eitaa logo
داستان مدرسه
704 دنبال‌کننده
919 عکس
532 ویدیو
193 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راهنمای ثبت اثر جشنواره خوارزمی 💥💥💥💥 ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ حاجی میگفت... عاکف چشمت روز بد نبینه..قندونی که روی میز بود و گرفتم و محکم جلوی پاهاش زدم زمین و با خشم بهش گفتم: _من از دستورات شورای عالی امنیت ملییییی سرپیچی نکردم و نمییییییکننننم... آقای رضوی بهت هشدار میدم و اخطار میدم که حق نداری چهل سال کار اطلاعاتی_امنیتی من و، زیر سوال ببرید.. بهتون اجازه نمیدم پاتون و روی خط قرمزهای من بزارید... بفهمممممم آقااااااای نماینده ی شورای عالی امنیتتتتتتت ملییییی...من دارم دنبال راه حل میییییییگرددددددددددمم. فهمیدییییییی.؟ بلند شو از اتاقم برو بیرون آقای نماینده شورای عالی امنیت ملی. از جلوی چشمم دور شو. تاوان این برخوردممممم حاضرم بدم.... ولی بزارید این پرونده رو تموم کنم بعدا درخدمتتون هستم برای توبیخ... بسلامت.... اینایی که خوندید، مسائلی بود که حاج کاظم بعدا بهم گفت که بعد از تماسم باهاش از بیمارستان ، چه اتفاقی توی ۰۳۴ یا همون خونه امن ما برای هدایت این پرونده افتاد. بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو دزدیده بود، به تهران دادم، اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم.. پرستارا بهش میرسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم... آخرین تماس تروریست‌های مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و دزدیدند و مادرم خیال میکرد اونارو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکارام هستند.. اون شماره رو دادم بچه ها رهگیری کنند تا ببینیم چخبره که ظاهرا اونا زرنگتر بودند و باطری گوشی و سیمکارت و درآوردند و نمیشد درست و دقیق رهگیریشون کرد و اگر میشد زمان میبرد. از تهران دوباره بهم زنگ زدند. توی اتاق فاطمه بودم. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. صداش گرفته بود و ناراحت بود و گفت: _سلام عاکف جان. +سلام حاجی. _عاکف من الان با رضوی در مورد تو صحبت کردم. البته صحبت که چه عرض کنم.. بحثمون بالا گرفت. +خب نتیجه چی شد؟ _نتیجش و گذاشتیم به عهده خودت. با این حرف حاجی بدجور به هم ریختم و یه حس نا امیدی داشت بهم دست می داد.. روحم متلاشی شد انگار... چون من از لحاظ روحی توی موقعیتی نبودم که بخوام تصمیم بگیرم. خلاصه گاهی پیش میومد که ما هم اینطور بشیم .. اینکه میگم روحی، نه اینکه خودم و باخته باشم، نه.. منظورم این نیست.. تصمیم گیری سخت بود.. چون که پای مادرم وسط بود.. پای انقلاب وسط بود.. پای عزت جمهوری اسلامی در سطوح بین الملل وسط بود.. میخواستم تصمیمی باشه که دو سر برد باشه. یعنی هم نجات مادرم و هم دستگیری و زیر ضربه بردن تروریست‌های در مازندران. به حاجی گفتم: +خب. چی هست موضوع که من باید نتیجه بگیرم _ببین عاکف جان، یکی این هست که ما باید حلقه محاصره‌ی اون خونه ای که اتاق عملیات هست و مرکز هدایت تروریست های مازندران هست، و مستقر در تهران هستند، با اینکه شناسایی شده، باید این حلقه محاصره رو برداریم. که احتمال ۹۰درصد با پی ان دی از دست ما فرار میکنن و کار بدتر گره میخوره... باید دوباره درگیر بشیم باهاشون.. +خب حاجی این از راه اول. راه دوم چی؟؟؟ _راه دوم اینکه حمله رو شروع کنیم توی تهران، و پی ان دی رو از اتاق هدایت تروریستا سالم بگیریم و همزمان ارتباط تهران و با این سه مورد احتمالیه رامسر و چالوس و چابکسر که ممکنه تیم جاسوسی_تروریستی اونجا باشند همینطور قطع نگه داریم مثل الان، تا از اینجا (تهران) به تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران، برنامه جدید ندن برای ضربه زدن به ما و تو. اونوقت دیگه ما ارتباط و قطع کردیم، کار ما اینجا به نوعی میشه گفت تموم میشه و تو باید مادرت و اول پیدا کنی و بعدش ان شاءالله تعالی، نجات بدی...البته اینم بگم عاکف، وقتی ما ارتباط تهران و با مازندران و شمال کشور قطع کنیم، ترس اونایی که مادرت و دزدیدن بیشتر میشه. درصد اینکه کار احمقانه‌ای بخوان بکنن و مادر مظلومت و به شهادت برسونن خیلی کم هست.چون این ارتباط که قطع بشه دایره مازندران برای اونا تنگ تر میشه و بیشتر به فکر نجات خودشون می افتن تا قتل و شهادت مادرت... از اتاق فاطمه اومدم بیرون و گفتم: +ممکنه یه کار احمقانه ای هم بکنن. و اون هم اینکه اگر این ارتباط قطع بشه، عصبی تر میشن.. و اینکه به ما هم قطعا می فهمونن که شوخی ندارن و کاملا جدی هستن و تهدیدشون برای کشتن مادرم و عملی میکنند.. چون هیچوقت..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ _.....چون هیچوقت مادرم و نمیبرن همراه خودشون.. حتما میکشنش و بعد فرار میکنن. _ببین عاکف، ما اگر حمله نکنیم، پی ان دی رو نمیتونیم بدست بیاریم.. ریسکش بالا هست ولی چاره ای نداریم.. با سه تا از زبده ترین کارشناس های اداره مشورت کردم.. هر سه تا نظرشون همینه... چون پای ارشدترین مقامات کشور برای پرتاب ماهواره وسطه. تموم های داخلی و خارجی و های صهیونیستی و آمریکایی دارن درمورد این موضوع حرف میزنن.. تموم خبرای دنیا شده ، و پرتاب ماهواره از ایران.. ببین موشک نیست که ما بخوایم کارمون و مخفیانه انجام بدیم و بعد از پرتاب رسانه ها بفهمن.ما اگر این حمله رو هم به تاخیر بندازیم، بازم معلوم نیست چقدر طول بکشه که تو بتونی مادرت و نجات بدی.نمیدونم یک ساعت بشه عاکف جان. دوساعت بشه. سه ساعت. یه روز.. نمیدونم... اینجا خیلی وضعیت قمر درعقرب هست. الان چند ساعته کل شبکه های اینترنتی کشور کُند و بیشتر جاها، قطع شده. بخش هایی از تهران ارتباط موبایلیشون و قطع کردیم. تلفن های ثابت کل ولنجک و قطع کردیم.. داد همه داره درمیاد.. سفارت خونه‌های اروپایی و عربی معترض شدن.. من همینطوری توی راهروی بیمارستان، یه مسیر به طول ۱۰متری و میرفتم و میومدم تا درب اتاق فاطمه، و برمیگشتم دوباره، و فقط به حرف حاجی گوش میدادم. حاجی گفت: _تلفن‌های ثابت کل ولنجک و قطع کردیم. چند تا از سفارت خونه های غربی و حتی عربی صداشون در اومده. هی دارن فشار میارن شبکه اینترنتی رو وصل کنید. عاکف جان میفهمی فدات شم؟ خیلی تحت فشاریم.. رضوی هم من و تحت فشار قرار داده که جمع کنیم هرچی سریعتر این موضوع و !! با دبیر شورای عالی امنیت ملی هم تلفنی درارتباطیم اینجا.. چون رضوی بعضی جاها مجبوره با دبیرخونه هماهنگ بشه... خیلی ناراحت بودم.. چون جون مادرم در میون بود و تصمیم سختی هم بود که خودم بخوام نتیجه بگیرم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم. گفتم: +میفهمم.. ولی چی بگم حاجی؟هههعععیییی خدایا شکرت. راضیم به رضای خودت. _میدونم تصمیم گیری برات در این موضوع سخته. هم برای تو و هم برای ما توی تهران..... عاکف؟؟ عاکف جان میشنوی صدام و... ؟؟ +بله میشنوم حاج آقا؟؟ _ببین، هر تصمیمی بگیری من پشتت هستم و پاش می ایستم. حتی شده به قیمت اینکه من و از این مسئولیت بندازن کنار. حتی شده توبیخم کنند. حتی شده بفرستنم قرنطینه.. حتی شده پی ان دی رو از دست بدیم با اینکه برام مهمه این قطعه پی ان دی.. ولی من میخوام اینبار پای تو بایستم.. واقعا به پات می ایستم عاکف.. چون میدونم تصمیم الکی نمیگیری و باهوشی.. ۳۰ ثانیه فکر کردم و قدم زدم... همینطوری راه میرفتم.خیلی کوتاه و فقط در حد چندجمله کوتاه و خیلی مختصر بهش گفتم: +حمله کنید به لونه خوک ها توی تهران. نزارید بره بیرون. من خودم اینجا و نجات میدم. بفکر باشید که شبانه روزی برای این ماهواره زحمت کشیدند. میخوام دل شاد بشه با پرتاب ماهواره..دل شاد بشه. و پیدا کنیم. هر لذت ببره با هرجناح و تفکری.. حاجی ازاین حرفم بغض کرد و صداش یه جوری شد پشت تلفن.. بهم گفت: _عاکف، به روح پسر شهیدم، برای آزادی مادرت؛ کل کشور و بسیج میکنم. به شرافتم پات می‌مونم.. رحم نکن به تروریستا.. برو ببینم چیکار میکنی. +ممنونم..یاعلی. حاجی قطع کرد و منم توی راهرو ، کنار یه گلدون نشستم و سرم و تکیه دادم دیوار. شروع کردم.. توی دلم با خدا حرف زدن: " الهی من لی غیرک..خدایا من غیر از تو کسی رو ندارم که کمکم کنه... الهی هب لی کمال الانقطاع.. الهی انت المالک و انالمملوک.. الهی، انت الجواد و انالبخیل.. الهی من بنده بد تو هستم.. از طرفی به تو حق اعتراض هم ندارم که چرا روزگارِ من و مادرم و پدرم و همسرم این شد.. چرا فلان شد و فلان نشد. من عبدم. تو مولایی. تو آقایی... یه عمر دارم میگم انت المالکُ و انا المملوک، پس باید پاش بمونم.. وگرنه پای مناجاتم نمونم، یعنی داشتم فقط حرف میزدم بیخود توی این عبادت ها باهات... خدایا، تو موالی منی. آقای منی.... خدای منی. من عبد ذلیل تو هستم.. مگه اربابم و فرستادی گودال قتلگاه بهت اعتراض کرد؟ من کی باشم که بخوام اعتراض کنم... من کاسه لیسِ حضرت حسین و بچه هاش هستم. مگه خواهرش و اسیر کردن اعتراض کرد؟ من کی باشم اعتراض کنم؟...... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ .....من کی باشم اعتراض کنم؟ من حق اعتراض ندارم اصال و ابدا.. تصمیم گیرنده عالم تویی. ارباب من توی گودال بهش نیزه و شمشیر و سنگ زدن اعتراض نکرد و میگفت، الهی رَضَاً بِرِضائِک.. خدایا حالا منم هستم به . من راضی هستم به هرچی که تو میخوای. من میرم جلو برای نجات مادرم.. همه و و میزارم روی اینکه درست و متفکرانه عمل کنم.. ..." یه یاعلی گفتم و بلند شدم از روی زمین.. توی دلم گفتم: " بابا علی عزیزم. بابای شهیدم. میخوام ناموست و نجات بدم. کمکم کن. پیش خدا ریش گِرو بزار تا اگر به صلاح هست موفق بشم...." بعد این درد دلی که با خدا کردم و پدر شهیدم و واسطه قرار دادم، دلم قرص شد.... همینطور پشت هم فقط فکر میکردم که از کجا باید دقیقا حالا شروع کنم.. رفتم توی اتاقی که فاطمه زهرا بستری بود. دیدم دکترو پرستار بالای سرش هستند و دارن بخیه سرش و کبودی صورتش و بررسی و معاینش میکنند تا ببینند وضعیتش چطوره.. به دکتر و پرستار گفتم: _ببخشید یه لحظه فوری برید بیرون. ممنونم. اونا هم رفتن بیرون و به فاطمه گفتم: +ببین فاطمه زهرا جان، یه مطلب مهمی رو میخوام بهت بگم.. _جانم بگو.. +عزیزم اگر اونایی که تورو دزدیدن، ببینیشون میشناسی؟ _آره عزیزم. میشناسمشون. چطور؟ +یه خانم بود دیگه درسته؟ _آره. تو از کجا میدونی؟ البته یه مرد هم بود که من یکی دوبار بیشتر ندیدمش. همش زنه میومد من و کتک میزد و میرفت. +مهم نیست از کجا میدونم فدات شم. الان میگم یکی با یه لب تاپ بیاد اینجا که با کمک تو چهره اون خانم و مشخص کنه و بدونیم کیه.. دور چشات بگردم، فقط باید خوب حواست و جمع کنی و خوب تشخیص بدی... باید خوب دقت کنی و هرچی از صورت اون زن توی ذهنته اینجا به همکارم بگی ، تا اون بتونه چهره کسانی که دزدیدنت و از توی سیستم در بیاره... باشه خانومم؟ _چشم عزیزم. حواسم هست. راستی محسن چرا مادرت نمیاد؟ اون که گفت توی مسیرم.. کجاست پس؟ چرا هنوز نرسیده؟ +اونم میاد. یه خرده ترافیکه و تا اینجا چند ساعت راهه برای همین احتمالا دیر میرسه.. الان به هیچچی فکر نکن قربونت برم... فقط به چهره اون زنه فکر کن. فوری رفتم بیرون و به محافظ فیروزفر گفتم: _همین الآن فوری میری میگی یکی از بچه های چهره نگاری با لب تاپش سریع تا ده دیقه یه ربع دیگه بیاد اینجا. وقت نداریم اصلا. برو ببینم چیکار میکنی. همزمان بهم خبر دادند... حاجی هم از تهران به نیروهای عملیاتی که خونه تروریستا رو محاصره کرده بودند و منتظر دستور بودند برای عملیات، دستور حمله داد و تاکید کرد، قطعه رو سالم میخوایم و اون زن و که سرتیم عملیات و هدایت کننده این جریان در تهران بود باید زنده دستگیرش کنن بچه های تیم عملیاتی. ✍یه نکته: اینطور که ما متوجه شدیم توی بررسی‌های خودمون در تهران و شمال ، متوجه شدیم تیم دشمن که توی تهران بودند سه نفر بودند که یکیشون زن بود و دوتاشون مرد. در مازندران هم اونایی که همسر و مادر من و دزدیدند دونفر بودن که یکیشون زن و یکیشون مرد. و رییس این مجموعه تا این لحظه همون خانمی بود که در تهران بود که عضو سرویس آمریکا بودن. بزارید از اینجا به بعد... و یعنی بعد از اینکه حاج کاظم دستور داد به تیم عملیاتمون در تهران که به اتاق هدایت جاسوس ها و تروریستا حمله کنن در منطقه ولنجک تهران، عاصف عبدالزهرا براتون تعریف کنه... ¤✍¤عاصف توی گزارشش نوشته بود.... بعد از اینکه فهمیدیم فقط تماس های دشمن از شمیران هست ولی مخفیگاهشون در ولنجک، من با دستور حاجی، شدم سر تیم حلقه ی عملیاتی برای حمله و زیر ضربه بردنِ خونه تروریست هایی که در تهران و در منطقه ولنجک مستقر بودند. تموم بچه های عملیاتی و ضربتی یک دست لباس مشکی و مجهز به سلاح در حالت آماده باش حاضر شدند.. با هماهنگی های صورت گرفته برق منطقه رو قطع کردیم.. اینترنت و تلفن هم از قبل به طور مطلق قطع شده بود.. با فرمان و دستور حاجی برای حمله به خونه، به کلیه ی واحدهای مستقر در دایره عملیات، دستور حمله ی هوشمندانه دادم. خونه ای که تروریستا در اون مستقر بودند، بزرگ و ویلایی بود که حدود ۲۰۰۰متر میشد. دیوارهای بلندی داشت.. البته ما تقریبا میدونستیم سه نفر هستند اما همه چیز و محتمل میدونستیم که شاید بیشتر باشند.. بچه ها مثل مورو ملخ ریختن توی خونه.. یکی از نیروهارو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ .. یکی از نیروهارو فرستادیم و از دیوار رفت بالا و به خاطر بلندی دیوار باطناب رفت پایین و داخل محوطه شد، و درب اون مکان و باز کرد و من و بقیه نیروها ، فوری وارد شدیم.. هرکسی یه جایی برای خودش طبق دستور سر یگان عملیاتیش پشت درخت و جاهای مطمئن، سنگر گرفت.. قدم به قدم و نوبت به نوبت با حفظ شرایط حفاظتی در عملیات، جاهامون و عوض میکردیم و پیش میرفتیم به سمت ساختمون ویلایی ِباغ. ده نفر از نیروهای مستقر رو به پنج تا گروه دونفره تقسیم کردم تا از چهار طرف خونه از روی دیوار که کنارش درخت هم بود پشت درختا بمونن و همه چیز و زیر نظر داشته باشن. تک تیراندازا ساختمون و زیر نظر داشتند. شانسی که ما آوردیم خونه وسط باغ بود و ما تونستیم بین درختای پر شاخ و برگ مخفی بشیم. یه لحظه با دوربین به ساختمون و پنجره هاش و در و دیوارش دقت کردم تا ببینم چه خبره و همه چیز و آنالیز کنم،متوجه شدم یکی داره روی تراس راه میره.. به نیروها بی سیم زدم: _تمامیه واحدها فورا متوقف بشن..مزاحم داریم دستم و آوردم بالا و به نیروهای پشت سرمم گفتم بمونن سرجاشون. خوب نگاه کردم و با دوربین کنترل کردم فضارو، متوجه شدم یه مردی با لباس مارک۵۱۱ آمریکایی و حدودا ۴۰ساله، دیدم داره از همون بالا روی تراس با اسلحه توی باغ و نگاه میکنه و محوطه رو کنترل میکنه.. احساس میکردم با قطع برق منطقه اونا فهمیدن و یا حساس شدن و شک کردن که نیروهای امنیتی ایران این دور و بر هستند. بی سیم زدم به نیروهای مستقر در باغ و بیرون باغ، که محاصره کرده بودند خونه رو.. گفتم: _از عاصف عبدالزهراء به تمامیه واحدهای مستقر در میدان و چهار ضلع میدان عملیات. همگی به گوش باشید و در جریان باشن. بدون دستور من کسی شلیک نمیکنه. فقط گروه ۲ و ۵ که در ضلع جنوبی باغ هستند، به من بگید روی تراس خونه یه مرد حدودا ۴۰ ساله با لباس آمریکایی۵۱۱ داره راه میره و اسلحه دستشه، میبینید یانه؟ تاکید میکنم فقط گروه ۲ و ۵ هر کدوم میبینید الان اعلام وضعیت کنید. جوابم و دادند: _گروه دو هستم. درتیر رَسِ منه .. دستور چیه؟ گفتم: _بزنش. تک تیرانداز گروه دو چنان شلیک کرد که طرف پرت شد و از روی تراس افتاد توی استخر پایین که توی حیاط بود. دستور دادم: _تمام نیروها اعلام کنند چی میبینند؟ همه وضعیت و سفید اعالم کردند و گفتند مورد خاصی نمیبینیم. گفتم: _غیر از پنج گروهی که دونفر، دونفر در چهارضلع باغ مستقر هستند، بقیه میریم به سمت داخل خونه و اتاق ها...گروه پنجم از این گروه دونفره با حفظ شرایط امنیتی بهمون توی ورودی ساختمون دست میده.. تاکید میکنم فقط..گروه پنجم اون موقعیت و ترک کنه.. ضمنا به همه ی واحدها تاکید میکنم پی ان دی رو سالم باید دریافت کنید.بدون کوچکترین آسیبی. دوتا از بچه های نیروی عملیاتی،طناب انداختند از پشت بوم و اومدن روی تراس.. اونا از بالا و ما از پایین شروع کردیم رفتیم داخل. بچه ها این ویلای بزرگ و کاملا گشتن. رفتیم بالا و خوردیم به دوتا نیرویی که از روی تراس وارد شده بودند، یک آن دیدیم صدای شلیک اومد از توی یه اتاقی. فوری رفتیم از پله ها یه طبقه بالاتر،متوجه شدم یکی از بچه ها به محض ورود از پشت شلیک کرد به یکی. بلافاصله خودم و رسوندم توی اتاق. دیدم یه زنه توسط بچه های ما از پشت بهش تیر خورده. بهش اشاره زدم جعبه پی ان دی رو بردار اونجاست. همینطور که اسلحه رو سمت زنه نشونه رفته بود آروم جعبه رو برداشت و از اتاق دور شد. بهزاد و سیدرضا اومدن داخل. من خیال کردم زنه مرده و به درک واصل شده. نگو زنده بود. بلند شد یه تیر زد سمت من و خورد به جلیقم. منم نامردی نکردم و یه تیر زدم توی دستش. بلافاصله رفتم سمتش و با اسلحم محکم دوتا زدم به صورتش.. یکی زیر ابروهاش و یکی هم توی دهنش ، و اسلحش و از کنارش دور کردم. بهش گفتم: _زنده میخوامت و گرنه یه تیر میزدم توی مغزت. به بچه ها گفتم که بیان ببرنش بیمارستانی که بچه های خودمون اونجا مستقر هستند. کل خونه رو تفتیش و پاکسازی کردیم و خبری نبود دیگه.خداروشکر پی ان دی رو برداشتیم و خونه رو پلمپ کردیم و رفتیم... توی مسیر برگشت از عملیات از اون نیرویی که اول وارد شده بود پرسیدم: _کار تو بود که وارد اتاق شدی بد دستی کردی زدی به جعبه پی ان دی؟ گفت:_نه. من با صدای شلیکی که اومد، خودم و رسوندم دم اتاق و دیدم زنه اسلحه رو گذاشته روی سر خودش..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
شوهر آهو خانم- قسمت اول شاهکار ادبیات ایران يک داستان وقتي به دل آدم مي نشيند که بتوان با شخصيت هايش آشنا شد، دوستشان داشت از آن ها متنفر بود و يا درکشان کرد. وقتي شخصيت ها خوب و درست تعريف شوند ما هم خيلي راحت با آن ها ارتباط برقرار ميکنيم و اين مي شود که يک قصه به دلمان مي نشيند و مشتاق خواندنش مي شويم. شوهر آهو خانم يکي از معروف ترين داستان ايراني موفق و پر طرفدار است که علي محمد افغاني آن را نوشته و سراسر عشق و نفرتي است که کاملا قابل درک است، اميدواريم از آن لذت ببريد فصل يکم بعدازظهر يکي از روزهاي زمـ ـستان سال 1313 بود. آفتاب گرم و لچسبي که تمام پيش از ظهر بر شهر زيباي کرمانشان نور افشانده بود با سماجتي هرچه افزونتر مي کوشيد تا آخرين اثر برف شب پيش را از ميان بردارد. آسمان صاف و درخشان بود. کبوترهائي که در چوب بست شيرواني هاي خيابان لانه کرده بودند در ميان مه بي رنگي که از زير پا و دور و بر آنها بر مي خاست با لذت و مـ ـستي پرغروري بجنب و جوش آمده بودند. مثل اينکه غريزه به آنها خبرد داه بود که روزهاي برف و باران سپري شده و موسم شادي و سرمـ ـستي فرا رسيده است. در خيابان همه چيز آرامش معمولي خود را طي مي کرد. درشکه اي که لک لک کنان مي گذشت، گذرنده اي که دستها را در جيب پالتو کرده، سر را به زير افکنده بود و پي کار و زندگي خود مي رفت. فروشنده اي که در پس پيشخوان دکان مشتري را راه مي انداخت، هيچ يک در کار خود شتابي نداشتند. سنگفرش پياده رو انکي خيس بود و ناودانهاي ديواري پنهاني زمزمه مي کردند. رديف دکانهاي باز و بسته ي دو سمت خيابان، با درهائي که رنگهاي سبز و آبي پشت و روي آنها هنوز به خوبي خشک نشده بود، اگر نه براي گذرنده ي معمولي که گرفتار انديشه هاي خويش بود، بلکه براي نوآموز خردسالي که فارغ از هر غم و نگراني از خانه به سوي مدرسه مي رفت، منظره ي خوش و سرگرم کننده اي داشت. همه چيز خبر از يک جشن و احيانا تعطيلي اجباري ميداد. بوي رنگ فضا را پر کرده بود و کساني که با دکانها و مغازه ها سر و کار پيدا مي کردند به دقت مواظب بودند که به در ها ماليده نشوند. رفتگران با حوصله و وظيفه شناسي بي و سر و صدائي که ذاتي آنها بود، صندوقهاي آشغال حاشيه ي خيابان را از محتوي خود خالي مي کردند تا با کاميون ببرند و بيرون شهر بريزند. اين صندوقهاي يکي از ابتکارات مردم پسند شهردار تازه وارد آنجا بود و رنگهاي سبز و سفيد و قرمز آنها در آن روشنائي خيره کننده ي بعدازظهري زيبائي و شکوه شهر را دوچندان کرده بود. پاسبانها، با لباسهاي آبي سير، پوتين و زنگار و چوب قانون واکس زده، کلاهاي دو لبه را تا روي ابرو پايين کشيده بودند؛ لبخند رضايت آميز و پليس مآبانه بر گوشه ي لب روي پاشنه ي پا مي چرخيدند؛ چشم مي گردادند و اينجا و آنجا را از زير نظر باريک بين مي گذرانيدند تا در شهر بزرگ و نسبتا قابل توجه چيزي برخلاف دلخواه نبوده باشد. در کمـ ـرکش خيابان، زير کوچه ي کوتاهي که به مسجد حاجي شهبازخان سر باز مي کرد، دکاني نانوائي با دود زدگي سر در آجري آن که تا روي بام را زشت و سياه کرده بود از ميان ساير دکانهاي آن حدود بيشتر خود را نشان مي داد. زشتي و سياهي آن براي خود در عين حال زيبائي و لطف مخصوص داشت. از درون دکان، که هنوز خلوت بود، صداي سيخ و ژارو و سوختن هيزم در تنور و گفتگوي بلند کارگران با هم به گوش مي رسيد. سنگ هاي تازه و خوش رنگ و روئي که چپ و راست به در و پيکر دکان زده شده بود حکايت از وفور نعمت و فراواني مي کرد. ماه روزه بوود و عطر دلپذير نان آميخته با بوي سياهدانه، که تا فاصله ي زيادي پخش مي شد اشتهاي گذرندگان را به حرکت در مي آورد. پشت دستگاه ترازو، که جعبه ي دخل هم در کنارش بود، مرد ميانه بالا و سياه چرده اي ديده مي شد که پالتو خاکستري رنگ از جنس برک خراسان به تن داشت. پيشانيش بلند و هموار، ابروهايش پرپشت و چشم هايش گيرنده و نافذ بود. در چهره ي اندکي لاغر و کشيده اش، با خطوط عميق و کاملي که داشت، زيرکي نيرومندي خوانده مي شد که قبل از آن که خشک و کاسبکارانه باشد مردانه و مهربان بود. موهاي سفيد صورت و سرش تا آن جا که از زير کلاه تازه باب شده ي شاپو نمايان بود بر سياه مي چربيد. دکمه هاي پالتويش با بي قيدي لوطي واري باز بود و از زير آن کت و شلوار قهوه اي راه راه، جليقه و حتي بند ساعت جيبي اش به چشم مي خورد. اين مرد، ميران يا بهتر بگوئيم، چنانکه از تابلوي دکانش خوانده مي شد، سيثر ميران سرايي صاحب نانوائي حاضر بود. در شهرستان ها به همان نسبت که جمعيت کم، سلسله ي وقايع کوتاه، و زندگي روزانه يکنواخت است همبستگي هاي مردم با يکديگر بيشمرا، دوستيها و دشمني ها مشخص، و معرفت به احوال همگان بي زحمت مي باشد؛ مرد تنومند و نسبتا پيري که با درشکه از جلوي نانوائي توصيف شده مي گذشت، همين که ميران سرايي را آنجا پشت دستگاه ترازو ايستاده ديد سر از درشکه بيرون آورد و در
همان حال عبور با سلام بلند بالا و کاملا خودماني که کرد توجهش را به خود جلب نمود. صاحب دکان پس از جواب سلام در حالي که به تعقيب درشکه تا جلوي در گاهي پيش مي رفت با لحن احترام آميز صدا زد: ـ کجا مي رويد آقا شجاغ، مسلما به منزل بنده؟! درشکه ده قدم بالاتر از دکان، در حاشيه سواره رو خيابان ايستاد. پيرمرد نيم خيز شد، دست به کروک آن گرفت و با صداي نازک و نالالي آميخته به تعجب و تشويش پاسخ داد: ـ آري به همان جا مي روم و با عجله هم مي روم که دير نکرده باشم؛ اما تعجب است که خود جناب عالي اينجا پشت ترازو ايستاده ايد. يا نکند من اشتباه کرده باشم، هان؟مگر امروز روز سه شنبه دوازدهم ماه مبارک رمضان نيست که بنا بود اعضاي صنف... از روي توجه غيرعمد به عابري که مي گذشت نگاهي افکند و جمله را ناتمام گذارد؛ با هيکل سنگيني که داشت و به کمک عصاي خيزران دستش به دقت از درشکه پياده شد؛ از جيب جليقه اي که با همه ي بزرگي و گشادي نتوانسته بود شکم پيه گرفته ي گنده اش را به خوبي بپوشاند سکه اي بيرون آورد و به سورچي داد؛ سنگين و بيمار وار به پياده رو، و سپس دم در دکان نزد دوستش رفت. سيـ ـنه ي برهـ ـنه و پشمالويش از تنگ نفسي که داشت به شدت بالا و پايين مي رفت و صدا مي کرد. ميران سرايي از نو سلام کرد؛ تبسم بر لب آورد و به رسم شوخي گفت: ـ اشتباه را آسيابان مي کند قربان، نه جنابعالي که نانوا هستيد! بله، امروز همان روزيست که بنا بود اعضاي صنف، انجمن بکنند. ولي قرار ما عوض شد و به بعدازظهر روي پس از عيد فطر موکول گرديد. آنطور که از وجنات امر خوانده مي شد، پيش بيني مي کردم که امروز نخواهيم توانست همه ي آقايان را زيارت بکنيم؛ ماه رمضانست و اکثرا روزه دار و تا همه ي اينها در جلسه حاضر نباشند و قبل از هر چيز در حضور جمع وضع خود را روشن نشازند، تصديق مي کنيد که کوششهاي ما به جائي نخواهد رسيد. از قضاي بد که نيامد کار است خود مخلص هم که دعوت کننده و به اصطلاح مهماندار اصلي جمع هستم، چنانکه ملاحظه مي فرمائيد پشت اين دستگاه ميخکوب شده ام؛ ترازو دارم. حبيب، با قهر بي موقع و خشکي که کرده است دو روز است دستم را در حنا گذاشته است. اما اين را به من بگوئيد که حضرتعالي چگونه از تغيير روز جلسه تا به حال بي خبر مانده ايد؟ ميرزا نبي مي گفت موضوع را به اطلاع کليه ي دکان ها رسانده است؛ هان يادم آمد. توضيح داد که موفق بديدار شده نشده است. دکان بسته بوده است و من اينطور که شنيدم گويا بسته بودن آن به علت نداشتن آسيابان بوده است. ميران صندلي خود را جا به جا کرد تا همکار پي و بيمارش بنشيند. وي با دست تعارفش را رد کرد و نشست و به گفته اي که جنبه ي پرسش داشت پاسخ نداد. با دست به عصاي خود تکيه ددا. چند لحظه به دشواري با نفسي که تا لب بالا مي آمد و بر مي گشت تلاش نمود و در همان حال به لحني که آشکارا از آن بوي دلخوري به مشام مي رسيد گفت: ـ ماه رمضان و روزه بودن چه دخلي به مطلب دارد! مگر ما براي اين دور هم جمع مي شويم که چاي و شيريني بخوريم؟! شما از يک طرف به در دکانها مي رويد و روي کاغذ بلند بالا از آقايان امضا مي گيريد که در فلان روز و فلان ساعت آب در دست دارند زمين بگذارند نخورند و براي امري مهم سر جلسه حاضر بشوند پيرمرد بي آن که سخنش تمام شده باشد خاموش ماند؛ با چهره اي کبود. حالتي دردناک و نالان، زبان گوشتالويش را دم دهان آورد تا بتواند نفس بکشد. صاحب دکان در حالي که سنگهاي ترازو را روي سکو پس و پيش مي کرد. نيمه اندوهگين نيمه پشيمان دنباله ي رشته را به دست گرفت: ـ بله آقا شجاع، مخلص، نه تنها به همه ي دکانها رجوع کرده ام. بلکه چنانچه قطعا بي خبر نيستيد. شب و نصفه شب به در خانه هاي آقايان سر زده ام؛ براي اينکه قول شرف بگيرم جائي ريش گرو گذاشته ام جائي نازکشي کرده ام؛ دستمال بيرون آورده ام و بعضي درست کلمه ناز آنها را کشيده ام؛ نشسته ام و نعدوذبالله با حوصله ي پيغمبري يکي يکي با همه سر و کله زده ام و البته منظور از اين کلمه ي همه معلوم است چه کساني است، تا بالاخره توانسته ام آنها را براي جلسه ي روز دوازدهم ماه رمضان، يعني همين ساعت عليها السلامي که دارد مي گذرد و مي رود، پخته کنم. و حالا کار بآنقبيل کساني که اصلا نخواستند به من رو نشان بدهند يا هنوز هم به اسم ها و عنوان هاي مختلف دم له دل ميز تند نداريم! بعضي از آقايان، اينطور که من فهميده ام، مثل اين که گله ها و عقده هايي در دل پنهان دارند که نمي توانند به زبان بياورند، به شما عرض خواهم کرد. عده اي ديگر بر اين عقيده اند که صنف نانوا در وضع حاضر از اين گونه نشست و برخاستها جز اتلاف وقت و آشکار کردن باز هم بيشتر اختلافات نتيجه اي نخواهد گرفت، از آن جهت که اجزايش هم راي و قسم نيستند.
به گفته هاي خود عمل نمي کنند؛ به همديگر دروغ مي گويند، مردانگي و حميت در وجودشان مرده است؛ از اين طرف مي نشينند و سخت و سفت تصميم مي گيرند، از آنطرف که بر مي خيزند ضدش را رفتار مي کنند؛ با پشت پاي يکديگر مي گذارند و هر کسي خودش به راهي قدم مي نهد که آخرش ورشکستگي و فناي جمعي همه ي صنف است. چشمهاي گرد شده و دهان نيمه باز پيرمرد نشانه ي بهت کامل او بود. سيد ميران با نان يک مشتري به سوي ترازو رفت و در همان حال ادامه داد: ـ شيرعلي و برادرهايش مي گويند: ما به کار کسي کاري نداريم؛ نه اهل جلسه و انجمن هستيم که فردا توي کش وا کش و دردسر بيفتيم و نه با تصميمات ساير همکاران هرچه که باشد، مخالفت مي کنيم. اما بهانه ي بچه ي جا تر کن آب هندوانه است! اينها همه عذر است؛ نشانه ي کور ذهني و بلانسبت شما که مي شنويد، حماقت است که کسي تا اين درجه نتواند خير و صلاح خود را تشخيص بدهد. ملاحظه بفرمائيد، اين صورت کليه بيست و شش نانوائي موجود در شهر است با نام گردانندگان آنها، چه کساني که امضا داده و چه کساني که نداده اند. البته ذرت پزيها را به قلم نياورده ايم! خشکخ پزيها هم که اصلا از روز اول و ازل حسابشان از ما جدا بوده است در عوض دو سه نفر از همکاران با سابقه و قديمي هستند که اگر چه در حال حاضر دکاني در دست ندارند جزو اين صورت به قلم آمده اند. و متاسفانه بايد به عرض برسانم که يک دليل نارضائي و مخالف خواني عده اي از همکاران عزيز و بسيار محترم ما بر سر همين موضوع است. اين آقايان بلندنظر پيش خود چنين تصور کرده اند که گويا کسي خيال دارد دست روي نان آنها بگذارد. اگر حسابهاي خصوص درميان هست اينها فهم و شعورش را ندارند که با حسابهاي عمومي ان را قاطي نکنند. آقا شجاع صورا را که روي يک برگه کاغذ بزرگ بود از دست دوستش گرفت. به امظاها که اغلب اثر انگشت يا مهر بود نظري سرسري انداخت؛ سست و بيمارگونه سر را به چپ و راست موج داد و با نفس تنگي و سرفه ي خفيف گفت: ـ بد لعابي، باز هم بد لعابي، بي حالي و تنگ نظري؛ کار اين سقف مثل قوم يهود به اين زوديها درست شدني نيست! نمي گويم از آسيابانها که با اتحاد و يگانگي ميان خود، چنانکه مي بينيم، هر طور ويرشان بگيرد ما را مي رقصانند، اين صنف حتي از قهوه چي ها هم عقب تر است. آن روزها را مگر ما ديگر در خواب ببينيم که آسيابان در دست نانوا از موم هم نرم تر بود! اسم خبازباشي را که مي شنيدند موي به تنشان راست مي ايستاد. هنوز آن سالي را که با منتهاي بيچارگي رفتند و و هفته تمام در مسجد «آمدمهدي» بست نشستند فراموش نکرده ام. به قول خودشان از دست ظلم خبازباشي و زورگوئي هاي نانواخانه مي خواستند آسياب هاي خود را بگذارند و به شهرهاي ديگر پناه ببرند. موضوع چه بود، اتحاد ما خار چشم آنها شده بود؛ در نانواخانه يگانگي فکر و عمل وجود داشت. و يگانگي يعني دست خدا، يعني قدرت و موقعيت. و بدبخت آن قوم و گروهي که مانند عاد و نمود در ميان خود چند دستگي و ناسازگاري داشته باشند. آقاي سرابي شما وارث وضع آشفته و درهم برهمي شده ايد که فقط معجزه مي تواند اصلاحش کند! از شروع جنگ بين الملل تا کنون، بيست سال است که در اين شهر نانوا هستم؛ ريش خود را در اين کسب سفيد کرده ام و هرگز نه روي دست همکاري رفته ام که آسيابانش را قر بزنم و نه تا آنجا که به ياد دارم بار دکانم بر زمين مانده است که کسي آن را نبرد. اما از دولب سر رئيس صنف جديد، کسي که به قول بعضي ها خودش را قباله ي کهنه ي نانواخانه حساب مي کند، امروز سه روز است که از بيکاري در خانه خوابيده است و تعجبم در اينست که با اين کيفيت ديگر من چه کاره ام که اسمم جزو اين صورت باشد. يا شايد از آن همکاران قديمي که مي گوئيد در حال حاضر دکاني نمي گردانند يکي من باشم؟! اگر چنين است خواهش مي کنم بي رودربايستي اسمم را از اين صورت قلم بگيريد. آخر آيا سزاوار است؟ى همين آدم نخاله و پدرنيامرزي که نام بردي، شيرعلي، با اينکه خودش عوض يکي دو آسيابان دارد، پيش چراغعلي آسيابان من رفته، شگردي يک تومان بالا کرده و حاضر شده است خرج بار را هم الاغي يک قران و کمبود را خرواري دو من حساب کند. حالا شما بگوئيد آقاي رئيس صنف، تکليف من پيرمرد و تن بيمار که هشت سر نانخور دارم در يم چنين وضعي چيست؟ در اين سال کم آبي که آسيابان زورش مي آيد جواب سلام ما را بدهد و با اين همکاران بي حميت و آشغالي که معلوم نيست پدر و مادرشان کيست و تا ديروز کجا بوده اند و چه مي کرده اند، آدم بايد چه خاکي بر سرش بريزد؟! آيا برازنده است که من هم خود را هم سنگ مردي بکنم که پوست سگ بر روي خود کشيده است و روي دست اين و آن بروم يا اينکه سرم را بگذارم و با کوچ و کلفتم از گرسنگي بميرم؟ى روزي که شما به جاي قاسم خان رئيس صنف انتخاب شديد يک دلخوشي من و خيلي هاي ديگر اين بود که دست کم آدمي فهميده، با ابتکار، و از همه مهم تر بي غرض پيدا کرديم.
قاسم هان آدم حرف زن و برنده اي بود اما همه اش آتش زير ديگر خودش مي سوزاند. حالا نه اين که بگوئي از شما نوميد شده ام، در ميان تمام اعضاي نانواخانه اگر يکنفر پيدا شود که به کار جمعي صنف و دوندگي هايش، بدون آنکه توقعي داشته باشد، دلسوزي نشان بدهد باز هم غير از سيدميران سرابي، يعني شخص شما، کسي ديگر نيست. هر جا نشسته ام خدا گواه است اين ورد زبانم بوده و مادامي که خلافش ثابت نشده جز اين نخواهد بود. اما آخر چرا بايد هر روز که مي گذرد گره کار ما کورتر از روز پيش شده باشد؟! چرا بايد هم راي و قسم نباشيم و هر يک از ما سي خود به راهي برويم؟ى تا کي بايد مجيز آسيابان را بگوئيم؟! اين رقابت ها و من و توئي هايي که ضررش صد در صد متوجه خود ماست بايد از ميانه برخيزد؛ بايد در خصوص مزد آسيا، ميزان پخت هر دکان، تقسيم بندي آسياب ها و هر موضوع ديگر، ميان خو همفکري و موافقت ايجاد کنيم و به اين هرج و مرج و هر که هر که ي گريه آور يکبار براي هميشه پايان دهيم. پيرمرد با راحتي نسبي گفته اش را تمام کرد. پرتو ناخوش نگاهش که از چشماني درشت و روحاني صادر مي شد خشم آگين و در عين حال اندرز بار بود. دکان چند لحظه از آمد و رفت مشتريان خلوت شده بود. ميران با پاشنه کش برنجي جيبش آتش به خاکستر نشسته ي منقلي را که روي سکوي پيشخوان جلوي دستش بود به هم زد و با لحن کمي خسته و ملايمي به سخن درآمد: _ پريريروز از شهرداري مرا خواسته بودند. - بفرمائيد روي صندلي بنشينيد آقاشجاع، اينطور خسته مي شويد – وقتي مي روم مي بينم بسم الله الرحمن الرحيم، باز راجع به نرخ نانست. شهردار تازه وارد هنوز از گرد راه نرسيد پايش را در کفش ما کرده است. از بام نانوا گويا بامي کوتاه تر نديده اند. يک پا را به صندلي تکيه داد و با لحني تقليدي صدا را کلفت تر کرد: _ نان سنگک از هيجده صنار نبايد بيشتر فروخته شود. _ نرخ نان در تمام شهر بايد يکسان باشد و – مطلب خنده دار – نام دم تنور هم بايد روي ترازو گذاشته شود. آقا يجاع به شنيدن اين کلمات و به خصوص جمله ي آخري آن، در حالتي که چشمان دردمند خود را فرو مي بست با صداي خفه و از بيخ گلو چنان خنده ي پر زوري سر داد که نيمي از خون بدنش به صورتش دويد؛ دندان هاي زنگ زده و جرم گرفته اش که آن هم يک اندر ميان ميانکش شده بود به زشتي آشکار گشت؛ خز خز سـ ـينه اش به خرمش شديدي تبديل گرديد و در همان حال گفت: _ هر کي مي آيد مي چسبد به لنگ ننم، يکي نمي آيد بچسبد به بيل بابام. خوب تو چه گفتي؟ بگو چه دارم که بگويم. ئقتي هنوز نمي دانم به چه زبان بايد با او صحبت کنم. مي گويند خيلي نانجيب و بد دهان است و شنيدم که تو اول ميرزا نبي را پيشش فرستاده اي. بنده ي خدا را به توپ بسته و از اطاق بيرون کرده است. هاهاهاها! آقاشجاع سرفه کنان قاه قاه به خنده افتاد و ميران سرابي از ياد قضيه اي که موجب خيط شدن يکي از همکاران آنها شده بود تبسم کرد و سر تکان داد. پيرمرد جلوي سرفه ي خود را گرفت و قبل از آن که حالش کاملا عادي شده باشد با اشاره ي تاييد کننده ي انگشت افزود: _ بله دوست عزيز، و اين چيزي نيست جز ثمره ي تلخ بي رويگي ها و ناهماهنگي هاي ميان خود ما. از گوشه ي چشم و با نظري تندو احتياط آميز پشت سر را نگريست و صدا را آهسته تر کرد: _ وقتي من و شما که هر دو کاسبکار يک شهر و ولايتيم، به بهانه ي خوبي يا بدي گندم، تفاوت در مزد آسيا، ميل شخصي و يا هر علت ديگر، اين نان را به دو نرخ مي فروشيم. شهردار کالسکه نشين که جاي خود را دارد، جانمرادسپور هم حق دارد بگويد يعني چه، چرا بايد اينطور باشد؟! آنجا در نبش دکان، بغـ ـل جرز، زني چادر سفيد آمده و ايستاده بود که صورتش در زير چادر پنهان بود. آنقدر نزديک نبود که حرفهاي ميان اين دو را بشنود. ظاهرا يا نان مي خواست و خجلت مي کشيد که پيش بيايد، يا منتظر کسي چيزي بود. آقا شجاع به گفته ي خود ادامه داد: _ من قبول مي کنم که نرخ بستن به اجناس يک سنت اسلامي نيست و حضرت امير علي عليه السلام در زمان حيات و خلافت خود تا بود هرگز چنين چيزي را جائز نشمرد. اما اگر بناست دولت بخواهد نرخ روي نان بگذارد چرا خود ما نگذاريم، هان؟ اگر نان شهر في الحقيقه احتياج به اصلاح دارد چرا خود ما پيشقدم نشويم؟ من مطالبي دارم که در جلسه ي آينده اگر خدا خواست و توفيق حاصل شد همه را روي دائره خواهم ريخت. رسيدن چند مشتري ديگر گفتگوي بين دو همکار را کوتاه کرد. پيرمرد نانوا از رئيس صنف خود درخواست کرد که موقتا تا روشن شدن تکليف کلي صنف، آسياباني برايش جستجو کند و نگذارد بيش از آن دکانش خوابيده بماند. با نگاه لرزان چشمانش که حکايت از رنج جانکاه بيماري مي کرد سر به زير افکند و پس از خداحافظي، در جهت عکس راهي که اول عازم بود، پياده رو خيابان را گرفت و نالان شروع به رفتن کرد.
هنوز چند قدمي دور نشده بود که برگشت؛ انگشت سبابه اش را با دستي که از ضعف بيماري مي لرزيد بالا برد و گفت: _ يک چيز ديگر، نان به دوره فرستادن هم بايد موقف شود. مي فهمي؟ اين هم بدعتي است که... جمله را ناتمام گذاشت و ناگهان پرسيد: _ صبر کن ببينم، خود شما با اين پيشنهاد چطوري؟ من که تا به حال نه ديده و نه شنيده ام که اين دکان نان به دوره فرستاده باشد، هان؟ مخاطبش با چشمان نيم بسته و لبخندي آرام سر تکان داد: - بجان عزيز خودت نباشد آقا شجاع،بمرگ چهار فرزندم که در دنيا بالاتر از آنها چيز ديگري ندارم،اگر هرگز مايل باشم (کلمه يا بتوانم را که زير زبانش آمده بود خورد.) از آنچه فروش روزانه در دکان ا ست يک مثقال پخت بکنم. نان بدوره فرستادن کار درستي نيست،در شان کساني است که بايد بروند لبو بفروشند. ما نبايد بگذاريم که بقول شما يک مشت آشغال آبروي نانوا خانه را ببرند. من خودم صدرصد با اين پيشنهاد موافقم. چهره پيرمرد اينبار که برميگشت راضي تر از بار پيش بود. ميران سرايي صندلي را پاي ديوار کشيد و سر بطرف زن چادر سفيد که هنوز در همان نقطه ايستاده بود کرد تا ببيند چه ميخواهد در همانحال با خود گفت: - اين مرد هنوز نميداند،يا اينکه ميداند ولي بصرافتش نيست،که من رزوي يک خروار قرارداد تامين نان قُشَن (قشن، ارتش) را نيز برداشته ام که بزور از عهده نصف آن بيرون ميآيم. مگر چقدر فشار ميتواند وارد آورد: طفلکها کار گرانم،براي رساندن اين مقدار که اضافه بر ظرفيت دکانست،شبانروز شانزده ساعت کار مي کنند. آه! راستي چه خوب شد يادم آمد،امشب هر طوري هست بايد بروم و ياور، رئيس امور اداري تيپ را در منزلش ببينم. اينکار برا من حتي از پيدا کردن ترازو دار هم حياتي تر است. قرار دادما که تا اول عيد است بزودي خواهد رسيد. بايد از همين حالا بفکر بود. بايد از همين حالا جنبيد. والا حريفان کهنه کار که در کمين گوش خوابانيده اند دست خود را خواهند برد. پيش خود مشغول سنگين و سبک کردن پيشنهاداتي شد که قصد داشت در قرار داد جديد بطرف زورمند خود بقبولاند. پيش از آن، يکي دوبار در اين خصوص با ياور که مردي نرمخو و اخلاقي بود گفتگو بعمل آورده بود. زمينه کار را از هر لحاظ تقريبا آماده کرده بود. تنها نگراني کوچکي که وجود داشت خط راعلام مناقصه بود؛ آنهم غير قابل حل نبود؛ بقول معروف: گر يار اهل است کار سهل است. قرار دادن قُشَن براي او از لحاظ پولي صرفه اي در بر نداشت،براي هيچ نداشت. با اين وجود خيلي ها براي آن تقلا مي کردند. زيرا کسي که به تيپ شهر ميچسبانيد شتربه اي بود که در سايه حمايت شير ميچريد؛ کوشش سيد ميران تيز بر پايه همين موضوع بسيار مهم بنا شده بود. زن چادر سفيد که براي بار دوم طرف پرسش صاحب دکان واقع مي شيد بي آنکه کاملا جلو بيايد؛ با حالتي شرم اگين که سادگي دلنشين آن از نجابت بزرگزادگان نشان داشت، دست پيش آورد و سکه اي يک ريالي روي سکو گذارد و با صدائي نرمو نيمه شکسته که کوشش داشت ته لهجه کردي آنرا بپوشاند چارکي نان خواست. او روي خود را باز نکرد. پول راهم براي آنکه چشم نامحرم به دستش نخورد با گوشه چادر روي سکو گذارد و لحن گفتارش چنين مي نماياند، يا زن خود ميخواست بنماياند. که اواز آنقبيل کسان نيست که براي خريدهايي از اين قبيل بکوچه و بازار پا بگذارد. سيدميران، با لحني خسته که باندازه کافي نزاکت آميز بود، پرسيد که چه ناني باو بدهد، دو آتشه يا کشامن؟ زن سر بطرف ديگر گرداند، دستي را که با گوشه چادر دم رويش گرفته بود با همان سادگي دلنشين خود عوض کرد و پس از لحظه اي ترديد و مکث لبـ ـهايش بپاسخ جنبيد ؛ پاسخي چنان شرم آلود و آهسته که دوشيزگان نوعروس در هنگام عقد به آخوند مي دهند. خليفه دکان، مرد کوتاه و پهني که بيني دراز داشت و کلاه پوست بر سرش بود، يکدست نان تازه و داغ را بروي شانه اش ازداخل دکان بيرون آورد و يکي يکي روي منبر گسترد. سيد ميران دانه اي که از آن بخار برميخواست برداشت در ترازو نهاد، تيکه از سرش شکست و بعد از کشيدن مقدار خواسته شده به مشتري داد. زن نان خود را گرفت و رفت؛ اما بلافاصله صداي صاحب دکانرا از پشت سر شنيد: - خانم، خواهر، باقي پولت را فراموش کردي بگيري! دستي که نانرا ستاند و زير چادر گرفت سفيد و ظريف بود که انگشتهاي کشيده و قلمي داشت. و سيد ميران سرايي کلمه خواهر را براي اين اضافه کرد تا از وسوسه شيطان و يا هر نوع انديشه ناپسند که در اين گونه فرصتهاي همچون بخار دهان آئينه ايمان مرد را کدر مي کند دور مانده باشد. زن هنگام گرفتن دهشاهي باقي پول، مثل اين که بخواهد چادر را به طرز بهتري نگه دارد و در عين حال بيم آن را دارد که چشم بيگانه بر چهره اش نيفتد، پيچ و تابي خورد و با لطفي دل انگيز روي خود را باز و بسته کرد.
در يک لحظه از زير چادر رنگ و رو رفته اي که مانند پوست چرکين صدف هرگز به محتوي خود نمي برازيد، صورتي گرد و مهتاب گون و لبخندي گرم و گيرنده که به صور محسوس دندان طلاي او را نشان داد درخشيد و در حالي که سايه ي چشمانش بزمين بود اين جمله را به زبان آورد: _ ببخشيد گمان نمي کردم باقي داشته باشد؛ ماه روزه براي آدم هوش و حواس نمي گذارد. سيدميران که به نوبه ي خود از فشار روزه و بي حوصلگي حال و حوصله ي حرف زدن نداشت، چهره اش به ناگهان روشن شد؛ با تبسم بازي که خوش مشربي ذاتي اش را نشان مي داد گفت: _ حق با شماست، اما کم مانده بود من بيچاره را مشغول الذمه خود بکنيد. اگر بنا باشد روزه دشمن هوش و حواس مسلمان باشد پس واي به حال کاسب مادر مرده اي که با سنگ و ترازو سر و کار دارد! مکث کرد؛ به دلش گذشت طعنه ي خود را با لطيفه اي تکميل کند و بگويد: بخصوص وقتي که طرف حسابش پري چهره ي دلفريبي چون آن زيبا صنم باشد. اما نه اين بود که بنده ي خدا با تظاهر عمدي يا به غير عمد به روزه دار بودن، جانماز آب کشيده بود، خود را زير سپر دين گرفته بود تا جاي هيچگونه شک و تصور ناروائي در اطراف خود باقي نگذارد. سيدميران گفته اش را به اين ترتيب ادامه داد: _ واي به حال کاسب بيچاره که مي آيد جنس بفروشد دين و ايمانش را مي فروشد! خنده ي بي حال چشمان نافذ و گيرنده ي او به گفتارش معني بخشيد: _ فکرش را بکن خانم اگر بنده ي حقير سراپا تقصير که يقينا مثل شما روزه دارست، آنقدر حواسش آلبالو گيلاس ميچيد که به صرافت پول نبود و سرکار خانم هم رد شده رفته بودند چه اتفاقي مي افتاد؟ دهشاهي مبلغ قابلي نيست، همانقدر که شما هم اگر در خانه به ياد آن مي افتاديد فکر برگشتن و پس گرفتنش را نمي کرديد، زيرا کرايه اش نمي کرد اما همين مبلغ ناقابل، همين مبلغ ناقابل، مثل خراش کوچکي که بر دانه ي الماس بيفتد کافي است تا ايمان مرد کاسب را از ارزش بيندازد؛ يک روز تمام سگ دهان بسته و عقربي جراره مهماندار شب اول قبر! زن ساکت بود و سيدميران که گوئي طرف صحبتش نه آدم بزرگ بلکه کودک خردسالي است، تحت تاصير حرف خود و با همان خوش مشربي ذاتي خنده ي کوتاهي کرد، نان مشتري ديگر را از دستش گرفت در ترازو نهاد و بي آنکه اراده اي در اين کار داشته باشد نگاهش به پر و پاپوش و پشت سر زن که در حال رفتن بود متوجه گشت؛ يکي از آن نگاه ها بود که کاسبان مي خواهند با آن مشتري خود را بشناسند. آنچه در يک لحظه از روي و موي و پوشش زير چادر او ديده بود به طور گنگ و پيچيده احساسي در دلش برانگيخته بود که اکنون به ديدن جوراب هاي وصله کرده و کفشهاي بي ارزشش شکل مي گرفت و مثل عکس منفي که در دواي ظهور اندازند روشن مي شد. زن چادر سفيد، زيبارويي بود در بُروبُرو حسن و جواني، پيراهن سيکلمه ي بي رنگ و رو و کت دامن گرد نيمداري به تن داشت. گونه هايش پريده و لاغر بود و هنگامي که دستهاي سفيد و بي نهايت ظريفش را، يک بار براي نان و بار دوم براي پول از زير چادر به در آورد سيدميران سرابي توجه کرد، آستين کت از توزدگي چندين باره ي سردستهايش از اندازه کوتاه شده بود؛ تمام مچ دست و النگوهاي مفتوليش بيرون بود؛ يا شايد کت بچه اش را به تن کرده بود. شکوه حسن و پستي زندگي مادي، دو جنبه ي ناهموار از يک واقعيت زنده و غير قابل ترديد بود در وجود زن خوبروئي که آن روز براي خريد چارکي نان پايش را به در دکان او نهاده بود. اين زن بي شک يکي از آن گلهاي سفيدي بود که از درون برف مي رويند. و کسي که نسب از پيغمبر اکرم مي برد و به همان درجه مومن و خداپرست بود که نيک نفس و خوش گمان، غير از اين چگونه روا مي داشت و مي توانست انديشه اي به دل راه بدهد؟ نگاه او به پشت سر و پر و پاپوش زن نه تنها غيرارادي بلکه خالي از هر انگيزه ي شهواني و شبهه آلود بود. از طرف ديگر، در پاک چشمي و بي نظري چنين مردي از آنجا نمي توان شکي داشت که در همان لحظه ي وسوسه آميز ناگهان فکرش به خدا گرويد؛ يادش آمد که بايد براي نماز ظهر و عصر بي درنگ خود را به مسجد برساند. در قلبي که جايگاه ذات يگانه است شيطان را راهي نيست. روزهاي چندي از ماه رمضان را که گذشته بود، طبق عادت هر ساله، سيدميران سرايي بعدازظهرها اغلب به مسجد مي رفت، پشت سر آقا نمازش را مي خواند و با فراغت خاطر و طراوت باطن وعظ و مسئله اي نيز گوش مي کرد؛ حديثها و تمثيلها را مي شنيد و چيزها مي آموخت. اما اينک پس از رفتن ترازودارش حبيب، که اتفاقا مرد درستکار و قابل اطميناني بود، همچنان که آقاشجاع مي گفت، نه تنها دستش در حنا مانده بود که به کارهاي انبوه و يک از يک فوتي ترش نمي رسيد. بلکه از فيض بزرگ چنان فرصت کم نظيري که فقط سالي يک بار آن هم در ما مبارک رمضان برايش دست مي داد بي نصيب مانده بود.
ولي اگر او اينک وقت و حوصله ي نشستن و وعظ و مسئله شنيدن را نداشت لااقل مي توانست با پشت ترازو نهادن خليفه ي دکان، ظرف ده دقيقه يا حداکثر يک ربع ساعت خود ره به مسجد برساند، تروچسبان نمازي به جا آورد و با صفاي بهشتي وضوي در صورت و ذکر خداي بر لب به سر کار خود باز گردد. سيدميران سرابي که مشهدي ميرانش نيز مي گفتند، علاوه بر ايمان مذهبي و خوش قلبي ذاتي، اخلاقا مردي متين و با نزاکت، آرام و ملاحظه کار بود. نسبت به دوست و همکار، مشتري و کارگر دکان، با احترامي آميخته به صميمت و يک رنگي رفتار مي کرد. پا روابط خانوادگي و جنس زن که به ميان مي آمد اين رفتار با چاشني ترش و شيرين از بذله گوئي ها و خوش مشربي هاي پيرانه آميخته مي شد که او را شوخ و نکته سنج، زنده دل و مهربان، جلوه مي داد که مردم گريزترين انسانها را به همنشيني و صحبتش راغب مي کرد. در ميان آشنايان دور و نزديکي که با آنها رفت و آمد خانوادگي داشت، زنان مطلقا با حجابي که به زحمت چشم نامحرم بر گل رخسارشان مي افتاد اگر زياد نبودند کم هم نبودند. هف سال بود که با ميرزا نبي لواش پز، دوست جان در يک قالب و بالاتر از آن صيغه خوانده بود و هنوز روي زن جوانش هاجر را نديده بود. براي اين گروه زنان، که مسلما زوجهاي مطيعي از شوهران خود بودند، سيدميران سرابي ارزش و احترامي بس تقدس آميز قائل بود که از وجدان پاک و مذهبي اش سرچشمه مي گرفت. اينها با همه ي نقص ظاهري که ممکن بود در ترکيب صورت يا اندام خود داشته باشند همينقد که مقيد به اصل پوشاندن رو بودند از نظر مرد ديندار ما زناني بودند کامل و برخوردار از يک زيبائي حقيقي؛ زناني در رديف فرشتگان آسماني و براي شوهران خود آيه هاي رحمت و سعادت و از جانب پروردگار توانا. اين حقيقت، اگرچه مثل تکيه کلامي هميشگي در هر جا که صحبت پيش مي آمد بر سر زبانش بود، به هيچ وجه دلالت بر اين نمي کرد که او نسبت به زنان ديگر يعني آنهايي که در زندگي و نشست و برخاست آن روزي روش آزادتري داشتند، داراي قضاوتي تند يا محکوم کننده باشد. به عقيده ي او در حقيقت اين حجب و حياي باطني و فطري زن بود که مانند ديواري پولادين و نفوذناپذير از آسيب هرگونه لغزش و خطا در امانش مي داشت. قلعه ي زن، همين حجب و حياي باطن بود نه چادر و چاقچور و روبنده ي موي اسبي که اگر خداي نخواسته خللي در آن به وجود مي آمد بر روي زمين قدرتي شناخته نمي شد بتواند از سقوط حتمي اش جلوگيري کند. زن در يک کلکه يعني حجب و حيا و سيدميران سرابي در دختران حوا تا آن درجه شيفته ي اين گوهر اخلاقي بود که اگر بگوئيم عاشق آن بود چيزي به گزاف نگفته ايم؛ همچنان که نقطه ي مقابلش از سبکسري و شلخـ ـتگي و ساير صفت هائي از اين قبيل در زنان تا پاي مرگ نفرت داشت. يک خنده ي جلف يا حرکت سبک و ناشايست زن در مقابل پسر همسايه، وي را چنان از چشمش مي انداخت که اگر نعوذبالله دختر خود پيغمبر بود از آن پس نمي خواست هرگز صداي کفشش را بشنود. هميشه مي گفت: زن هيز باشد هيز طور نباشد. اما قضاوت او نسبت به زن چادر سفيد از يک کنجاوي خاموش نشده و احتياط آميز پا فراتر نمي گذاشت. زيبائي و لطافت رخسار اين مشتري پري رو، با همه ي سادگي اش، چنان جلوه ي خيره کننده و فوق زميني داشت که مرد مومن از روي بيم و پاکدلي به ياد اين روايت مذهبي افتاد: و بپرهيزيد از زنان که امت شيطانند. همانطور که پيش از آن از وجود يک چنان زني روحش خبردار نبود، پس از آن هم اگر يک بار ديگر يا هرگز چشمش به جمال بي مثال وي روشن نمي شد مسلما و به طور قطغ خاطره ي يک نگاه و فقط يک نگاه، با همه ي نقش و پندار شگفتي که چون ردپادي شير در جنگل از او به جاي مانده بود، به زودي از لوح ضميرش زدوده مي شد. هنگام نماز در مسجد، به طور تيره و ناروشني حافظه اش ياري کرد به خاطر بياورد که در ميان مشتريان روز پيش از آن نيز زني چادر سفيد با همان قد و قواره از دکان نان خريده بود. کم کم به يادش مي آمد دهشاهي پول خرد داد و يک چارک نان گرفت. در آن روز البته صورت پوشيده ي زن را نديده بود؛ به کفش پاشنه تخـ ـت و جوراب وصله کرده اش نيز توجهي ننموده بود اما قدر مسلم اين بود که غير از همين زن زيباروي کسي ديگر نمي توانست بوده باشد. آيا تازه به آن محل آمده بود؟ در اين صورت پيش از آن کجا مي زيست؟ کنجکاوي معمل و بي ربطي که به همان نسبت آزاردهنده و معصيت بار بود کوشش مرد کاسب را که نمي خواست به زنک بينديشد عاطل مي گذاشت؛ انديشه ها و آرزوهاي ديگرش را پس مي زد. گيسوي نرم و خرمائي رنگ او که با جلوه اي بس دلاويز مي درخشيد شانه زده و مانند زلف دختر بچگان کوتاه و چتري بود. گردن صاف و بلند و بناگوش نقره فامش چون رازي از پرده برون افتاده غوغا مي کرد. چهره ي ظريفش گرد و دخترانه و اسباب صورتش يک يک و همه با هم نمونه ي بديع صنع خدا بود.