راهی می گذشت ، ناگاه گنهکاری تباه روزگار که در آن زمان به فسق و فجور معروف و مشهور بود آنان را بدید ، آتش حسرت در سینه اش افروخته شد ، آب ندامت از دیده اش روان گشت ، تیرگی روزگار و تاریکی حال خود را معاینه دید ، آه جگر سوز از دل پرخون برکشید و با زبان حال گفت : یا رب که منم دست تهی چشم پرآب پس، با خود اندیشید که هر چند در همه عمر قدمی به خیر برنداشته ام و با این آلودگی و ناپاکی قابلیت همراهی با پاکان را ندارم ، اما چون این گروه دوستان خدایند ، اگر به مرافقت و موافقت ایشان دو سه گامی بروم ضایع نخواهد بود ؛ پس خود را سگ اصحاب ساخت و بدنبال آن جوانمردان فریادکنان می رفت . یکی از حواریون باز نگریست و آن شخص را که به نابکاری و بدکاری شهره شهر و مشهور دهر بود دید که به دنبال ایشان می آید ، گفت : یا روح اللّه ! ای جان پاک ! این مرده دل بی باک را کجا لیاقت همراهی با ماست و بودن این پلید ناپاک از پی ما در کدام مذهب رواست ؟ او را از ما بران تا ما را دنبال نکند و از همراهی ما جدا شود که مبادا شومی گناهانش دامن زندگی ما را بگیرد !! عیسی علیه السلام در اندیشه شد تا به آن شخص چه گوید و چگونه عذر او را بخواهد ، که ناگاه وحی الهی در رسید : یا روح اللّه ! دوست خودپسند و دچار پندار خود را بگوی تا کار از سر گیرد ، که هر عمل خیری تا امروز از او صادر شده به خاطر نظر حقارتی که به آن مفلس انداخت از دیوان و دفتر عمل او محو کردیم و آن فاسق گناهکار را بشارت ده که به آن حسرت و ندامت که به پیشگاه ما پیش آورد ، مسیر توفیق به روی او گشودیم و دلیل عنایت را در راه هدایت به حمایت او فرستادیم.✨ 📚تفسیر فاتحه الکتاب ╰━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╯ ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ـ🍃🍀🍃🍀 ـ🍀🍃🍀 ـ🍃🍀 ـ🍀 🌸 روزه واقعی ┅━❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀━┅ ✴️ در ماه رمضان پیرمردی دور از چشم مردم، غذا میخورد. چند جوان به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند. پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمیگویم، کسی را مسخره نمیکنم، به کسی دشنام نمیدهم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و ... ولی چون بیماری خاصی دارم متاسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم، آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم. ماه رمضان برای همهٔ آنان که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان، در خدمت خلق خداست و زمین را، آب را، گل و سبزه را و دیگر موجودات را آسیب نمی‌رسانند پر برکت باد.... ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🍀 🍃🍀 🍀🍃🍀 🍃🍀🍃🍀
ـ✨🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃🍂🕊 ـ🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃 ـ🍃🍂🕊🍃 ـ🕊 ❤ زیانی پرسود ┄┄┅═════✧❁🍁🌸🍁❁✧═════┅┄ 💢 آثار گچ روی ناخن‌های مرد کارگر مشخص بود و دخترکش از اینکه مادرش پسری حامله است، خوشحال بود، ولی پدر در اعماق نگاهش غمی پنهان بود و لبخندی دروغین بر لب داشت. مادر دختر چند تکه لباس پسرانه ارزان برداشته بود و دخترک تندتند اجناس گران‌قیمت را روی پیشخوان مغازه می‌گذاشت. مادر دوباره آن‌ها را سر جای خود می‌گذاشت و می‌گفت: دخترم این‌ها را آقای فروشنده برای بچه‌های خودش آورده است. دختر در جواب مادرش گفت: پس چرا به خانه‌اش نمی‌برد؟ من هم به‌عنوان فروشنده از اینکه اجناسم را می‌فروشم باید خوشحال می‌بودم ولی ناراحت بودم و پدرومادر نگران و دخترک خوشحال را یکی‌یکی نگاه می‌کردم. این وسط فقط آن دخترک خوشحال بود. چه کسی یا چه چیزی باعث نگرانی این پدرومادر شده بود؟ آیا باید این پدرومادری که خدا داشت به آن‌ها فرزندی دیگر می‌داد، نباید خوشحال می‌بودند؟ یک نایلون روی میز گذاشتم تا مادر زودتر سروته کار را جمع کند. چند تکه لباس را در نایلون گذاشتم. مرد رو به من گفت: چقدر شد عمو؟ گفتم: قابل شما را ندارد. ۱۵٠هزار تومان. مرد کارت بانکی‌اش را داد و گفت: ان‌شاءالله که داخلش چیزی مانده باشد. کارت را کشیدم و ۱۵۰هزار ریال وارد کردم و دکمه سبز را زدم. هنوز دستگاه کاغذش بیرون نیامده بود، مرد گوشی قدیمی شکسته خود را درآورد و نگاه به پیامک بانک کرد. من تند کاغذ را از دستگاه درآوردم و با کارت در دست مرد گذاشتم. تا خواست بگوید اشتباه کشیدی و به ریال کشیدی، دست او را فشار دادم و به او چشمک زدم و گفتم: خدا برکت بدهد. زن و دخترک نایلون را برداشتند و تشکر کردند و به‌راه افتادند. مرد خود را مشغول کرد تا کارت را داخل کیف کهنه‌اش جا بدهد. پشت‌سرش را نگاه کرد دید دخترومادر از مغازه بیرون رفتند. سپس گفت: ان شاءالله هر چه از خدا می‌خواهی به شما بدهد. یک هفته است بیکارم. تازه متوجه علت ناراحتی او شدم. بهش گفتم: مبارک شما باشد، کاری نکردم. کمی بیشتر به شما تخفیف دادم. مرد رفت و من ماندم و احساس کردم صدای خدا را شنیدم که گفت: دمت گرم. آن روز اولین روزی بود که زیانی پر از سود کردم، چون هوای بنده خدا را داشتم. ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‌ ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🕊 🍃🍂🕊🍃 🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃 ✨🍃🍂🕊🍃🍂🕊🍃
╭━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╮ ♦ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ. ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ. ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ، ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ. * ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺭﺍﻡ *.... ╰━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╯ ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
╭━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╮ ♦ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ. ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،، ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ " ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ. ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ، ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ. ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ، ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ. * ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺭﺍﻡ *.... ╰━═━━━━🔵⊰🍃🌸🍃⊱🔵━━━━═━╯ ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂 🦋 شادی و غم ──────┅═❥⋅⊰🌼⊱⋅❥═┅────── 🍃 مردی که شهر خود را ترک کرده بود، برمی‌گردد و متوجه می‌شود که خانه‌اش در آتش است. آن خانه یکی از زیباترین خانه‌های شهر بود و آن مرد خانه را بیشتر از هرچیزی دوست داشت! خیلی‌ها حاضر بودند برای خانه قیمت دو برابر پیشنهاد بدهند، اما او هرگز با هیچ قیمتی موافقت نکرده بود و حالا خانه جلوی چشمانش در حال سوختن است. هزاران نفر جمع شده‌اند، اما کاری نمی‌توان کرد، آتش چنان گسترش یافته است که حتی اگر سعی کنید آن را خاموش کنید، چیزی نجات پیدا نخواهد کرد (همه چیز سوخته بود). بنابراین او بسیار غمگین شد. پسرش دوان دوان می‌آید و چیزی در گوشش زمزمه می‌کند: «نگران نباش. دیروز فروختمش با قیمت خیلی خوب. پیشنهاد خیلی خوب بود، نمی‌توانستم منتظرت بمانم. من را ببخش.» پدر گفت: «خدا را شکر، الان مال ما نیست!» سپس آرام شد و مانند 1000 ناظر دیگر به عنوان یک ناظر ساکت ایستاد. سپس پسر دوم دوان دوان می‌آید و به پدر می‌گوید: «داری چه کار می‌کنی؟ خانه در آتش است و تو فقط سوختن آن را تماشا می‌کنی؟» پدر گفت: "مگر نمی‌دانی برادرت آن را فروخته است." او گفت: «ما فقط یک مبلغ پیش پرداخت گرفته‌ایم، نه اینکه به طور کامل تسویه شود. اکنون شک دارم که آن مرد قصد خرید آن را داشته باشد.» اشکی که ناپدید شده بود دوباره به چشمان پدر آمد و قلبش تند تند تپید. و سپس پسر سوم می‌آید، و می‌گوید: «آن مرد مردی است که به قول خودش عمل می‌کند. من تازه از طرف او آمده‌ام.» گفت: «خانه سوخته یا نه مهم نیست، مال من است. و من بهایی را که با آن توافق کرده‌ام، پرداخت می‌کنم. نه تو می‌دانستی و نه من می‌دانستم که خانه قرار است آتش بگیرد.» 😪 سپس همه ایستادند و بدون نگرانی سوختن خانه را تماشا کردند. ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🍂 🌼🍂 🍂🌼🍂 🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼🍂
┏⊰✾🌹✾⊱━━━━━━─━━━━━━━┓ 🔴 ازدواج وبهلول ┗━━━━━━─━━━━━━━⊰✾🌹✾⊱┛ 🌹جوانی نزد بهلول آمد و پرسید:من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید:زن بگیر، درست میشود! بهلول گفت:حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید. ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔷ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌🔷 ⃣ یک بار مدّرس به اصفهان مسافرت کرده بود. پس از بازگشت به تهران رضاشاه در دیدار با او گفت: در این سفر چیز به خصوصی توجّه شما را جلب نکرد؟ مدرّس متوجّه شد مقصود رضاخان، جلال و جبروت قشون اصفهان است ولی گفت: چرا، یک چیز خیلی توجّهم را جلب کرد. شما باید بدانید که در تمام ایران مردم از شما می‌ترسند. رضاشاه پرسید: راجع به شما چه فکر می‌کنند؟ مدرّس پاسخ داد: خدا نکند روزی کسی از من بترسد و از ترس به من احترام گذارند. من شاهد بودم همه‌ی مردم به من احترام می‌گذارند و آن به خاطر این است که من را خدمتگذار خودشان می‌دانند. هنگام غروب که هوا به شدّت سرد ‌شد، اتومبیل ما در راه خراب شد. چوپانی که به روستایش بازمی‌گشت، وقتی من را شناخت گفت: تا وقتی که ماشین شما درست شود، همین جا می‌مانم. چوپان از هیچ کمکی مضایقه نکرد، حتّی وقتی هوا سردتر شد، پوستین خود را از تن درآورد و با اصرار به من پوشاند و صبح هم به دِه رفت و برایمان شیر گرم آورد. امّا اگر مردم نصف شب شما را در بیابان گیر بیاورند با شما چه رفتاری خواهند کرد؟ 🔷ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌🔷 ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ـ🍃🍀🍃🍀 ـ🍀🍃🍀 ـ🍃🍀 ـ🍀 💫🌟🌙سرخر 🌙🌟💫 ┅━❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀━┅ 🌺روزی مرد مومنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر می رفت،در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند،راه را بر او می بندنند، یکی از آنها جامی را پر از شراب کرده و به او تعارف میکند! مرد استغفرالله گویان سرباز زد اما جوانان دست بردار نبودند و وی را تهدید کرده که اگر شراب را نخورد کشته خواهد شد، مرد برای حفظ جانش راضی شده و با اکراه جام را گرفته و سپس روی به آسمان میگوید؛خدایا تو میدانی که بخاطر حفظ جانم راضی به خوردن این شراب شده ام ! چون جام را به لب نزدیک کرد،ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت ! در این هنگام مرد با ناراحتی گفت؛ فرصتی پیش آمده بود که شرابی حلال بخوریم اما این سر خر نگذاشت... ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🍀 🍃🍀 🍀🍃🍀 🍃🍀🍃🍀
ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂 ☘️ بهلول وکفشدوزک ──────┅═❥⋅⊰🌼⊱⋅❥═┅────── 💫بهلول در خرابه‌ای مسکن داشت و جنب آن خرابه کفشدوزی دکان داشت که پنجره‌ای از کفشدوزی به خرابه بود. بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاک پنهان کرده و گه‌گاه پول‌ها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می‌داشت. از قضا روزی به پول احتیاج داشت؛ رفت و جای پول‌ها را زیر و رو نمود، اثری از پول‌ها ندید. فهمید که پول‌ها را همان کفشدوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است. بدون آنکه سر و صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دری سخن گفتن و خوب که سر کفشدوز را گرم کرد، آنگاه گفت: رفیق عزیز برای من حسابی بنما. کفشدوز گفت: بگو تا حساب کنم. بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می‌برد مبلغی هم ذکر می‌نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ. بعد جمع حساب‌ها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می‌شد. بهلول تأملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز الحال می‌خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم. کفشدوز گفت: بکن. بهلول گفت: می‌خواهم این پول‌ها را که در جاهای دیگر پنهان نموده‌ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر؟ کفشدوز گفت: بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پول‌هایی را که در جاهای دیگر داری در این منزل پنهان نما. بهلول گفت: پس فرمایش تو را قبول می‌نمایم و می‌روم تا تمام پول‌ها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز دور شد. کفشدوز با خود گفت: خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاک بیرون آورده‌ام سرجای خود بگذارم؛ بعد که بهلول تمامی پول‌ها را آورد به یک‌باره محل آنها را پیدا نمایم و تمام پول‌های او را بردارم. با این فکر تمام پول‌هایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پول‌ها را نگاه کرد دید که کفشدوز پول‌ها را باز آورده و سر جای خود گذارده است. پول‌ها را برداشت و شکر خدای را به جای آورد و آن خرابه را ترک نمود و به محل دیگری رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار بهلول را می‌کشید اثری از او نمی‌دید. ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🍂 🌼🍂 🍂🌼🍂 🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼🍂
🌸🎊🌸🎊🌸🌸🎊🌸🎊🌸🎊🌸 🍀 یکی از هم وطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد، با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (علیه السلام) برپاست، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (علیه السلام) هستند. در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (علیه السلام) فعالیت می کردند، شد و وقتی از حال آن ها جویا شد، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده اند و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان. برایش جالب بود که در انگلستان، برخی از مردم این طور عاشق اهل بیت (علیه السلام) باشند و مخصوصاً دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (علیه السلام) نوکری کنند. کمی نزدیک تر رفت، با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟، او گفت: «درست است، شاید عادی نباشد، اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که می بینی به خاطر محبت قلبی من است.» از او پرسید: «دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی!؟» پاسخ داد: «من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می دانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی آورد. نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می کردم دلم آرام نمی گرفت و آن مسئله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود. در همین سرگردانی به سر می بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم می لرزید و بی اختیار اشک می ریختم و گریه می کردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می برد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمی فهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می دیدم، با سرعت به طرف آن ها می رفتم، ولی وقتی نزدیک می شدم متوجه می شدم که اشتباه کرده ام. خیلی خسته شدم، واقعاً نمی دانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم خدایا خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کرده ای؟ بیا تا من قافله ات را به تو نشان دهم.» او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: «به شوهرت سلام مرا برسان». من بی اختیار پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت: «بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای!» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم، پیدایش نکردم. آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد. از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می رسید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست.» 📚 کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر، ابوالفضل سبزی ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🔸══════ೋ❅🌺❅ೋ══════🔸 🌟شرط آزادی ▩━━━━━━━━━━━◈━━━━━━━━━━━▩ ✴️یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن. 🔸══════ೋ❅🌺❅ೋ══════🔸 ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━